چه حقیقت تلخی (۹)
دکتر گلمراد مرادی
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۲ مرداد ۱٣٨۶ -
۱٣ اوت ۲۰۰۷
سلمه پشت میز قمار در کازینوی معروف شهر محل زندگیش ایستاده بود و با هیجانی وصف نا پذیر به گردش گلوله ی سیاه رنگ "شانس و اقبال" خیره شده که آیا روی آن شماره ژیتون او می ایستد؟ یا نه!
هربار که این گلوله لعنتی با سرعت به چرخش در می آمد، سلمه با تمام وجود، خودش را جمع و جور می کرد و با حرارت لبش را گاز می گرفت و به خودش می گفت: اگر این بار نیایستد، بار دیگر و بار دیگر حتما جلو خانه ی ژیتون او خواهد ایستاد و نهایتا کلی پول برنده خواهد شد و اگر شانسش یاری کند و برنده شدن ادامه یابد، او عاقبت خواهد توانست بدهکاری بس سنگینی را که در همین قمار لعنتی به بار آورده، پس بدهد. این جمله بار ها در افکار سلمه فرموله و تکرار شده بود. او با خود عهد می کرد که از آن به بعد دیگر هوس قمار نکند.
به هر حال در شب های متمادی بارها اتفاق افتاده بود که گلوله درست در خانه بغل دستی خانه ژیتون سلمه ایست می کرد و همین اتفاق به او امیدواری می داد که کوتاه نیاید! درواقع قمار برایش، به یک عادت بسیار مضر تبدیل شده بود و رهائی از آن هم نمی توانست آسان باشد. عادتی که داشت به اعتیادی مزمن، نزدیک می شد.
سلمه که اکنون به قمار روی آورده است، از خانواده ای آمده که پدرش با وصف این که قمار باز حرفه ای نبود، اما بیشتر اوقات بلیط بخت آزمائی می خرید، به این امید که روزی به آسانی به ثروت برسد. یعنی به کسب پول از راه ساده و زود، علاقه و کشش عجیبی نشان می داد. او تنها پول را گره گشای همه ی مشکلات می دانست و اغلب درخانه از آن با آب و تاب صحبت می کرد. بحث درباره ی این نکات و تعریف از گره گشایی پول، بر افکار سلمه، دختر سوگلی خانواده که به پدرش هم زیاد علاقه داشت، بی تأثیر نبود. سلمه از همان اوایل بلوغ، همیشه به زندگی راحت و لوکس با کم ترین کار و زحمت و به بیشترین در آمد فکر می کرد.
سلمه درسن ۲۲ سالگی با جوانی مودب، پرکار وخوش قیافه ای به نام مارکوس، ۲٨ ساله، آشنا شد و بعداز آنکه درخلال دو سالی، آن ها همدیگر را خوب شناختند و با روحیات هم آشنا شدند، پیمان زندگی مشترک را بستند.
بر عکس افکار سلمه که هرگز او آن را به شوهرش اظهار نکرده بود، مارکوس می خواست از راه به کار گیری تبحر و فنون کسب شده، پول به دست آورد و در آن راه هم کوشش می کرد. این جوان قلبا هم عاشق زنش بود و تمام هم و غمش راضی نگهداشتن او بود و هر چه هم سلمه می خواست برایش تهیه می دید که از زندگییش راضی باشد. مارکوس نه سیگار می کشید و نه در مشروب خوردن افراط می کرد و از چیزی که تنفر داشت بازی بر سر پول از هر نوعش بود. او هنگامی که از جلو کازینوئی می گذشت، با کین و خشم می گفت: بمب گذاران افراطی باید این قمارخانه ها را منفجر کنند، نه این که آدم های بیگناه را بکشند. سلمه از این افکار شوهرش نیز آگاه بود، اماچون خودش قمار نمی کرد، مخالفتی با گفته او نداشت.
مارکوس در یک شرکت صنعتی مشغول به کار بود و اغلب برای مونتاژ یا سوار کردن دستگاههای تولیدی به مأموریت های از دو هفته گرفته تا چندین ماه، به دیگر کشورها می رفت و سلمه جوان در مدت مأموریت های شوهرش در منزل تنها می ماند. او چون عضو هیچ گروه و سازمان و یا کلوبی نبود و زیاد هم ازخواندن و مطالعه خوشش نمی آمد، لذا اوقات فراغت از کار را با تماشای فیلم های تلویزیونی می گذراند و یا به دیدار دوستان می رفت و یا خانه داری می کرد و گاهی هم به شوهرش زنگی می زد و بقیه وقت را در خانه تنها به سر می برد. او می خواست به شیوه ای، اوقات تنهائی بعد از کار روزانه را پر کند، بدون آنکه به زندگی زناشوئی اش لطمه ای وارد آورد. سلمه نیز چون شوهرش را هم دوست داشت، هیچ مایل نبود به تنهائی به دانسینگ و دیسکو و حتا به مهمانی هائی که اغلب از طرف دوستان مشترک او و شوهرش، از جمله توسط آرنت و شارلوته دعوت می شد، برود، که نکند در غیاب شوهرش و زیاده روی در نوشیدن مشروبات الکلی، وسوسه شود و دست به عملی خلاف عرف و آداب زناشوئی بزند.
روزی بعداز پایان کار و آمدن به منزل و انجام وظایف معمولی، احساس گرسنگی می کرد و هوس شام نمود، اما حوصله ی غذا پختن برای خود به تنهائی را هم نداشت. به همین دلیل به قصد شام در رستورانی از خانه بیرون زد و در خیابان بلوار مانند و اعیان نشینی که نزدیک محل سکونتش بود، قدم زنان برای یافتن رستوران مناسبی به راه افتاد و در طول راه به تابلو مغازه ها نیز نگاه می کرد. درآن حال نظرش به تابلو بزرگ کازینوی معروف شهر افتاد که جوانی هندی با یونیفرم سرخ و کلاه گرد و سیاهش، در آستانه ی در کازینو، زیر تابلو ایستاده بود و به مهمانان خوش آمد می گفت و با هر لبخندی، دندان های سفید و براقش نمایان می شدند. سلمه در آن حال به یاد حرف های ضد کازینوی، مارکوس افتاد، ولی با آن وصف، کمی جلو تر رفت و از جوان پرسید، آیا در اینجا می توان غذا هم خورد؟ این پرسش را کرد، زیرا او تاکنون به داخل آن کازینو نرفته بود. جوان هندی با همآن لبخند دوستانه و نمایاندن دندان های سفیدش، گفت: شما فقط باپرداخت ده یورو، (و با دست اشاره کرد به طرف بلیط فروش)، می توانید هرچه دلتان می خواهد غذا میل کنید و نوشابه غیر الکلی هم مجانی است.
سلمه پیش خود گفت: بد نیست، حد اقل امتحانش ارزان است و به طرف صندوق و بلیط فروش رفت و باپرداخت ده یورو به میز کنترول و دریافت بلیط ورودی، وارد سالن بزرگی شد که بسیار لوکس وزرق وبرق دار بود. در سمت راست ورود به سالن بوفه غذاهای متنوع چیده شده بود و مبل های راحتی برای نشستن و علاوه بر آن سینی و قابلمه های گوشت بریان و پخته روی میز درازی به ردیف قرار داده و در پشت میز دراز چند جوان شاگرد آشپز ایستاده بودند، برای بر آورده کردن تقاضای مهمانان. در طرف مقابل و سمت چپ سالن میزهای متعدد بازی قرار داشتند که در پشت هر میز هم یک مرد یا زن جوان با یک چوب سیاه رنگ ال مانند در دست ایستاده بودند و هر از چند گاهی گلوله سیاه رنگ و براق دستگاه بخت آزمائی را به گردش در می آوردند. در جلو هر میز هم زنان و مردان چندی ایستاده بودند و به دایره ی بخت آزمائی و سرعت چرخش گلوله خیره شده و با چشم مسیر حرکتش را تعقیب می کردند. در آن لحظه هر چه شتاب آن آهسته تر می شد به هیجانات بازیکنان افزوده می گردید.
سلمه نخست به طرف بوفه غذا رفت و هر آنچه دلش خواست بر داشت و یا از کمک آشپزها گرفت و به آرامی روی مبلی که میز کوچکی نیز جلو آن بود، نشست و مشغول غذا خوردن شد. او گاه گاهی هم به مردم اطراف میزهای بازی و کسانی که تازه وارد می شدند، نظری می انداخت. به ویژه هیجانات آن افرادی که برنده می شدند و شعف و شوق خود را نمی توانستند پنهان کنند، توجه سلمه را بیشتر به خود جلب می کرد. او ناگهان درحین صرف غذا و دیدن آن صحنه ها، به یاد مارکوس، شوهرش افتاد و تلفن دستی را از جیبش بیرون آورد و زنگی به او زد و حالش را جویا شد و جای اورا خالی دید. مارکوس پرسید: کجا هستی که آن قدر شلوغ است؟ او نمی خواست بگوید در کازینو نشسته، زیرا می دانست که مارکوس از این نام زیاد خوشش نمی آید. او گفت: دارم در رستورانی شام می خورم و جایت را بسیار سبز می بینم.
مارکوس گفت: نوش جانت و ضمن آرزوی شادی برای زنش، احوالی هم از آرنت و شارلوته پرسید و ادامه داد که نمی خواهم مزاحم غذا خوردنت بشوم و اینجا هم کار زیاد است و من هنوز در دفتر کارم هستم. فردا شب ازمنزل به تو زنگ خواهم زد و با جمله دوستت دارم و تا فردا شب، گوشی را گذاشت.
آن شب، اولین شبی بود که سلمه وارد این کازینو شده بود و دلش می خواست هرچه را که آنجا می بیند، امتحان کند. در آغاز آشنائی با محیط، به بیشتر میزهای قمار سر کشی کرد و جلو هرمیزی چند دقیقه ای ایستاد و به شیوه ی بازی برخی از بازیکنان که ژیتون های زیادی جلو دست داشتند و بیشتر برنده شده بودند، خیره می شد.
عاقبت جلو یک میز بیشتر مکث کرد و نخست به تماشا پرداخت. نفر بغل دستیش یک خانم مسن بود، تقریبا هم سن مادر بزرگ سلمه که یک خرمن ژیتون جلوی دستش جمع بود و به طور معلوم همه را برنده شده بود. سلمه با حسرت نگاهی به آنها کرد و نهایتا شنید که پیره زن با خود زمزمه می کند: «امشب دیگر بس است» و رو به سلمه گفت: «من اکنون کوتاه می آیم و جایم را به تو دختر زیبا و نازنین، می دهم.»
سلمه با نگاهی دوستانه، گفت: «مرسی.» و هنگامی که پیره زن به قصد تبدیل ژیتون ها به پول به طرف صندوق به راه افتاد، سلمه نیز وسوسه شد و همراه او به صندوق رفت و در حالی که پیره زن هشت هزار و دویست یورو ژیتون تبدیل کرد که هشت هزار آن را برنده شده بود، سلمه نیز دویست یورو ژیتون خرید و به سر همان میز باز گشت. او نخست، با قرار دادن یک ژیتون ده یوروئی بخت خود را آزمود و در همان وهله ی اول یک دور برنده شد که ۲۰۰ یورو بود. او اکنون دارای ٣۹۰ یورو ژیتون شده بود. بدان ترتیب سلمه بیشتر تشویق شد و بیشتر به ریسک دست می زد و به بازی ادامه داد. تا جائی که نزدیکی های نیمه شب ٣۴۰ یورو از ژیتون ها را باخت. در سه دور بعدی که آخرین ژیتون هایش را بازی می کرد، تصادفی هر سه دور برنده شد و کلی ژیتون به دست آورد و نهایتا کوتاه آمد. پس ازآن به صندوق مراجعه کرد و ژیتون ها را به پول تبدیل نمود و متوجه شد که آنشب مبلغ ٨۰۰ یورو برنده شده است و با احساس راحتی به منزل باز گشت و پیش خود گفت: کازینو آنطور که مورد نفرت مارکوس است، زیاد هم بد نیست. او در آن حال بعد از شستشوی دندان ها، خود را به روی تخت انداخت و یکسر خوابید و فردایش با شادابی به سر کارش رفت.
