یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

در جست – و – جوی باهمستان ایرانی
[آن، یک نفر مستبد و مصمّم. ما، صد هزار آزاده؛ ولی گسسته!]


آریابرزن زاگرسی


• حزبها و سازمانها و ارگانها و دسته ها و گرایشهایی به فرمانروایی و سهیم شدن در تشکیل دولت برگزیده ی خرد جهان آرای ایرانیان، محقّ و مجاز می باشند که نهال اساسنامه و مرامنامه ی حزب خود را در «خاک بُنپارهای فرهنگ ایرانی (= مهر و داد و راستی و گزند ناپذیری جان و زندگی)، بکارند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۱ مرداد ۱٣٨۶ -  ۱۲ اوت ۲۰۰۷


۱- اخلاق ایمانی.

آن اخلاقی که بر شالوده ی اوامر مذهبی و عقیدتی و ایدئولوژیکی و مرام و مسلکی استوار است با تکیه کردن مومنان به تصویری خاصّ از تصاویر متعدّد خدا [= تجربیات متفاوت ملل از مفهومی به نام خدا ] به هم سرشته می باشد. بنابر این، مومنانی که ایمان خود را به چنان تصویری از دست بدهند، بلافاصله بر توسعه ی سرطانی فساد اخلاقی و اجتماعی و بی بند و باری رفتارها و کردارها و گفتارهای مومنین در جامعه به شدت افزوده می شود. بدنام کردن و شکّ کردن به تصویری از تصاویر خدا، فقط روندی راسیونالیستی و تئوریک نیست که کار فلاسفه می باشد؛ بلکه محصول و پیامد عمل و رفتار و گفتار آخوندها و رهبران و پیشوایان و مراجع عقیدتی و مذهبیست که ایمان مومنان را متزلزل و فسادهای فاجعه بار اجتماعی را تشدید می کنند.

۲- جهانوطنی در فضای میهندوستی.

در آن مکانهایی که هر فردی، احساس غریبی و آواره گی و دربدری و حسّ تبعیدی دارد، رنج و درد « غربت » نیز فراگیر است و همه را در بند خودش می گیرد. گرایش غربت نشینان به همدیگر، چیزی سوای همدردی با یکدیگر در تحمّل پذیر کردن درد غربت نیست. از این رو، اسیر و گرفتار و مجبور بودن در زندان « غربت » هرگز دلیلی نیست که « غربت نشینان » را به همکاری در اندیشیدن برای بر طرف کردن معضلات جهان ترغیب کند. همکاری و هماندیشی و جهانگرایی « غربت نشینان »، زمانی امکانپذیر است که دوره ی ماندن و اسیری در « غربت » به سر آید. هموطن بودن، سوای غریب بودن در غربتهای گوناگون است. مسئله ی « جهانوطنی » به این مشروط می باشد که ما احساس « هموطن بودن » را آنقدر آرام آرام در ذهنیّت و روان و رفتار و گفتار خود، رشد و گسترش بدهیم که بتوانیم سپس به دنبال شکوفایی چنین احساسی، تمام مردم جهان را به عنوان هموطنان خود بشناسیم و به آنها ارج بگزاریم. به همین دلیل، هر چقدر بر احساس وطندوستی و مهر ورزی به هم میهنان خود در ما افزوده شود بر گرایش و شوق ما به جهانوطن بودن نیز می افزاید. مهر به وطن و مردمان سرزمین خویش باعث می شود که انسان در باره ی سرنوشت و وضعیّت تمام مردم کره زمین بیندیشد.

٣- باهمستان رایزنی.

.... رسواترین نماد مهرورزی ما ایرانیان به یکدیگر همین است که برای هم، چوبه های دار و میدانهای تیر باران برپا می کنیم و سیاهچالها می سازیم و شکنجه های مخوف را در حق یکدیگر اجرا می کنیم. از این نظر، ما مهرورزترین ملّت روی زمینیم!.

فرهنگ کشورداری و جهان آرایی ایران، زورگویی و امر و تحقیر و کشتار و شکنجه را به رسمیّت نمی شناسد و برنمی تابد؛ بلکه انگیزاندن و آزمودن را می ستاید. کشور داران اصیل، آنانی هستند که با هجوم دشواریها و معضلات اجتماعی هرگز به سرکوب و ستم و آزار مردم رو نمی آورند؛ بلکه تلاش می کنند « باهمستان رایزنی » برپا کنند تا مردم به ابتکار خود بر دشواریهایی فائق آیند که زائیده ی مناسبات فردی و اجتماعی خود آنهاست. اگر مردم در « باهمستان رایزنی »، بارها و بارها شکست بخورند و به نتیجه ای نرسند، هرگز دلیل بر آن نیست که مردم، بی لیاقتند و احمق و نفهم و دست آخر، نتیجه بگیریم که آزادی را بایستی از آنها به غارت برد و ماشین زور و سرکوب و ستم را در حقّ آنها اجرا کرد. کشور داران هرگز محقّ نیستند که ناکامیابی انسانها را در همایش و گردهمایی و باهمآزمایی، دلیلی بدانند برای توجیه خباثتها و رفتارها و کردارها و گفتارهای خشونت آمیز خودشان. رادمنش ترین و فرهیخته ترین کشور داران، آنانی هستند که به انگیختن مردم برای باهماندیشی و آزادی و کاربست فهم و شعور و « خرد » یکدیگر بدون هیچ تبعیضی باور دارند و در این راه، تلاشهای ثمربخش خود را به پیش می برند. جای چنین کشور دارانی، قرنهاست که در تاریخ سرزمین ما به راستی خالیست.

۴- پیوند راسیونال اندیشی با تصاویر انگیزنده.

[ هر انسانی با آن « خدایی » می زیید که لیاقتش را دارد. ]

فریدریش کایسلِر ( ۱٨۷۴ – ۱۹۴۵ م. ) - « ژرفبینیها » - متن آلمانی – نشر لیست – لایپزیک – ۱۹۴۷

آنچه را که من می توانم خردمندانه و با کاربست نیروی فهم خودم، مستدل تشریح کنم و بپذیرم یا نفی کنم، مدّتها طول خواهد کشید تا بتوانم همان چیز را در دامنه ی احساسات و عواطف خودم حلّ و فصل کنم. اگر تمام مسائل بغرنجزای انسانی را می شد در دامنه ی فهم و استدلالهای راسیونالیستی برطرف کرد، مطمئن باشید که بشر، کره زمین را تا کنون در موزه ی کهکشانها گذاشته بود و در جایی دیگر می زیست. هر انسانی با جهان و پدیده ها و رویدادها، پیوندی همه جانبه دارد و آنچه که ما تجربه می کنیم پوسته اش در دامنه ی « راسیو » می ماند و مغزه اش در سراسر رگهایمان ته نشین و جاری می شود. درست بسان غذایی که می خوریم. شیره اش به خون رگهایمان، جاری می شود و تفاله و پسمانده اش در روده هایمان تلنبار و سپس دفع می شود. برای گسستن از بسیاری اعتقادات و باورها، فقط سنجشگری راسیونالیستی کفایت نمی کند؛ بلکه لایروبی روان و ذهنیّت ما به تصاویری نیازمندند که بتوانند احساسات و عواطف ما را نیز واژگون و دگرسان کنند. عواطف انسانی به تار – و – پود انسانها چسبیده اند. بنابر این، آنچه که مرا با اتّکاء به استدلالهای راسیونالیستی مجاب می کند، عواطف انسانی ام را نمی تواند خیلی سریع، تبخیر کند. همخوانی برهانهای راسیونالیستی با دگرگشت پذیری عواطف و احساسات انسانی به باهمآیی و هماهنگی تفکّر راسیونالیستی در همپایی با تلاشها و کوششها و تصویرهای هنری و موسیقایی و زیباشناسیک فردیتها بازبسته است.

۵- نقابداران خیر خواه.

[ « ابویزید بسطامی »: ( توبه ی مردم از گناهان است و توبه ی من از گفتن لا اله الّا الله ). ]

آنانی که ما را فریب می دهند، بزرگترین و قهّارترین نقابداران روزگار هستند. هر فریبی در زیر نقابی خوش منظر، خودش را پنهان می کند تا ما را شیفته ی خود کند. مسئله ی فریب، مسئله ی سائقه های خوشایند خواهی ماست. تا زمانی که ما از چیزی خوشمان نیاید، آن چیز نمی تواند ما را فریب دهد. هر گاه، نقاب از سیمای فریب دهندگان برداشته شود، آنها خود را در نقابی دیگر و جذّابتر بر ما عرضه خواهند کرد. پدیده ی فریب، مسئله ایست که با آرمانها و آرزوها و ایده آلها و خواسته ها و نیازها و عواطف و احساسات ما درگیر است. ما نمی توانیم خود را برای همیشه و ابد از کششها و آسیبهای احتمالی نقابهای « فریبنده » برهانیم و آزاد از آنها زندگی کنیم. « فریب » در مناسبات انسانی، پدیده ای اجتناب ناپذیر است. هر شخصی، نقابهای گوناگونی در خانه ی خودش ذخیره دارد. جوامع امروزی، جوامع انسانهای نقابدار است. در چنین جوامعی نیز، آنانی که نمی توانند نقاب به چهره ی گفتارها و رفتارهای خود بزنند، خیلی سریع، رسوا و مطرود و منزوی افراد نقابدار اجتماع می شوند. عریان نبودن در گفتارها و نداشتن کردارهای پهلوانی و نیز رادمنش نزیستن، آفت جامعه ی امروز ایران ماست. حکومتهای بی لیاقت و فرّ، از ما ایرانیان، انسانهای صد نقابه ای ساخته اند. ما چهره ی اصیل و طبیعی خود را ، گم کرده و نقابدار شده ایم.

۶- چرا « شاهنامه ی فردوسی » هرگز « حماسه سرایی » نیست؟.

فاجعه ی غم انگیز « ادبیات ایرانی » بر خلاف سرنوشت « ادبیات باختر زمینی و یونانی و رومی » در این است که متولّیان ادبیات فارسی از نخستین روزهای بیل و کلنگ زنی تخریبی و ویرانکاری در پای « باغستان ادبیات ایرانزمین »، هیچگاه نیاموختند و هنوز نیز شاگردان استادان در خاک خفته نیز نیاموخته اند که در باره ی « محتویات میراث فرهنگی مردم ایرانزمین » بیندیشند و مغزه ی های فکری و ایده ای نهفته در آنها را در ابعاد مختلف فرهنگی و کشوری و گیتایی و جهانی باز یابند و باز اندیشند. اساتید دانشکده های ادبیات تا امروز به ذهنیت ایرانیان، تلقین و تحمیل کرده اند که متفکّر برجسته ای همچون « فردوسی توسی »، فقط یکی از بزرگترین حماسه سرایان جهان است و « شاهنامه »، نامه ی قهرمانبازی و میدان پنجه آزمایی سوپر منها می باشد!. آنان با چنین ادّعایی اثبات کرده اند که از یک طرف نه تنها،   هیچ شناختی؛ ولو سطحی از تاریخ و مایه های اساطیری و فرهنگی ایرانزمین ندارند؛ بلکه حتّا نمی دانند « حماسه » چیست؟. « شاهنامه ی فردوسی » بر خلاف تمام آن کژبینیهایی که تا امروز در ذهنیت همه، جا خوش کرده است، هرگز و هرگز، « حماسه سرایی » نیست که نیست؛ بلکه « شاهنامه »، « تراژدی باهمستان ایرانیان » می باشد. « پهلوان » با « قهرمان » از یکدیگر، بسیار بسیار متفاوت و حتّا متضاد می باشد . « شاهنامه ی فردوسی » از نخستین بیت آن تا آخرین بیتش، « سرایش تراژدی باهمستان ایرانیان و گلاویزی آرمانها و ایده آلها و رویاها و ارزوهای مردم ایران با حکومتگران » می باشد و هیچ سنخیتی با « حماسه و حماسه سرایی » ندارد. جایی که « برادران (= ایرج و تور و سلم ) »، روبروی همدیگر می ایستند، کجایش می تواند حماسه باشد؟. جایی که « پدر و پسر (= رستم و سهراب )، روبروی همدیگر می ایستند، کجایش به « حماسه » ربط دارد؟. جایی که ضحّاکیان، شاه ایده آل و اسطوره ای مردم ایران را ( = جمشید جم ) به دونیمه، ارّه می کنند، چه نشانه هایی از « حماسه » در آن می توان یافت؟. همینطور داستان سیاوش و بیژن و منیژه و غیره. کجای این داستانها با « حماسه سرایی » ربط دارد؟. آنچه که اساتید فاضل دانشکده های ادبیات تا امروز در رویکرد خودشان به میراث فرهنگی ایرانزمین هنوز نیاموخته اند و گویا « معلّم جماعت، رسالت خود می داند که هرگز نیاموزد » همین است که با « مغز جوینده و پژوهنده و پرسنده و اندیشنده » به سراغ « ادبیات ایرانزمین » نمی روند؛ بلکه با ذهنیتی متشرّع و چیز نویس. دردهای ما ملّت، یکی دو تا نیستند. دریغا از ایرانزمین و ثروتهای بی صاحبش!.

۷- معنادهی به پدیده ها و منش رفتاری.

