•
وقتی میخواستم برای قدم زدن بروم بیرون، تو را با خودم بردم. همه جا آنقدر ساکت بود که برای اینکه سکوت را نشکنم فقط در گوشت زمزمه میکردم. بعد نشستیم روی زمین و در مورد همه چیز در تفاهم کامل بودیم. در مرگ، چه تفاهمی وجود دارد!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۲ مرداد ۱٣٨۶ -
۱٣ اوت ۲۰۰۷
فریب شالی به شانهاش انداخت. به ایوان رفت. دستانش دلتنگ نوازش بودند.با انگشت چیزی را در هوا رسم کرد.چشمانش را بست و کوشید آنرا لمس کند.
از پله ایوان پایین رفت و چند شاخه یخزده از کاج چید و به اتاق برگشت.آنرا در گلدان،روی میزِ کنار تخت او گذاشت.روی میز حوضچهای از آب که از کاج میچکید جاری شد.
وقتی که روز میرفت و شب میآمد خیالبالیهای ما آغاز میشد!
من ستایشگر آفتاب بودم
تو ستاینده شب و ماه
من چون آهویی ترسان در شکار هستی بودم
تو به هر کجا که میرفتی به نیستی میرسیدی.
من از دیار بیداری بودم
تو همیشه رویای خواب میدیدی.
اینجا همیشه باران میبارد و همه چیز را سبز میکند.
باران حتی اندوه تو را نیز سبز کرد و هر صبح که بیدار میشدی رنجی جدید در تو جوانه زده بود و آنقدر سبز میشد تا تو سیاه میشدی.
حتی وقتی با هم در آفتاب قدم میزدیم، سایه اندوه تو،سایه مرا پاک میکرد.برای من حتی سایهای هم نمانده بود.
گاهی زمان نیز دیگر تیک تاک نمیکرد.
زمان نیز خاموش میشد.همه چیز ناپدید میشد.
دیگر روز را نمیدیدیم.
فقط شب بود.
در بیرون شب بود.
در دل تو هم شب بود و تاریکی.
دیگر آغازی وجود نداشت.فقط پایان بود.و ما در گوشهای مینشستیم.شب با موجی از تاریکی میآمد و آتش کبریت،تنهاییی قصر خالی پر از خیالِ ما را به نور شمع،روشن میکرد تا باز صبحی دیگر،آرام از دل آسمان شب،جوانه میزد و هجوم واقعیت را بر ما میریخت.
تو همیشه آتش میافروختی و بعد میآمدی،دست مرا میگرفتی،در زاویهای از اتاق میایستادیم و مرا به دیدن سوختن مینشاندی! و من میگفتم:
آتش فقط گرم نمیکند.پاک نمیکند.آتش میسوزاند.
یک نفر را به من نشان بده که با آتش بازی کند و نسوخته باشد!
حتی شبپرهها نیز هنگام بازی با آتش میسوزند.
صبح که میشد دود در سرت بیداد میکرد.
بیرون، پر از زندگی بود.
در ما،پر از مرگ.
میگفتی آدمها چقدر با بندهای آزادی، یکدیگر را به بند میکشند!
و تو دور میشدی و من دور میشدم و صدای سکوتمان را هیچکس نمیشنید.
من گاهی در مقابلت میایستادم.
صدایت میکردم و چون دری بسته بر تو میکوبیدم.
هر بار که میخواستم دری به تو بگشایم، فقط دری به تهی گشوده میشد.
به هیچ.
در کنار تو زمان بیرحمانه میگذشت و برف بر گیسوان شبگونه من رنگ میپاشید و اندوه را بر چهره تو نقاشی میکرد و من برای اینکه با تو باشم از تو میپرسیدم:
کجایی؟
میگفتی:
نمیدانم.
هیچیک از ما نمیدانستیم در کجای این جهان ایستاده بودیم.
اما باز میکوشیدم ترا چون روزنامهای بخوانم.
روزنامهای با ستونهایی پر از خالی.بدون کلمه.
سفید.
و زمان را میدیدم که از پشت پنجره عبور میکرد.
گاه بادپای میتاخت.
گاه آرام میماند تا ما را با خود ببرد.
گاه دستت را میگرفتم تا منظر واقعیت را به تو نشان دهم.
تو دستم را میگرفتی تا به تماشای منظر خیال بنشانی مرا و میگفتی:
گنجینهها اینجا هستند.
در سرزمین خیال!
بیدار شو محبو ب من.
برایت یک سینی خیال آوردهام.
۩
فریب به حمام رفت.مقابل آینه ایستاد. در صورتش اثرِانگشت صدها انسان را دید که در طول زندگیاش خواسته بودند تاثیری را بر چهره او حک کنند و او چون تکهای گِل در دستان آنان هر روز به شکلی در آمده بود. شکلی که آنان میخواستند او داشته باشد. کلمات او،واژههای آنان بود.حرکات او، حرکات آنان بود.اندیشههای او،افکار آنان بودو او دیگر هیچ نبود.هیچ شکلی نداشت و هزار شکل داشت.
قیچی را بر پوست صورتش کشید تا صورتکش را پاره کند.
خونگونه شد.
قطرههای سرخ از گردنش سرازیر شد.
به پیراهن نازکش نفوذ کرد.
پستانش را سرخ کرد و با خون شست.هرگز شیری به این رنگ ندیده بود.
رنگِ سرخِ شیر!
گم شده بود.
نمیدانست که بود.
کجا بودو کجا میرفت.
بارانیاش را پوشید و از در بیرون رفت.
در ساحلی که نزدیکی خانه بود به قدم زدن پرداخت.
مرغهای دریایی در پرواز،گویی آسمان را بر بالهایشان نشانده بودند و از افق دور میکردند.
زمان میگذشت و او در گهواره زمان تکان میخورد و گاه فرشتهای او را بر بالهای برفیاش مینشاند و میبرد تا دوردست خدا. بالهایی که از هرچه روی زمین وجود داشت قویتر بود.
یادش آمد روزی تابستانی که برهنه در آب تن شسته بود و مثل خورشید که به همه جهان لبخند میزد با لبخند به مرد گفته بود: اگر روزی مرا نیافتی،در آبها دنبالم بگرد. اینجا!
و با انگشت به دل دریا اشاره کرده بود. در اینجا هیچ ردپایی را نمیتوان یافت.
آب اثرها را پاک میکند.
وقتی روی ماسهها راه میرفت،وزنش آنقدر سنگین شده بود که با هر قدم،هرچه بیشتر در ماسهها فرو میرفت.آب بهطور باورنکردنی آرام و بیموج بود.با آنکه خورشید به خانه رفته بود اما هنوز ته ماندههای نور،در افق دیده میشد.
یادش آمد که آنروز در راه بازگشت،او پایش را در جای پای قدمهایی که در ماسهها به جا مانده بود میگذاشت و راه میرفت.انگار میترسید که گم شود.
جایپای خودش اما در ماسهها نبود.آب،آنرا شسته بود.پاک کرده بود.
در حال گریستن،قهقهه سر داد.
بعد تو گفتی:
بله.آب همه چیز را پاک میکند.میشوید.تمام اثرها را از میان میبرد و سکوت کردی. لحظهای ایستادی.بدون حرکت ایستادی.
دهانت طوری به نظر میرسید که گویی فریادی دردناک را در گلو پنهان کرده است.ناگهان نگاهت دور شد.رفت.
گفتم:
من اینجا هستم.با تاریکی نرو!
و دستت را در دست گرفتم.ترا به طرف خودم کشیدم.اصلا مقاومت نکردی.بعد لباسهایت را در آوردم.به تو چسبیدم و به چشمانت خیره شدم.
چشمانت مثل عمق زمین،سیاه بودند.
۩
فریب همچنان که میگریست ذرهبین خود را از روی میز برداشت.به طرف جسد رفت.آنرا روی پوست مرد که در حال تجزیه شدن بود گرفت.میخواست تهماندههای هستی را در تن او بخواند.میخواست زبان نامفهوم مرگ را بخواند.
میدانست که هیچ چیزی را نمیتوانست عوض کند.اما میتوانست آن را تعریف کند و به قصهای بدل سازد.
میدانی محبوب من،حرف زدن با تو مثل شعلههای آتش است که پیوسته با بهمزدن آن مشتعل میشود و گُر میگیرد.
راستی چرا آدمها میآیند و نمیمانند؟
آدمها یکدیگر را ملاقات میکنند.با هم دست میدهند.دوست میشوند.چند جمله بیربط و بیهوده رد و بدل میکنند و بعد بدرود میگویند و میروند.و باز همین بازی با عداهای دیگر تکرار میشود.
میآیند.
میروند.
نمیمانند.
میروند.
آنها چیز دیگری جز گریختن نمیشناسند و دریایی فراموشی!
با دستان لرزانش سیگاری روشن کرد.دود را چنان با دقت بیرون داد که مثل تکهای ابر در مقابل دهانش آرام حرکت کند و به تن خاکستری رنگ آن خیره شد.صدایش از پشت ابری از دود که دور صورتش موج میزد مثل رعد ترکید.
تو همیشه به ابلیس یا فرشته ناشناس درونت فرو میرفتی و وقتی میدیدم از پیش من میروی دلم مثل یک گیاه،ناگهان خشک میشد و میپوسید.مثل همان گیاهان جنگلی که عاشقش بودی.تو عاشق ازدحام ثابت درختها بودی. عاشق تاریکی مرطوب جنگلها و در آنجا همیشه چند جغد آواز میخواندند.در همان جنگل همیشگی در قسمتی که پوشیده از درختهای کهن بود،ریشههای چند درخت،درهم تنیده بودند و شبیه حوضچه کوچکی شده بود که آب باران در آن جمع میشد و میگفتی شبها سایههایی که از فقدان آفتاب مرده بودند میآمدند و از آن حوضچه آب مینوشیدند تا جان بگیرند.
هر بار از پیش من میرفتی مثل یک گیاه،خشک میشدم و میپوسیدم.
بعد من میماندم،بیتاب و بی تو!
۩
میدانی محبوب من،آن سالهایی که در هند بودم هیچوقت در کیف پستچی نامهای برای من نبود.زمان جنگ بود.
به همین دلیل گاه خودم برای خودم نامه مینوشتم و آنرا به صندوق میانداختم تا پستچی دست خالی نیاید و مرا غمگین ببیند.
امروز برایت یک نامه آمد.الان برایت می خوانم:
سلام
...هفته پیش کتاب به دستم رسید.
متشکرم.
وقتی که آنرا خواندم اولین حسی که در من بیدار شد چنین بود:
وقتی کودک بودم فکر میکردم که جهان در جایی پایان مییابد اما وقتی باور کردم که جهان را نهایتی نیست احساس کردم زیرپایم خالی شد و در درونم حفرهای ژرف دهان گشود. سرم گیج رفت.احساس کردم بر فراز بلندی بینهایتی ایستادهام و به پایین نگاه میکنم و سرم گیج رفت.از آن پس دیگر زیر پایم هرگز پر نشد.خالی ماند.آنروز بود که با تمام جان و تنم ابدیت و بینهایت بودن جهان را باور کردم.
وقتی یک قطره،با ذرهبین نگاه مشتاق یک انسان،بزرگتر میشود میدانیم که در این قطره،یک حیات نهفته است.
یک نوشته همیشه چیزهایی در خود نهان دارد که هرگز هنگام نوشتن و ثبت آن این قصد وجود نداشته است.دلیلی وجود ندارد که یک نوشته و یک متن در مورد چیز خاصی باشد. این نوشته میتواند در مورد "هیچ" نوشته شود.هیچ.
نوشتن،به شکارِ پرندهِ زمان،برخاستن است. ریزش اسپرم هستی در زهدان آفرینش است. ثبت ِبودن است.
نوشتن،مثل کنارزدن شاخهای است که با کنجکاوی و عشق آنرا کنار میزنی و ناگهان پرتاب میشوی به یک ابدیت تهی.
نوشتن،معنای درود و بدرود است.مثل تجربه عشق است که هنگامیکه به آن درود میگویی به آن بدرود گفتهای.
کمگفتن و کوتاه نوشتن مثل این است که وقتی مینویسی چند خط فاصله بگذاری و بعد خط دیگری بنویسی.باید جایی برای اندیشه و خیال و بازی کردن در این خالی بی خطوط گذاشت تا این فشردگی برهنه را بیان کند. تا آنچه نوشته شده است بیان آن نانوشته شود.باید زمان کوتاه شادی و لطافت و شکنندگی خیال و خواب را بیان کرد.باید تنهایی ناباورانه جان را باور کرد.باید ذهنیتی را که تماشاگر میبیند بیان کرد.
من فکر میکنم زبان از چهار اصل و عنصر آب و آتش و هوا و خاک و ابعاد زمان و مکان تشکیل شده است.با این حال وقتی میخواهی موضوعاتی چون "همه" و "هیچ" را بنویسی فقط یک تهی در مقابلت ظاهر میشود.حتی جهان اسرارآمیز زبان نیز در مقابل "همه و هیچ" از گفتن میماند.
با این حال،نوشتن مثل رقصیدن است بیآنکه هیچ حرکتی کنی.
بنویس صادق جان.بنویس.
باید جهانی قصهگونه آفرید.حتی اگر پایان این قصهها در ُبعد واقعی زمان اتفاق نیفتد.
میدانی،زبان،مثل همان دریچهِ پشت ِشیشه شراب اتاق قصه بوفکور خودت است که تو از آن به جهانِ بیرون نگاه میکنی و دختر اثیری و پیرمرد غوزی را میبینی.
راستی مراقب دختران اثیری هم باش!
عشق،در لحظه مقدس خود،بطور وحشتناکی قویست.زن،یک عاشق،یک معشوق،یک کودک و یک فریب است و میتواند بیرحمانه آزاد و بیپروا باشد.زنها اهریمنی در جان و اهورایی در تن دارند!
من هم این روزها مشغول نوشتن رمان "محاکمه" هستم.
آدمها همه قاضی هستند و پیوسته در حال قضاوت و محاکمه یکدیگرند و هرگز از این کار دست نمیکشند.آنها با قضاوتهایشان یکدیگر را محاکمه میکنند و به بند میکشند.
جهان،باخیال و در خیال ما آفریده میشود! و اگر قصهها نباشند،انسان استعداد و توانایی اینکه هستی را از زاویهای دیگر ببیند از دست میدهد.گریه را در تلویزیون میبیند اما حس گریه و درد را تجربه نمیکند و جهانِ آدمکهای مکانیکی پایدار و برقرار میماند.بدون قصه،روان آدمها کور میشود.
ما همیشه میخندیم اما تبسم نمیکنیم.
میگرییم اما کیفیت گریستن را نمیشناسیم.
میگوییم اما از اندیشه سخن،هیچ نمیدانیم.
آدمها داستانهای زیاد و بیپایانی را تعریف میکنند.اما هیچیک از آنها درباره "من" حقیقی خودشان نیست.
بنویس.
ما باید بنویسیم.باید بیافرینیم.باید زندگی کنیم و زیستن،اعتقاد میخواهد.
بنویس.
قربانت
فرانتس کافکا
فریب، نامه را تا کرد،در پاکتش گذاشت و به آرامی روی میز انداخت.سیگاری روشن کرد.از روی صندلی برخاست و به گوشه دیگر اتاق رفت.کُرهای را که روی زمین بود برداشت و روی لبه پنجره گذاشت.هیچ نقشی روی آن نبود.با دست آنرا به حرکت در آورد.
چرخاند.
سرش چون حرکت دورانی کُره به دوران افتاد. هیچ کجا نبود که برود.
جهان،پاک شده بود.
از پنجره به بیرون نگاه کرد.هوا بارانی بود.همیشه باران،دلش را در چیزی میپیچید.او را با خود میبرد.اشگ را به گلویش میریخت و تمام یادهای دوردست،با دانههای باران به چشمانش فرو میریختند.
شب نزدیک میشد.باد،صدای هراس میداد و در پشت شب و باد و هراس،زمستان با چشمان سرد و سفید و برفیاش به او ذل زده بود.
به طرف صندلیاش برگشت.پتویی را برداشت و به خود پیچید.پاهایش را به هم میمالید تا گرم شود.وقتی به تنِ بیجان او نگاه میکرد بیشتر سردش میشد.
دست مرا میگیری؟
من سردم است.
خیلی سردم است.
دارم میلرزم.
با دستش دست او را بلند کرد و روی دست خودش گذاشت.
امروز صندوق چوبی قدیمیمان را باز کردم. چشمم به کفشهای اولین دیدارمان افتاد. آنها را از صندوق بیرون آوردم.میخواستم غبار زمان را از آن برگیرم.اما رفتم به دوردستهای خاطره شب گردیهایمان:
نمنم باران آغاز شده بود.با خندهای مستانه کفش را از پایم درآوردم.ته ماندههای سرخ شرابی را که در آن ریخته بودی به زمین خالی کردم و دوباره آن را پایم کردم.تو کتت را بر شانهام انداختی.جوراب توریام رفته بود پایین و قطرههای شراب از پایم به زمین میچکید.به تو نگاه کردم.در چشمانت،سایه لبخندی پرپر میزد.
گفتی:
نگاه کن خیس شدی.
گفتم:
بله.خیس،تا تهِ تهِ پوستم!
دامنم را کنار زدم.آب از تنم میچکید.
گویی مرا از تهِ دریاها بیرون کشیده بودند.
گفتی:
فریب،تو باید لباسهای مردانه بپوشی.به تو خیلی میآید.
گفتم:
اما زن بودن را بیشتر دوست دارم.
بعد تو دستم را گرفتی و رفتیم.
به اتاق گرم برگشتیم.گرما ما را در آغوش کشید و بخاری مهگونه از لباس خیسم در هوا پخش شد.
آتش در بخاری میسوخت.
سایهها بر دیوار،سیاه،پای میکوبیدند.با صدای نفسهایی که در نزدیکیام بود بیدار شدم.کسی میخواست بخوابد.سایهای آشفته و لرزان بر دیوار افتاده بود.
به سوی تختخواب آمدی.در تاریکی دستم را گرفتی.به چشمانت خیره شدم.تهماندههای نور شمع که در حال خاموشی بود و پرپر میزد به صورتت ریخت.نوازشتت کردم.دستت را نوازش کردم و در چشمان یکدیگر خیره شدیم.هر دو ترسیده بودیم!
چشمانت چون چاه،تاریک بود و ژرف.
بلند شدم.بازوانت را گرفتم.انگشتانم را در انگشتانت بافتم و گفتم:
هیچوقت نمیر!
و با تنی برهنه و جانی غمگین در کنارت دراز کشیدم.
گفتی:
فریب،زندگی را زندگی کن.من فقط از کنار زندگی عبور میکنم.
اما تو زندگی کن!
برو.
آزاد شو.
گفتم:
من نمیخواهم آزاد باشم.میخواهم با تو باشم.
بعد روی تنم خم شدی.صدای نفسهایت مثل صدای حرکت برگها بود که قبل از طوفان در درخت میپیچید.صدای نفسهایت بلند و بلندتر میشد.کش میآمد.
با لمس ِ تو رنگ سرخ لذت از سینه به گردن، چانه،صورت و گوشهایم کشیده شد و تا حاشیه موهای پیشانیام رسید تا اینکه صدایی از دوسوی قفسه سینهام به دهان و لبهایم رسید.صدایی که ناگهان خاموش شد. صدایی که نمیدانستم چه بود.همزمان خندیدم و گریستم.
۩
فریب از جایش برخاست.به حمام رفت و با یک آینه دستهدار کوچک برگشت.آینه را روی صورت مرگ گرفت:
نگاه کن!
به خودت نگاه کن.
میخواهم ترا به تو نشان دهم.
این کیست.
این کیست....
همانطور که میگریست آینه را به دیوار روبرو پرت کرد.آینه صدها تکه شد و تکهای از آن روی تن مرگ افتاد.فریب آنرا برداشت.به گونهاش کشید.خونی گرم از پوستش سرازیر شد.خم شد و سرش را روی سینه او گذاشت و چشمانش را بست.
وقتی بیدار شد دید از دل او خون میچکید. دستش را روی زخمِ دلش گذاشت.درد را با بوسهای از روی آن پاک کرد.احساس کرد دلِ مُردهاش در زیر دست او میتپید.دستش را روی زخم ِ دل او گذاشت.به زخم گفت:
من اینجا هستم و دردت را در دستانم خواهم گرفت.همیشه کنار زخمت خواهم ماند.
همیشه.
به طرف پنجره رفت.پیشانیاش را به شیشه پنجره چسباند.خنک بود.همانطور که صورتش را روی شیشه جابجا میکرد ادامه داد:
امروز آسمان آنقدر سنگین است و طوفانی و هوا پر از برف است که حتی روز نمیتواند از پشت ابرها سر برآورد.تاریک ِتاریک است. مثل چشمان تو تاریک است.
وقتی میخواستم برای قدم زدن بروم بیرون، تو را با خودم بردم. همه جا آنقدر ساکت بود که برای اینکه سکوت را نشکنم فقط در گوشت زمزمه میکردم. بعد نشستیم روی زمین و در مورد همه چیز در تفاهم کامل بودیم.
در مرگ، چه تفاهمی وجود دارد!
۩
|