شب بعد هم که تنها بود و فکر می کرد، بر عکس دیسکو و دانسینگ که دخترها و پسرها فقط برای شکار یک دیگر آنجا می روند، کازینو تقریبا آنطور نبود، بلکه خوب می دانست زنان و مردانی که آن جا می آیند، درمرحله ی نخست یک هدف را دنبال می کنند و آن برنده شدن است و سر گرمی خود، و کمتر کسی به کسی دیگر کاری دارد. به همین دلیل عزمش را جزم کرد که مجددا به آن جا برود. لذا لباسش را پوشید و به کازینو رفت و باپرداخت ده یورو ورودی، شام مفصلی نیز نوش جان کرد و دیگر آن که به پای صندوق رفت و بیست وپنج ژیتون از ده یوروئی گرفته تا پنجاه یوروئی را خرید و این دفعه هم به پای همان میز دیشبی رفت که تصادفا آن پیره زن آشنا را همان جا دید. سلمه سلامی کرد و در کنار او که خالی بود، ایستاد. پیره زن در آغاز، خودش را خانم اسمیت معرفی کرد و سلمه هم با بیان "از آشنائی با شما خوش حالم"، گفت: من هم ویلیام هستم، اما شما می توانید مرا سلمه خطاب کنید.
پیره زن بدون مقدمه گفت: «تنهائی در خانه زیاد خسته کننده است. من در حقیقت کسی را ندارم و به خاطر فرار از تنهائی به اینجا می آیم. مثل اینکه شما هم این دومین بار است، اینجا می آئی، مگر مانند من تنها شده ای؟»
سلمه در پاسخ گفت: «نه، نه، من تنها نیستم، شوهر دارم، اما شوهرم اغلب در مأموریت بیرون از این شهر است. و به راستی، توی خانه نشستن و تلویزیون نگاه کردن، برای من هم خسته کننده شده است. لذا چون نمی خواهم بدون شوهرم به دیسکو یا مهمانی (پارتی) بروم، به همین دلیل به دنبال سرگرمی دیگری می گشتم که دیشب برای اولین بار این جا را کشف کردم و به داخل آمدم و شامی خوردم و پیش شما ایستادم و شانس هم نصیبم شد و ٨۰۰ یورو برنده شدم. گمان می کنم بغل دست شما ایستادن برای من اقبال آور بود. اکنون با آشنائی نزدیک تر احتمالا شانسم نیز بالا تر برود!»
پیره زن گفت: «مرسی و امیدوارم این طور باشد. گرچه من آدم نحس و بد یمنی هستم. زیرا روز تولدم ۱٣ ماه است و همیشه هم مثل دیشب شانس نمی آورم، اما دلم می خواهد همراهی من برای شما خجسته و مبارک باشد.»
سلمه گفت: «حتما این طور است و مبارک خواهد بود، چون من به موهومات نحسی و سحر و جادو، گرچه با فرهنگ ما عجین است، اما زیاد اعتقاد ندارم و همه ی کارها و اتفاقات را تصادفی می دانم، ولی هنوز هم باور دارم هم نشینی با شما بخت و اقبال را تقویت می کند» و خندید. پیره زن می دانست که سلمه دختر مودبی است و تعارف می کند. به همین دلیل به ظاهر سکوت کرد، اما توی دلش می گفت تا ببینیم، زیرا او زیاد به قمار بازی خوشبین نبود و قمار را قمار می دانست.
هنوز مردم زیادی توی کازینو نبودند، لذا به پیشنهاد پیره زن آن ها با هم رفتند قهوه ای بنوشند. هر کدام برای خود فنجانی قهوه بر داشته و روی مبل های راحتی نشستند و از هر دری شروع به صحبت کردند. خانم اسمیت گفت که شوهرش سال پیش فوت کرده و فرزندانش نیز در آمریکا هستند و او تنها زندگی می کند. و بیشتر شبها پس از دیدن و شنیدن اخبار ساعت ٨ شب، برای وقت گذرانی به کازینو می آید. نخست شام می خورد و بعد هم پای میز قمار می ایستد.
خانم اسمیت سپس ادامه داد: «دیشب اقبال یاری کرد و هشت هزار یورو برنده شدم، اما بعضی شب ها بوده که تمامی پول پس انداز ماه و حتا حقوق ماهانه مرحوم شوهرم را که اکنون به من داده می شود، در همین جا باخته ام. از همه ی این ها که بگذریم، دیشب حقوق سه ماه باز نشستگی را برده ام و هنوز هم جا دارم که بازی کنم و خود را از تنهائی برهانم.»
سلمه گفت: «من هم، آنطور که در پیش اشاره کردم، به دلیل تنهائی و فرار از یک نواختی و خانه نشینی، به این جا می آیم.»
آن ها بعد از چند دقیقه با هم بلند شدند و به سر میزی رفتند که تعدادی زن و مرد جلو آن جمع شده بودند، اما هنوز جای خالی برای ایستادن بود. آن ها با هم ۲ ژیتون ۲۰ یوروئی روی دو خانه ی بنفش و سبز رنگ گذاشتند که این بار گلوله روی یک خانه ی سرخ رنگی که خالی بود، ایستاد و دختر جوان پشت میز، با لبخندی، همه ژیتون های روی خانه ها را جمع کرد و مجددا گلوله را به چرخش در آورد. ولی این دور کسی خانه ای را با ژیتون اشغال نکرده بود. این بار هم گلوله سیاه روی یک خانه سرخ ایست کرد. خانم اسمیت و سلمه نگاهی بهم کردند و تصمیم گرفتند، دو ژیتون ۵۰ یوروئی روی خانه های سرخ بگذارند. گلوله باز هم با سرعت به چرخش در آورده شد. سلمه بر عکس خانم اسمیت خونسرد، چون برای اولین بار ژیتون پنجاه یوروئی ریسک کرده بود، نمی توانست دلهره ی خود را از دیدها بپوشاند. او با هیجان و تیز بینی گردش گلوله را تعقیب می کرد. ناگهان گلوله جلو خانه اش ایست کرد و تصادفا هزار یورو برنده شد. پیره زن گفت: «این دور شانس با تو است.» اما خودش در آن شب مبلغ چشم گیری باخت و شب های بعد دیگر در کازینو پیدایش نشد. سلمه فکر می کرد که او به خاطر آن باخت، نمی آید. روزی به پیره زن تلفن کرد که حالش را بپرسد، ولی خود او منزل نبود. خانم نظافتچی که گوشی را بر داشت، به سلمه گفت که خانم اسمیت حدود یک هفته است، برای یک عمل جراحی در بیمارستان بستری شده است. سلمه ضمن اظهار تأسف، آدرس آن بیمارستان را گرفت و یک دسته گل تهیه دید و به ملاقات او رفت. خانم اسمیت از دیدار بدون انتظار سلمه، بسیار شادمان شد و گفت: «فردا باید یک عمل جراحی "بای پاس" روی قلبش انجام گیرد، اگر این عمل موفقیت آمیز باشد، او پس از دوره ی نقاهت باز هم به کازینو خواهد آمد.»
سلمه گفت: «پس به امید سلامتی.»
در هر صورت برنده شدن ٨۰۰ یورو در شب اول و هزار یوروی شب دوم، نا خود آگاه دامی خطرناک برای سلمه شدند که او در آن گرفتار آمد و مرتب به بازی ادامه داد.
عمل جراحی روی قلب پیره زن، گرچه در وهله ی نخست موفقیت آمیز بود، اما برای چند ماه اورا خانه نشین کرد و بعدهم وضعش کمی وخیم تر شد و به عمل دوم نیاز پیدا کرد که مجددا می بایستی به بیمارستان برده می شد. این بار دیگر عمل جراحی نتوانست موفقیت آمیز باشد و پیره زن ۷۵ ساله را از پای در آورد. در واقع او برای همیشه با کازینو وداع گفت و پس از آن دیگر نتوانست همدم سلمه جوان شود. سلمه این خبر را با تأسف شنید و در خاکسپاری خانم اسمیت هم شرکت کرد. اما از رفتن به کازینو کوتاه نمی آمد و بنا به عادت حد اقل چهار یا پنج شب در هفته به آنجا می رفت و در خلال ماه های تنهائی بیش از چهل و پنج هزار یورو بدهکاری به بار آورد. به هر حال زنگ خطر به صدا در آمد، زیرا اعتبار بانکی او بیش از پنجاه هزار یورو نبود و آنهم با بهره بانکی زیاد. سلمه برای باز پس گرفتن پول های باخته شده اش آخرین سنت اعتبار را از بانک قرض کرد و با آن به دنبال باختش رفت، اما نا موفق بود. در آن هنگام شوهرش هم از مأموریت بر گشته بود و بدین ترتیب او اجبارا (در اثر بی پولی و باز گشت مارکوس) دیگر کوتاه آمد و پس از آن نتوانست به کازینو برود. او درباره ی قمار و باخت زیادش هم، چیزی به مارکوس نگفت. طبیعی بود، به دلیل دوستی نزدیک او با آرنت و شارلوته، آن ها از این راز بدهکاری سلمه در ایام غیبت شوهرش با خبر بودند، یعنی هنگامی که سلمه شارلوته را می دید و او از نگرانیش می پرسید، سلمه همه چیز را به او می گفت و او نیز این جریان را به آرنت منتقل می کرد، البته آن ها هیچ گاه این راز را به مارکوس نگفتند. اما خود برای راه حل مشکل به دنبال چاره ای می گشتند.
شارلوته در بیمارستان ماما بود، او در سن و سالی به سر می برد که خیلی دلش می خواست، تا دیر نشده، بچه دار شود، اما با وصف کوشش فراوان و رعایت همه ی قواعد برای حامله شدن، موفقیتی نداشت. عاقبت پس از آزمایشاتی از هر دو (زن و شوهر)، شارلوته از پزشک معالجش شنید که او و آرنت، با وصف سالم بودنشان، نمی توانند بچه دار شوند. آن طور که پزشک می گفت: مشکل از خود او بود نه آرنت. به همین دلیل او بسیار غمگین شد و به دنبال امکاناتی می گشت که یک بچه داشته باشد. البته برای آرنت (شوهرش) مسئله بچه دار نشدن او مشکل زیادی نبود و زنش را هم بدون بچه دوست می داشت. اما شارلوته به آن راضی نمی شد. او قلبا می خواست که حتما بچه ای داشته باشد. در آن هنگام شنیده بود که مارکوس مجددا در آینده ی نزدیک (سه ماه دیگر یا دیر تر) به مأموریتی طولانی خواهد رفت که حدود ده ماه طول خواهد کشید. درآن حال شارلوته نقشه ای به نظرش آمد که با دوست صمیمی اش سلمه در میان گذاشت. او سلمه را در یک بعد از ظهر به قهوه دعوت کرد و پیشنهاد داد، که او و آرنت بدون آن که به مارکوس بگویند، آماده هستند بدهکاریش را به عهده بگیرند و سلمه در عوض لطفی در حق آن ها بکند، مبنی بر آن که از راه غیر طبیعی و با اسپرم (نطفه) آرنت حامله شود و در غیاب مارکوس بچه را به دنیا بیاورد و به شارلوته بدهد و هیچ کسی هم از قضیه با خبر نشود. البته او این نقشه را با آرنت در میان گذاشته و موافقت او را نیز جلب کرده بود. حساب آن ها تقریبا درست از آب در می آمد. اگر سلمه موافقت کند و بدین ترتیب حامله شود، تا قبل از برگشتن مارکوس از مأموریت او بچه را به دنیا خواهد آورد و تحویل آن ها خواهد داد. سلمه با کمی اندیشیدن و جوانب کار را بررسی کردن، پیشنهاد شارلوته را پذیرفت و با خودش می گفت: "من هم از شر بدهکاری بانک راحت می شوم و هم دلهره و ترسم از این که مارکوس متوجه جریان شود، از بین خواهد رفت و از طرفی هم شارلوته و آرنت دوستان صمیمی او به مراد خودشان خواهند رسید". سلمه با این توجیه گری خود را قانع کرد و تصمیم گرفت این نقشه را با کمک شارلوته عملی کند. آنها هر دو مخفیانه، دور از چشم مارکوس، یک وعده ملاقات با پزشک زنان را گرفتند و معاینات و آزمایش های اولیه را انجام دادند و با اسپرم آرنت در خارج از رحم سلمه جنین پرورش داده شد. از آنجا که سلمه دختر جوان ۲۶ ساله، بسیار سالم بود و آرنت نیز از نظر فیزیکی و بیولوژی مرد سالمی بود، تصور می کردند، همانگونه که رشد جنین درخارج از رحم باموفقیت انجام پذیرفته در رحم سلمه نیز به رشد طبیعی خود ادامه خواهد داد. اما متإسفانه بار اول ناموفق بود. در آن ایام سلمه از شوهرش نیز خواسته بود که با کاندوم با او همخوابگی کند، زیرا برای جلو گیری از چاق شدن، مدتی است که قرص ضد حاملگی نمی خورد. مارکوس هم هر بار کوشش می کرد، با استفاده از کاندوم این خواست زن عزیزش را بر آورده کند. عاقبت در امتحان بار دوم جنین رشد کرد و سپس آن را در رحم سلمه کاشتند. دو هفته بعد سلمه و شارلوته به پزشک مراجعه کردند و حاملگی تثبیت شده و آنگونه که نشان می داد، جنین در رحم مادر در حال رشد بود. هنگامی که مارکوس عازم مأموریتش گردید، سلمه تقریبا در هفته ی پنجم حاملگی بود، اما او چیزی در این باره به شوهرش نگفت. آرنت و شارلوته در غیاب مارکوس، همه ی بدهکاری سلمه را برعهده گرفتند و فوری بیست هزار یوروی آن را نقد پرداخت کردند و بقیه را قسط بندی نموده و ماهانه به حساب بانک می ریختند.
از آن به بعد سلمه به جای کازینو رفتن با حاملگی اش سر گرم بود. یعنی روزها بعد از پایان کار به گروه ژیمناستیک خانم های حامله می پیوست و علاوه بر آن هر ماه به آزمایش و اولتراشال گرفتن می رفت و دراین راه شارلوته که خود ماما بود، باعلاقه زیاد به سلمه یاری می رساند و از او مواظبت می کرد. سلمه هر گاه هم که با شوهرش تلفنی صحبت می کرد، هیچی در باره ی حاملگی خود به او نمی گفت. در آن حال که سلمه پنج ماهه حامله بود، شوهرش زنگ زد و خبر داد که دو هفته مرخصی دارد و قصد کرده است این دو هفته را بازن عزیزش بگذراند. اگرچه سلمه قلبا خیلی خوش حال و راضی بود که مارکوس مرخصیش را با او بگذراند، اما هیچ مایل نبود در آن موقع که او حامله است، مارکوس بر گردد. چاره ای نبود، او جریان را با شارلوته در میان گذاشت و به دنبال راه حل گشتند، اما آن ها هم چیز نوی نمی دانستند. یک هفته بعد از آن مکالمه تلفنی مارکوس باز گشت و متوجه شد که زنش حامله است. او با شادی و شوق پرسید: «چرا در تلفن نمی گفتی که حامله ای؟!»
سلمه در پاسخ گفت: «می خواستم غافل گیرت کنم!»
مارکوس در حالی که او را می بوسید، پرسید: «چند ماهه حامله هستی؟» و در پاسخ شنید: حدودا شش ماه.»
مارکوس دوهفته مرخصی را باشعف و شوق همراه زن حامله اش گذراند و پس از آن به محل مأموریت اش باز گشت. سلمه راه حل این معما را از شارلوته و آرنت پرسید که او چکار باید بکند؟ تنها راهی که به نظر آنها رسید، آن بود که به سلمه بگویند: اگر مارکوس در مأموریت خود از تولد و یا حال بچه پرسید، او می تواند با تأسف اظهار دارد که بچه هفت ماهه مرده بدنیا آمده است و بدین ترتیب قضیه حل خواهد شد.
در آن حال چون مارکوس دو هفته در مرخصی به سر برده بود از طرف شرکت یک ماه به مأموریتش افزودند، بدان شکل که در آخر مأموریت، دو هفته ی دیگر به او مرخصی بدهند.
حدودا دو ماه قبل از باز گشت مارکوس از مأموریت، سلمه به مامائی شارلوته در منزل وضع حمل کرد و پسر بچه سالمی به دنیا آورد. بنا به قرار و مدار قبلی آن ها او را درجائی هم ثبت نکردند و حتا بچه را به خود سلمه هم نشان ندادند و با تأکید به او گفتند که به مارکوس اطلاع دهد، بچه هفت ماهه مرده به دنیا آمده است.
هنگامی که مارکوس از مأموریت باز گشت، سلمه با حالتی غمبار به او گفت: «بچه هفت ماهه مرده به دنیا آمد و من نخواستم ترا در حال مأموریتت ناراحت کنم.» مارکوس با وجود این که با شنیدن این خبر شکه شده بود، اما با آن نگرانی و غمی که در چهره زنش می دید، این جریان را باور نمی کرد که بچه مرده باشد. شک و تردید مارکوس وقتی تقویت شد، که او قصد دیدار دوستان مشترک، شارلوته و آرنت را کرد. اولا، سلمه حاضر نبود با آن ها ملاقات کند و او خودش باید به تنهائی به دیدن دوستانشان می رفت و دوما، در آن دیدار با شارلوته و آرنت از نزدیک می دید که آن ها کاملا عوض شده اند و دارای یک فرزند کوچک دوماهه هم هستند و هیچ علاقه ای هم به رابطه ی دوستانه با او و سلمه را نشان نمی دهند. این مسئله بیشتر شک و تردید او را بر می انگیخت، زیرا وضع حمل سلمه می بایستی دو ماه پیش می بود و این بچه شارلوته و آرنت هم دو ماهه بود. او هنگام آمدن به منزل زنش را سئوال پیچ کرد، از آنجا که پاسخ های سلمه، برایش قانع کننده نبودند، دیگر اعتمادش نسبت به او هم سلب گردید و حدس می زد که سلمه بچه را به آن ها داده است. به همین دلیل خواستار آزمایش خون خود و بچه آرنت و شارلوته شد که آیا بچه از آن اوست یا مال آن ها. چون هم سلمه و هم شارلوته و آرنت مطمئن بودند که بچه از رشد جنین در خارج از رحم است، با آزمایش مخالفتی داشتند. در هر حال این مشاجره درونی تا جائی ادامه یافت که آنها مجبور شدند به روانکاو مراجعه کنند و این جریان بی اعتمادی بین خود و دوستان خانوادگی را با متخصص امر در میان بگذارند.
با یک جلسه ی گفتگوی طولانی که در آن شارلوته و آرنت هم شرکت داشتند و بعد از طرح پرسش ها و پاسخ های متعدد، روانکاو از طرفین که به تضاد گوئی افتادند، این گونه در یافت نمود که این جریان یک نقشه ی از پیش طراحی شده بوده است. لذا شارلوته و سلمه مجبور شدند، به واقعیت اعتراف کنند. آن گونه که آزمایشات بعدی از آب دهان بچه و شوهر سلمه نشان می داد، حامله شدن سلمه نیز، نه در نتیجه رشد جنین در خارج از رحم و کاشتن آن در رحم او بوده، بلکه دراثر پاره شدن کاندوم و از اسپرم شوهر خود او بوده است. در هر صورت طرح این نقشه و جریان بدهکاری و کاشتن جنین در رحم سلمه برای حامله شدن، در غیاب مارکوس، او را بیش از حد افسرده کرده بود. به همین دلیل مارکوس در آن جلسه اظهار داشت که چند ماهی نیاز به فکر کردن دارد و از زن و فرزندش جدا به سر خواهد برد.
از طرفی مارکوس با شناختی که از سلمه داشت، می دانست او این کار را فقط به خاطر بدهکاریش کرده بوده و نمی خواسته این جریان به بار آمدن بدهکاری از قمار را با او که مخالف قمار بوده، در میان بگذارد. از طرف دیگر او قلبا زنش را دوست می داشت و بچه هم مال خود آن ها بود. لذا با وصف تمام این همه ندانم کاری ها او انعطاف پذیری نشان داد و گذشت کرد و مجددا نزد زن و فرزندش باز گشت. آن ها زندگی نوی را آغاز کردند و بقیه بدهکاری سلمه را (حدود بیست و پنجهزار یورو) نیز خود مارکوس بر عهده گرفت که بپردازد.
شارلوته نیز خلاف گفته پزشکان متوجه شد که از شوهرش سه ماهه حامله است و بعداز شش ماه دیگر دختری به دنیا آورد و بدین ترتیب آن ها از نو روابط دوستی خود را با سلمه و مارکوس از سر گرفتند.
هایدلبرگ ۱۲ اوت ۲۰۰۷
Dr.GolmoradMoradi@t-online.de
سوژه این داستان فوق از یک برنامه تلویزیونی نیمروز "سات آینس" به زبان آلمانی، به گردانندگی روانکاو معروف، خانم آنگلیکا کالواس اقتباس شده است.
|