زمانی هر چیزی برای من، معنا دارد و با ارزش است که من به آن چیز، معنایی بدهم. رابطه ی من با بسیاری از اشیاء و پدیده ها و انسانها از هم گسیخته می شود؛ زیرا معنای خود را برای من از دست داده اند. من آن تصویر و تصوّری را که می خواهم از آنها داشته باشم یا تغییر داده ام یا خودشان دگرگون شده اند و انتظارات مرا نمی توانند پاسخ دهند. انسان در معنادهی می تواند نوع و شیوه ی روابط خود را با انسانها و گیتی و کائنات و اشیاء، مشخّص و معیّن بکند. سراسر پدیده ها و اشیاء و انسانها و امثالهم فی نفسه، بی معنا نیستند؛ بلکه بینش و نگرش ما می باشد که آنها را خالی یا سرشار از معنا می کنند. بسیاری از ناآرامیها و بیقراریهای ما برای « تغییر خواستن و دگرسان شدن و به گونه ای دیگر بودن » از خواستها و تصمیمات مبرم ما ریشه نمی گیرند. هیاهوهایی که از بیقراری و عطشهای تغییر خواهی برمی خیزند، دلیل بر آن نیست که ما به راستی در فکر تغییر دهی و دگرگشت چیزهایی هستیم که از دست آنها به ستوه آمده ایم. عطش برای تغییر دادن توام با احساسات مضطرب و بیقراریهای آشوبگرانه، راهی به سوی تغییر دهی نیست؛ بلکه نشانه هایی از تشنّجهای فردی و اجتماعی می باشند. خواست تغییر و دگر گشت اساسی چه در رفتارها و گفتارهای فردی، چه در مسائل و مناسبات اجتماعی به آرامشهای فکری و روانی و نگرشهای ژرف و پایه ای بازبسته است. بیقراری، هنوز خواست تغییر دهی نیست. جامعه ی امروز ما، افرادش برای تغییرات اساسی بیقرار شده اند؛ ولی هنوز مصمّم و متشکّل و همعزم و همبسته نیستند. تردیدها و از همگریزیها و بی اعتنائیهای مردم بیقرار به دوام حکّام بی لیاقت و فاقد « فرّ » استحکام می دهد.

٨- چگونه می توان از امّت صغیر و مقلّد، یک « باهمستان متنوّع و گشوده فکر » آفرید؟.

اصلاحگران حکومت اسلامی = بودی سیقماقنان آم دار الماز.

فرد آدمی، بسان سلول و عنصر سازنده ی یک « پیکر جاندار و ارگانیسم زنده » می باشد. جایی که سلولها، فاسد شوند و از بین بروند و عنصری مخرّب بشوند، آن پیکر جاندار نیز آسیبهای اساسی خواهد دید و چه بسا نیست و نابود شود. برای ساختن جامعه ای نو و پویا و شایسته ی زیستن به فرد آدمی، نیاز مبرم می باشد و فرد را زمانی می توان، تندرست و سالم در اختیار داشت که « فردیت و پرنسیپ فرد بودن » خود را داشته باشد. انسانی که تهی از فردیت و بُنمایه ها و اصلهای سازنده بودن می باشد، انسانیست که نمی توان آن را به نام « عنصری سازنده برای شالوده ریزی ساختمان باهمستان » به شمار آورد؛ زیرا چیزی که فاقد « پرنسیپ فردیت و اصالت خود بودن » می باشد، هرگز نمی توان به آن تکیه یا بر شانه های آن، چیزی را بنا کرد. اجتماع ایرانزمین برای آنکه بتواند از « امّت گوسفندی و صغارت تحقیر آمیز خود » به در آید و به آفرینش « باهمستان خود در تنوّع قومی و اقلیتی و نژادی و مذهبی و ملیتی و ایل و تباری و امثالهم »، کامیاب و دلشاد شود، بایستی هنر « فرد شدن و بازیابی عنصر سازنده بودن خود » را دریابد و بفهمد و به آفرینش آن، همّت بی دریغ کند. تا نسلی در ایرانزمین به وجود نیاید که بتوانند و بخواهند و بکوشند « پرنسیپ فردیت » خود را بزایانند، نمی توان به متلاشی شدن « توده ی امّت صغیر و مقلّد » امیدوار بود. ما برای ساختن هر چیزی که ارزشمند باشد و شایسته ی ارجگزاری به « فردیت و عنصر خاصّ بودن انسانها » نیاز مبرم داریم. بدون فرد و فردیت و پرنسیپهای شخصی نمی توان در کوتاه مدّت به متلاشی شدن اقتدار آخوندی و واژگونی سیستم کانیبالیستی آنها موفّق شد. از خود بپرسیم: « آیا من، فردی هستم که پرنسیپ فردیت خودم را دارم یا گوسفندی که در گلّه ی امّت همعقیده گان می لولم » ؟. کدامیک؟.

۹- نیکمنشی در حصار ستمگران.

...... در ایران، هر انسان رادمنشی که برای خدمت به مردم و فرهنگ آنها کوشید، بدنام و خوار و زار از جهان رفت.

[ ..... میرزا تقی خان امیر کبیر، مظهر وطن پرستی بود؛ یعنی همان اصلی که در ایران، مجهول است. آنچه می دادند و او نمی گرفت، خرج معدوم کردن وی شد ..... ] از کتاب: « فکر آزادی و مقدّمه نهضت مشروطیت » - / فریدون آدمیت / ص. ۵۵

نیکیهای انسان، زمانی بر چشمان دیگران پدیدار می شوند که اجتماع در ستمها و زورگوئیهای آزارنده غرق شده باشد. هر کردار نیک و بشر دوستانه که از انسانی آشکار شود، بلافاصله برای افراد آن جامعه، چشمگیر و برجسته می شود. در چنین جوامعی از راههای گوناگون تلاش می شود که به انسانها تلقین کنند، کردارهای نیک خود را نشان ندهید. از این رو، بدیها و اغراض و مقاصد سودجویانه و خودپرستانه ی هر کس که شبیه دیگری رفتار کند گونه ای احساس همگونگی و همسنخی را با دیگری در وجود انسانها ایجاد می کند. دیگری همانند من، انسانی خبیث و پست و بی ارزش است، در نتیجه هیچ فرّی در برابر من ندارد. او نیز هیچی می باشد همانند من. ولی انسانی که نیکیهای خود را به پیرامونش بیفشاند و دلشادی دیگران را برسببد، فضای همرنگی و تساوی خباثتگونه مناسبات اجتماعی را برهم می زند. او استثنائی می شود که در قاعده ی رفتارهای آزارنده ی اجتماعی شکاف ایجاد می کند. چنین شکافی بر شدّت حسادت دیگران خواهد افزود؛ زیرا دیگری در رفتارها و گفتارهای خود بایستی تجدید نظر کند و در باره ی چگونه گی و عواقب کردارهای خودش بیندیشد. بسیاری از افراد چنین جوامعی ( مانند ایران کنونی ) نه تنها حاضر نیستند از سائقه ی خودخواهی و سودجویی خودشان بکاهند؛ بلکه هر کردار و گفتار و اندیشه ی نیک را خطری برای خودخواهیهای خود می بینند. در جوامعی که « فرّ » هر انسانی با طوفان حسادت، سرکوب و نکوهیده و پایمال شود و سپس بهمنشی انسانهای استثنائی نیز به جای آنکه سرمشق و الگوی رفتارهای انساندوستانه ی بیشینه شمار افراد اجتماع قرار گیرد، با تمسخر و تحقیر و سو استفاده، روبرو می شوند، در آن اجتماع، وضعیّت زندگی کثیری از افراد، همچنان در باتلاق خباثتهای اخلاقی غوطه ور خواهد ماند.

۱۰- چرا وجود انسان « خویشاندیش »، برای همعقیده گان و مقتدران، خطرناک هست؟.

[ .... Qui mange du pape, en meurt = کسی که دستپخت پاپ را بخورد، مرگش حتمیست. =ملّتی که زیر بار اقتدار فقها و مراجع تقلید و آخوندها برود، فلاکتش برو برگرد ندارد. ]

انسان خویشاندیش، خطریست برای تمام آنانی که همعقیده و هم مرام و هم ایدئولوژی و هم مذهب هستند. انسان خویشاندیش، خطری بسیار مهیب و متلاشی کننده برای تمام مقتدران حاکم و قدرت پرستان بالقوّه و شیادان و حقّه بازان و سود خواهان نجومی می باشد. انسان خویشاندیش، خطریست که از عصر اساطیری « طوفان نوح تا بحرانهای رنگارنگ امروزی » در تمام جوامع بشری به شکلهای گوناگون خواسته اند با آن مقابله و سر به نیستش کنند. کشتی نوح، خاصم خویشاندیشان است. « اوامر دهگانه ی یهوه به موسا »، خاصم خویشاندیشان است. « قرآن و عهد جدید و رسالت تمام انبیاء » از خاصمان خویشاندیشان هستند. تمام ایدئولوژیها و نظریه های برآمده از چارچوبهای مذاهب مبلّغ « نجات / رستگاری و امثالهم » از خاصمان سر سخت خویشاندیشان هستند. انسان خویشاندیش در استقلال تفکّر و رادمنش زیستن و گوشه گیریهای خود، خطریست برای تمام آنانی که به « کلیشه ها و قالبها و فرمهای متعین شده »، ایمان مطلق دارند. وجود هر انسان خویشاندیشی در جوامع بشری؛ یعنی خطری ریشه برانداز برای تمام آنانی که به انحاء مختلف می خواهند بر ذهنیت و روان انسانها، حاکمیت تام داشته باشند. هیچ چیزی برای مقتدرین و معتقدین به مذاهب و نحله ها و ایدئولوژیها نمی تواند از « افکار و ایده ها و وجود انسان خویشاندیش »، خطرناکتر باشد؛ زیرا وجود فقط یک « استثناء » ؛ ولو مورچه سان باشد، می تواند شکافی در گوشه ای از ساختمان قطور قاعده ی همعقیده گی و همگونه گی ایجاد کند و ناگهان، سراسر آن را از هم فرو پاشد. از این رو، تمام مراقبتها و محافظتهای حُکّام بی لیاقت و فرّ به گرداگرد این محور می چرخد که « خویشاندیشان » را منزوی و طرد و بدنام و شانتاژ و به قتل برسانند تا هیچکس، الگویی و انگیزه ای استثنائی را نبیند و نشناسد که بخواهد از او بیاموزد و راه خویشتن را بیافریند و « آزادمنش » بزیید و بیندیشد. انسان خویشاندیش، انسانیست « معیار آفرین و معیار گذار و ترازوی سنجشگر تمام چفت و بست اجتماع انسانها » از ریزترین جزء تا پیچیده ترین و بزرگترین قسمت. بنابر این، حُکّامی که به دنبال سیطره یابی و اقتدار می باشند، هیچگاه نمی توانند فرد خویشاندیش را تاب آورند. آنها تقلّا می کنند که انسان خویشاندیش را در تمام جلوه های وجودی اش، کوژ و زشت و منفور کنند. آنان به خود می گویند حال که نمی توان از انسان خویشاندیش، برده ای صغیر و حقیر ساخت، پس تا می توان بایستی او را یا به اوج دنیای افسانه ها و خیالات محال کوچانید یا اینقدر از ارج و قرب او کاست که به قعر تاریکیها و گم و گور شدنها رانده و تبعید شود. انسان خویشاندیش، خطر و شاهکلید متلاشی کردن تمام سیستمهای استبدادی و جبّاران غارتگر و شارلاتانهای الهی و زمینی می باشد. آری! آری! انسان خویشاندیش و دلیرم آرزوست!.

۱۱- تسخیر قدرت بدون روشنگری اذهان مردم.

آنانی که در فکر « انگیزاندن مردم به خویشاندیشی به طور کلّی » هستند و هدفشان و مقصودشان و تلاششان این است که مردم را از « باتلاق صغارتها و حقارتها و مسئولیت گریختنها و گردن نهادن به هر چی آقا گفتنها » بگسلانند تا خودشان با پاهای فهم و شعور فردی خودشان، روح و مغز خویشتن را از غُل و زنجیرهای استعبادی آزاد کنند، بی گمان در گستره ی « متفکّران و فیلسوفان آزاد منش » ایستاده اند که مرز بندیهای شفّاف و صریح و سر راست با هر گونه مانع « روشن اندیشی و روشنگری » دارند. از مذهب و ایدئولوژی و نظریه های متنوّع گرفته تا حکومتگران غاصب و خونریز و مستبد. ولی کسانی که در فکر « قدرت و سهیم شدن در قدرت یا دست کم، منفعت داشتن از حکومت قدرتپرستان » می باشند، چنان کسانی هرگز به « روشنگری اذهان مردم » نخواهند پرداخت؛ زیرا روشنگری اذهان مردم در تضاد با « قدرتپرستی و منفعتخواهی آنان » خواهد بود. حکومتها همواره به کسانی میدان تاخت و تاز می دهند که « نوشته ها و کتابها و آثار و سخنرانیها و موضعگیریهایشان » در راستای « تاریک گستری و تحمیق و خرفت و مشوّش کردن ذهنیت مردم » باشند. از این رو، حکومت فقاهتی مدّتهاست که به « چیز نویسان کم مایه و حاسد و کثیرالنّبش و شهرت طلب و متکبّر » با جان و دل، میدان « خودنمایی » می دهد. دوام حکومتهای ضدّ فرهنگ مثل « ولایت فقاهتی و آخوندیسم ضحّاک صفت » در سایه ی طیفی از اسلامیستهای رتوشگر و مُتعه گان فرو خفته در ایدئولوژیها و متابعان و دنباله روان تزها و نظریه های آلامدی غربی، دائم در حال تقلّا می باشد که حاکمیت بی فرّ و فاقد « لژیتیماتسیون حقوقی – فرهنگی » خودش را بر سرنوشت ایران و ذهنیت مردم، تثبیت ابدی کند. از این رو، « روشنگری و روشن اندیشی » به گستاخی و عریانی و شفّافیت گفتار و نوشتار و رفتار منوط می باشد. تولید انبوه چیز نویسیهای بی مغز و فکر و فاقد ایده های بکر و همچنین شدّت گرفتن سیلاب ترجمه های چفت و بستی و هزار پینه ای، هرگز و هرگز، به « گستره ی روشنگری و روشن اندیشی » متعلّق نیستند؛ بلکه در دامنه ی « تاریک گستری و تحمیق مردم » می باشند. ما زمانی در گستره ی روشنگری و روشن اندیشی هستیم که « ایده ها و افکار و دیدگاههای فردی خودمان؛ ولو اخگر سان و خردلوار باشند از اعماق بُنمایه های فرهنگ باهمستان ایرانزمین » برآمده و در زبان فردی خودمان شکوفا شده باشند.

۱۲- ایمانی که ضدّ خودش می شود.

« نه تسبیح و نه تقدیس، نه قرآنیله مشغولم
بو گونلر، من کنار بوس جانانیله مشغولم »

« چالیندی صور اسرافیل بیدار اولدی هر ملّت
آییلمیر خواب غفلتدن، هله بو، بی خبر ملّت »

« کلیات میرزا علی مُعجز شبستری » ( جلد ۱ و ۲ / به زبان آذری ) / نشر نیما / آلمان / مارس ۲۰۰٣

به محض اینکه اعتقادات آدمی در جایی لنگر می اندازند و ذهنیت و روح ما را در چنبره ی خود می گیرند، همانجاست که ایمان در ذات خودش، تخمه ی ضدّ ایمان را می پروراند تا روزی که به نقطه ی ترکیدن می رسد و روح انسان را از سراسر غُل و زنجیرهای عقیدتی می گسلاند. از این رو، اعتقادات آدمی بایستی به گونه ای باشند که انسان به جنبه ی امدادی آنها در « خوشزیستی و یافتن آرامش و همزیستی در کنار دیگر معتقدان »، آگاه باشد و بداند که اعتقاداتش هرگز « نصّ تجدید ناپذیر و مطلق حقیقت » نیستند که نیستند؛ بلکه فقط خرافاتی می باشند که برای زندگی فردی انسان می توانند حتّا جالب و مثبت نیز از آب در آیند. تلاش برای فهمیدن و دریافتن و آگاه شدن از « خرافی بودن اعتقادات خود »، گامیست به سوی گشوده فکری از بهر آزاد شدن از استبدادگری متوکّلان عقیدتی بر ذهنیت و روان ما. اعتقادی که به بهای نیست و نابودی زندگی و جان شیرین دیگر انسانها و غارت و چپاولگری حقوق حقّه ی انسانی آنها مختوم شود، هر چند در نگاه نخست می تواند در کام غارتگران، شیرین باشد؛ ولیکن زهر هلاک کننده ی آن در وجود آن کسانی، فعّال و موثر خواهد شد که شیرینی لحظه ی ظفر را چشیده اند و فریب خورده اند. ایمان اجباری، گریز از جبریت را در وجود هر انسانی، کارگذار و آتشفشانی می کند. واقعیت حکومت فقاهتی با آن ایمانگریزیهای ایرانیان، روزی به خاکستر و نیست شدن اسلامیت در سراسر جهان خواهد انجامید؛ زیرا ایمانی که زاییده ی جست – و – جو و محصول باهماندیشیها و تاب آوردن سنجشگریهای دگر اندیشان نباشد، ایمانیست چسب و وصله ای که با وزش هر نسیمی، بلافاصله ریشه کن می شود. ایران پس از ولایت فقاهتی ، ایران انسانهای بی ایمان؛ ولی رادمنش در گفتار و کردار و اندیشه خواهد بود.

۱٣- ایران در دوران پهلویها.

من در زندگی ام آموخته ام که در مسئله ی « داوری کردن »، همواره فهم و شعور خودم را « فراسوی قضاوتهای خاصمان و دوستان هر جنبشی و سیستمی و اشخاصی و گرایشهایی و غیره و کذا » بگذارم تا بتوانم به تجربیات فردی خودم و نیروی استدلال و بینش فردی خودم در باره ی زندگی و جهان، اتّکا کنم. اگر در داوریهایم نیز خطایی به سهو یا از عدم تدقیق شدن در مسئله ای و همچنین نقصان آگاهیهای فردی ام نشات بگیرد، آنقدر گشوده فکر هستم که با مسئولیت و درایت به خطای خودم اعتراف کنم و در صدد تجدید نظر بر آیم. من از آن طیف انسانها نیستم که « واقعیتهایی را با گوشت و پوست و خون خود » تجربه می کنند؛ ولی به دلیل منفعت طلبیها و جاه طلبیها و وابسته گیهای حزبی و عقیدتی و مذهبی و مرام و مسلکی و سیاسی و امثالهم به کتمان و تحریف و تقلیب و انکار همان « واقعیتهای تجربی خودشان » رو می آورند. من خودم را نه فعّال سیاسی برای فراکسیونی خاصّ می دانم، نه آنقدر بی اعتنا هستم که بخواهم از اهمیت ندادن به سرنوشت مردم و رویدادهای میهنم با بی شرمی تمام چشم بپوشم.

آن روزهایی که تاریخ ایرانزمین را از کهنترین ایام تا امروز، مطالعه می کردم و هنوز، جسته و گریخته، مطالعه می کنم، وقتی به « عصر پهلویها » می رسم، بلافاصله یک پرانتز بزرگ باز می کنم و آنها را از بسیاری تحوّلات و فراز و نشیبهای تاریخ ایرانزمین، مجزّا و منفک می کنم. با چنین کاری برآنم که وجدان فردی خودم را از آلوده شدن به بسیاری « حبّ و بُغضهای » رایج و حاکم بر ذهنیت طیف تحصیل کرده گان و فونکسیونرهای سیاسی و حزبی و مُتعه گان حکومت فقاهتی و امثالهم، مصون نگه دارم. ایران « دوران پهلویها » را من از یک طرف با تکیه به « تجربیات فردی خودم و پدرم و خویشاوندانم » در باره اش می اندیشم و قضاوت می کنم و از طرف دیگر با سنجشگری و سرند کردن و خواندن و گوش سپردن به تمام گفتارها و نوشتارها و دیدگاههای « خاصمان و دوستان و نقشگذاران آن دوران » در باره اش می اندیشم و همچنین تلاش می کنم که « ایران دوران پهلویها » را در بستر تاریخ رویدادهای عصر خودشان در سطح جهانی و مقایسه با آنچه در کشورهای دیگر، همزمان رخ می داده و موضوع کشمکشهای بین المللی و دیپلماتیک بوده است، در باره اش بیندیشم و داوری کنم. من هیچگاه تا امروز به خودم نتوانسته ام بقبولانم و هرگز نیز تلاش نخواهم کرد بسان بسیاری از کسانی که گرایشهای منفعتی و کینه توزیهای شخصی دارند، به خودم تحمیل و تلقین کنم و در صدد خود فریبی برآیم و بنویسم یا بگویم که « ایران دوران پهلویها »، عصر سیاهیهای محض بود. هرگز!. ایران در « دوران پهلویها »، پروسه ای بود به سوی « بهزیستیهای صنعتی و تکنیکی و کشاورزی و آبادانی و سرفرازی ایرانزمین و ایرانیها ». چنان پروسه ای خواه ناخواه با دشمنان داخلی و بیگانه نیز روبرو بود و بیش از آنکه از سوی بیگانه گان آسیب ببیند، از سوی خودیها و نیروها و ارگانها و خاصمان داخلی به شدّت آسیب دید و سرانجام از پا در آمد.

ما اکنون در برهه ای از تاریخ واقعیتهای میهن خود و رویدادهای جهانی می زییم که اندیشیدن مستقل بدون حبّ و بغض در باره ی آن دوران می تواند میزان شعور و فهم فردی تک، تک ما را رقم بزند. از نظر من، آنانی که نادانسته و نامطالعه کرده و بدون ژرفنگری در باره ی « عصر پهلویها » سخن می گویند، خبر ندارند که چه آب بسیار نیرومند و بهره آوری را به آسیاب حُکّام خبیث و بی لیاقت فقاهتی می ریزند؛ گیرم که از آخوند جماعت به طور کلّی، حتّا نفرت توصیف ناپذیر نیز داشته باشند. این جور طیفها و اشخاص متوجّه نیستند که در پروسه ی مبارزه برای ساقط کردن اقتدار بی لیاقت ترینهای فقاهتی نبایستی طوری موضع گرفت و سخن گفت و نوشت که حاکمیت آنها، مستقیم و غیر مستقیم در تاثیر پذیرفتن و تغذیه کردن از رفتارها و گفتارها و کردارها و روشهای ما، استمرار پیدا کند؛ بلکه بایستی به گونه ای موضع گرفت که نه تنها اقتدار آنها متزلزل و فرو پاشیده شود؛ بلکه امکانهای دوباره به قدرت رسیدن آنها، ناممکن نیز بشود. کسانی که می خواهند « عصر پهلویها » را مثلا سنجشگری کنند، بایستی حواسشان جمع باشد که در پروسه ی سنجشگری خود، ناخودآگاه به نفع حکومت آخوندی، قلم نزنند. آنانی که با اتکیتهایی مثل: « دوره ی ستمشاهی و استبدادی و رضا قلدر و برچسبهایی از این دست » قلم خودشان را می فرسایند، متوجّه نیستند که همین گونه روبرو شدن با « تاریخ گذشته ی میهن خود »؛ یعنی حقانیت دادن به آنانی که اکنون، حاکم جبّار و قهّار هستند. منظورم ولایت فقاهتی می باشد. خطا برداشت نکنیم. تاویل و تفسیرهای مغرضانه را نیز به کناری بگذاریم. بکوشیم واقعیت عصر پهلویها را بدانسان که بوده است، بررسی کنیم؛ نه بدانسان که ایدئولوژی و مذهب و نظریه و اعتقادات شخصی ما می گویند و متعین می کنند. در سنجشگری نمی توان سلیقه ی فردی را بر واقعیت رخداده، ارجح دانست؛ بلکه بایستی کوشید که در سنجشگری واقعیتها به بازاندیشی سلیقه ها و نگرشها و موضعگیریهای فردی خود نیز رو آورد تا نه تنها واقعیت را تقلیب و تحریف و نادیده نگیریم؛ بلکه در ستیز کور و هیستریک با آن نیز برنیاییم. از این رو، شناخت واقعیتها را از مبانی اعتقاداتی و ایدئولوژیکی و ذهنیت در بند خود نمی توان آعاز کرد؛ بلکه در گسستن از تارهای شابلونی و کلیشه ای و قالب بندی شده ی ذهنیت فردیست که می توان راهی به شناخت ژرف واقعیتها پیدا کرد. اینست که مبارزه ی سیاسی به ذهنیتی فرهیخته و هوشیار و آزاد از اغراض و کینه توزی به رقیبان خود، منوط می باشد. مُعضل بزرگ پیکار با ولایت فقاهتی در اینست که « مخالفان رضا شاه و محمّد رضا شاه »، هنوز تفاوت رقیب بودن را با خاصم هلاک کننده شدن نمی فهمند و نمی دانند. من می توانم، مخالف روشها و تصمیمها و برنامه های شاه یک مملکت باشم؛ ولی مخالفت من نبایستی « خصومت و کینه توزی و نفرت متافیزیکی شده از شاه مملکت » پیدا کند. فلاکت تمام این مخالفان « عصر پهلویها » در اینست که به دلیل فرو ماندن آگاهانه و ناآگاهانه در شرایع مذهبی متوجّه نیستند که « کینه توزیها و نفرتها و حسادتها و قدرت طلبیها و اغراض آنها » از یکطرف، متافیزیکی شده است و از طرف دیگر فقط در راستای استحکام ولایت فقاهتی می باشد؛ ولو با فریاد و جوش و خروش به انکار این حقیقت تلخ نیز بپردازند. سنجشگری عصر پهلویها نبایستی به نفع حاکمان ستمگر و خونریز و خاصم تاریخ و فرهنگ ملّت ایران تمام شود؛ زیرا سنجشگری آن دوره از تاریخ ایرانزمین (= عصر پهلویها ) که از چشم انداز دادگزاری و وجدان مسئول و آزاد اندیش، ارزیابی نشده باشد، به معنای رسمیت دادن علنی و اعتراف مستقیم به اقتدار خاصمان وقت ( = ولایت کانیبالیستی فقها ) می باشد.

اندیشیدن در باره ی چگونه گی رویداد آن « تاریخی » که من، محصول ناگزیر آن بوده ام، اندیشیدن در باره ی « فردیت خود و رادمنشیها و دادگزاری در حضور داور وجدان فردی خود » می باشد. در آغاز باید بکوشیم ذهنیت و روان خود را از هر گونه آلوده بودن به « حبّ و بُغض و کینه توزی و خصومت و نفرت و تحریف و تلقین و تحمیل و پیشداوری و امثالهم » پاک و شستشو دهیم، آنگاه در باره ی « تاریخ و رویدادهای سرزمین خویش » نظر بدهیم. بکوشیم که از فرو ماندن در باتلاقهای کلیشه ای و اصطلاحات هزار بار جویده و نخ نما شده و فاقد بینش عمیق و گویا و زُلال مانند « دوره ی ستمشاهی و امثالهم » به در آییم و موضوع پژوهش خود را بی واسطه و عریان در باره اش بیندیشیم و چگونه گی اش را بفهمیم و دریابیم. اینکه هر انسانی، ممکن است در داوریها و دیدگاههای فردی خودش به خطا نیز برود، این مزیت را دست کم دارد که انسان رادمنش و دلیر می تواند چنان خطاها و دیدگاههایی را تصحیح و بازنگری کند؛ چنانچه انسانی به راستی، « راد گوهر و گشوده اندیش و خالی از اغراض و منفعتها و سوائق پلشت » باشد. او می تواند در باز اندیشی و دگرسان عبارتبندی کردن دیدگاههای خودش با گستاخی پا پیش بگذارد و دیدگاههایش را از نو، در کلامی دیگر بیان کند و حقّ را به حقدار بدهد و خطا را با مسئولیت فردی خودش جبران کند.

من نه تنها بر آن نیستم با گفتارهایم، رخداد حقیقتهایی را کتمان کنم؛ ولو بسیار تلخ نیز بوده باشند؛ بلکه درست بر آنم که « حقیقتهای کتمان شده » را نیز نبایستی برای همیشه و ابد، کتمان و تاریک کرد. از این رو، دیدگاهم، هم در راستای نقض و سنجشگری ادّعاهای آنانی می باشد که خودشان را و تمام رفتارها و نگرشها و گفتارها و داوریهایشان را هنوز « برحقّ » می دانند، هم در راستای نقض و سنجشگری لاپوشانیها و انکارها و نادیده گرفتنها و پشت گوش انداختنها و در تاریکی گذاشتن دیدگاهها و نگرشها و ادّعاهای کسانی می باشد که می خواهند « واقعیتهای تاریخی » را نه بدانگونه که رخ داده اند؛ بلکه بدانگونه که دوست می دارند و با منفعتها و سوائق و گرایشهای عقیدتیشان همتراز می باشد، عبارتبندی و تحریر کنند. اگر آن پرنسیپ و ژرفبینی فرزانه ی بزرگ را ( = ابوالفضل بیهقی )، آویزه ی گوش خویش بداریم که: « تاریخ به راه راست رود. » و منظورش را این گونه بفهمیم و دریابیم که « راه راست » همانا راستمنشی و دلاوری در « داوری و مسئولیت پذیری فردی » باشد، آنگاه می توان با عزمی راسخ اعتراف کرد که تا امروز در باره ی « تاریخ عصر شاهان پهلوی » اگر از چند استثنای انگشت شمار با اندکی اغماضها برگذریم، بایستی گفت که فقط سیاهه و طومارهایی از « تحریفها و توهینها و تهمتها و اغراضها و کینه توزیها و خصومتها و حسادتها و تحریفها و تقلیبها و اراجیف محض » به ذهنیت ایرانیان، تحمیل و تلقین و تزریق کرده اند و همچنان با غرض و هدف به چنین ذهن آلوده گیها از ابعاد مختلف مشغولند. تاریخ این عصر را هنوز هیچکس نتوانسته است بدون « اغراض و کینه توزی معمّایی » بنویسد و بتواند بخشی از « تاریخ مردم ایران » را بدانگونه که در آن زیسته اند و تجربیاتی را با گوشت و پوست و خون خود داشته اند بدون هیچگونه جانبداری حکومتی و فرقه ای و سیاسی بر قلم بیاورد.

تاریخ شاهنشاهی پهلویها، تاریخ لایه های روان ایرانی می باشد که انکار و تحقیر و تقلیب و خصومت با آن، انکار « بود و تاریخ ایرانی » می باشد. انکار و قیچی کردن پُل ارتباطی با تاریخیسیت که من، برآمده ی آن هستم. انکار میراثیست که من در بطن و گستره ی آن، پروریده و بالیده شده ام. انکار تاریخ شاهنشاهی پهلویها و خصومت کور و عقده ای با آن، انکار تاریخ خود به معنای اصیل کلمه است. از این رو، شناخت تاریخ خویش؛ یعنی آن را بررسی کردن و شناختن ژرف و سنجشگری کردن بدانسان که بوده است؛ نه بدانسان که با اغراضها و خصومتها، منفور جلوه داده می شود. اگر امروزه روز، واقعیت تلخ و آزارنده ی « حکومت فقاهتی » موفّق شده است با کاربست انواع و اقسام ابزارهای خشونتی و دماگوژیکی و تبلیغاتی و تهدیدها و ترورها و سرکوبگریها و شکنجه ها و کُشتارها و حبسها و تار – و مار – کردن مخالفان و باج دادن به مُتعه گان خودش و حیف و میل کردن منابع و ثروتهای ملّی و از کیسه ی خلیفه بخشیدن به بی لیاقت ترینها و چیز نویسهای بی مایه و امثالهم از ما ایرانیان با تمام ادّعاهای آنچنانی و توصیف ناپذیر در واژه گان، انسانهایی « صغیر و حقیر و روباه صفت و چند نبشه » بسازد و قالب بندی کند، آنگاه نباید متاسف از این شد که چرا و به کدامین دلایل نامعلوم و مبهم و ناگویا، هنوز که هنوز است تمام مخالفان اقتدار آخوندها – مهم نیست کجا مقیم هستند و کدامین دیدگاههای فکری و عقیدتی را دارند - به رغم « واقعیت تخریبی حکومت فقاهتی » هنوز نمی توانند در کنار یک میز ساده و دوستانه « گرد هم آیند » و با یکدیگر گپ بزنند؛ چه رسد به اینکه بخواهند برنامه ای سازنده و ارزشمند برای ساقط کردن اقتدار آخوندها و اداره کردن کشور « جمشید و کورش و داریوش » داشته باشند.

۱۴- فروزه های فردی برای شایسته گی مقام.

من اگر استعداد و هنر و مهارت و چیره دستیهایی داشته باشم و بر شالوده ی شناخت و رایزنی همنوعانم، لایق کسب « مقام » باشم، آنگاه نبایستی از این بترسم که رقیبانم مرا دوست می دارند یا از من، متنفّرند؛ بلکه بایستی در این باره بیندیشم که انسانهایی با شعور و فهمیده در وجود من، هنرهایی را کشف کرده اند که برای زندگی باهمستان آنها می توانند ارزشمند و کلیدی باشند. به همین دلیل بایستی هنرهای خودم را در آزمودن مجهولات و ناگهانیها و مسائل و دشواریها و خواستهای مردم خودم به سعی و دانش و فهم و وسع خود بیازمایم تا به تن خویش دریابم و بفهمم که آیا « آفرینگویی » آنها بر « هنرها و استعدادهای من و سپس با گزینش و تفویض مقام به من »، حقّانیت و حقیقت دارد یا اینکه من و آنها، هر دو در خطا هستیم. از این رو، من بایستی در رفتار و گفتار و کردارم نشان دهم که به راستی لایق چنان « آفرینگویی » بوده ام و هستم و پای خویش را به میدانی گذارم که « هماوردان و رقیبان من » جمع شده اند. مردمی که نتوانند یا نکوشند با زبانی رسا و گویا و آشکارا، شایسته ترین فرزندان خود را برای « فرمانروایی و تفویض مقامهای کشوری » برگزینند و با جان و دل از آنها پشتیبانی کنند، بر آن مردم، فقط بی لیاقت ترینها به زور شمشیر و خونریزی و زورگویی و شکنجه و آزار، حاکم مطلق خواهند شد. من می پرسم که آیا دوام و استیلای ولایت فقاهتی از پیامد « آفرین نگفتن مردم ما بر فرزندان شایسته و دارنده ی فرّ » نبود و نیست که رخداد فاجعه ی الهی – فقاهتی را بر سرنوشت آنها، حاکم و آمر کرده است؟.

۱۵- حقّی که حقوق نمی شود.

حقّ داشتن برای هر چیزی به معنای آن نیست که ما « حقوق و قانون » نیز داریم و « شرعیات و متشرّعان » به چنان حقّ ادّعایی، حقّانیت و سندیت می دهند؛ زیرا در آغاز بایستی اثبات کرد و مستدل نشان داد که افراد یک اجتماع توانسته اند با پشتیبانی کردن از متفکّران و فیلسوفان و حقوقدانان خویشاندیش سرزمین خود برای « زایش و پرورش و بالیدن ایده ی حقوق و عبارت بندی تئوریک آن » تلاش کرده اند تا سپس، مردم بتوانند حقّی را که از آنها به غارت می رود یا پایمال می شود یا نادیده گرفته می شود با کمک « قوانین تثبیتی » به دست آورند و حقوقدانان و حقگزاران و وکیلان بتوانند بدون هیچ هراس و دشواری، « حقّانیت » چنان حقّهای درخواستی را، مستدل و با برهانی قاطع به تک، تک دادخواهان بازپس رسانند. مردمی که دائم از حقّ خود، سخن می گویند و هیچ فریاد رس حقوقی ندارند و تا خرخره در باتلاق شرایع فرو چپیده اند و از ستمگری حُکّام و همنوعان خود، فقط دستهایشان رو به آسمان، بلند می باشد، آن ملّت هنوز متوجّه نشده است که « حقوق » با « شرعیات » هرگز اینهمانی ندارد و در تضاد بسیار کلیدی و شدیدی نیز با یکدیگر می باشند. آنچه شرعیست، هرگز حقوقی نیست. برای مثال: « غارتگریهای اسلامیت »، شرعی می باشند؛ زیرا با اصول اسلامیت، مطابق دارند؛ ولی هرگز « حقوقی » نیستند؛ زیرا مسلمانان و اسلامگرایان با پایمال کردن و جانستانی « حقّ مسلّم دیگران » به چنان غارتگریهایی چنگ انداخته اند. ما تا نکوشیم فلسفه ی حقوق را از ساختارهای فکری و فرهنگی و تاریخ سرزمین خویش بزایانیم و در مفاهیم حقوقی، عبارت بندی کنیم و در مقابل شرعیآت و متشرّعان بایستیم، هرگز به حقّ خود نیز نخواهیم نرسید؛ ولو چنان حقّی، نفس کشیدن در سیاهچال اسلامیت باشد.

۱۶- بُنپارهای فرهنگ ایرانی و سنگبنای حزبهای کشور آرا.

فرهنگ یک کشور در دامنه هایی، آبشخورهای خود را بازمی یابد و از آنها تغذیه می کند که کمتر به چشم می خورند و هویدا نیستند؛ زیرا فرهنگ، درختیست که ریشه هایش، همواره به سوی تاریکیها و ژرفاها گرایش دارد تا بتواند خود گسترده تر و تنومندتر و پذیرنده تر و گشوده دامن تر شود. ریشه های فرهنگ ایرانی بر « مهر و داد و راستی و نگاهبانی از جان و زندگی »، پیچهایی بسیار قطور و استخواندار تابیده اند که هر گرایش کشور داری و حزب و سازمان و موسسه و امثالهم بایستی بتواند با این ریشه ها، نهال حزب خود را پیوند بزند تا امکان بالنده گی را در عرصه ی اجتماع و دامنه ی کشور داری با موفّقیت و پشتیبانی مردم به دست آورد. اینکه هر سازمان و حزب و گروه و گرایشی، کدامین اعتقادات و ایدئولوژیها و نظریه ها و امثالهم را پدافند می کنند و مبلّغ و مبشّر آنها هستند، هیچ نقشی در پذیرفتن و ارجگزاری و نگاهبانی از این پرنسیپها و کوشش برای پیوند زدن خود به چنین ریشه هایی ندارد که ندارد. اصل اینست که هر گرایشی بایستی با این پرنسیپها ( = مهر و داد و راستی و نگاهبانی از جان و زندگی )، خود را عجین و همسرشت کند تا امیدی به دوام و بقاء و گزینش و حمایت از سوی مردم داشته باشد. فرهنگ ایرانزمین، هرگز، فرهنگ فرقه ای و مذهبی و امثالهم نیست که بُنپارهای آن را گروهی خاصّ یا سازمان و حزبی مشخّص بر آن باشند که با تشکیل حزبی سیاسی یا سهیم شدن در قدرت دولتی در واقعیت پراکتیکی به اجرای چنان پرنسیپهایی کوشا باشند؛ بلکه بُنپارهای فرهنگ ایرانی ( = مهر و داد و راستی و نگاهبانی از جان و زندگی )، خاکیست که نهال درختان احزاب و سازمانهای ناهمگون و مختلف - میوه در شیارهای آن، کاشته و آبیاری می شوند. از این رو، حزبها و سازمانها و ارگانها و دسته ها و گرایشهایی به فرمانروایی و سهیم شدن در تشکیل دولت برگزیده ی خرد جهان آرای ایرانیان، محقّ و مجاز می باشند که نهال اساسنامه و مرامنامه ی حزب خود را در « خاک بُنپارهای فرهنگ ایرانی (= مهر و داد و راستی و گزند ناپذیری جان و زندگی )، بکارند. فراسوی خاک پرنسیپهای فرهنگ ایرانی، هیچ حزب و سازمان و گروه و گرایشی، ریشه نخواهد گرفت و هرگز پایدار و با دوام نیز نخواهد ماند؛ ولو به توهمات فراکائناتی یا اولترا آکادمیکی نیز تکیه داشته باشند. ///


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست