مولوی صنم پرست - ۵
صـنم و شـطـرنـج عـشـق
منوچهر جمالی
•
«الله» تصویری میشود که در مغز، نا آگاهبودانه درست وارونه آنچیزی میشود که در«صنم = سن= اله= ال»، خوب و نیک و عالی بود. صنم = ُعزی که همان ئوز و هوز و خوز (= نی) است، استوار بر اندیشه «پیدایش و زایش ِ جهان و انسان از«بُن عشق» بود. این «بازی عشق نخستین» را که بُن گوهر انسان بود، «شطرنج» مینامیدند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۷ آبان ۱٣٨۴ -
٨ نوامبر ۲۰۰۵
شطرنج، بازی عشقی که انسان از آن پیدایش یافت
صـنم و شـطـرنـج عـشـق
صنم و بهروز= شطرنج عشق = مهرگیاه
بازی ِشطرنج عشق ، بُن پیدایش انسان
لا اله الا الله
«اله » ،همان صنم،
یا آل،ال واله است
« لا اله » ، رد و محو و حذف کامل « صنم »
تا الله ، که جبرئیل ، فرشته جنگ ، پیام آوراوست
جانشین ،« صنم، اصل عشق» بشود
نابودساختن صنم ( خدای عشق)
برای آمدن الله قاهرو غالب
هرچیز که میگوئی ، ازجنگ ، ازآن دورم
هرچیزکه میگوئی ، ازعشق ، من آنستم مولوی
سراندیشه محمد ، که کل قرآن ، فقط گسترش آنست ، همان عبارت « لا اله الا الله » است ، و سرآغاز این اندیشه بنیادی، با « لا » و « لا اله» میباشد .« الله» ، تصویرالهی است که در ضدیت با تصویر « اله »، که همان « ال = اله = صنم = زنخدای موسیقی وعشق » است ، به خود، هستی میبخشد .هنوز درکردی « هه ل » که همان « ال » باشد به « فرشته جنگل وبیشه » گفته میشود که درواقع به معنای « خدای نیستان » است. و اینکه « اله » به عقاب گفته شده است ، چون برای زشت سازی سیمرغ ، که « سئنا= شئنا= شاهین » باشد و اصل قداست جان میباشد ، این نام به عقاب داده شد ، که ازدید فرهنگ ایران، مانند گرگ ، پیکریابی اصل آزار است ( دلائل دیگر در باره اینکه – اله – همان صنم است درهمین مقاله آورده خواهد شد ) . بسیاری ازجنبشهای اجتماعی و سیاسی وحقوقی وفلسفی و دینی ، در« رد کردن اندیشه ای »، شکل میگیرند ، که درسازمانهای اجتماعی و سیاسی و حقوقی وفلسفی و دینی موجود، پیکر بخود گرفته اند . ودرواقع نیز، میکوشند که وارونه آنچیزی باشند ، که موجود هست . البته ، سراسر « آنچه موجود هست » ، بد نیست ، بلکه بخشی ازآن ، زشت وزیان آور است ، و بخشی ، که در دشمنی، ازنظر، پنهان میماند ، خوب و سودمند است . این وارونه کردن در واکنش ِ « رد کردن ، و نفی کردن » ، سبب میشود که ازسوئی ، جای آنچه بد بود ، خوب گذاشته میشود ، وازسوی دیگر، جای آنچه خوب بود ، بد گذاشته میشود .
« الله » نیزدرست تصویری میشود که درمغز، نا آگاهبودانه درست وارونه آنچیزی میشود که در« صنم = سن= اله= ال »، خوب و نیک و عالی بود . صنم = ُعزی که همان ئوز وهوز وخوز ( = نی ) است، استوار بر اندیشه « پیدایش و زایش ِ جهان و انسان از« بُن عشق » بود . این « بازی عشق نخستین » را که بُن گوهر انسان بود ، « شطرنج » مینامیدند . از بازی شطرنج عشق(= لعب ) ، که « مهرگیاه » نیز نامیده میشد ، انسان ، پیدایش می یافت . این واژه « لعب » ، که بازی وطرب باشد ، دراصل همان واژه« لاو= لـَو» بوده است، که به معنای عشق «نخستین جفت کیهانی » به همست که « همزاد » نامیده میشده است . « همزاد »، دراصل ، به معنای « دوقلو» نبوده است ، بلکه به معنای « نخستین عاشق و معشوق » بوده است. و « لعبه و لعبت » اساسا به صنم و بت بطورکلی گفته میشده است :
بتان دید ( بیژن ) چون لعبت نوبهار
بیاراسته ، همچوخرم بهار ، فردوسی
همچنین سپس به « معشوق زیباروی » گفته میشده است که کسی با او عشق میورزد .
همی نواختی آن لعبت بدیع که هست
زبانش مست ، ولیکن ، به لحن موسیقار مسعودسعد
و به عروسک هم ، که « صورت = بت » بوده است ، لعبت گفته شده است . ولی خود واژه « لعبت مطلقه » ، نام «مردم گیاه ، یا مهرگیاه یا همان ، بهروز و صنم » است ( برهان قاطع که به غلط یبروج الصنم نوشته میشود که بهروج الصنم بوده است )، و به آفتاب یا خور ، که همان صنم باشد ، « لعبت زرنیخ » میگویند . از طرفی ، واژه « لعبه » را برای « بازی شطرنج » بکار میبرند . ومیدانیم که لعبت مطلقه = مردم = گیاه = مهرگیاه = شطرنج هست ( دربرهان قاطع ) .«لعبت مطلقه » ، به معنای آن بوده است که فقط وفقط « لعبت » . به عبارت دیگر، لعبت، اصل و بُن همه لعبت ها و لعب ها ( بازی و طرب و بازی عشق) است.
وقتی محمد درقرآن میگوید که حیات ، لعب نیست( وماهذه الحیاه الدنیا الا لهو و لعب – سوره عنکبوت) ، درست ازضدیت بااین اندیشه، سرچشمه گرفته است . درواقع ، صنم پرستی ، استواربر « اندیشه سکولاریته = بازی وطرب و خوشی در زندگی دراین دنیا » بود ، و « لعب ولهو» درقرآن ، درست ، بیان زشت سازی دنیا و شادی و بازی و عشق دراین دنیا بود . محمد مرتبا به صنم پرستها میگوید ، « دینکم ، هزوا لعبا – مائده » ، دین شما ، لعب است . واین درست بود، اله ، صنم ، لعب و لعبت بود . مسئله صنم پرستی ، ساختن جشن از زندگی دراین دنیا بود ، و مسئله الله ، نفی این غایت بود . زشت سازی واژه « لعب ولهو= لاو love=Liebe »، درست، صنم شکنی ، وضدیت با فرهنگ زنخدائی بود که زندگی در همین دنیا را مقدس میشمرد .
صنم ، جهان را با « لعب = لاو= بازی عشق » آغازمیکرد ، و الله ، به کلی ، جهان را جای « لهو و لعب » نمیدانست، ومیخواست « لهو ولعب» را از جهان ، ریشه کن کند . گوهرصنم ، « آفرینش جهان در خود افشانی وجود خدا و تبدیل آن به گیتی » بود، که همان « پـاکـبـازی » باشد. درلعب، باختن ومات شدن میدید . کاراو، باختن به انسان، دربازی عشق بود .
صرفه مکن ، صرفه مکن ، صرفه، گدا روئی بود
درپاکبازان ای پسر، فیض و « خدا خوئی » بود
او همان قماربازی بود که برای آفرینش انسان، خودش را میباخت
خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش ، اما ، هوس قمار دیگر
صنم ، درباختن ، می بُرد . او شاهی بود که درشطرنج ، مات میشد ، تا انسان، شاه بشود، وببرد . ودرست الله ، گوهرمتضاد با چنین خدائی را داشت .
شطرنج همی بازد ، با بنده و ، این طرفه
کاندر دوجهان ، شه او . و زبـنـده بخواهد ، شـه
او جان بهارانست ، جانهاست ، درختانش
جانها شود آبستن ، هم نسل دهد ، هم زه
واژه « لهو» نیزمانند « لعب»، معرب همان واژه « لاو = لـَو » است . مفهوم عشق در فرهنگ زنخدائی، سپس به مفهوم « شهوت محض » کاسته میشود، درحالیکه درفرهنگ زنخدائی ، «عشق » ، طیف همه گونه عشقها باهم بود . چنانکه در منتهی الارب، بر بنیاد همین تفکر اسلام ، معنای « لهو» را ، جماع کردن میداند. ولی « لهو »بطورکلی درعربی ، به معنای « طرب و بازی و بازی کردن با زن » است. عشق که بُن همه جهان وگوهر خدا و شیوه پیوند خدا با انسانست ، یک بازی است . خدا و انسان ، با هم بازی میکنند . منش بازی ، گوهررابطه میان خدا و انسانست . این اندیشه ، از بنیادهای فکری مولویست . البته برغم آنکه محمد، خود را آزاد میدانست که باهر زنی که خواست ، همخوابه شود ، ولی برضد « لهو ولعب » وطبعا برضد« سکولاریته » بود ! این شعر سعدی زیرنفوذ این اندیشه اسلامی سروده شده که
اگرمرد لهو است و بازی و لاغ قویترشود دیوش اندر دماغ
ولی ضدیت محمد با لعب ولهو( هردو معرب همان واژه لاو= لَو هستند) ، به اصل تصویر صنم = اله برمیگشت، که جهان را ، پیدایش از عشق « دوبن کیهانی= لعب= عشقبازی بهرام وسیمرغ » میدانست ، نه مخلوق ِ خالقی. درصنم پرستی، رابطه میان خدا وانسان، رابه بازی عاشق ومعشوق باهم بود . درعبادتِ الله ، رابطه میان انسان و الله ، رابطه « عبودیت و عبد وبنده بودن و تسلیم بودن » با « معبود » بود . بقول مولوی ، باصنم ،رابطه « مواصلت » و با الله ، رابطه « تعظیم » بود .
« تعظیم و مواصلت ، دو ضدند »
این است که « تصویر الله » ، درست با همان واژه « لا» که حرف نفی ورد کردن و محوکردن و نابود کردنست ، ُبنمایه خود را می یابد . معمولا بُنمایه هرچیزی ، درنخستین تابشش، پیدایش می یابد . اینست که نخستین تابش الله برای محمد ، که آورنده نور بینش محمد است ، جبرئیل ، فرشته جنگ و خونخواریست .
در تاریخ یعقوبی دیده میشود که وقتی نخستین بار جبرئیل پیام الله را آورد و به او گفت : اقراء باسم ربک الذی خلق... پس گفت یا ایها المدثرقم فـانـذ ر .. ای بجامه پیچیده ، برخیز و بیم ده ... » بیم دادن وارهاب و تخویف و وحشت انگیزی( terrorism ) که به کرداربنیاد دین، خویشکاری ِمحمد شد ، در فرهنگ سیمرغی یا صنم ، «گوهر اهریمن » و زدارکامگی و« نفی قداست جان وخرد» و « نفی عشق » است . نخستین کاری را که جم ، انسانی که از عشق سیمرغ و بهروز ، زاده شده ، آنست که جهان را بی بیم میکند . و رسول الله میگوید که آنچه جبرئیل مرا در اول منع کرد « عباده الاصنام » بود . محمد، خود را فرستاده چنین « الله ی » میداند. در همین جا درتاریخ یعقوبی میآید که « ورقه بن نوفل، به خدیجه دختر خویلد بن اسد بن عبد العزی گفته بود : ازاو – محمد – بپرس ، این کسی که نزد او میآید کیست ؟ اگر میکائیل باشد ، برای او دستورآسایش و آرامش و نرمی ، و اگر جبرئیل باشد ، فرمان کشتن و برده گرفتن آورده است . خدیجه از رسول خدا پرسید ،و پاسخ داد که جبرئیل است ، پس خدیجه دست به پیشانی زد » . خدیجه که پدربزرگش ( عبد العزی، پیرو عُـزّی یعنی صنم ) بود ، پی به وخامت قضیه میبرد . در بحارالانوار( جلد چهاردهم ) ازعکرمه آورده میشودکه ... جبرئیل، سرکارجنگ و یار پیغمبرانست .. »در فصل دیگر میآید که طبرسی درتفسیرش گفته، روایت است که « ابن صوریا گفت.. چه فرشته ایست که آنچه خدا فروفرستد برایت میآورد ؟ فرمود : جبرئیل ، ابن صوریا گفت : او دشمن ماست ، کارزار و سختی و جنگ فرو آورد ... » .
پس ازمدتی کوتاه ، محمد ، درهمان مکه ، مدتها پیش از هجرت به مدینه ، این منش تجاوزگری را در امکانات محدودش ابراز و اظهارمیدارد . فقط تاریخنویسان اسلامی، این کارهای اورا از تاریخهایشان تا توانسته اند ، پاکسازی کرده اند ، تا ازسوئی ، مظلومیت وحقانیت محمد، وازسوی دیگر، توحش مکیان و اعراب را درجاهلیت نشان دهند .« جهل = جحل » ، نام دیگرهمین زنخدا یا صنم است . « عهد جاهلیت » ، چنانکه امروزه متداولست ، به معنای « دوره نادانی » ، معنای زشت نداشته است ، و دراصل به معنای « دوره زنخدائی و صنم پرستی » بوده است . درحالیکه مکیان ، دراثر همان صنم پرستی ، اندیشه « انجمن خدایان= مدارائی با عقاید » را قبول داشتند و محمد هم میتوانست ، درکعبه ، الله را بشیوه خودش عبادت کند . ولی محمد ، نه تنها شروع به توهین به خدایان آنها، و سفیه شمردن آنها کرد ، بلکه دست به صنم شکنی ، به آئینی که از ابراهیم شنیده بود ، زد . این « سفیه شمردن ملت » ، امروزه نیز درهمان روند « خرافه زدائی » ، میان روشنگران کذائی موجود است .
محمد ، ابراهیم را سرمشق اسلام و خودش میدانست ، ازاین رو اسلام ، مانند ابراهیم ، صفت « حنیف » پیدا کرده است . او، هم خودش تقلید از ابراهیم میکرد ، وهم مسلمانان را بدان فرامیخواند که « فالتبع مله ابراهیم لقد کانت اسوه حسنه فی ابراهیم » . ابراهیم ، اسوه حسنه ، یا بسخنی دیگر، مثل اعلی و برترین نمونه وبقول افلاطون ، پارادیگم « تـد ّیـن » بود که باید به آن تا ّسی کرد . طبعا در صنم شکنی درشب، و در فرارکردن و خود را پنهان ساختن ، پیروی ازسرمشقش ابراهیم میکرد .
اینکه قهرمانان را سپس « فراسوی این کارها ُخرد ریزه میگذارند وکسر شاءن آنها میدانند » ، ازجمله روند « اسطوره سازی در تاریخ » است. اسطوره ، کاری فراسوی تاریخ نیست ، بلکه زندگی اسکندریا محمد یا عیسی وحسین...... ، باید اسطوره ساخته شود، تا سکندر و محمد و عیسی و حسین تصویر قهرمانی پیدا کند . حسین را نمیتوان برای شیعیان، به تاریخ کاست. بلکه تاریخ او، زمانهاست که فقط از دیدگاه اسطوره ، تجربه میشود. مولوی وعرفا هم ، اسطوره های محمد و عیسی و موسی و علی و... را میسازند و آنهارا در آثار خود بکارمیبرند ، و با محمد تاریخی و عیسای تاریخی و موسای تاریخی و علی تاریخی، کاری ندارند . اسطوره سازی ، یک پدیده تاریخی است . این همان روند ِ اسطوره سازیست که ، محمد ، خودش نیاز به آلودن دست، به شکستن اصنام نداشت ، بلکه دستور میداد که خالد و علی و... این کار را بکنند . ضحاک هم ، پدرش را نکشت ، ولی همان « پسندیدن و سکوت کردن » و واگذارکردن قتل پدر به اهریمن ، چیزی جز همان تجاوز خودش نبود . آنکه امر به َکشتن و صنم شکستن میدهد ، این خودش هست که میکشد و میشکند . خالد و علی، دستهای او هستند . نه تنها این خود محمد هست ، بلکه این خود « الله » است که میشکند و میـُکشـد . و آیه « ما رمیت اذ رمیت » درقرآن ، گواه محکم برآنست .
این صنم شکنی ها درشب و درنهانی ، گونه ای تمثـّـل به ابراهیم بوده است . محمد باقر مجلسی در جلد چهاردهم بحارالانوار ، این رد پا را آورده است میگوید که :
« آنچه بخاطرمن آمد و آن اینست که درحدیث، لفظ مبعث نیست ، بلکه گفته : جبرئیل بر پیغمبر فرود آمد ، و میان آنها ملازمه نیست ، زیرا بعثت ، فرمان تبلیغ رسالت است بمردم ، و ممکن است نزول جبرئیل ، سالها پیشتر باشد ، و اما بت شکستن ، درخبر نیست که در فتح مکه بود ه ، بلکه از بعض اخبار برآید که پیش از هجرت بوده. و ممکن است متعدد باشد ، و یکی موافق نوروز شده باشد ، چنانچه درکشف الغمـّه ، از مسند احمد بن حنبل آورده تا علی ، که من بهمراه پیغمبر رفتم تا خانه کعبه و پیغمبربمن فرمود ، بنشین و بدوشم بالا رفت ، و اورا بلند کردم و دید من توانائی ندارم ، و او نشست و من بدوش او بالا رفتم ، و مرا بلند کرد تا خیال کردم بافق آسمان رسیدم ، و بت های مس و آهن برکعبه بود ، و من آنها را ازهمه سو جمع کردم ، و چون همه را بدست آوردم ، رسولخدا فرمود ، آنها را پرت کن ، آنها را پرت کردم و مانند شیشه خرد شدند ، سپس فرود آمدم و با رسول خدا ، مسابقه کردم تا در خانه ها نهان شدیم ، ازترس اینکه کسی بما برخورد .
اخبار باین مضمون بسیارند و همه دلا لت دارند که این بت شکنی پیش از هجرت بوده ، و گرنه ترس و نهانی آنها از مردم ، معنا نداشته ، ... » .
تا اینجا نقل از بحارالانوارمحمد باقر مجلسی .
محمد، با عبارت « لااله الا الله » ، ایده ( سراندیشه) اصلی خود را درهمان نخستین تجربیات دینی اش ( دیدارجبرئیل که فرشته جنگ ، و همان مرّیخ، یا مارس Mars رومیها، و آرس Ares یونانیها ، خدای جنگ وخونخواری کهن بود ) یافته بود . جنبش دینی او، با این « لا » ، با «نفی ومحو صنم و فرهنگ عشق و لعب »آغازمیشد ، و الله میبایست ، جانشین او در مکه شود . مسئله ازاین پس ، مسئله « گسترش یک ایده »، در امکانات اجتماعی و سیاسی و دینی که پیش میآمد بود . درمکه که فرهنگ زنخدائی مستقرشده بود که استوار برمدارائیست ، امکان گسترش اندیشه دینی او ناچیزبود ، طبعا مجبوربود که عنصر مدارائی را موقـتا به اجبارو اکراه بپذیرد . ولی در مدینه که ناگهان فضای بازی یافت، دیگرخودرا پای بند آن عبارت بندیهای صلحجویانه نمیدانست که ناسازگاربا « جبرئیلی بودن الله واسلام » بود وبر بنیاد « حکمت ومصلحت » گفته بود . نظریه برخی ازاسلامشناسان غربی، که میان حرفهای محمد در مکه و سپس محمددرمدینه ، فرق میگذارند ، بیان نشناختن « ماهیت تجربه دینی محمد » است . محمد ، با لا اله الا الله ، کل حقیقت را داشت . آنچه دراین تجربه ،استوار برتفکر ستیزه گرو غلبه خواهنده جبرئیلی بود ، میبایستی آخرین گسترش خود را درشریعت اسلام بیابد . البته گوهر الله که درجبرئیل، نمایان شد ، استوار بر کاربرد خدعه و مکروحیله ازهمان روز نخست بود . دراین« ایده بسیارکوتاه » ، اصل تجربه دینی اسلام ، سخت و ثابت و سفت شده بود. مرحله تحولی را که درغارحرّا داشت و هنوزمیان « تجربه اسرافیلی ومداراجویانه » و « تجربه جبرئیلی خونخوارانه » درنوسان بود ، پشت سرگذاشته بود .
ازاین پس ، این منش جبرئیلی بود که معنای « لا» را معین میکرد . تحول بنیادی ، که در« جهیدن از یک اصل به اصل متضادش » باشد ، در جابجاشدن محمد ازمکه به مدینه، روی نداد . به همین علت در همان مکه چنانچه آمد ، صنم شکنی نهانی درشبها انجام داده میشد، و توهین آشکاربه خدایان مکه ، و سفیه شمردن همه مردم مکه بجز خودش، جزو برنامه اش بود . سفیه شمردن ، و سفیه ساختن مردم ، ضرورت قاطعانه برای حاکمیت الله دارد . ازاینرو امروزه درایران، یک سفیه را ، در راءس حکومت اسلامی گذاشته اند ، تا مردم با دیدن این « اسوه حسنه ویا پارادیگم » ، با رغبت ، درسفاهت ازهم پیشی گیرند ، و بدینسان سزاوار ریاست گردند .
اگر درسخنان محمد، درباره اصنام درقرآن دقیق بشویم ، می بینیم که بارها به مکیان ، از « بی سود و بی زیان بودن اصنام » سخن میگوید . پشت به اصنام باید کرد، چون نه سودی دارند ، نه زیانی . برای محمد، که مدتها زندگی بازارگانی داشت ، مقولات سود و زیان ، بسیاراعتبار داشت . طبعا برای او، اعتبار حقیقت هم در داشتن سود ، و در دفع زیان بود . چیزی حقیقت دارد،که سود آوراست . این را پراگماتیست های امریکا ، امروزه ، اصل زندگی قرار داده اند . و دشمنی اسلام با آمریکا ، دراثر همین رقابت و اشتراک دریک اصلست . اصنام از دید محمد، اگر زیانی نداشتند ، سودی هم نداشتند ، طبعا فاقد حقیقت بودند .
ولی درست اصنام وفرهنگ زنخدائی ، بر این بنیاد ، که غایت انسان وگوهرحقیقت ، سود جوئیست ، پیدایش نیافته بود . غایت انسان، لعب، به معنای اصیلش که « ساختن جشن عشق از زندگی درهمین گیتی است » باشد ، بود . صنم ، چون دوست داشت ، خود را میافشاند و می باخت ، تا جهان و انسان ببرد ، و ازهمین نکته است که میتوان مفهوم « لعب و شطرنج و عشق » را که درصنم ، تجسم می یافت و درتضاد با « الله » بود ، دریافت . محمد به اهل مکه، درحضور ابوطالب بیان کرد که الله ، برعکس اصنام ، فوق العاده سود آوراست( به تاریخ طبری و تاریخ کامل مراجعه شود ) . الله ، که شمارا قادر به یغمای جهان میکند ، سود آوراست و ازاینرو، حقیقت دارد . هرعربی میتواند سود آوری الله را ، درفتوحاتی که زیر پرچم او خواهدشد ، بیازماید ، و اندازه بگیرد . این الله است که یقین به فتوحات وگرفتن غنائیم و خراج و باج و برده را میآورد .
البته وقتی اعتبارهرحقیقتی آن باشد که سود میآورد ، پس باید هرلحظه، بتوان آن حقیقت را، دراین راستا آزمود . چیزی همیشه حقیقت میماند ، که همیشه سود بیاورد، تا صحت محتویاتش پدیدارشود . محمد ، دین واقعی و دین اسلام را به ویژه ، دارای چنین حقیقتی میدانست . اعتبار حقیقت اسلام را میتوان در« جهاد » مداوم ، بطورملموس آزمود و شناخت . اینست که تفکر اقتصادی اسلام ، برپایه انفال و غارت درجنگ و باجگیری و جزیه، بنا شده است.همین شیوه اندیشیدن ، هزارو چهارصدسالست که برایران ، چیره شده است و ایران آباد را ویرانه کرده است و وویرانه ترخواهد کرد . همیشه ویرانگری میرود و ویرانگرتری میآید ، چون همه ، همان « منش اسلامی» را دارند . همه حکام و شاهان و فقها ، خویشکاری اصلی خود را چاپیدن ونفله کردن ( انفال ) مردم ایران میدانند .اسلام ، هنگامی از اعتبارحقایقش میافتد که روحیه جهادی بکاهد . درغارت ویغماگری وانفال و غصب مال کفار، دین اسلام ، اعتبارحقیقت را پیدا میکند . برای اینکه « روحیه جهاد مداوم » را مسلمانان حفظ کنند ، جهاد ، ابعاد گوناگون پیداکرد . « لا » ، منش جبرئیلیش را همیشه در« جهاد» نگاه میدارد . غیر از جهاد با کفروشرک در « دارالحرب » ، جهاد در « دارلسلام » هم جهاد با نفاق و بدعت و رافضیگری باقی میماند . بالاخره ، بی جهاد درخانه ننشستن ، ازدید اسلام خطر دارد ، از این رو ، جهاد درونی با نفس که جهاد با همان شیطان و ابلیس ( یعنی همان صنم ) میباشد، باید ادامه پیدا کند. جهاد با اعدا عدو(= صنم = شاه پریان= ابلیس ) ، چیزی جز « نفی فرهنگ مدارائی و دوستی میان همه انسانها ، نه اخوت دینی» در هنگام « تعطیل خونخواری » نیست . آزردن ، باید همیشگی باشد . آزردن کفار ، سپس به آزردن خود و عقل خود میانجامد . جهاد، زدارکامگی همیشگیست . این روحیه جهاد در جنگ با خود ( خود خوری ، خود زنی ، خود آزاری = زهد ) ادامه همان داستان اهریمن است ، که « اصل زدارکامگی است ، که سراسر وجودش ، دهان بلعنده » است ، و کارش همیشه بلعیدن ، یعنی « آزردن مداوم » است . وقتی درخارج ، چیزی برای بلعیدن و آزردن نباشد ، آنگاه خودش، خودش را فرو می بلعدو میآزارد . البته این کار را نمیشود زیاد ادامه داد ، چون خطر نفی « وجو د اسلام و الله » را دارد .
اینست که « انگیختن به جهاد تجاوزگرانه » ، بخودی خود ، حقیقت اسلام را نزد همه مسلمانان، معتبر میسازد . انگیختن به جهاد، برای اثبات آنست که الله ، حقیقت دارد ، چون سود فراوان میآورد . دراینجاست که اندیشه ای که درصنم ، پیکرمی یافت ، بکلی برضد ماهیت الله بود . صنم ، پیکر یابی اصل آفرینش ، در پاکبازی ، در باختن ، درمات شدن بود .ازاین رو نیزبود که اهل مکه، برغم چنین ویژگی الله ، که با آن میتوان امپراطوریهای ایران وروم را تسخیرکرد ، و همه را چاکر وتابع خود کرد و از غارت آنها ثروتمندشد ، حاضر به قبول الله و تسلیم به او نشدند . این تفاوت کلی میان تصویر« الله» و تصویر صنم ، چه بود ؟
ازاینجا ، بحث « شطرنج » که بازی عشق به عنوان « بُن پیدایش انسان » در فرهنگ زنخدائی- سیمرغی ، یا « بهروز و صنم »است آغازمیشود . چرا صنم ، « لعب» را حقیقت زندگی میدانست، وچرا الله ، جهان را برای « لعب»، خلق نمیکرد؟
مولوی صنم پرست
« ادامه بخش پنجم: صنم وشطرنج »
صنم ، با انسان ، بازی شطرنج میکند = لعب
صنم پرستان« اللذین اتخذوا دینهم ، لهوا و لعبا » قرآن،اعراف
( هزو= ئوزو هوز= نی ، لعب= بازی شطرنج عشق)
شطرنج یا لعب ، یا « بازی ِ عشق »
درفرهنگ ایران
بُن آفرینش جهان، لعب(= لاو، بازی وطرب وعشق) است
خدا و انسان باهم ، شطرنج عشق بازی میکنند
خویشکاریهای خدا ، درفرهنگ ایران :
۱- نی نوازاست، یعنی، مطرب وجشن ساز میباشد
۲- ساقی است : خودش، باده ایست که درجهان میافشاندوشیرابه جهان میشود
٣- با همه مردم ، بازی شطرنج میکند
چرا بهروزو صنم، باهم ، « شطرنج »، نامیده میشوند ؟
اورنگ کو؟ گلچهره کو؟ نقش وفا ومهرکو؟
اورنگ = بهروز ، گلچره = صنم
داو= نوبت بازی درشطرنج
اکنون من اندر عاشقی ، « داو » تمامی میزنم
حافظ شیرازی
پیدایش« قدرت»، ازآنجا آغازمیشود که ادعا میکند که ، فطرت مردم را « میشناسد » . و این شناخت خود را از مردم ، به مردم ، تلقین میکند ، تا مردم هم درباره خود شان ، همان شناخت را داشته باشند . این « شناحت ِ خود » ، که درواقع « تلقین ِ شیوه شناخت قدرتمند از انسانست » ، همان « تصویر ازخود » ، وبالاخره ، همان « خود ی » است که عرفان ، میخواست ازگیر آن ، رها ئی یابد . وما درتعجیم که چرا آنها از« خود » میگریختند ، وچرا میخواستـند « بی خود » بشوند؟ درست آنها ، این تصویر ازخود را که قدرتمندان ازانسان ساخته اند ، نفرت انگیز میدانستند ، و رهائی از چنین « خود» و رهائی از چنین« تصویری ازخود ، و یا تصویری ازانسان » را، بزرگترین آزادی بود ، و امروزه نیز هست . چنین شناختی از انسان ، و ازمردمان و اجتماع ، یک « فرو نگری از فراز » است . این شناخت ، پیآیند ، « نگرشی ازفراز به فرود » است . دراین شیوه « فرود نگری از فراز» ، بخودی خود ، همه ویژگیهای گوهری انسان ، درانسان نهاده میشود . انسان ، وجودی فرو مایه ، و فرو دست ، یعنی تنگدست میشود . انسان ، فرود آورده میشود ، یعنی به زمین و دنیای پست وخوار ، به زیر آورده میشود ، فرود آوردن ، سجده کردن و تسلیم شدنست . فرود آوردن ، عبودیت و مطیع بودنست . ازاینرو هست که درتورات وقرآن ، آدم ، « هبوط » میکند . هبوط کردن ، ازبلندی به پستی افتادن ، از خوبی به بدی افتادن ، ازعزت ، به خوارشدن ، از بزرگی ، به کوچک شدن ، از توانا ، به ضعیف شدن ، و به گم کردن ارزش خود افتادنست. اینها همه در همان هبوط کردن ، مضمراست، و اینها ، همه نتیجه مستقیم همان « شیوه ِ فرونگری ، وفرود نگری یهوه و الله و پدرآسمانی » موجوداست .
درنگریستن از فراز به فرود ، و یا درنگریستن از فرود به فراز، معنا ی چیزهائی که درفرود یا درفراز هستند ، به کلی تغییر میکند . البته ازاین پس ، چنین انسانی ، به یهوه والله و پدرآسمانی که در فراز است ، فرا می نگرد .اورا به فراز، به آسمان جلال ، و به عرش عظمت ... میبرد . ازاو یک وجود غول پیکر، درشت اندام و بزرگ جثه و قوی هیکل و مهیب میسازد . بالاخره این وجود غول آسا ، نه تنها « خارج از اندازه » میشود ، بلکه گامی فراترنیرمی نهد و « بی اندازه » میشود . وبالاخره ،« بی اندازه بودن » ، و « بی نهایت بودن » ، کمال خدایان میگردد . این تصویریست که ادیان ابراهیمی از الاهشان در رابطه با انسان ، با همان « شیوه فرونگری » کشیده اند . دراین فرو نگری ، مردمان ، سفیه اند، خوارند ، صغیرند ، جاهلند ، خرافه اندیشند ، انعامند ، گناهکارند ، خِرفـتـنـد، غافلند، نسیان کارند . با این اوج بیشرمی که در این فرونگری از فرازهست ، و درواقع تصویری از قدرتدوستی خود آنهاست ، ازمردمان ، « عباد= عبدهائی» را میسازند که باید به « عبودیت و به مطیع بودن و تسلیم بودن » افتخارکنند، و عبودیت و اطاعت وترس را ، اصل« فضیلت » بدانند . آنها را ازهمان ابتدا ، مخلوق و عبد ( بنده ) مینامند . حتا درقرآن ، این « تسلیم شدن به عهد عبودیت » را ، پیآیند همان سفاهت و جهالت و تاریک اندیشی میداند، و بلافاصله میگوید که او ، تن بچنین عهدی داد ، چون « ظلوما جهولا » بود . آنگاه با این نوید ، دلشان را خوش میکنند که اهل جنت ، همه حمقا و کودکانند ، یا آنند که « فقیر در روح » هستند . به عبارت بهتر، نه تنها شرط رفتن به بهشت در آن دنیا ، حماقت و صغارت وسفاهت است ، بلکه زیستن دراین دنیا ، در دارالسلام = خانه صلح اسلامی نیز ، با شرط صغارت و حماقت و سفاهت ممکن میگردد . هرکسی در تقلید کردن ، به اوج سفاهت و صغارت و حماقت میرسد . ولی با این سفاهت است که انسان میتواند به جامعه سالم این جهانی، و به بهشت آخرت و آنجهانی برسد . البته ، الله و یهوه و پدرآسمانی ، حق و حقیقت و روشنی است که درفرازاست ، وازاین رو ، حق به فرونگری ، به خواروخسیس و دنی سازی و به صغیرسازی ، دارد. چنین شناختی ازانسان ، باید درضمیر و روان و اندیشه انسانها ، تزریق گردد، وجزو فطرت و طبیعت او ساخته بشود .
همه جهان ، پیش ازبعثت این رسول یا آن ظهور..، در عهد جاهلیت و کفر و سفاهت و فساد و انعامیت و توحش بوده اند و یا هستند . تاریخ همه ملل ، بایستی دراین راستا وسو، تغییر داده شوند . همه تواریخ و کتابها ، تحریف هستند ومسخ ساخته شده اند ، چون گواه بر فرهنگ و خردمندی و بزرگی و زیبائی « پیش از این بعثت وظهور» هستند . پس اول باید همه این ملل ، اقرار به سفاهت و جاهلیت و توحش خود ، پیش ازاین درتاریخشان، بکنند، تا به حرم ایمان آنها ، گام بگذارند .
طبعا با خوکردن با چنین تصویری ازانسان، که پیآیند ، فرونگری از فراز» است ، نمیتوان فرهنگ ایران ، و اندیشه های مولوی بلخی را درک کرد و شناخت ، چون رابطه میان انسان وخدا ، دراین فرهنگ و درجهان بینی او ، از زمین تا آسمان با این تصویر ، فرق دارد . در فرهنگ ایران ( فرهنگ سیمرغی= خرّمدینی) خدا و انسان ، رابطه « همبازی » با هم دارند . انسان وخدا ، همبازی همدیگرند . رابطه آنها ، پیآیند « فرود نگری ازفراز ، یا فرازنگری از فرود » نیست ، بلکه پیآیند ، « روبروی همدیگرنشستن و نزدیک همدیگربودن و باهمدیگر، بازی کردن ، و چهره خود را درچهره دیگری دیدن ، و شادی خود را با دیگری ، آمیختن وبه دیگری بخشیدن هست . دربازی با یکدیگر، فراسوی « بُرد و باخت» بودن ، و درباختن ، ُبردن ، و درُبردن ، باختن است . بازی عشق ، روند باختن در بردن ، و روند بردن درباختن است . یکی از تصاویری که عرفا درباره این« روبرو ی هم » ، ونزدیک هم ، وبرابر باهم ، همدیگر را دیدن بکار میبرند ، همان « آئینه » است . ما غالبا ، این « تصویر آئینه » را از دیدگاه امروزی، یا از دید گاههای بعدی ، می فهمیم، واز تحول ِ معنای « تصویر آینه » دراصل ، غافلیم . ما رابطه خود را با این « تجربه از آئینه » فراموش کرده ایم .
در بندهش ( بخش چهارم ،پاره های ٣۴+٣۵ ) دیده میشود که چشم انسان و جانور، برابر با « آینه » نهاده میشود ، و آئینه در انسان ، اینهمانی با « خورشید» داده میشود، و آینه درجانوران بی آزار، اینهمانی با« ماه » داده میشود. درجای دیگر، یک چشم انسان، ماه و چشم دیگر، خورشید ، شمرده میشود ( بخش سیزدهم، پاره ١۹۵ ) . درواقع ، ماه وخورشید، که دوچهره صنم هستند ، آئینه اند . رد پای این اندیشه، در نامهای « آئینه گردان ، آینه چرخ ، آینه خاوری » که به خورشید داده اند ، باقی مانده است . پس صنم ، هم خودش چشم و هم خودش ، آئینه است . این معنا ، موقعی ژرفای واقعیش را می یابد که بدانیم ، موبدان زرتشتی ، واژه « آئینه » را در بندهش ، جانشین واژه « دین ، که نیروی زایندگی و آفرینندگی ، به ویژه زایندگی بینش » است ، ساخته اند . ازسوئی می بینیم که نام روز« دین » ،میان مردم ، « دین پژوه » بوده است . « دین ، دین پژوه است » ، به معنای آنست« دین ازخودش، درخودش، بازتاب می یابد » . هم چشم بودن وهم آئینه بودن صنم ، به معنای آنست ، که او زیبائی خودش را در خودش می بیند و میشناسد و با خودش، عشقبازی میکند . این همان اندیشه « آئینه » است . « آئینه » ، معنای « منعکس شدن و رونوشت و کپیه کردن و تقلید کردن ازخود» را نداشته است ، که بعد گرفته است . البته خود واژه « آئینه aadenak ( هنوز دربلوچی آدینگ adenagh است )، همریشه با واژه « دین » است و هردو از « ریشه دا » ساخته شده اند، که به معنای دیدن هستند . اینکه ماه یا خورشید ، خود را درخود می بیند ، همان اندیشه ایست که در بازی شطرنج ، بازتابیده میشود . خدا ، درجهان ، درانسان ، با خودش، بازی میکند . جمال و زیبائی خدا ، تبدیل به « نور، یا نطفه خیال » میشود ، و درجان انسان ، انسان را آبستن میکند . دراندیشه های مولوی این رد پا باقیمانده است که خیال ، نورخورشید است که درآینه وجود انسان میافتد، و جان را ، از خدا = ازصنم= ازخورشید ، آبستن میکند .
خیال شه ، خرامان شد ، کلوخ و سنگ با جان شد
درخت خشک ، خندان شد ، سترون ، گشت ، زاینده
خیالش چون چنین باشد ، جمالش بین که چون باشد
جمالش می نماید ، در « خیال نانماینده »
خیالش ، نورخورشیدی ، که اندر جانها افتد
جمالش ، قرص خورشیدی ، بچارم چرخ ، تازنده
اینست که اغلب ، توجه به این روبرونگریستن، و نزدیک شدن و بهم رسیدن و آبستن کردن یکدیگر ازنگاه و بازتاب جمال ، نمیکنند، و خواه ناخواه ، پیوند ِ معنای تصویر« آئینه » در آثارعرفا ، به معنای ژرف اصیل فرهنگ ایران ، دریافته نمیشود . این تجربه ، از مفهوم زیبائی( یا حسن ) ، و رابطه اش با آئینه ، در عرفان ، باقی میماند . خدا که همان صنم باشد ، جمال خود را درآینه می بیند، و عاشق زیبائی خود میشود ، و با عشق به زیبائی خود، جهان را میآفریند ، و جهانی میآفریند که آینه این زیبائی هست . این شیوه اندیشه ، که زیبائی وعشق را بُن آفرینندگی میداند ، بکلی با منطق و مفاهیم قرآنی ، درتضاد است ، هرچند که این معانی را با جعل احادیث ، به اسلام آویخته اند . اگراین مفاهیم ، اسلامی بودند ، کل شریعت و مناسکش و رابطه انسان با خدا یش ، چیزی جزاین بود که هست وبوده است . چند گواه کوتاه ازمولوی آورده میشود تا این ویژگیهای نزدیکی و روبروئی و آفرینندگی در دیدن خود درآئینه ، روشن گردد .
صورت هردوجهان، جمله زآیینه عشق
بنماید ، چو که برآئینه ، زنگی نبود
« آینه خدا شدن ، آیینه انسان دیگرشدن ، آیینه چیزها وطبیعت شدن » ، بازتابیدن و انعکاس ِ نقش خدا ، یا دیگری یا چیزی نبوده است ، بلکه آبستن شدن و آفریننده شدن ازآنها بوده است ، هرچند که این زمینه فرهنگی ، فراموش شده است . ولی دراشعاری که از« خیال » دربالا آمد ، دیده میشود که خیال، که نورخورشید (= صنم ) درجانست ، حتا ، سترون را نیز، زاینده میکند. انسان بایدچنین رابطه صمیمانه و نزدیک و روبرو ، با چیزها و انسانها و خدا، بگیرد تا آفریننده شود .
به کسی نظر ندارد ، بجزآینه ، بُت من
که زعکس چهره خود ، شده است بت پرست او
اصل توئی ، من چه کسم؟ آینه ای درکف تو
هرچه نمائی، بشوم ، آینه ممتحـنم
دل من ، روشن و مقبل ، زچه شد ، با تو بگویم
که دراین آینه دل ، رخ زیبای تو دارم
چرخ و زمین ، آینه ای ، وزعکس ماه روی تو
آن آینه زنده شده ، و اندر تماشا آمده
چون آینه است عالم ، نقش کمال عشق است
ای مردمان ، که دیده است ، جزوی ، زکل ، زیاده
جهان، چو آینه ، پرنقش توست ، امـّا کو
به روی خوب تو ، بی آینه ، تماشائی
آئینه ، که گفته شد که دراصل همان « دین ، یا نیروی زایندگی و آفرینندگی درهرانسانی» هست ، و همچنین نیروی زایندگی بینش ازخود انسانست ، نیاز به نزدیک بودن ، روبرو نشستن ، به هم رسیدن ، همدیگررا درآغوش گرفتن دارد .
چنین « بینش آئینه ای » بود که بر هرگونه از آموزشی ، برتری داشت و دارد. درآئینه ، روبرو نگری هست ، و یکی ازفراز ، دیگری را درفرود ، نمی بیند . ویکی از فرود ، دیگری را در فراز نمی بیند . این گونه رابطه ، بویژه ، دربازی شطرنج هم موجود است . هردو طرف ، همه مهره ها را دارند ، وهمه گونه حرکات را میتوانند بکنند و آزادند که ازهمه این امکانات حرکت ، بهره ببرند ، و بسخنی دقیقتر، خودشان ، همه مهره ها، هستند. انسان، یکسو از نطع شطرنج هست که ، همان مهره ها ی شاه و رخ وفرزین و اسب و پیل و پیاده در وجودش دارد ، همانسان که درسوی دیگر، درهمان نطع شطرنج ، خداهست که دراو نیز همه این مهره ها ، جمعند . درانسان وخدا ، تعدد مراکزحرکت و کثرت امکان حرکت هست . انسان وخدا ، با مهره های گوناگون ازوجود خود ، بازی میکنند . در دوطرف ، ٣٢ خانه هست . ٣٢ خانه ، نماد سی و دو خدایند، که ازیک اصل ناپیدا( = بهمن = اصل آبستنی همه جانها ) ، پیدایش یافته اند ، که باهم ، سی وسه ٣٣خدامیشوند . اینها خدایان زمان یا خدایان ماه هستند. همانسان که درخدا این خدایان هستند ، در هرانسانی نیز این خدایان هستند . انسان، درزندگی درهرماهی ، این خدایان را در زمان می پیماید . انسان، به میانش کمربند سی وسه خدا را بسته است . پس خدا و انسان ، رابطه عبد با معبود ، یا رابطه سفیه با فقیه ، یا جاهل با عالم ، یا مقتدر با ضعیف، یا معلم با شاگرد ، ندارند . به ویژه این دو، با همدیگر ، نه تنها بازی ، بلکه« بازی عشق » میکنند . عشق ، برترین بازی است . معنای زندگی ، بازی عشقست . چرا عشق ، یک بازی است ؟ اینکه فرهنگ ایران چه تجربه ویژه ای از« بازی » داشته است . سپس به آن پرداخته میشود .
این تجربه که رابطه انسان با خدا ، که درفرهنگ ایران ، « بُن همه روابط ، میان انسانها » شمرده میشد ، بازیست ، جزو بنیادهای فکری مولوی بلخیست :
مها، یکدم رعیت شو ، مرا ، شه دان و سالاری
اگر مه را جفاگویم ، بجنبان سر ، بگو: آری
اگر ازتوکه خدائی، انتقاد کنم و ترامسخره کنم ، خشمگین نشوی ونرنجی ومراتهدید به مرگ نکنی،بلکه بدان آری بگوئی
مرا برتخت خود بنشان، دو زانو پیش من بنشین
مرا سلطان کن و میدو ، به پیشم چون سلحداری
شها ، شیری تو ، من روبه . تو، من شو یکزمان ، من ، تو
چو روبه ، شیرگیرآید ، جهان گوید ، خوش اشکاری
چنان نادرخداوندی ، ز نادرخسروی آید
که بخشد تاج و تخت خو د ، مگر چون تو ، کله داری
تو خود ، بی تخت ، سلطانی و ، بی خاتم ، سلیمانی
تو ماهی ، وین فلک پیشت ، یکی طشت نگونساری
خدا ، انسان را به وصال ، میخواند، و هنگامی انسان بسراغ او رفت ، او میگریزد ، ولی وقتی انسان، ازیافتن ماءیوس شد ، آنگاه او بسراغ انسان میآید . ایندو ، باهم بازی میکنند
مرا خواندی ز در ، جَستی تو از بام
زهی بازی ، زهی بازی ، زهی دام
ازآن بازی که من میدانم و تو
چه بازیها، توپخستی و، من ، خام
توئی کزمکر و ازافسوس و وعده
چه خواهی ؟ سنگ و آهن را کنی رام
مها ، با این همه خوشی ، تو چونی
ززخمت های ما، وزجور ایام
چه میپرسم ؟ تو خود چون خوش نباشی "
که درمجلس تو داری ، جام برجام
دربازی ، همیشه رابطه میان بازیکنان ، رابطه « همبازی » است . آنکه وارد بازی میشود ، انباز= هم باز دیگران میشود . رابطه او با همه بازیکنان، رابطه « همبازی » است . درکردی ، انباز( ئه نباز) به معنای « همآغوش» است . این واژه « انباز= همباز» ، دراصل « هم+ بغ = سَم + بغ » بوده است که به « نریوسنگ = نرسی » اطلاق میشده است که همه نیروهای ضمیر را باهم همآهنگ میسازد ، و دراثر این همآهنگسازی یا « هم بیزی = هم آمیزی » ، زندگی ازنو می بخشد .
هرخون که زمن روید ، با خاک تو ، میگوید :
بامهرتو ، همرنگم ، با عشق تو « هنبازم » .
این منش « بازی » ، که درفرهنگ ایران ، در بُن آفرینندگی ، در« عشق »، پیکر به خود میگیرد ، درتنگنای عشق نمی ماند . عشق ، تنگنا ندارد ، بلکه « هرسنتزی = هر ترکیبی » ، بیان عشق است . ازاینرو باید درهرکجا که دوچیز باهم ترکیب میشوند ، این منش بازی باشد . اینجاست که سراندیشه فرهنگ ایران ، بنیاد مردمسالاری و آزادی سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و دینی میشود که بربنیاد « بازی» نهاده شده است . چنانچه درفرهنگ ایران ، هر« َگشتنی » ، فقط تحول و تغییر یافتن و دگرگونه شدن تنها ، نیست ، بلکه « رقصیدن وطرب و پای بازی و دست بازی » هم هست ، چنانچه خود واژه « گشتن » ، دراصل « وشتن » است ، که به معنای « رقصیدن » است . هرحرکتی ، هر تغییری ، باید طرب انگیز و نشاط آور باشد . اینست که ترکیب و سنتز، تغییر میدهد ، و طرب و شادی و خنده میآورد . ازاین رو ، عرفان ، پشت به « عقل ملول وسرد و زمهریری ، که فقط به فکر بُردن » است ، میکرد ، ومیخواست ، این « خرس عقل » را به رقص آورد ، تا پیش صنم برقصد :
بگیرم خرس فکرت را ، ره رقصش بیاموزم
به هنگامـه بُـتـان آرم ، زرقصش ، مغتنم باشم
عرفان ، با اصطلاح « عـقـل » ، آنچیزی را مورد حمله میداد که، گوهر ادیان ابراهیمی است . او این گوهرواصل این ادیان ، به ویژه دین اسلام را ، « عقل » میدانست ، و درست ازاین عقل ویژه بود که میگریخت ، ودرست ، درتفکراتش ، به همین « عقلی که گوهر دین بود » ، رقصیدن میآموخت .
عقلی که میرقصد، دیگر، عقلی نیست که فقط دراندیشه بُردن ، دراندیشه غلبه کردن وچاپیدن وتصرف کردن و دراندیشه جهاد وجنگست. عقلیست که دوباره با صنم ، دست درآغوش میشود
درآن بزم قدسند ، ابدال مست نه قدسی که افتد بدست فرنگ
چه افرنگ ؟ عقلی که بود اصل دین
چو حلقه است بردر ، درآن کوی و دنگ
زخشگی است این عقل و ، .... دریاست آن
بمانده است بیرون ، ز بیم نهنگ
کفرودین( عقاید، وهفتاو و دو ملت) و ارزشهای خوب وبد که دراجتماع معتبرند،ازچنین« عقل خشکی که فقط حلقه بردراست و راهی به خانه ندارد » برآمده اند :
شیرینیت عجایب و تلخیت، خود مپرس
چون عقل ، کزویست ، شر وخیر و کفر ودین
اینست که تفکر مولوی ، به شیوه « شطرنجی اندیشی » است ، اندیشه هایش ، بازی اندیشه ها و عشقبازی در بازی اندیشه هاست . اندیشه هایش ، هرکدام، شیوه حرکت دیگری دارند . ازاین رو ، شطرنج ، در جهان بینی مولوی ، نقش فوق العاده مهمی بازی میکند، چنانکه فرهنگ ایران ، جهان و انسان و تاریخ را « پیدایش ازبازی شطرنج عشق » میدانست .
درشطرنج عشقی که خدا وانسان، همبازی هستند ، این خدا نیست که انسان را دوست میدارد .این انسان وخدا باهم هستند که عاشق و معشوقند . هردوی آنها ، سرچشمه عشق هستند . محبت انسان به خدا ، در اطاعت کردن از اوامرخدا ، و تسلیم شدن به اراده او، مشخص نمیشود . این گونه درباره محبت اندیشیدن، پیآیند همان تصویرخدائیست که درفراز، و انسانیست که درفرود است . ازاین رو هست که درفرهنگ ایران ، داستان آفرینش ، با خالقی ،آغازنمیشود که به فکر خلق مخلوقات میافتد، و آنهارا طبق علم و اراده و قدرت خود ، خلق میکند ، بلکه ، جهان را، پیدایش از بُنی یا تخمی یا بذری میداند که حاوی مهر و بازی و طرب و شادی است ، حاوی شیرابه یا آبه ایست که دانه وبذر را میرویاند تا گوهرش ، آشکارشود . بذرآفرینش را ، شطرنج عشق ، یا « لعب ولعبه » میداند . اینست که جهان و انسان را از « بُنی » میشناسد ، نه از« علم و اراده و قدرت خالقی » . این بُن را مهرگیاه ( = گیامرتن ) یا « بهروز و صنم » و یا « شطرنج = استرنگ » مینامد . پس، بُنی که همه انسانها ازآن روئیده اند ، شطرنج ، یا بازی عشق میان بهروز(= بهروج = بهرام = اورنگ ) و صنم ( = سن = سین = سیمرغ = گلچهره = خرّم ) است .
از عشقبازی ، از شادی بازی عشق دراین بُن زمان و جان و انسان، زمان و جهان جان و انسان ، پیدایش می یابد . این ُبنداده ( اسطوره ) را الهیات زرتشتی ، نابود ساخته است، چون برضد اندیشه آفرینش جهان،به خواست وهمه آگاهی اهورامزدا بوده است. ولی رد پای « عشق ورزی بهرام و سیمرغ » که بُن عشق کیهانی شمرده میشده است ، در داستانهای منسوب به « بـهـرام گـور » باقی مانده است . بهرام گور، برای آن « گور» خوانده نشده است ، چون علاقه به شکار « گور» داشته است . « گور، که جانور ابلقی و شطرنجی » است ، نماد « نرماده » یا « هم ماده وهم نربودن » ، یا «خواجه » بودنست ، که معنای « وجود خود زا و خود آفرین » را داشته است .
این بهرام ، بشیوه ای ، پیدایش دوباره ِ همان « ایزد بهرام » یا « اصل نرینه در بُن جهان و انسان» شمرده میشده است . طبعا ، داستانهائی که به او نسبت داده شده است ( نه بخش تاریخی زندگی این شاه ساسانی)، همان داستـانهـای بهـرام و سیمرغند ، که بدینسان فردوسی برای ما نجات داده است . « بهرام وصنم » که باهم « پیروز بهرام = فیروزبهرام» هستند، بُنی وهسته ای هستند ، که همیشه ، در چاه میافتند، و در زیر زمین به خاک سپرده یا کاشته میشوند، و همیشه ازنو، میرویند . شکست، همیشه ، کاشته شدن ازنو ، و روئیدن ازنو است . صنم ، همیشه پیروزاست ، چون سیمرغیست که همیشه ازخاکسترش ، بازپروازمیکند . صنمی را که شکستند ، ازنو، پیروز میشود . به همین علت نام صنم یا سیمرغ ،« پیروز» بود. « نسرطائر»، همان « نصر» بود. این سراندیشه « فرشگرد = نوشوی مکرر و همیشگی» در فرهنگ ودرتاریخ ایران بوده است . فرهنگ ایران ، استوار بر « نوشوی آخرالزمانی ، یا نوشوی در پایان تاریخ » نبوده است . این اندیشه را الهیات زرتشتی آورد ، که سپس به تشیع به ارث رسیده است، وبدینوسیله ، ضربه ای سخت ، به « اصل امید، درجنبشهای اجتماعی و سیاسی و دینی و حقوقی» زده است .
آوردن همین داستانهای بهرام گور ، گواه برآنست که فردوسی ، خرمدین بوده است ، وگرنه ، به کردار یک زرتشتی، از بازگوئی آنها ، امتناع میورزید . ازجمله این داستانها ، داستان بهرام و لنبک است . لنبک ، کسی جز« صنم یا سیمرغ » نیست . پیشوند « لنبک = لن+ بغ » ، لن و لان است .
« لاندن » ، به معنای جنباندن و افشاندن و تکان دادن و حرکت دادن است . جنباندن وافشاندن ، کارسیمرغست که درخت پراز دانه خودرا درمیان دریای ورُوکـَش ، می جنباند و میافشاند ، وهستی خود را درجوانمردی و عشق ، تحول به هستی همه گیتی و همه جانها میدهد . گیتی و انسان را ، درخودافشانی و « خود گردی = رقص خود » پدید میآورد . این واژه در « لانه » درفارسی ، و در لانک و لاندک درکردی ، که به معنای « گهواره » است ، باقیمانده است . ودر واژه « لـنـگـر » ، معنای جوانمردی را نگاهداشته است . لنگر، جائی را گویند که در آنجا ، همه روزه به مردم ، طعام میدهند ( جهانگیری ) ، و به خانقاه ها درویشان ، به همین علت ، لنگر میکفتند .
من آن رندم که نامم بی قلندر
نه خون دیرم، نه مون دیرم ، نه لنگر
چو روز آید ، بگردم گرد گیتی
چو شو آید ، به خشتان وانهم سر – باباطاهر
خانقاها، سده ها ، مهمانخانه غربا و جهانگردان و بی نوایان و دورافکندگان و مطرودان دین و سیاست بوده است ، ازاین رو هنوز لنگر، خوانده میشده است ، که درواقع ، نیایشگاه صنم یا سیمرغ بوده است .
دراین داستان ، فردوسی ، نشان میدهد که پیکریابی « اصل جوانمردی » ، لنبک است، که « لن + بغ » باشد . لنبغ به معنای « خدای خود افشاننده » است ، که نام دیگر سیمرغ میباشد . او خدائیست که با افشاندن وجودخود ، گیتی را پدید میآورد . او خدای خانه و آشیانه و گاهواره است . « خانه» ، درفرهنگ ایران ، « بُن شهرو مدنیت » شمرده میشده است . لانه ، جائیست که مادر، خود را به کودکانش میافشاند . چنین کاری ، معنای عشق داشته است .خدائیکه خود را میبازد ، خودش، مات میشود ، تا گیتی ببرد ، این خداست که اصل عشق است . آنگاه فردوسی بسراغ ، داستانهای جعلی تازه میرود که کم کم ، رونق بازار دین و ادب میشدند ، تا اصالت جوانمردی را از خدای ایران ، غصب کنند .
ادبیات ایران سپس ، دیگر جوانمردی را ، به کردار« اصل آفرینندگی و آفرینش جهان که اینهمانی با عشق دارد »، درک نمیکند ، بلکه به شکل بسیارسطحی ، به یک « آموزه اخلاقی و وعظ و اندرز » میکاهد . آنها، جوانمردی را از اصالت میاندازند، و بُن خدا و طبعا انسان، نمیشمارند . و جوانمردی را به ابراهیم و به حاتم طائی ویا به علی نسبت میدهند، و دیگر، نامی از« لنبک یا سیمرغ » خدای ایران نمی برند . فردوسی ، به عـمـد ، داستانی از« ابراهیم یهودی » در مقایسه با « لنبک » میآورد ، تا با انداختن فرهنگ ایران ازاصالت، پیکارکند . این ابراهیم پیامبر واین الله و یهوه ، نیست که جوانمرد است ، بلکه این « لنبک ، خدای ایران است » که خود را نثارمیکند، تا برای مهمان ناخوانده ، جشن بسازد .بهرام :
سوی خانه لنبک آمد چو« باد» بزد حلقه بردرش و آوازداد
که من سرکشی ام زایران سپاه
چوشب تیره شد ، بازماندم زراه
درین خانه امشب، درنگم دهی
همه ، مردمی باشد و فرّهی
ببد شاد، لنبک ، ز آواز اوی وزان خوب گفتاردمسازاوی
بدوگفت، زوداندرآی ای سوار
که خشنود بادا زتو کردگار
اگر با تو ، ده تن بدی ، به بدی
همه یک بیک ، برسرم ، مه بدی
فرود آمد از باره ، بهرامشاه
همی داشت آن باره ، لنبک نگاه
بمالید شادان به چیزی تنش یکی رشته بنهاد برگردنش
چو بنشست بهرام ، لنبک دوید
یکی نطع شطرنج ، پیش آورید
یکی کاسه آورد پر خوردنی بیاورد هرگونه آوردنی
به بهرام گفت ای گرانمایه مرد
بنه « مهره بازی » ، از بهر خورد
چونان خورده شد ، میزبان در زمان
بیاورد ، جامی زمی ، شادمان
همی خورد بهرام ، تا گشت مست
بخوردنش ، آنگه بیازید دست
شگفت آمد اورا ازآن جشن اوی
وزان خوب گفتار و زان تازه روی
این لنبک ، خدای خوب گفتار، و تازه روی، و جشن سازایرانست. این لنبک برای مهمانی ناخوانده و آواره ،
ببازار شد ، مشک و آلت ببرد
گروگان به پُرمایه مردی سپرد
لنبک ،که کارش آبکشی ( سقا = ساقی ) است ، برای جشن سازی برای آوارگان ، حتا مشک( یعنی هستی) خود را گرو میگذارد .
لنبک، همان صنم میگسارو ساقیست که نخستین کارش با مهمانش،بازی کردن شطرنج است.درب ِخانه سیمرغ یا صنم،بروی همه آوارگان وتبعیدشدگان وبینوایان و دورافکندگان ، باز است، و با همه ، با روی تازه و خندان و گفتارخوب ، روبرومیشود، واز دین و عقیده و مسلک و نژاد و جنسیت آنها نمی پرسد ، و باهمه همبازی ، درشطرنج عشق میشود . دوستی ومهر، مرز دین و مذهب و نژاد و جنسیت و طبقه و .. نمیشناسد .
چرا بهروزو صنم ، باهم ، « شطرنج » نامیده میشوند که معرب واژه « استرنگ » است . چرا ، بهروز و صنم ، نطع شطرنج ، و « خود ِ شطرنج » هستند ؟ چرا زمان و جهان و انسان ، از« شطرنج و از بازی شطرنج » پیدایش می یابند ؟
برای فهم این موضوع ، باید در آغاز، ذهن خود را از اندیشه ها وتصاویرِ ادیان توحیدی خالی ساخت. این ادیان، خواه ناخواه ، جهان بینی پیشین را هم مسخ و تحریف، وهم زشت و چرکین ساخته اند. ولی رد پای این اندیشه ها ، درهمین چهره های مسخ شده یا زشت ساخته شده ، در ادبیات ایران ، مانده است.
درگرشاسب نامه اسدی، نمونه هائی ازاین تصویرهست . این داستانها ، معمولا به قضایائی که در گشت و گذارگرشاسب درخارج ایران ، به ویژه دراطراف هند روی داده ، روایت میشود . این کار را فردوسی هم کرده است ، تا تهمت جهالت و کفربه فرهنگ ودین ایرانی زده نشود. در داستانی در گرشاسب نامه ، بنام « شگفتی جزیره ای که استرنگ داشت » میآید :
سرهفته زآنجا گرفتند راه رسیدند زی خوش یکی جایگاه
زیری که هفتاد فرسنگ بیش پر از خیزران بود و پرگاومیش
به سخنی دیگر، این جزیره ، نیستان بود ، و گاومیش که « گئوسپنتا » باشد ، اشاره به « ُگش » و مقدس بودن جانست
ازآن گاومیشان همه دشت وغار فکندند ایرانیان بیشمار
بجزهندوان هرکه خود از سپاه که خوردنش هندوشمارد گناه
برِ دامن آن که اندرنهیب یکی دشت دیدند سر درنشیب
همه خاک او نرم چون توتیا برو، مردمی رُسته همچون گیا
مردم گیاه ، همان واژه « گیامرتن » است که سپس تبدیل به واژه « کیومرث » شده است ، ولی رد پای برابری این « مردم گیاه » با نامهای دیگر ، باقیمانده است .
سرو روی و موی و تن وپاو دست
چواندام ما هم براینسان که هست...
ازآن پس زنیشکر وخیزران ببردند و شد بارکشتی گران
در بندهش نیز دیده میشود که تخم یا نطفه کیومرث به زمین میریزد، سپس ازآن ، جفت مشی ومشیانه، به شکل گیاه ریواس میروید . البته « ریواس» نام « هوم » هم بوده است ( فرهنگ گیاهی، ماهوان ) و دراصل« هوم = خوم = خام » ، همان « نی » بوده است . انسان ، درایران « ئوز= هوز= نی » یا « َاز » خوانده میشده است .هنوز کردها وبرخی از گویشهای ایرانی به « من » ، « از»، یعنی « نی » میگویند . پس زن ومرد ، به صورت جفت ، بهم چسبیده از یک تخم میروئیدند . اینگونه تصویر« نر+ ماده » یا « خواجه » دریک وجود، که درغرب « ِهرم افرودیت » نامیده میشود ، تصویری بنیادی برای پیکریابی ِ « اندیشه خود زائی » بوده است ، که ما فراموش کرده ایم . آنها « سراندیشه خود زائی و خود آفرینی » را در تصاویری همانند این ، بیان میکردند . مثلا در همان گرشاسپ نامه در داستان پذیره شدن شاه روم گرشاسپ را » ، از چنین وجودی که جفت رامشگرند ، سخن گفته میشود که از دید ما ، افسانه شمرده میشود :
ُبدش نغز رامشگری چنگزن یکی نیمه مرد و یکی نیمه زن
سرهردو، ازتن بهم رُسته بود تنانشان بهم بازپیوسته بود
چنان کان زدی، این زدی نیزرود
وران گفتی ، این نیز گفتی سرود
یکی گرشدی سیر ازخورد و چیز
بدی آن دگر، همچنو، سیر نیز
نواشان زخوشی همی برهوش
فکند ازهوا ، مرغ را درخروش
البته مشی ومشیانه و همچنین جم وجما ( ییما = همزاد ) چنین تصاویری بوده اند . « ییما= جما » ، اساسا به معنای « چنین جفت همزادی »هست . آنها انسان ( مر+ تخمه = مردم ) را تخم گیاهی میدانستند که میروید، و درآغاز، زن ومرد باهم، یک ساقه و تنه دارند . این پیوستگی و پیوند ناپیدا را همان « مهریا عشق » میدانستند و« بخش سوم » این دو، میدانستند . امروزه ، این واژه واین تصویر، به دوقلوئی ، کاسته میشود که ازیک مادر زاده میشوند . ولی دراصل، « همزاد » ، دراثر این بهم چسبیدگی ، نماد عشق و یگانگی و وصال بودند . درواقع ، آنها دوتائی بودند که در حقیقت ، سه تا بودند و این دوتائی، پیدایش از بهمن بودند که « مینوئی درون مینو= تخمی درون تخم » هست . این اندیشه ، انتزاعی میشد و تعمیم داده میشد . هروجودخود زا و خود آفرینی ، چنین دوتای سه تاست .دوتائی که به هم آمیخته اند .« استره » که پیشوند « استرنگ و شطرنج » است ، چنین دوتائی بود که دراثر عشق و وصال ، اصل خود زا بودند . به همین علت به قاطر ، « اسـتـر » میگفتند . واین درست وارونه تصورامروزه ، معنای بسیار مثبتی داشت ، چون ترکیب خرو اسب بود . ترکیب دواصل ، برای آنان، بیان اصل آفرینندگی بود. درحالیکه ما قاطر را ، نازا میدانیم ، و واژه « سترون » درست، برضد مفهوم اصلی ساخته شده است . چنانچه نامهای دیگر قاطر ، بهترین گواه براین اندیشه است . یک ازنامهایش ، « بغل » است که « بغ + ال » باشد و هردو به معنای خدای زایمان » است . نام دیگرش ، عدس است . عدس (ادو+ اس = دوتخمه ) گیاهیست مرکب ازدولپه ، دریک نیام ، که نام دیگر عدس « نسک » است که معنای «همیشه نوشونده و زنده شونده» دارد . عدس، از برترین نمادهای همین آفرینش ازجفت بوده است . نام دیگر قاطر، ابو کعب است .کعب ، گره نی میباشد که « اصل باز زائی نی» شمرده میشود . ازاین رو ، یکی از نامهای کوروش ، استر بوده است ، واین به معنای آن نیست که اورا قاطر میشمرده اند ، بلکه این به معنای آن بوده است که او خود زاست ، او خداست . خدا که « دوا dva » باشد ، که همان واژه ایست که درایران ، تبدیل به « دیو » شده است ، به معنای « دو = ٢ » است . عدد ٢ = دوا ، نام خداست . استر را درسانسکریت ، « اسـوتـره » میخوانند و این همان واژه است که معربش « اسطوره » میباشد . البته « استره »، به سرتراش میگویند که نام دیگرش « موسی » است که به معنای « سه نی = سئنا یا سیمرغ وصنم میباشد . سن = درسانسکریت، نی توخالی است » . درکردی « استران = ئه ستران » به معنای ترانه است و ئه ستری ، خار است که بایستی دراصل همان نی بوده باشد .چون خاروخاره، هم به زن وهم به هلال ماه نیز گفته میشود . پس « استر» که پیشوند شطرنج= استرنگ باشد ، نماد اندیشه « وجود ابلق یا خلنگ یا پیس یا سیاه و سپیدیست » که آندو به هم چسبیده اند و ازپیوستگی آندو ، آفرینندگی آغازمیشود . ما که به درک جهان از خالق واحد ، یا علت واحد خوگرفته ایم ، چنین گستره ای ازجهان شطرنجی ، جهان بینی مارا بکلی پریشان ومغشوش میسازد .
دهر و جهان و اجتماع و تاریخ ، نطع شطرنج است ، به عبارت دیگر، همه جا، سپید وسیاه ، نروماده ، روشنی تاریکی ، یا « اضداد» به هم آمیخته اند، و دراثر این ابلق و خلنگ و پیسه بودن ، اصل خود آفرینی درهمه جهان و درهمه زمان و درهمه اجتماعات ، پخش و درکاراست . سراسر روند زمان ، ابلق است ، ازاین رو ، امکان آفرینندگی و نوشوی و رستاخیز، درهمه تاریخ هست، و درانتظار« آخرالزمان و صاحب الزمان نشستن » ، بی معناست . درکردی ، همان واژه « بازه » که واژه « بازی » همریشه با آنست ، به معنای پیسه و خلنگ است . بازگ و بازه و بازه له ، به معنای « دورنگ » است . « بازی» با دورنگی کار دارد . بازو ، دوبخش به هم لولا( لَو+ لَو) شده است . پس واژه شطرنج = استرنگ= استر+ رنگ ، به معنای « قمارو بازی میان دوچیز به هم پیوسته اند » . یک معنای « رنگ » ، قمارو حاصل قماراست . ازاینگذشته ، رنگ ، تصویریست که دارای معانی ١- رُستن و روئیدن ٢- مکرو حیله ٣- مانند و شبیه ۴- طرز و روش ۵- قانون و قاعده ۶- خوشی و خوشحالیست . اینست که « شطرنج » ، شیوه و طرزو قاعده کنش و واکنش ِ، سیاهی و سپیدی ، تاریکی و روشنائی ، ماده و نر، یا بطورکلی دو بُن متضاد باهم است که دراثر این آمیختگی ، اصل رُستن و آفریدن میشوند .
به شطرنج یا بهروج الصنم یا مهرگیاه ، « لفاح » هم میگویند که معرب همان واژه « lava » درسانسکریت است که به معنای « همزاد» است . و واژه « لب » درفارسی ، همین معنای « همزاد بهم چسبیده و با هم آمیخته » دارد . « دولب » همیشه همدیگررا می بوسند . به همین علت به پیچه ، که برترین نماد عشق است = اشق پیچان و لبلاب ( لاو+ لاو) میگویند . نام دیگر این استرنگ ، « مهر» و « لعبت = لعبه » که معرب همان واژه « لو، لاو ، لف » هست . بُن آفرینندگی جهان و انسان و زمان ، « لعب = لاو= مهر= شطرنج » هست .
ازاینجا میتوان فهمید که چرا اسلام، برضد بازی شطرنج میباشد . ازاینرو ، علی ، درشطرنج ، تماثیل می بیند و بازی شطرنج را ، اعتکاف به تماثیل و اصنام میداند . درکشف الاسرار ابولفضل میبدی ، در تفسیر سوره مائده، میآید که امیر الموءمنین علی بقومی بگذشت که شطرنج میباختند ، بانگ برایشان زد وگفت: « ما هذا التماثیل التی انتم لها عاکفون ؟ گفتند یا ابالحسن ! اللعب بالشطرنج هو حرام ؟ فقال : نعم هو القمارالاصغر . عثمان بن عفان میگوید « هذامن عمل الجاهلیه ، حرام علی المسلمین »، ازعلی میپرسند،میگوید « هوالتماثیل و الابا طیل، وهو عمل الجاهلیه ، وهو حرام حرمها الله و رسوله » . الله و رسولش بازی شطرنج را حرام کرده اند .
« تساءلنی عن لعب المجوس ، الناظر الیها ، کالزانی » ، ازمن درباره لعب مجوس میپرسی . کسیکه به آن نگاه کند ، زناکار است . همچنین میاید که « الذی یلعب بالشطرنج هو فاسق ، لایقبل شهادته ، و لایسلم علیه » . آنکه لعب شطرنج میکند ، فاسق است و شهادتش به اسلام پذیرفته نمیشود . در بازی شطرنج ، انسان ، الله خالق را میکشد ، چون گفته میشود که « قتلت الشاه ، و انما الشاه ، هو خالقه عزوجل » . دربازی شطرنج، بازیگر، میخواهد « شاه » را که الله و خالق است ، بکشد . واژه « مات » ایرانی ، درعربی ، مشتق از ریشه « موت » پنداشته میشود، و خیال میکنند که « مات کردن شاه » ، کشتن شاه یا خدا است . جالب آنست که میدانستند ، شاه ، اینهمانی با خدا دارد، نه با سلطان . و میآید که « اول من لعب بالشطرنج کان ابلیس » .نخستین کسیکه بازی شطرنج کرد، ابلیس بود . ابلیس، نزد محمد ، شاه پریان، یعنی همان صنم و سیمرغ ، یاخدای ایران بود . بازی شطرنج « ملعون و رب الکعبه » ، ملعون شمرده میشود . اگر کسی به عبادت اوثان ( بت ها ) بپردازد ، نزد من محبوبترازکسیست که شطرنج می بازد ، چون میگوید « شاه را کُشتم » و بدان که شاه ، « هو رب العالمین » و « فمن قال قتلت الشاه ، فقد کفر بالله ، و من قال – مات شاهک – فکانه یستهزی برب العالمین » با عبارت شهمات ، کسی الله را استهزاء میکند، و بالاخره مسلمانان را از لعب شطرنج نهی میکند « فانی اخاف ان ینزل علیکما عذاب من السماء » ، دراثر بازی شطرنح میترسم که برای شما الله ازآسمان ، عذاب نازل کند . این شدت مخالفت با « لعب مجوس »، و کار برد واژه « شاه، که نام سیمرغ » بوده است، و مشتبه سازی معنای « مات » با « کَشتن » ، تنها حرام کردن یک بازی ازبازیها نبوده است ، بلکه ادامه همان « شکستن اصنام » بوده است . در این لعب ، بنیاد جهان بینی صنم ، هست .
ضدیت اسلام با « لعب مجوس یا لعب مغان» ، ضدیت و جهاد با « جهان بینی ای بود که در بازی شطرنج » پیکربه خود گرفته بود . دوخانه بودن ، یا دورنگ بودن، یا ابلق واستر بودن و پیسه بودن جهان ، همان پذیرش « روشنی و تاریکی» و یا « کفرودین »، به کرداردو اصلی که درتحول یافتن به هم ، و در آمیختن باهم ، راه آفرینندگیند، بود ، که برضد اندیشه ادیان نوریست که خود را صراط مستقیم ، راهی که همیشه در روشنائی است ، میدانند . اندیشه وجهان بینی و دین روشن ، صراط مستقیم ، خلق میکند ، و حرکتهای کژ و کوله و بیراهه را نمی پذیرد . درشطرنج ، زندگی ، مجموعه خانه های تاریک و روشن است ، و انسان « امکانات گوناگون حرکت » دارد .امکان رفتن کژ، امکان رفتن راست، امکان حرکت خانه به خانه ، امکان جهش از روی خانه ها .... در خانه های روشن و تاریک دارد. انسان ، بام وشام ، با پدیده ها و افکارروشن و تاریک هردو ، روبرو میشود . زندگی ، یک راه راست برای رسیدن به مقصد نیست . درشطرنج ، هرانسانی ، مستقیم با خود خدا ، خود بُن جهان و زمان ، بازی میکند . راه حرکت ، جستجو برای گذر از تاریکیها و روشنیها ، از سپیدیها و سیاهی ها ست ، نه از راه راست روشن و مشخص و معین . هیچکسی وهیچ آموزه ای به ما ، راه راست و روشن نمیدهد .این ابلقی بودن شطرنج ، ابلقی بودن همه امکان حرکت را مشخص میسازد ، و راه مستقیم روشنی در زندگی درپیش انسان نیست . راه به خدا و حقیقت و عشق ، ابلقی است ، استر است ، تاریک و روشن است .کژ رفتن و راست رفتن و جهیدن ، و آهسته رفتن و پرش آنی کردن دراین روشنیها و تاریکیها ست . پذیرش این ابلقی بودن راه، و نامعین بودن مسیرحرکت ، داشتن امکانات مختلف حرکت ، راه به خدا یا حقیقت یا بُن ویا عشق است . سرگشتگی وحیرت و « مات ومبهوت بودن » ، مشخصه این حرکت درجستجواست .مولوی این مشخصه بازی شطرنج را که حرکت در دوخانگی هاست ، دراین غزل بیان میکند :
شطرنج ، که صد هزار خانه است
ازجمله آن ، .... دو خانه دیدم
یک خانه ، پر از« خمار» دیدم یک خانه « می مغانه» دیدم
چون عشق ، چنین « دو روی » دارد
سرگشتگی زمانه دیدم
وانگه ، زین سر ، بسوی آن سر
« دزدیده » ، ره و دهانه دیدم
اینجاست که مولوی همان « عقلی که اصل ادیان نوری » میداند که نیک وبد ، را بطورروشن ، معین میسازد، وصراط مستقیم حرکت در زندگی را میسازد، مورد انتقاد قرار میدهد :
زان ره ، خرد دقیقه بین را اندیشه ابلهانه دیدم
او ( خرد) بر سر گنج بی نشانی
سرگشته ، ... که من نشانه دیدم
او ( خرد ) ، زیر پرهمای دولت
گوید که : « به خواب لانه دیدم »
این ابلقی بودن ، این سیاه و سپید بودن ، این روشن و تاریک بودن ، بُن آفرینندگیست . انسان، در رفتن از این سیاه و سپیدها و تاریک و روشنهاست ، که « بُن عشق کیهان وزمان » را درمی یابد و تجربه میکند( نه درپیمودن صراط مستقیم ) . با آمدن سراندیشه « بریدگی روشنی از تاریکی » ، دو رویه بودن ، ابلق بودن ، دو رنگ بودن ، معانی کاملا منفی و غیر اخلاقی و زشت پیدا کرده است . یک چیزی « پیس» است ، یا دو روهست ، یا انکه انسان دورنگیست ، درست معنای متضادی پیدا میکند، که روزگاری، اصطلاح ، « دو » ، داشته است . بهمن که « که همه جهان ، و صنم و بهروز= هلال دوشاخه ماه ، ازاو پیدایش می یابد » ، اینهمانی با روز دوم دارد . دوا= dva که خدا باشد ، همان عدد « ٢ » است.
بهمن ، دوگیان = دوجان ، یعنی « اصل آبستنی » است . هرجانی درجهان ، خود زا وخود آفرین است ، چون « تخمی در درون خود » دارد . ازاین رو بهمن ، مینوی مینو ، اندی + من ، من ِ من ( جام جم ) است . هرجانی، درخودش ، اصل آفریننده اش را دارد . بدینسان ، اصطلاح « خدا = خوا+ دای » به معنای « اصل خود زائی = آنچه که خودش ، خودش را میزاید » هست . مثلا رستم ، « تهم تن » است ، یعنی « تخمی در زهدان » است . به عبارت دیگر، اصل استقلال و آزادی و خود زائی است . دوئی ، دورنگی ، شب و روزی ، ماه و خورشیدی ، ابلقی ، پیسی ، استری ... بیان خود زائی بودند . این بود که زمان را اسب ابلق ، یا دواسب سیاه و سپید که بدنبال هم میدوند ، میدانستند . ماه وخورشید را که بیان ، تاریکی و روشنائی و سیاهی و سپیدی بودند ، بهترین پارادیگم و نمونه « خود زائی و فرشگرد » میدانستند .
به همین علت به ماه و خورشید و شب و روز ، دو اسطرلاب ، دو پروانه ، دو جُنیبت ، دوخاتون ، دو زنگی و رومی ، دو کعبتین ، دو ُکله دار ، دوگاو پیسه میگفتند . ماه وخورشید باهم بیان خدابودن خدا ، اصل خود زائی ، بودند . مسئله آمیختگی( عشق ومهر) و تحول پذیری این دو باهم بود که بُن پیدایش و آفرینش شمرده میشد.
درحالیکه با میتراس ، روشنائی ، تیغ برنده ای میشود که در آغاز، خود را از تاریکی ، می برد . طبعا با این عمل ، اندیشه « کند همجنس با همجنس پرواز» پیدایش می یابد فقط روشنگر است که روشن میکند. دیگر، روشنائی از تاریکی برنمیخیزد، و دیگر، تاریکی از روشنی بر نمیخیزد ، و مفهوم « راه راست و صراط مستقیم » ازهمین سرچشمه میآید .« جستجو در تفکر شطرنجی » در زندگی ، خوارو زشت و پوچ شمرده میشود . دیگر، زندگی، لعب نیست، و صنم بایستی ، شکسته ومحوگردد ، وخدا با انسان ، هرگز بازی نمیکند ، و بازی کردن را خلاف شاءن و عظمت و جلال خود میداند. خدا ازانسان ، عبودیت میطلبد، و انسان باید خدا را فقط معبود خود بداند . دیگر الله ، صنمی نیست که انسان به او بگوید :
تو کجائی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم ، کنم شانه سرت
جامه ات شویم ، شپشهایت ُکشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم ، بمالم پایکت
وقت خواب آیم ، برویم جایکت
ای فدای تو ، همه بُزهای من
ای بیادت هی هی و هیهای من
این همان رابطه صنمیست که بُن هرانسان و همزاد هرانسان ومعشوقه هرانسانست که با انسان، شطرنج عشق میبازد ، تا انسان ، اورا مات کند .
درصورت مات، بُرد می بخشد مقلوبگری چو او ، کرا دیدی ؟
« بررسی صنم و شطرنج ادامه می یابد »
|