سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

مرده ای که منم / قصه


میم الف گوران


• کوه فیروزه مثل دیو سیاه سر به آسمان کشیده بود. نور چراغ قوه، هر دم کم تر شد.آن قدر که فقط ظلمات دور و بر ماند و صدای خفیف زوزه ی سگ. پشه ها و هویره ها هجوم آوردند به سر و کله اش. گردبادی از کنار رودخانه ، پیچان پیچان آمد عابرا را بلعید و به زیر زمین برد. یا نه، عابر از همان راهی که آمده بود برگشت و روی پل مِرِگ منتظر مینی بوسی ماند که بیاید و او را به شهر برساند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲٨ مرداد ۱٣٨۶ -  ۱۹ اوت ۲۰۰۷


راننده ی مینی بوس گفت: یی شَه وه پِلِ مِرِگ . ( ۱)
حساب کرد و پیاده شد. چشم های قهوه ای راننده پیر شده بود. نخواسته بود آشنایی بدهد و احوالپرسی کند شاید هم شناخته بودش و به روی خودش نیاورده بود. اگر آقای مالمیران بود حتما باهاش شوخی هم می کرد و غش غش می خندیدند.با خودش گفت" بیست سال یک عمر است، نیست؟"
از کنار جاده ی شوسه که بارانی نابهنگام خیسش کرده بود، راه افتاد. نگاه کرد به قرص قرمز آفتاب که نیمیش رفته بود پشت کوه فیروزه. تند و بی درنگ که می رفت پیش از تاریکی می رسید و اگر پیش بینی آقای مالمیران درست از آب در نمی آمد، کدخدا را می دید و همه چیز را بهش می گفت. بعد هم می نشستند به بازی تخته و طبق معمول شش در می شد. بارش سنگین بود ؛ کوله پشتی پر از تن ماهی و لوبیا، کیسه خواب ، چراغ قوه و چند کیلو میوه و تخمه. از این می ترسید که سگ ها بیایند پیشوازش ، به خصوص آن سگ سیاه دم بریده که هر وقت می دیدش، پوزه اش خونین بود. یاد آن سال افتاد که هر وقت از جاده می آمد و می رفت هراس به دل راه نمی داد. به آقای مالمیران گفته بود" ما می خواهیم با آمریکا مبارزه کنیم آن وقت از چند تا سگ گَروز بترسیم؟" آقای مالمیران سر به سرش گذاشته بود و گفته بود " دَله دَسانه. دله دسان. خشتک در می آورند." (۲)
پاییز غم انگیزی بود، طبق معمول. بوته های خاردار زرده سیری کنار جاده خشک شده و اراضی شخم خورده بودند. آن دورها، صدای گوش خراش تراکتور ایرانکاری هم شنیده می شد. هر چه نگاه کرد درخت بلوط روی کوه را ندید.با خودش زمزمه کرد" جوانی کجایی که یادت به خیر."
ایستاد . نفسی چاق کرد و دوباره گام برداشت.دقایقی بعد رسید به دامنه ی کوه. کنار چشمه نشست. و مشتی آب خنک به صورت زد.

- اگر آن زنی که کدخدا می گفت پریده روی ترک اسب و شیهه کشیده در آن شب برفی و باده شومه ... نه، بیست سال گذشته . حالا دیگر عصر کامپیوتر است و تجارت الکترونیکی. نسل جن های چشمه و رودخانه هم درآمده. اگر هم در نیامده باشد با من یکی کاری ندارند. جن از تاجر ورشکسته چه می خواهد؟ البته کاش پیدایشان بشود شاید چک سفید امضا بدهند بلکه فرجی حاصل بشود.کجایی آقای مالمیران ؟ از بند زندانیان مالی چه خبر؟ من که دارم فرار می کنم داریوشه. آخر پیری و معرکه گیری، شنیده ای؟

رگه های قرمز نور مغربی افتاده بود روی سلسله جبال فیروزه.لحظه ای تصویر من از نگاهش گذشت ، عینهو جنی میان گردباد. سینه ی دست راست را حایل چشم ها کرد و همه جا را دید زد.

- این جا که تاکستان داشت، نداشت؟ کدخدا خوشه های انگور شاهانی را می انداخت توی خمره و می گفت" صافی خوینه. صافی خوین." چه سیگار لاپیچی می کشید بدمصب. دود را از منخرینش بیرون می داد و سرفه می کرد. از آن مسلولین خوش اقبال بود هم خودش هم اهالی ده. سل نفس شان را گرفته بود. کجایی آقای مالمیران که به کدخدا بگویی" بی بی سی را ببر توی طویله ، گاوها بشنوند." چه عشقی می کرد وقتی لطفعلی خنجی می گفت" این جا لندن است رادیوی بی بی سی".

از همان کوره راه بزرویی که کشف خودش بود ، بالا رفت. پیچ مله چخماغه را پشت سر گذاشت و در تاریکی زمین و آسمان رسید به جایی که دامنه ی کوه بود و پشت باغ. نه سوسوی چراغ گرسوز را از پنجره ی کوچک بالاخان کدخدا دید و نه عو عو سگ ها را شنید. از باغی که کدخدا خمره خمره شراب و سرکه ازش می گرفت، تک و توکی درخت مانده بود با شاخه های آویخته و برگ و بار ریخته.

- خب ، مثل اینکه آقای مالمیران واقعا چیزهایی شنیده بود. احتمالا داریوشه هم چوب افتاده به میلکانش . این حدس و گمان درست، اما خانه های گلی دیوار به دیوار که باید سر جایشان باشند، ساختمان گلی مدرسه چه طور، آن میز و نیمکت های زهوار در رفته که از سال ۱٣۵٣ ... کاش کامپیوترم را آورده بودم و این ها را می نوشتم، می فرستادم روی وب. توی همان وبلاگی که قرار بود خاطرات داریوشه را بنویسیم. باید خودم گوشه به گوشه اش را قلمی کنم. یا به قول خودت بزنم به تخته ی صفحه کلید. کاش بودی و بوی آمیخته به نعنای نسیم شامگاهی داریوشه می خورد به دماغت. درخت های بید کنار رودخانه یادت هست. می گفتی چه اسمی دارد... مِرِگ. می نشستیم زیر درخت های پر از پشه و هویره .(٣) نه می شد کتاب بخوانی نه حتی لختی دراز بکشی روی چمن های نمناک. سر و صورت آدم باد می کرد و تاول می زد.

خودش را به دیواخان کدخدا رساند و جلو در چهارطاقش پا شل کرد. نور چراغ قوه را به لته های چوبی در انداخت. کوبه های زنانه و مردانه اش را به صدا درآورد و لبخند تلخش را فرو خورد. حیاط دیواخان پر از پوپک و کلش بود. از پله های بالاخان رفت بالا و نشست روی تراس. بندهای کوله پشتی را از شانه باز کرد و نفسی عمیق ازسینه برآورد. کمرش از درد تیر می کشید.

- همیشه می گفتیم داریوشه آخر دنیاست. اما این جایش را نخوانده بودیم، نه من، نه تو آقای مالمیران. یادت می آید چه شب هایی داشتیم با کدخدا. بره ی تودلی کباب می کرد و جام عقیق هم کنارش. پیچ رادیو را می چرخاند." این جا لندن است رادیوی بی بی سی." می گفت همه چیز زیر سر این رادیو است... حتما می دانستی این جا چه خبر است که عطای آن وبلاگ را به لقایش بخشیدی. راستش من دیگر از هیچ چیز تعجب نمی کنم حتی اگر امشب بروم عروسی جن ها ، سر چوبی را بگیرم و هفت دور فتاح پاشاهی برقصم. وقتی بانک سند خانه و کارخانه را به اجرا گذاشت فقط می خندیدم. از اولش بهت گفته بودم که معلم بازنشسته نباید شرکت تولید قارچ صدفی راه بیندازد آن هم با خیال باطل صادرات به کشورهای مشترک المنافع و همسایه های غربی. چه رعد و برقی می انداختی به خط تولید. انگار که ابرهای سرگردان اردیبهشت ماه خورده اند به هم. حالا بکِش. دویست و اندی میلیون تومان بدهی بانکی یعنی این چند صباح آخر بیخ سلول پوسیدن. این حرف ها را رخ به رخت هم زده بودم. تو گوشت نمی رفت معلم سابق داریوشه. بهم می گفتی" بازنشسته ی نق نقو."

چراغ قوه به دست ، رفت توی بالاخان. متروکه بود. روی رف کنار گنجه، چراغ گرسوز پایه بلوری را دید. هدیه ی خودش بود به کدخدا. چیزی نمانده بود اشک توی چشم هاش حلقه ببندد اما حتما تا به این جا فهمیده اید که عابرا ، زیاد هم اهل احساسات نبوده است. شق القمر که می کرد کله اش را می گرفت توی دست هاش و پک می زد به سیگار لاپیچ چاق و چله اش .یک روز با کدخدا نشسته بودند کنار مرگ و او ماجرای پریدن جن را به ترک اسب تعریف می کرد و می گفت " هر وقت از روی رودخانه گردباد بلند شود بدان که زیرزمین عروسی جن هاست." روز پاییزی غم انگیزی بود. پشت سر هم گردباد می آمد و بچه های کلاس هم دور آن می چرخیدند.

- هفده تا بچه بودند همه کلاس اول. صبح می آمدند سر درس و مشق، عصر می رفتند دنبال گله های گوسفند و گاوهای کدخدا. چه بع بعی. چه قار و قوری. کدخدا می گفت اجاقم کور است اما دود از کنده بلند می شود. هیچ وقت منظورش را نفهمیدم. تو فهمیده بودی؟ به اهالی داریوشه نزدیک نمی شدی. می ترسیدی سل تو را هم بگیرد.نه کباب بره ی تودلی می خوردی، نه حتی نان ساجی زن های لاغر مردنی ده را. کدخدا به شوخی می گفت" سیگار لاپیچ هم مسری است بپا نگیردت آقای مالمیران."

به خانه های بی در و پیکر ده ، یکی یکی سر زد. طویله ها و آغل های پر از بوی پهن و لاس را از نظر گذراند و عاقبت رفت نشست کنار کنی کوره.( ۴) آسمان پر از ستاره را تماشا کرد و راه شیری و متل های کدخدا را که مثل نقل و نبات از دهانش می ریخت به یاد آورد. سیب نرسیده ای را گاز زد و یکی از آن سیگارهای لاپیچ را روشن کرد. بعد نور بی رمق چراغ قوه را جلو پایش انداخت و سلانه سلانه راه افتاد طرف قبرستان. دست هایش از سرما می لرزید.درخت توت پیوندی وسط قبرستان همان شبحی بود که آقای مالمیران میان شاخه هایش می چرخید و دست و دهانش رنگی می شد. آرامگاه کدخدا زیر درخت بود. کلمات برجسته ی روی سنگ قبر از نگاهش گذشت: بخوان سوره ی الحمد تا کنی شادم...با صدای بلند فاتحه خواند .از کنار سنگ قبرهای دیگر هم رد شد و برای هرکدام یک فاتحه خواند. قبر من سنگ نداشت. تلی از خاک و خول بود.

- خودتی آبرا ، رسیدن به خیر! ( ۵)

یکه خورد و پا پس کشید. سر و کله ی من توی اولین نوشته ی وبلاگش پیدا شده بود. نمی خواست جنازه ی غرقه به خون کنار خیابان را بیاورد روی آن صفحه ی روشن. دو دل بود که نام قاتل را ببرد یا نبرد. آخرش هم فقط سه نقطه گذاشت. جنازه ام را توی گونی پیچیده بود و شبانه آورده بود به داریوشه . دست کدخدا را گذاشته بود توی روغن داغ . بهش گفته بود" برادر خودم است توی تظاهرات کشته شده."

- من که نکشتمت؟ کشتم؟ یک الف بچه بودی که لباس آجان ها تنت کرده بودی و شده بودی عسس محله. نه شور انقلابی حالی ات بود نه معنای مبارزه. جنازه ات هم وبال گردنم شده بود. کجا خاکت می کردم از این جا گم و گورتر؟

بوسه زد بر خاکم و سه بار تکرار کرد: بای ذنب قتلت. به سرش زد کیسه خوابش را روی یکی از شاخه های قطور درخت توت پهن کند و همان جا شب را به روز بیاورد. اما ترسید. نه از آن همه قبر ، که از هراس پایین افتادن. یک بار که با آقای مالمیران رفته بود بالای درخت به توت چینی ، پایش لیز خورده بود و آویزان شده بود میان زمین و آسمان. از آن بدتر اینکه سگ سیاه کدخدا آن جایی را که نباید به دندان کشیده بود و از مردی انداخته بودش. دوا و درمان هم اثر نکرده بود.از آن روز آقای مالمیران بهش می گفت" عقیم سگیده." کله ی طاس و هندوانه ای آقای مالمیران پر بود از این کلمات و جملات من درآوردی.
به خودش گفت" کجا بروم، نروم؟"
سر از چم رودخانه درآورد.باد توز و خاک را بلند می کرد و می زد به صورت سه تیغه اش. آن سال پر از مرگ بر شاه را به یاد آورد. آقای مالمیران می گفت" بادها خبر از تغییر فصل می دهند." ده بیست تایی کتاب هم آورده بودند برای خواندن...
نور چراغ قوه را انداخت به رودخانه. باریکه آبی دیده می شد. صدای وغ وغ غورباقه ها را شنید و سگ سیاه را دید. لمیده بود میان بَلَک ها ( ۶) و قارچ های سفید سمی. پشه ها نشسته بودند روی پوزه ی خونین و گوش های کوچک شیپوری اش که زخم و زیلی بود.آهسته زوزه می کشید.

- عجب ! تو هنوز زنده ای؟ یک عمر ناکامم کردی سگ پدر...

توی آن وبلاگ، سگ سیاه را با همین گوش های کوچک شیپوری و پوزه ی خونین وصف کرده بود. بعد آن ماجرا سگ ناپدید شد. کدخدا می گفت" اگر پیداش بشود با همین دست های خودم خفه اش می کنم." آقای مالمیران سگ را در خیابان های شهر دیده بود. راست و دروغش با خودش. اما می گفت قلاده اش دست زن جوانی بوده با روبند سیاه. می دانستم همان زنی بوده که روزگار آبرا را سیاه کرده بود. البته آقای مالمیران از آن آدم هایی بود که یک کلاغ چهل کلاغ می کنند. هیچ رقم نمی شد حرف هایش را جدی گرفت.معلوم نبود قصه می گوید یا خاطره. توی همان دو سالی که در کسوت سپاهی دانش می آمد به داریوشه و من از طرف رییس آموزش و پرورش ناحیه ی یک ، ماموریت داشتم که زیر نظر بگیرمش و گزارش بدهم ( آبرا را هم همین طور ) بارها می دیدمش که دارد کتاب می خواند. هر کتابی را که می خواند بلافاصله، می برد گوشه ای از رودخانه چال می کرد. طوری که دست جن هم بهش نرسد. یک شب متن انگلیسی کتابی به نام پدرو پارامو ( ۷) را جمله به جمله به فارسی ترجمه کرد و روی تخته سیاه مدرسه نوشتش.آبرا نمی فهمید. می گفت" اینکه از آن کتاب های انقلابی نیست" آقای مالمیران زیر بعضی جملات را خط می کشید و می گفت" از این پر معنا تر؟ چه طور انقلابی نیست؟ " البته آقای مالمیران بعد از آنکه گزارش من نتیجه داد و چند ماهی را در گوشه ی هلفدونی آب خنک خورد، از سیاست برید و دور هر چه کتاب را خط کشید. روز های انقلاب از پشت پنجره ی اتاق مجردی اش در طبقه ی دوم گاراژ ولنگواز مینی بوس های بین شهری، نگاه می کرد به تظاهرات مردم و پوزخند می زد" کلک همه تان را می کنند می فرستندتان جایی که عرب نی انداخت." توی یکی از همین تظاهرات وقتی لوله ی مسلسل را گرفته بودم به طرف همان زن روبند سیاه ، یکی از پشت با باتوم کوبید روی کله ام. تخت زمین شدم.

- نباید می کشتمت.نباید...

کوه فیروزه مثل دیو سیاه سر به آسمان کشیده بود. نور چراغ قوه، هر دم کم تر شد.آن قدر که فقط ظلمات دور و بر ماند و صدای خفیف زوزه ی سگ.
پشه ها و هویره ها هجوم آوردند به سر و کله اش. گردبادی از کنار رودخانه ، پیچان پیچان آمد آبرا را بلعید و به زیر زمین برد. یا نه، آبرا از همان راهی که آمده بود برگشت و روی پل مِرِگ منتظر مینی بوسی ماند که بیاید و او را به شهر برساند.





***

۱) این هم از پل مِرِگ ( mereg )
۲) دَله دَسان؛ اجماع و جماع سگ ها
٣) نوعی پشه ی ریز اما بسیار موذی
۴) نام یک چشمه، به معنای چشمه ی کور
۵) آبرا؛ برادر بزرگ ، اصطلاحی است محلی.
۶) بلک، ساقه ی شیرین بیان
۷) عنوان رمانی است از خوان رولفو ، نویسنده مکزیکی.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست