یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

مولوی صنم پرست - ۷
چرا برای محمد، داستان رستم واسفندیار حدیث لهو (ولعب) بود؟


منوچهر جمالی


• از « ِاهدنا الصراط المستقیم» به حرکت پیچاپیچ ِ شطرنج ِزندگی و اخلاق و سیاست و اقتصاد
«راه راســت=صراط مستقیم» یا «بیراهه های پـیـچـاپـیـچ»؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۷ آبان ۱٣٨۴ -  ۱٨ نوامبر ۲۰۰۵


از « ِاهدنا الصراط المستقیم »
به
حرکت پیچاپیچ ِ شطرنج ِزندگی و
اخلاق وسیاست واقتصاد
 
« راه راســت=صراط مستقیم» یا
« بیراهه های پـیـچـاپـیـچ» ؟
 
پیچازی = شطرنجی
دیرکجین = نیایشگاه سیمرغ(= کچ )
« کج و پیچ »، نامهای سیمرغ بودند
چگونه مولوی ، از« حکمتِ» محمد،
« لعب شطرنج » ساخت ؟
 
دربندهش میآید که اهورامزدا ، راستی را از«روشنی » ساخت . دربخش نخست ، پاره ۱۲ میآید که : « هرمزد از روشنی مادی ، راست گوئی را آفرید  و از راست گوئی ، افزونگری دادار آشکارشود که آفرینش است » .  این اندیشه ، درست واژگونه سازی فرهنگ اصیل ایران است که آفرینش را ، پیدایش « آمیزش تاریکی– روشنائی ، سیاهی– سپیدی ، لاو، یوغ ، سیم ، بهروزوصنم ، شطرنج » میدانست . هنوز نیز « پیچازی » به معنای « شطرنجی » است، که مرکب از دو بخش « پیچ + آز» است .«آز» معمولا ، اینهمانی با طمع و زیاده جوئی ، داده میشود. البته طمع در هر راستائی ، بد نیست . گوهرعشقبازی طمع است.دربازی شطرنج، یکی دیگری را مات که میکند، هوس تکراربازی راازدست نمیدهد. اینست که عشق هم، آز است .
گربگویم  آن سبب ، گردد دراز
که چرابودش به تخت، آن عشق و آز( عشق = آز )
ازاینگذشته ،« آز»، معنای نیاز را هم دارد . پس « پیچازی » ، هرچند که امروزه ، به خانه های  چهارگوشه دورنگه ، گفته میشود ، گوهر« عشق میان دو خانه، یا همسایگی و جفتی » را نیز بیان میکند . بازی شطرنج ، آز ِ برد و باخت عشقیست . هرقماربازی ، با باختن ، هوس قمار دیگر را دارد ، چون شادی و هیجان بازی کردن، دراو دوام دارد . در بازی شطرنج ، چنانچه  دیده خواهد شد ، آنکه شاه را مات میکند ، خودش، ازعشق به او(شاه = صنم ) مات میشود . آنکه درعشق ، میبرد ، دل خود را میبازد ، و آنکه خود را می بازد ، بازی را ُبرده است .  مولوی در دفترسوم مثنوی ، زن عمران (= پدرموسی ) را« ابر» میداند، و عمران را « زمین » میداند . ابر و زمین( سیمرغ + آرمیتی )، باهم شطرنج عشق می بازند، و دراین بازی ، هردو مات میشوند و ازاین شطرنج عشق ابرو زمین، عمران وزنش، موسی پدیدمیآید
من ( زن عمران ) چو ابرم ، تو زمین ، موسی، نبات
حق ، شه شطرنج و ، ما ماتیم مات
مات وبرد ازشاه میدان ، از عروس
آن مدان  ازما ، مکن  برما فسوس
مولوی ، خدا را در راستای فرهنگ ایران ، اینهمانی با « عشق = پیچ = باد = گردباد » میدهد . شاه شطرنج ، اینهمانی با«عشق» دارد. درواقع « یک اصل » را ، صورت ظاهری «یک شخص » میدهد .
اندرین شطرنج ، بردومات ، یکسان شد مرا
تا بدیدم کین « هزاران لعب » ، یک کس می نهاد
درنجاتش ، مات ، و هست در ماتش ، نجات
زان نظر ، ماتیم ای شه ، آن نظر برمات ، باد
این « بازی به خودی خودش » هست که شادی میآورد و لعبست، نه «غایتی ، فراسوی آن ، نه ُبردن درپایان » . توالی و « بازی ِ پیاپی » است که « آز و نیازعشق » است .  اینست که  « به هم پیچی ِ» روشنی با تاریکی ، سپیدی با سیاهی ، بلکی (= ابلقی= خوشه پروین درهلال ماه = قوناس) ، که عشقست ، اصل پیدایش وآفرینش است ، که اینهمانی با « روشنی » دارد .چیزی روشن میشود ، که زائیده و روئیده، وآنگاه ، پیدا و دیده میشود  . درست، این سراندیشه بزرگ ،درادیان نوری،نفی و انکارمیگردد . همچنین تفکر فلسفی ، میکوشد که ازیک سراندیشه روشن و بدیهی ، یا چند سراندیشه بدیهی که روشن بودنشان ، نیاز به استدلال ندارند ، شروع کند . بقیه دستگاه فلسفی ، بر این « اندیشه ها که نزدما بدیهی است » ، بنا میشود .
ولی کوچکترین شک ورزی ، دربدیهی بودن این سراندیشه های نخستین ، فوری آن مکتب فلسفی را درهم فرو میپاشد و رد میکند.  آنچه برای ما امروز ، بدیهیست ، فردا ، بدیهی نیست . آنچه برای یکی، بدیهیست ، برای دیگری، بدیهی نیست. اینست که تفکرفلسفی ، استوار بر درک جنبش تفکر، در تاریخ مکاتب فلسفی است . دراین ساختن ها و رد شدنها ، یا در« بازی تفکر دردرازای ِ تاریخ فلسفه» ، فلسفه ، پیکر می یابد . موءمن به یک دستگاه فلسفی شدن ، و محکم به آن چسبیدن، بیان « نبود تفکرفلسفی » است .
مکاتب فلسفی ، همان سراندیشه « پیدایش نور، از نور » را دارند که « ادیان نوری » .  ودرست فرهنگ ایران ، وارونه « الهیات زرتشتی » ، پیدایش هرچیزی را ، در دیالکتیک آمیزش اضداد و گوناگونیها میشناخت . این الهیات زرتشتی بود که چیزی را ،راست و حقیقت میدانست ، که درگوهرش، روشن باشد . مفهوم « راه راست یا صراط مستقیم » ، ازاین سراندیشه برخاست . هنگامی، چند راه در برابرما قراردارند ، راه رفتن ، دچار شک وتردید و بلاتصمیمی میگردد، و ترس از رفتن، مارافرامیگیرد .
اینست که وقتی فقط یک راه وجود دارد ، این ترس و شک و نومیدی و بلاتکلیفی، نیست . اساسا اندیشه، با مفهوم ترس، آمیخته شده است، برای آنکه ما موقعی به اندیشیدن میپردازیم که دچارچنین ترسی میشویم . این اندیشیدنست که باید مارا ازشک و تردید وسرگردانی و بلاتکلیفی برهاند .
این ترس و وحشت از رویاروئی با چند راه در هرگامی ، ازکجا آمده است ؟  این ترس و وحشت ، از ادیان و مکاتب فلسفی نوری آمده است، که رفتن در راه مستقیم را، هزاره وسده هاست ، به همه مردمان سفارش کرده اند . کسیکه علم کامل  و پیش آگاهی کامل، یعنی روشنائی مطلق دراختیار دارد ، میتواند « راه راست » را از آن روشنائی ، رسم کند .
شیللر ، شاعر بزرگ آلمان ، سخنی بدین مضمون دارد که : اگر خدا ، دریک دستش ، حقیقت را داشت ، و در دست دیگرش،« سائقه جستجوی حقیقت را با اشتباهکاری » ،و به من عرضه میکرد ، و میگفت : یکی ازاین دو را برگزین ، من ، محتویات آن دست را برمیگزیدم که سائقه جستجوی حقیقت را برغم اشتباهکاری داشت . سائقه جستجو، دریک انسان نیرومند ، برغم همه کژرویها و خم و پیچ پیمودنها ، برگزیده میشود ، چون جستجو و آزمودن در راههای متعدد و پیچاپیچ ، شادی آوراست .
البته خدا ، در تصویرفرهنگ ایران ، نقش « دارنده حقیقت » را بازی نمیکند ، بلکه خودش « همپرس با انسان » میشود . به سخنی دیگر « خدا و انسان ، هردو باهم میجویند » ، چون « ُپرسیدن » ، دراصل، به معنای « جستجوکردن» است . انسان درجستجوکردن، خدا را باخود، می یابد.این باهمجوئی که هـمـپُـرسی نامیده میشود، بیان آنست که « خدا و حقیقت ، درهمان روند جستجو» ، بلاواسطه، تجربه شدنیست .
جستجو و آزمودن ، شبروی است ، وجوینده و آزمایند ، از رفتن در تاریکیها نمیترسد . جستجو، همیشه درتاریکیست، و نیاز به کورمالی دارد . اینست که دیده میشود که فرهنگ سیمرغی ، هیچگاه دم از« راه راست » و فضیلتش نزده است ، و راه راست را ، راه رسیدن به حقیقت، یا راه رسیدن به غایت عشق و دیدن روی یار، ندانسته است ، بلکه جستجوی هدف را از راه ها و بیراهه ها، و کژروی و پیچاپیچ روی میداند . به همین علت ، نام این خدا ، کج و پیچ وکوژوچپ است .
هزاره ها، ادیان ومکاتب فلسفی نوری ، برضد مفاهیم « کج و پیچ » سخن گفته اند، و آنرا نامطلوب و زشت ساخته اند، که این واژه ها برای ما ، همه بارمنفی دارند . گفته میشود ، این مطلب ، پییچیده است ، یعنی معضل و مغلق است . میگویند فلانی، دل پیچه یا شکم پیچه دارد ، یعنی شکم روش دارد .  میگویند روزگارفلانی پیچان است، یعنی مضطرب ومشوش ونا آرامست . درویس ورامین میآید
بسوزم ، چون ترا پیچان به بینم
به پیچم ، چون ترا سوزان ببینم
یا فردوسی میگوید :
همی بود پیچان دل ازگفتگوی     مگر تیره گرددش زین آبروی
درکتاب المعارف میآید که : « انسان ، بچه پیچان عظیم است . درسلامت نمی زید .چنگ بهرجای درمیزند . ازآنکه ازهوای عدم، اینجا درافتاده است ، نه اول می بیند و نه آخر می بیند . میترسد که اگرچنگ درجائی زند ، هلاک شود» .  پیچان بودن انسان ، این خطرها را با خود میـآورد . پیچ افتادن ، به معنای آنست که مشکلاتی درراه برمیآید ، یا جورنمیشود و کار، گره خورده است
بدینسان دراثر نفوذ ادیان نوری و اندیشه « صراط مستقیم » ، واژه « پیچ ، و پیچه و پیچ درپیچ ، پیچائی ، پیچشی وپیچ افتادن و پیچیدگی .. » همه منفی و زشت ساخته شده اند ، چون با نام این زنخدا کار دارند . اوعشق است ، او ، پیچ و پیچه و اشق پیچان است . همچنین، نام دیگراو « کج و کژ و کوژ » است . ازاین رو است که نباید « راه کج » رفت ، نباید بازی شطرنجی کرد ، چون بساطش ، پیچازی است . این عشقست که راه کج و پیچان و پیچ درپیچ را میرود، وعاشق کج و پیچ وخم است . 
درپهلوی pechitan ، پیچیدن ، به معنای ۱– دورچیزی را گرفتن و۲- تاب دادن ( بهم تابیدن ) است پچیتاک pechitaak   دارای معانی پیچیده + احاطه شده + فراگرفته شده + تاب خورده است . پیچیدگی pechitakih به معنای احاطه شدگی + تابیدگی است ( فره وشی ) . این معانی نشان میدهد که پیچ و پیچه و پیچیده ۱- احاطه شدن و احاطه کردن ، فراگرفتن ، فراگرفته شدن و ۲- تاب دادن و تابیده شدن است . مثلا ، پیچه (=عشقه ) ، دوردرختی را احاطه میکند، و به دوراو تابیده میشود . در بهم تابیدن ، دوچیز، به هم پیچیده میشوند . درواقع ، درخت و پیچه ، باهم یک وحدت تشکیل میدهند، وانبازو همآغوش میشوند . درویس ورامین میآید :
چنان آمد به نزد ویس بانو    که آید دردمندی پیش دارو
بپیچیدند برهم ، مُرد ( =مورد) وشمشاد
زشادی هردوان را گریه افتاد
دوعاشق درخوشی همرازگشته    به خوشّی هردوان انبازگشته
توگفتی شیرومی بودند درهم     ویا برهم فکنده خزّ و ملحم
به پیچیده بهم چون مار برمار    چه خوش باشد که پیچد یاربریار
لب اندرلب نهاده روی برروی   نگنجیدی میان هردوان موی
هم ازبوسه، شکر بسیارخوردند    هم ازبازی، خوشی بسیارکردند
بخوبی دیده میشود که « به هم پیچیدن و پیچیدن » ، پیکریابی عشق است . و درواقع ، سیمرغ ، اینهمانی با عشق = پیچه   داده میشود، و ازاینجا میتوان دید که سیمرغ ، خدای مهر بوده است . یکی ازنامهای پیچه ،« سن» است که سیمرغ ( سئنا ، صنم ، سین سینا ) باشد . ازجمله نامهای دیگرآن ۱- پیچ دار دوست ۲- مهربانک ٣- عشق پیچان و ۴- لوک .... میباشد ( فرهنگ گیاهی ماهوان ) .  معنای واژه« لوک » درکردی باقیمانده است . لوک که نام پیچک ( لبلاب = لاو+ لاو) است، درکردی به معنای « فشردن درآغوش» است . لوکاندن ، به معنای ۱- دستبازی و یکدیگر را غلتانیدن ۲- و کنایه ازهمخوابه شدن است (شرفکندی).
درکردی به پیچک گیاه ، باداک گفته میشود و خود واژه « باد » ، اساسا به معنای « پیچ » است .  بادان، تاب دادن است .  « باد» ، درفرهنگ ایران ، هم اصل جان وهم اصل عشق است.
مولوی درغزلی این بازی عشق میان خدا وانسان را، مانند پیچیدن کلافه بدورتن انسان میداند، چون خدا، پیچه وعشق است .
مثل کلابه (کلافه ) است، این تنم   حق می تند، .. چون تن زنم !
تا چه گلولم    میکند ، او زین کلابه وتارمن
پنهان بود، تاروکشش ، پیدا ، کلابه و گردشش
گوید کلابه : کی بود ، بی جذبه این پیکارمن
تن ، چون عصابه ، جان چوسر، کان هست پیچان گردسر
عصابه ، به پیچه بند و سربند و دستارومندیل گفته میشود
هرپیچ بر پیچ دگر ، توتوست چون دستارمن
خدا، ریسمان ورشته  ایست که به گرد من میپیچد و کلافه دورتن من میشود . این تصویر دوک نخ ریسی است، که با آن رشته تابیده و سپس به دور گلوی دوک ( فلکه ) که باد ریسه ، یا بادریس مینامند ، کلافه میکنند . البته « باد ریسه »، به معنای « رشتن و پیچیدن و تابیدن » است ، چون باد، دراینجا به معنای پیچیدن و تاب دادن است .  ازاین رو به چشم صنم ، که ماه درشب و خورشید در روز باشد ، بادریسه میگفتند . دربرهان قاطع دیده میشود که بادریسه ، به مردم یک چشم گفته میشود، و همچنین نام دجال ( دژ+آل) است. خدا، درواقع یک چشم درشب، و یک چشن در روز داشت. ولی بادریسه به چشم او گفته میشد، چون با چشم مهروعشق، به همه می نگریست وهمه را به هم کلافه میکرد .
درکردی معانی دیگری از ترکیبات« پیچ» باقیمانده است . پیچاندن ، به معنای محکم بستن است . پیچک ، چرخ و ارّاده است . پیچکه ، کودک نوزاد ، و چرخ و ارّاده است . پیچ و پلوچ به معنای کج وکوله است . و پیچیان ، به معنای چرخیدن دررقص است .اینست که درادبیات ما، زلف و گیس پیچان یا جعد ، رسنیست که بازی کنان صنم ، دل همه را شکارمیکند . زلف پیچان ، رسن عشقست .
از رسن زلف تو ، خلق بجان آمدند
بهر رسن بازیش، لولیکان آمدند
دردل هرلولئی ، عشق چو استاره ای
رقص کنان گرد ماه ، نورفشان آمدند
لولیکان ِ قنق ، درکف ، گوشه تتق
( قنق = همان سبک شده قوناق و قوناس است، که به معنای مهمان است، ولی دراصل مقارنه هلال ماه و پروین است )
وز تتق آن عروس ، شاه جهان آمدند
دراین فرهنگ، پیچیدگی و کجی و خمیدگی ، همان نقشی را بازی میکرد که واژه « راست و مستقیم » در ادیان ومکاتب فلسفی نوری .
ابلق که ابلک و« بلک » باشد وبه معنای دورنگه است ، درحقیقت ، یاوره یا « پوست رقیقی  است که بربچه ، وقت ولادت، پیچیده است ( غیاث اللغات )، و نامهای دیگرآن درفارسی ، آتون و « یاره» و درعربی « مشیمه » است . چنانچه آمد ، و اژه « پییچیدن » درپهلوی ، هم به معنای فراگرفتن و احاطه کردن، وهم به معنای تاب دادن و تابیدنست . درواقع ، یاوره، یا یاره، یا مشیمه ، پوستی است که دور کودک ، پیچیده شده است . این نشان « عشق نخستین » است . کودک درپوست مشیمه ، پیچیده شده است و ازاین رو « یاره » نام دیگرآنست که به عنای « عشق » است . به همین علت ، اصطلاح « مشیمه شب » پیدایش یافته است ، چون شب ( شه و) هنوز درکردی به « آل » گفته میشود ، که دراصل «خدای زایمان » بوده است، و سپس، « جن نوزاد کش » خوانده شده است . آل ، شبست و شب ، پوستی است که کودک آفتاب درآن پرورده میشود، و بامداد ، از این مشیمه بیرون میآید . این بیان آنست که شب و تاریکی و سیاهی ، پیچه و عشقیست که آفتاب و روشنی و سپیدی را درآغوش دارد و بدان مهرمیورزد .
برشکافد صبا مشیمه شب    طفل خونین، به خاوراندازد ( خاقانی)
درهمین راستا ، تصویر هفت فلک ، فهمیده میشده است. به همین علت ، فلک ششم ، پوست خوانده میشود ( که دراصل مشتری یاخرم یا آنا هوما خوانده میشده است ) و فلک هفتم ، کیوانست که مویهای روی این پوستند . درواقع زمین ، در مشیمه « مشتری و کیوان » است ، و به دورآن پیچیده است . این بیان عشق بود . همچنین ، پیله ابریشم دور کرم ابریشم ، بهرامه ، یعنی همان سیمرغ یا خرم خوانده میشد، و اساسا واژه « پیله و پیل » هم درایران ، به معنای عشق و دوستی بوده است ( پیشوند فیلسوف در یونانی ). همچنین ، پوست تخم مرغ ، خرّم نامیده میشود ( تحفه حکیم موءمن ) که فلک ششم باشد . خدا ، پوست یا مشیمه جهانست ، به معنای آنست که خدا ، مادرجهانست، و جهان را دوست میدارد . تن ، حامله به جانست ، یعنی ، تن وجان همدیگر را دوست میدارند . ازاین رو ، این تصویر ، تبدیل به « پیراهن و جامه و خرقه » شد . جامه یا خرقه ِ کسی را به خود پیچیدن، بیان دوستی و عشق و همبستگی بود . کیخسرو( درشاهنامه ) ، جامه خود را به رستم میدهد ، یا انوشیروان ، جامه خود را به برزویه پزشک میدهد .  ازاین رو بود که « دایره یا گردونه » ، معنای پیچه ومهر را داشت ، و برهمین زمینه ، به جشن عروسی ، « گردک » میگفتند و میگویند . این بود که خمیدگی و کجی و پیچ ، برترین ارزش را داشت .
نام دیگر این صنم ، کج = کژ = کاج =غژ  بوده است . ازاینکه خود واژه « کژ »، درهمه لغتنامه ها ، نقیض راست شمرده میشود، و دارای معنای « پیچیده و خمیده » است ، زشت سازی گوهر این خدا دیده میشود . وقتی درنظر گرفته شود که گوهراین خدا ، جستجو کردن درتاریکی است ، و جستجو کردن ، کج و کوله و پیچ وخم رفتن است ، ارزش مثبت این واژه ،برجسته میگردد . سیستانیها بنا بر آثارالباقیه ابوریحان ، به ماه دی ، که ماه خرّم هم نام دارد ، « کـژ پـشـت » میگفته اند . و سغدیها به ماه دی ، « مسا فوغ » میگفته اند . مسا ، ماه است و فوغ همان فغ و بغ است و«بغ » درسانسکریت ، معنای زهدان را هم دارد . پس « مسافوغ » به معنای« زهدان ماه» یا« هلال» است . هلال ، کژ پشت است . در آثارالباقیه ، دیده میشود ( صفحه ٣۵٣ ) که دراصفهان ، به جشن نوروز ، کژین گفته میشده است ،و کژین و کجین نام این زنخدا بوده است، و به معنای « همیشه باکره » است . در آثارالباقیه میآید که : « ... دراصفهان درایام نوروز، بازاری بپا میشود و عید میگیرند  و آن را دراصفهان ، کژین گویند  .... واین یک هفته است ...» .
درکردی ، کچ ( = که چ ) به دختر و باکره گفته میشود . کچینی، دوران دوشیزگی و پرده بکارتست .  « که چین » ، هنوز باکره . همچنین « کچینه ، که چا چاف » به مردمک چشم گفته میشود (= پروین یا ارتا، درون هلال ) و نوروز ، آغاز ماه فروردین است ( فروردین = ارتا فرورد ) است .  پس ، مردمک هرچشمی ، همین« کج » یا زنخدای همیشه باکره میباشد . مردمک چشم ، میخواهد همیشه چیزبکر بببند . به سخنی دیگر، هرانسانی ، کج می بیند . هرانسانی ، کژبین است ، چون ُهما یا ارتاست که درچشم او، می بیند . کج درچشم ( چاو کردی، که همان Schau, Anschauung  آلمانی میباشد )، کج می بیند . تیر نگاه ، از کمان کژ، به آماج افکنده میشود :
تو راست باش چوتیرو ، حریف ، کژ، چو کمان
چو تیر زه  بدهان گیر، چون درافتادی
ازآنک راستی تو ، غلام آن کژیست
اگرتو تیری ، بهر کمان کژ زادی
این چشم کجست، که به چیزها ، خیره مینگرد . کج و کوله نگریستن است که بیان جستجو و سرگشتگی وحیرت و مبهوت ومات شدن و شگفت کردن و بی پروائی و سرکشی و لجاجت و گستاخی است.  این واژه « خیره » همان واژه « هیره » درکردیست . در کردی ، هیره ، به معنای « پژوهش » و « نگاه با گوشه چشم » است . هیره که ر ، پژوهشگراست . وبنا بر ناظم الاطباء ، خیره ، گل همیشه بهاراست( همیشک جوان، حی العالم ، بوستان افروز) که اینهمانی با سیمرغ = فروردین = ارتا فرورد دارد .  جستجو و آزمودن ، خیره نگریستن ، کژ وکوله نگریستن است . به همین علت، زال به رستم جوان میگوید که تو هفتخوان آزمایش را برگزین، تا همیشه چشمت ازدیدن شگفتی ها، خیره بماند . « رخش فرّخ » که همان چشم رستم و همان سیمرغ است ، این راه را خواهد سپرد .
ازاین پادشاهی بدان ، گفت زال    دو راهست، هردو برنج و وبال
یکی دیربازآنکه کاوس رفت     و دیگر، که بالاش  باشد دوهفت
دوهفت = چهارده میباشد، و لحن باربد برای روز چهاردهم ، « شب فرّخ یا فرّخ شب » نام دارد . این راه ، راه فرّخست .
پرازشیرو دیواست و پر تیرگی    بماند برو چشمت ازخیرگی
تو کوتاه بگزین ، شگفتی ببین       که یارتو باشد ، جهان آفرین
اگرچه برنجست ، هم بگذرد     پی رخش فرّخ   ورا بسپرد
« خیرگی » ، بیان چنین بینشی درتاریکی و تیرگی و دیدن شگفتی ها ،و گستاخی، برای روبروشدن با خطرهاست، که سپس ، از ادیان نوری، زشت و منفی ساخته شده است. این خیرگی ، ازهمان آغاز در « دو راهه = ابلقی بودن » آغازمیشود . با هر پدیده ای و تجربه ای و فکری ، ضدش هم میآید، و ایجاد تردد و سرگشتگی و حیرت میکند، و بینش، ازپیدایش وکشش این دوتجربه متضاد ( سیاه و سپید ) تحولی درانسان ایجاد میکند . تفکر ِ در یک راهه را ، باید رها کرد. آنکه همیشه گرفتار دوراهه ها نیست ، هیچگاه نمیاندیشد . کسیکه راه مستقیم میرود ، فکرش میخوابد . این اندیشه ، همان مسئله تراژدی یونانست، که درعرفان ، شکل « حیرت » به خود گرفت، و در « شطحیات » عبارت بندی شده است .
فکر، رها کن ، ترک  نُـهی کن     زانک زحیرت، با  دول آئی
( دول ، دولت = سعادت )
فکرچو آید ، ضد ورا بین     زین دو ، به حیرت ، محتمل آئی
زانک تردد ، آرد حیرت     زین دو تحـوّل ، در محل آئی
و واژه « حیرت = حیره ، چیزی جزمعرب همان هیره ، خیره نیست .  حرکت دربساط شطرنج ، خیرگی ، یا دچارحیرت شدن در میان سپیدی و سیاه ، درمیان دو راه ، درمیان راهها ، درمیان حرکتهاست . انسان در هرگامی ، با پدیده « هنگام » روبروست . واین بزرگترین تجربه زمان درفرهنگ ایرانست، که درشطرنج میشود .  کار و اندیشه نیک ، کاریست که به « هنگام » بشود ، نه طبق یک امر و آموزه ای . این رویاروئی « بُن انسان با هنگام» ، معنای کارو اندیشه نیک را معین میسازد، و این گوهر « لعب » است.
به هنگام ، هرکارجستن  نکوست
زدن رای، با مرد هشیارو دوست ( فردوسی )
درعرفان ، این اندیشه « هنگام » ، به اصطلاح « آن» و« وقت» ، انتقال می یابد . انسان باید  ابن الوقت باشد، و در« آن » زندگی کند . درهنگام اندیشی است که انسان ، خودش ، میزان نیکی و بدی میشود .  البته کج روی ، سپس معنای تنگی پیداکرده است .  کجروی ، رقصیدن هم بوده است ، چنانکه دربرهان قاطع ، « کچول » ، جنباندن سرین و جفته ، به هنگام رقصیدن است . چپ هم که معنای کج دارد ، درشکل « چپی » رقص گروهیست .
« کجه » گوی مانندی است که از پاره های کرباس و جزآن سازند، و کودکان با وی بازی کنند ( ناظم الاطباء ) . همچنین کجه و کچه ، انگشتری بی نگین است که بدان شبها بازی کنند، و کچه بازی، همان بازی است که امروزه انگشتربازی نامند ( لغت نامه ازسعید نفیسی )
چرخ کجه باز، تا نهان ساخت ، کچه
با نیک و بد دایره درباخت  کچه
هنگامه شب گذشت و شد قصه تمام
طالع بکفم یکی نینداخت  کچه ( منسوب به رودکی )
سعید نفسی، احتمال داده اند که این کلمه کجه یا کچه ، همان مهره کبود پررنگیست که برای دفع چشم زخم، برپیشانی ستور و درنظر قربانی کودکان گذارند . ولی نام این مهره، خرّمک نیزهست، که درست اینهمانی « کچه = خرّم = فرّخ = سیمرغ = صنم را نشان میدهد . بازی کردن با مهره، که کچه هم نامیده میشده است ، طبعا شامل بازی شطرنج و مهره هایش نیزمیشود .  کجی ، مهره ایست به رنگ کبود که برکلاه شیرخوارگان آویزند دفع مضرت چشم زخم را ، مهره آبی و روشن براق به رنگ آسمان ( آسمان = سیمرغ ) . سیمرغ ، چون خدای قداست جان بوده است ، اصل دفع هرگزندی و آزاری است . درسانسکریت کاچ ( kacha ) دارای معانی ۱- شیشه ۲- آبگینه ٣- مروارید است )   (Williams ودر جهانگیری ، کاچ ، به معنای آبگینه است. در کتاب روایات پهلوی با دراتستان دینیک ( اساطیرف رحیم عفیفی، ص۲)میآید « و نخست آسمان را ازسر – اهورامزدا – بیافرید ، گوهر او ازکین( آبگینه ) سپید بود»  . البته « آبگینه = آب ِ کین، یعنی آب زهدان است» ، که« آبگاه» هم خوانده میشود .
 کچول ویا کاچول ، دراصل رقص با موسیقی و غنا و یک آئین دینی بوده است، و سپس که فرهنگ سیمرغی ، سرکوب شده است ، معنای اصلی خود را گم کرده است . دراین شعر ابی سعید ابوالخیر ، میتوان رد پای آنرا یافت :
اسرار ملک بین که به غول افتاده است
وآن سکه زربین که به پول افتاده است
وآن دسنت برافشاندن مردان ز دو کون
اکنون به ترانه و کچول افتاده است
کجک ، نام یکی از ۱۲ شاخه اصلی موسیقی است ( محمد علی امام شوشتری ) .همچنیت غژک که همان کجک است ، کمانچه یا سازیست که مطربان نوازند . زیر لغت غژک ، میآید که آنرا سازو طنبور نیز خوانند . این خدا ، خدای موسیقی بوده است .
کچه بازی ، که بازی حدس زدن راز پنهانیست، و کسی میبرد که بتواند راز پنهان شده را که انگشتری در مشت حریفان بازیست ، گمان بزند . بینش ، نزد این خدا ، گمان زدن در بازی پنهان کردن انگشتر درمشت بوده است که سپس در داستانهای گوناگون « جستجوی عشق حقیقی، ویا حقیقت دین درادیان » ، بازتابیده شده است . یافتن حقیقت یا عشق ، جستجوی انگشتر، درمشتها یا کوزه ها ... یا دلهاست که پنهان شده است .  کچه ، ُگل میکند، و راز نهانی ، درحدس وبازی ، ظاهرو فاش میشود . آنندراج درباره « کچه بازی » مینویسد :  «  عمل کچه باز آن است که جمعی ازحریفان ، دوجانب نشینند . حریف ، ازیک جانب ، پنهان ازحریفان مقابل ، کچه در دست پنهان کند ، و همه حریفانش ، مشت بسته پیش یکی ازحریفان مقابل آیند . اگر کسی را پوچ گوید و کچه درمشتش باشد، او برده باشد ، والا حریفان طرف ثانی ، وچون کچه از مشت کسی برآید ، گویند : کچه ، ُگل کرد و کچه رو کرد و نیز گویند کچه را در توده خاکی ، پنهان کنند و به ضابطه ای که مقرر دارند ، با هم گرو بندند و بازند کسیکه بازی را برد، گویند کچه اش ، گل کرد ». این کچه بازی هم ، گونه ای دیگراز« جستجو درتاریکی»است که همان « خیرگی و هیره وحیره » میباشد که منش بازی دارد، و گوهر این خدا بوده است و واژه «ایر» که پیشوند « ایران» است، همین واژه«هیر» است .
درواقع « کچه = کاج = کژ» نام سیمرغ یا ارتا بوده است . ازاینرو ، درخت کاج ، که درخت صنوبر= سنو بر ، یا « ارزه » باشد ، اینهمانی با او دارد .  برگهای سوزنی درخت کاج ، سه به سه درغلافی قرارگرفته اند ، که بیان « سه تایکتائی یا سه قرقفی » اوست . و صنوبر ، همان « صن + ور » است، که به معنای « «زهدان صنم یا سیمرغ»است . ارتا خوشت ( روزسوم نزد اهل فارس = که نزدما اصطلاح زرتشتی آن، اردیبهشت مشهوراست ) ، انگشتری است، که سیمرغ به همه انسانها داده است، و همه آنرا درنهان دارند ، و کجه ، درواقع ، نام خود انگشتر بوده است . چون کاج که همان واژه قاچ و قاش هست ، و به برش هلالی گونه هندوانه یا خربزه گفته میشود ، به معنای هلال بوده است و دراصل انگشترها را به شکل « هلال ماه » نیز میساخته اند . انگشتر، بایستی با « مشتری که همان برجیس و آنا هوما وهما »  اینهمانی داشته باشد . مشتری که خدای خدایان بوده است ، همانسان که دانه های خود را ( مورد ، مهره، درّ ، مروارید، گوهر) درجهان افشانده است، در بُن ناپیدای هرانسانی، انگشتر سعادت و مهرو زنهار وامان ( مقدس بودن جان ) هست . فردوسی درباره مشتری میگوید :
فروزنده چون مشتری برسپهر    همه جای شادی وآرام و مهر
 این رد پا که برابری « مشتری» یا سعداکبریا هما ، با انگشتر باشد ، دربسیاری از آثار مانده است . چنانچه ناصرخسرو گوید:
اگرعقل درصدرخواهی نشسته
نشانده درانگشتری ، مشتری را
در کردی به نگین انگشتر، « قاش» میگویند که به معنای نیم دایره است ، همان کاج میباشد. دربهمن نامه ، شاه بهمن به ُگردانش نامه می مینویسد، و درنامه اش انگشترش را می نهد
چو درنامه دیدند  انگشتری     نهان چون به میغ اندرون مشتری
یا نظامی میگوید :
برجیس به مهر او نگین داشت   کاقبال جهان درآستین داشت
البته ، برجیس ، زن و ماده بوده است، با آنکه اورا سپس نرینه ساخته اند ، چون در منتهی الارب دیده میشود که برجیس به معنای « ماده شتر، بسیارشیر » است . اینست که انگشتریا خاتم ، دراصل به معنای مهر ِ «خدای مهربه انسان » بوده است که دربُن هرانسانی افشانده است که اصل سعادت است . و « خاتم الانبیاء » نیز درهمین راستا معنا میدهد .
بدانک عشق خدا ، خاتم سلیمانست
کجاست دخل سلیمان ومکسب موران
دادن انگشتربه کسی ، بیان اظهارمهراست، و چون مهراین خدا ، درآغاز « رها ساختن ازگزند » است ، انگشتر زنهار و امان است و سپس ، دادن سعادت است .  با دادن انگشترهای خود به همه انسانها ، همه، گوهرمشتری یا خدائی وهمائی پیدا میکنند
صنما چگونه گویم که تو ، نور جان مائی
که چه طاقتست جانرا ، چو تو ، نورخود نمائی
تو چنان همائی ای جان ، که بزیر سایه تو
بکف آورند زاغان ، همه ، خلقت همائی
صنما، چنان لطیفی که به جان ما درآئی
صنما به حق لطفت ، که میان ما درآئی
تو لطیف وبی نشانی ، ز نهانها ، نهانی
بفروز این نهانم ، چو نهان ما درآئی
بجهان ، ملک تو ئی بس ، نکشد کمان تو کس
بپرم ، چو تیر اگرتو ، به کمان ما درآئی
یک نام مشتری، آنا هوما= انا هما ( یونکر)، یا همای مادر است .
واژه « کچ = کج = کژ » که نام این زنخدا بوده است، به اندازه سپس دربرابر مقوله « راست روی و صراط مستقیم، که پیآیند مفهوم روشنی درادیان نوری است » زشت و خوار ساخته شده است، که ما دیگر، معنای اصلی آنرا فراموش ساخته ایم .
البته دراثر همین کاربرد ، « جستجوی حقیقت و عشق وزندگی ، که کج روی در تیرگی و تاریکیست »،که کچه بازی ، که بازی شطرنج است ، طرد و تبعید شده است .  این « لعب شطرنجی و کچه بازی »، بکلی با مفهوم محمد از « حکمت و حق » ، درقران فرق دارد . ولی مولوی ، اندیشه شطرنج بازی را ، درهمان واژه « حکمت و حق » قرآنی بازمی تابد . درحکمت وحق قرآنی ، اندیشه شطرنج بازی را که بکلی متضاد با آنست ، می بیند .
یکی از بزرگترین اشتباهات متداول درزمان ما ، اینست که اندیشه دموکراسی وبرابری، سبب درهم ریختن بسیاری ازمقولات تاریخی میشود .  یک مرد بزرگ ، مانند مولوی ، خود را ، در محمد و عیسی و موسی و یوسف وسلیمان و ..... می بیند . خود را در آنها ، بازمی تابد . خودرا درآنها ، درآثار آنها ، در تک تک اصطلاحات آنها ، در اعمال و اقوال آنها ، نقش میکند ، نه آنکه محمد و موسی و عیسی و یوسف وسلیمان را ، در خود بازتابد، یا درخود ، نقش کند . ولی یک انسان عادی ، آئینه ایست که محمد یا عیسی یا موسی دراو بازتابیده میشوند ، نقش میشوند . محمد یا عیسی یا موسی ، خود را دراو ، نقش میکنند ، میتراشند . محمد و قرآن ، آئینه مولوی میشود، و مولوی در این آئینه ، محمد و قرآن و اسلام را نمی بیند ، بلکه چهره و اندیشه و شخصیت و سبک و شوق و عشق و رقص خودرا می بیند . در درک غزلیات مولوی ، باید این پدیده را شناخت . وگرنه محمد و قرآن واسلام را در آئینه مولوی دیدن ، یک عمل کودکانه و سطحیست .
محمد ، چون گوهر وغایت خلقت را برضد « لعب » میدانسته است ، براین باوراست که « وما خلقنا السموات و الارض وما بینهما  الا بالحق ، درمثنوی این آیه چنین ترجمه میشود : نیآفریدمشان بهرهمین که شما می بینید ، بلکه بهر معنی و حکمت باقیه کی شما نمی بینید آنرا » . الا بالحق محمد، بیان تضاد با اندیشه « لعب بودن زندگی » بوده است . ولی مولوی درست برای تآویل این آیه ، بازی لعب شطرنج را میآورد .  اگر دقت شود ، روند برد و مات شطرنج ، «حکمت» به مفهوم قرآن ومحمد نیست، و برای همین بود که محمد ، شطرنجبازی را ، نفی الوهیت میدانست، و مبتکرش راابلیس میشمرد. دردفترسوم مثنوی میآید که :
هیچ خطاطی نویسد خط بفن    بهرعین خط، نه بهرخواندن ؟
« نقش ظاهر» ، بهر« نقش غایب» است
وآن ، برای غایب دیگر ، ببست
تا سوم چهارم ... دهم برمیشمر   وین فواید را بمقدارنظر
همچو بازیهای شطرنج ای پسر   فایده هرلعب، در« تالی» نگر
این ، نهادند بهرآن « لعب نهان»    وآن برای آن و آن بهرفلان
همچنین دیده جهات اندرجهات    درپی هم ، تارسی دربردومات
لعب شطرنج ، برای حرکات متوالی و پی درپی است ، تا یا ببرد یا ببازد . البته ،« حکمت » را مولوی تنها به معنای قرآن بکارنمیبرد ، بلکه به آن محتویات دیگر میدهد . دراینجا ، درست حکمت و معناست که گوهر« لعب شطرنج » پیدا میکند .
 
« نـفی وانکار ِ خـدا » ،
یا « تـغیـیـر ِ تـصـویرخـدا »
 
این « تغییر تصویراجتماع ازخدا » هست که دردین و سیاست و اقتصاد و تفکر ، انقلاب میآفریند ، نه نفی و انکار وجود خدا . مسئله بنیادی هیچ اجتماعی ، اثبات یا انکار « وجود خدا» نیست . آنچه در بحثهای فلسفی ،انکار یا اثبات میشود ، فقط وفقط « انکارو یا اثبات تصویری ازخدا » هست. جنبش عرفان هم درایران، بدنبال « تغییر تصویر الله ، در راستای تصویری بود که ازفرهنگ سیمرغی » هنوز در دلها و روانهای ایرانیان باقی مانده بود . همانسان که در داستان « موسی و شبان» ، مولوی ، الله را چنان در آرایشگاهش ، بزک میکند و میآراید، تا همان صنم ازآب درآید ، وبالاخره به همان نتیجه فرهنگ سیمرغی میرسد که :
ملت عشق ، ازهمه « دین ها »  جداست
عاشقان را ملت و مذهب ، خداست
همینطور، درهر بیتی ازغزلیاتش، در باطن و پوسته هر اصطلاحی، ولو اسلامی و قرآنی باشد ، این « تحول تصویر خدای اسلامی به خدای سیمرغی » هست . خدا ، درفرهنگ ایران ، « نوسانی میان شخص و اصل هست» ، نه « یک شخص » ، و درپایان ازشخص ، چیزی جز « اصل عشق » باقی نمی ماند . همین گریزپائی ، ویژگی « لعب یا بازی » است .
« بازی یا لعب شطرنج »، با تصویر دیگری ازخدا، کار دارد که با « الله و حکمت » . در« حکمت و معنا و غایت » ، فقط یک خدای همه دان هست که با دانش همه گیری ، پیشاپیش ، غایت و معنای زندگی و انسان و اجتماع و خلقت را معین میسازد . ولی بازی شطرنج با « دوخدا » کار دارد که« جفت » هستند که عاشق و معشوق همند ، که باهم در بازی عشق ، جهان و زندگی و تاریخ را میآفرینند ، و این دوخدا ( لنبک و بهرام گور، صنم و بهروز، گلچهره و اورنگ ) ، بُن وجود هرانسانی هستند ، یا به عبارت مولوی ، لیلی ومجنونی درون یک نمد هستند . درواقع ، در لعب و لهو ِ دو اصل باهم ، تاریخ و زندگی و اخلاق و دین و معنا را مشخص میسازند ، نه حکمت و نه معنا و غایتی که خدای همه دانی، پیشاپیش وضع کند . مسئله بازی دوخدای جفتست ، که بُن و سرّ وجود هرانسانی میگردد . این بازی ، با ازبین رفتن رابطه اش با اسطوره آفرینندگی جهان درفرهنگ ایران ، یک بازی بی معنا  میگردد . البته این بازی ، از تجلی « بزم عشق » ، به « رزم اهورامزدا و اهریمن » کاسته میگردد .
محمد ، با تصویری که ازالله  داشت ، برایش « مات الشاه » ، معنای « کشتن الله » را داشت، که استهزاء  الله، و بزرگترین جرم است . ولی برای یک خرمدین و مزدکی و مجوسی ومغانی ، نه بهرام میخواست، سیمرغ یاصنم را بکشد ، نه صنم میخواست ، بهرام یا بهروز یا بابک(= پابغ = خدای حرکت وسیرو سلوک، برای یافتن صنم خود ) را بکشد . مسئله « مات کردن وباختن و بردن » ،  مسئله « بردن در باختن ، و باختن در بردن » بود ، که برغم همه چیز را باختن ، همیشه « هوس قمار دیگر» ، آنهارا ازنو، به بازی میگماشت . مسئله « بردن درباختن » ، از مقولات بازگانی نبود که  الله، درقرآن ، در رابطه اش با انسانها ، برای معامله با انسانها بکارمیبرد .  درحکمت ( به مفهوم محمد ) ، الله ، انسان ودنیا را که مخلوقاتش هستند ، برای غایتی خاص ، خلق میکند ، واین غایت، معنای زندگی است . غایت یا مراد ، فراسوی انسانست . ولی درفرهنگ ایران و نزد مولوی ، خود انسان ، غایت ومراد است . انسان ، نمیخواهد دربازی ، به غایتی فراسوی خود برسد . همین اندیشه را مولوی ، در« مفهوم الست اسلامی » جاسازی میکند ، که درست وارونه آن در اصطلاح الست بربکم ، هست:
دلبر روز الست ، چیزدگر گفت ، پست
هیچ کسی هست کو ، آرد آنرا بیاد ؟
گفت :  بتو تاختم ،  بهر خودت ساختم
ساخته خویش را ، من ندهم در مزاد ( حراجی)
گفتم : تو کیستی ؟  گفت :  مراد همه
گفتم :  من کیستم ؟  گفت » مراد مراد
انسان ، مراد خدا، یا غایت خدا ، غایت غایت است . دراسلام ،هرعملی که به آن غایتی که الله معین ساخته ، انجام داده شود، معنا دارد ، وگرنه بیمعنا ، بلکه « ضدمعنا» است . با وضع چنین غایتی، تکلیف و راه مستقیم برای رسیدن به این غایت در زندگی و اجتماع و سیاست را معین میسازد . ولی درلعب ، دوشاه یا دوخدای جفت و ابلق و همبغ (= نریوسنگ=نرسی= اصل زیبائی درهمآهنگی ) ، در همبازی باهم هستند . بساط شطرنج ، بساط زندگی و تاریخ و اجتماع و دین و تفکرهست .
همبازی ، همبغی است . همبازی ، این نیست که یکی ، با دیگری ، بازی کند، و اورا ببازی بگیرد . درفرهنگ ایران ، خدا با انسان بدین معنا با انسان به کردار ابزار، بازی نمیکند ، بلکه با او همبازی = همبغی = همخدائی میکند .  انسان ، دراثر اینکه « وجودی ناگنجا ، یا آبستن به خداست » ، ازهمان روز نخست ، تجربه آن را دارد که « وجودی جزآنست که هست » .  انسان ، آنچیزی نیست که هست .  انسان ، چیزیست، جزآنچه هست .  ولی آن خودی که جزاوست ، با آنچه هست ، پیوندی نهانی دارد که نمیتوان این پیوند را ازهم برید . ازاینجاست که مفهوم « جفت بودن خود و خدا » ، فوران میکند .  آنچه جزاو، ولی با اوست ، جفت وهمزاد اوست ، خدا خوانده میشود . دراین جهان بینی، نمیتوان خدا را نفی کرد، چون نفیش ، نفی انسانست . این خود و این خدا که جفت همند، همزاد همند، یوغ و سنگ و سیم همند ،  همیشه در بازی شطرنج باهمند . انسان تخمست و خدا، آبست . اینها باهم جفتند . همبغی، همبازیست. همین واژه است که « انباز» شده است، و درکردی به معنای « همآغوشی »  باقی مانده است :
ما همچو آب ، درگل و ریحان روان شدیم
تا خاکهای تشنه ، زما ، بردهد  گیا
بیدست و پاست خاک جگرگرم ، بهر آب
زین رو ، دوان دوان رود آن آب جویها
پستان آب میخلد ، ایرا که  دایه اوست
طفل نبات را طلبد دایه ، جا به جا
ما را زشهر روح ، چنین جذبه ها کشید
درصدهزارمنزل، تا عالم فنا ( فنا= ونا = عشق )
آب و گیاه ، آسمان وزمین ، تن وجان، خدا وانسان ، نوروسایه ، جفت(قرین) وهمبازی همند .  آسمان که قرین انسانست ، انسان را هرشب به معراج بینش میکشد
بیار آنکه قرین را سوی قرین کشدا
فرشته را زفلک ، جانب زمین کشدا
بهرشبی چو محمد ، بجانب معراج
براق عشق ابد را بزیر زین کشدا
این اندیشه « جفت بودن وجود انسان » است که اندیشه همبازی بودن انسان با خدا ، انسان با آسمان ، آسمان بازمین ، سپید با سیاه ، تاریکی با روشنائی  را درشطرنج میآورد . دراین راستا که دوشاه که جفت همند، درفکرمات کردن هم دربازی هستند . مات کردن ، چنانچه محمد می پنداشت ، کشتن وقتل محبوب وجفت و همبغ( همخدا ) را نداشت ، بلکه معنای « مات و مبهوت کردن و مست شدن و شادی کردن و حظ بردن ، ازسرور آسمانی متلذذ شدن و غلغل کردن ازنشاط و کسی را مست کردن و الهام بخشیدن و برافروختن و دیوانه کردن » را داشت .
مات کردن ، معنای گیرانداختن صنم گریزپا ، درآنی دربازی را داشت . توالی حرکات ، درهرحرکتی ازخانه ای به خانه ای ، روبرو با « هنگام » میشد . توالی حرکات و رفتار و عمل و اندیشه ، با زمان، به معنای « هنگام » کار دارد .  دراین هنگام ، چه میتوان کرد ؟ ازیکسو ، به « غایت عشق » ، کشیده میشود ، وازسوی دیگر، با اتکاء به خرد خود ، میکوشد که ازهمه امکانات حرکت خود ، بهره بجوید و در تفکر، تصمیم بگیرد .  عشق وخرد ، باهم میآمیزند . غایت او ، بردن دیگری ، درباختن خود ، یا باختن خود در بردن دیگریست . این پیوند « عشق ورزی و خرد ورزی » ، این « برقص آوردن خرس خرد، با آهنگ عشق » ، یک « جفت جد و بازی » پدید میآورد .  اوهم بازی میکند و هم جد است . بازیش، جدیست ، و جدش ، بازیست .  درحکمت ، معنا و غایت، درپایانست . رفتن درصراطمستقیم شریعت و برخورد به دین ، جدی است و بازی ، تسخره دین و الله و غایت است . کوچگترین کج شدگی ، لغزش و گناه کبیره است.  ولی درلعب ، شادی و سعادت و تجربه حقیقت ، در هرحرکتی درخود بازی و جستجوست ، نه در پایان . او درعمل ، بازی میکند . خودِ حرکت ، رقص است . خودِ « گشتن = تحول » ، وَشـتن ( رقص و ازنوزنده شدن و شادشدن ) است. واژه گشتن ، همان وشتن است.  درلعب ، انسان ، شاهیست در برابر شاه دیگر، که درخود اوست . از بازی این دوشاه باهم دربُنش ، او پیدایش می یابد ، ازاین بازی ، او میاندشد و عمل میکند .  مولوی در اینهمانی دادن « لعب شطرنج » با « خلق دنیا برای واقعیت یابی حکمت الله » ، درواقع همان کاری را میکند که « الله » را ازسر ، « صنم » میکند .  ازالله ، دوباره ، صنم را میسازد . یا درواقع ، سیمرغ را بجای الله مینشاند . سیمرغ ازخاکسترش برمیخیزد .
مرا گوئی :  مرو چپ چپ ، که  حرمت را زیان دارد
زحرمت ، عارمیدارم ، ازآن ، برعارمیگردم
« معنی » ، همی گوید مکن ، مارا در«این دلق کهن »
دلق کهن باشد سخن ، کو سخره  افواه شد
من گویم ای معنی بیا ، چون روح اندرصورت آ
تا خرقه ها و کهنه ها ، ازفرّ جان ، دیباه شد
« چپ رفتن » هم ، همان کج کوله رفتن است . درکردی معنای اصلی « چه پ » باقیمانده است .« چه پ » ، دارای معانی ۱- کج وکوله ۲- کف زدن ٣- پول قمار ۴- دسته گل و گیاه و ۵- دور افتاده ... است . این خدا ، دسته گل و گیاه ، مجموعه همه جانها دریک خوشه است . « بغ = باغ = باغه» نیز همین معنی را دارد .  و« چه پی » ، رقص گروهیست . دل که ریم من ( مینوی ریم، یا نی است . خرّم یا سیمرغ را سغدیها ، ریم ژدا میخواندند- آثارالباقیه ) باشد ، جایگاه این خداست، که در سوی چپ قرار دارد . و مرکز اندیشیدن را دراصل ، درکله و مغزنمیدانسته اند ، بلکه در دل ( سیمرغ= هما ) ودرجگر ( بهمن) میدانسته اند . کسیکه از بُن وجودش میاندیشد ، چپ رو است .  اینست که گوهراین خدا ،  کج روی و پیچ زنی و چپ روی است ، نه رفتن در راه راست . گوهر این خدا ، با کجی ( کژپشت ، کچه ، پیچه ... ) کارداشته است . پیله ابریشم ،« کژ= قز=کج ) خوانده میشود ، چون پیله ابریشم ، همان « بهرامه یا سیمرغ » است، که خدای مهراست . پیله ، دورکرم ابریشم که بهرام باشد ، پیچیده است، و پیله ، همان مشیمه و یاوره و اتون یا بلک است . زهدان آسمان وکل آفرینش، که هلال ماه است ، کج است . جستجوی بینش نیز، در کجروی است . نیایشگاههای این خدا ، درایران ، هم « در ِمـهر » که همان « دیـر مـهر » باشد ، وهم « دیـرکجـین » خوانده میشده است . رد پای« دیرکجین » دربهمن نامه( ایرانشاه بن ابی الخیر) ، باقیمانده است . کج روی در غزلیات مولوی با مهره فرزین در شطرنج ، کار دارد . این « فرزین » یا « برزین » ، یکی ازچهره های این صنم است، که درفرصتی دیگر به بررسی آن پرداخته خواهد شد . کج ومژ رفتن ، ویژگی ، سرشارو لبریز بودن از خدا ویا ازبینش حقیقت است . اینست که دیده میشود که « مست ، که خدا را نوشیده است ، که اشه یا شیره حقیقت را نوشیده است» ، کج رو است . 
ای لولی بربط زن ، تو مست تری یامن ؟
ای پیش چو تو مستی ، افسون من ، افسانه
از خانه برون رفتم ،...... مستیم   به پیش آمد
درهرنظرش مضمر، صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بی لنگر ، کژ میشد و مژ میشد
وزحسرت او ، مرده ، صد عاقل و فرزانه
گفتم زکجائی تو ؟  تسخر زد و گفت : ای جان
نیمیم  ز ترکستان ،  نیمیم ،  زفرغانه
میان سیاهی وسپیدی بودن،درک ابلقی بودن، متلازم کژمژشدنست
نیمیم زآب و گل ، نیمیم زجان و دل
نیمیم لب دریا ، نیمی ، همه دُر دانه
گفتم که : رفیقی کن ، بامن که منم خویشت
گفتا که بنشناسم ، من ، خویش ، زبیگانه
نه تنها جوینده ، کژومژ میرود ، آنکه ازبینش وتجربه مستقیم حقیقت لبالب شود، اوهم کژ ومژ میرود و« کشتی بی لنگر» است.
 ولی ازآنجا که  ساختن« دیرکجین » به هما، دختر بهمن، در بهمن نامه نسبت داده میشود ، میتوان با شناخت « پیوند بهمن باهما » ، دریافت که این هما ، همان ارتافرورد یا سیمرغست، که « کچه » و« انا هوما » هم خوانده میشده است، و ساختن دیرکجین، بوسیله هما و منزل کردن درآن ، بویژه در نزدیکیهای اصفهان ، بیان آنست که دیرکجین ، نیایشگاه هما یا سیمرغ یا کجه و پیچه و چپه بوده است . برای شناخت بهتراین موضوع ، نیاز به اندکی حاشیه روی هست .
 
تبدیل  اسطوره، به  تاریخ
و
تبدیل تاریخ ، به اسطوره
 
موبدان زرتشتی ، « بهمن» را که
دراسطوره، « بُن آفرینش وخردسامانده»
بود، تبدیل به « بهمن، پسراسفندیار»
مرّوج دین زرتشت کردند
تا نشان دهند که هخامنشیها وساسانیها
ازتبارمرّوج دین زرتشت اند
 
امروزه ، اغلب روشنگران ما دراثر قاطی کردن اسطوره و خرافه باهم ، و ضدیتِ کودکانه با اسطوره، و بزرگسازی تاریخ دربرابر پوچسازی اسطوره ، از دیالکتیک اسطوره وتاریخ ، کاملا بیخبرند . روشنفکران ما ، از« پیشرفت» ، « اسطوره پیشرفت» را ساخته اند ، از« تجدد » ، « اسطوره تجدد» را ساخته اند ، از« علم » ، « اسطوره علم » را ساخته اند ، از« فلسفه » ، « اسطوره فلسفه » را ساخته اند ، از« عقل» ، « اسطوره عقل»  را ساخته اند ،از« دموکراسی و سوسیالیسم و آزادی » ، « اسطوره دموکراسی و سوسیالیسم و آزادی « را ساخته اند ، و میخواهند از راه همین اسطوره ها ، به پیشرفت و تجدد و علم و عقل و دموکراسی و سوسیالیسم و آزادی برسند . همیشه برای فیروزساختن حقیقت ، ازحقیقت ، اسطوره حقیقت را میسازند . ولی « اسطوره حقیقت » ، نه تنها ، « حقیقت » نیست ، بلکه « اسطوره » هم نیست ، و درست « ضد اسطوره » است.
کینه ورزی با « اسطوره » ، پیآیند همین « اسطوره سازیها» است . خودشان ، غرق دراسطوره سازی هستند، و آنرا حقیقت می پندارند، و برای « اسطوره زدائی» پیکارمیکنند ! این همان کاریست که دون کیشوت میکرده است . همانسان که حقیقت و اسطوره اش، باهم همیشه گلاویزند ، اسطوره و تاریخ  نیز، همیشه باهم رابطه دیالکتیکی دارند، و هیچگاه نمیتوان به« تاریخی ، بدون اسطوره » ، و« اسطوره ای بدون تاریخ » رسید . این دو، همیشه به هم تبدیل می یابند . هم تبدیل وقایع تاریخی به اسطوره ، وهم تبدیل اسطوره به رویداد تاریخی ، یک روند عادیست . و جدا کردن این دو گونگی آمیزه ، و بدست آوردن «وقایع ابژکتیو ناب ِ تاریخی»، با زدودن این قبیل آمیختگیها ، بدشواری ممکن است . زمانهاست که تاریخ زندگی محمد و علی ، یا عیسی و موسی واسکندرو ... تبدیل به اسطوره داده شده اند . زندگی تاریخی حسین ، تبدیل به اسطوره حسین شده است . این اسطوره ها هستند که در روان و فکر ودل موءمنان ، محتویات دینی و زندگیشان  را مشخص میسازند . اسطوره سازی تاریخ یک فرد بزرگ ، همیشه روند پاکسازی او، و ارتقاء او در مدارج اخلاقی وانسانیست، و طبعا ، یکنوع « فرهنگی سازی » اوست .   ولی مسئله ای که ما در شناختن شاهنامه و اوستا و بندهش و دینکرد ... با آن روبروهستیم ، مسئله تبدیل و تحریف اسطوره های ایران، به رویدادهای تاریخی یا « شبه تاریخی » است . با چنین کاری ، درحقیقت ، فرهنگ اصیل ایران را، نابود و پوچ و بی معنا ساخته اند . الهیات زرتشتی ، با چنین کاری که در بسیاری از اسطوره ها کرده است ، فرهنگ ایران را سرکوب و نابود ساخته است .
« بهمن و هما » ، هسته بنیادی اسطوره های ایران بوده اند که محور فرهنگ اصیل ایرانند .  موبدان زرتشتی ، این « اسطوره بزرگ و متعالی و ژرف » را ، به عمد ، تبدیل به «یک رویداد تاریخی یا شبه تاریخی» کرده اند ، تا به تئوری حکومت خود ، و آمیختگی دین زرتشتی با حکومت ، حقانیت بدهند .درداستان « بهمن وهما» ،هم درشاهنامه وهم دربهمن نامه وهم در« داراب نامه طرسوسی»، ما با پدیده« تبدیل یا تحریف اسطوره فوق العاده مهم ایران، به واقعه ای تاریخی» روبروهستیم . بهمن و هما ( یا سیمرغ = ارتا فرورد ) ، بُن وفطرت هرانسانی را درفرهنگ ایران ، تصویر میکرده اند، و ازاین تصویر بود که، ساختارحکومت و سیاست ( کشورآرائی ) و دین، پیدایش می یافت . درهرانسانی ، بهمن که «خرد سامانده و اصل ضدقهروتجاوزطلبی» است ، بلاواسطه ازخود ، « هما یا داد » را پدیدارمیساخت . داد ( حق و قانون و عدالت )، مستقیما ازخرد مینوی وسامانده همه افراد دراجتماع ، پیدایش می یافت . این سراندیشه ، سراپای گوهر فرهنگ ایران را معین میساخت . دراسطوره، تصویریست که درآن ، « بُن وفطرت انسان بطورکلی » مطرح است . با تاریخی سازی یا شبه تاریخی سازی اسطوره ( در جمشید ودر هوشنگ و ... ویا در داستانهای بهرام گور و  بالاخره در داستان بهمن وهما درمورد هخامنشیان ) ، بُن وفطرت انسان ، بکلی پایمال میشود . آنچه بُن وفطرت کلی و عمومی بود ، دریک فرد و دریک مورد ، محصور و منحصر میگردد ، و عمومیت و کلیت خود را از دست میدهد. یک حقیقت کلی ، یک واقعه وحادثه استثنائی میشود . « خدابودن» ، یک «معجزه محال» میگردد . « معراج بینش» ، یک امر استثنائی میشود. با تاریخی سازی اسطوره ، یک تجربه عمومی وکلی، که همه انسانها را دربرمیگرفت ، درتنگنای یک برهه از زمان و یک مکان و یک شخص ویژه ، زندانی ساخته میشود ، و معنای فرهنگی آن حذف میگردد .  لازمست که تا حدی که امکان دارد « فرق یک رویداد تاریخی »  را با « یک رویداد اسطوره ای » ازهم بازشناخت .
« حقیقت یک رویداد تاریخی که حادثه ای تصادفی ویکباره » است ، دلیل کافی برای « تعمیم دادن آن حقیقت درتاریخ، و بر همه انسانها » نیست .  وارونه آن ، « یادکردن یک رویداد اسطوره ای » ، برای « بسیج ساختن و فرشگرد همیشگی یک حقیقت و اندیشه ِ کلی و عمومی » است . زندگی ایرج و فریدون و جمشید و رستم ... ، تا آنجا که گوهر اسطوره ای داشته اند ، درست برای رستاخیز مرتب و همیشگی و ازنو ایرج و فریدون و جمشید و رستم و طبعا بهمن و هما بوده است . رستم و رخش، همان بهرام و سیمرغند و برای آن درچاه میافتند ، که دو باره ازنو برویند و زاده شوند . شاهنامه ، برای « زنده سازی همیشگی ومکرر بُن انسان ، بهروز و صنم » است ، نه یک رجزخوانی و حماسه سرائی . یادکردن از یک رویداد تاریخی ، یاد آوردن حادثه ایست که فقط درشرائط خاصی و تقریبا تکرارناپذیر، امکان حدوث آن در زمان و مکان و اشخاص خاصی بوده است . 
ولی یاد آوردن ازیک رویداد اسطوره ای ،  یاد آوردن از یک مورد و ازیک تصادف و حادثه گذشتنی و تکرار ناپذیر نیست ، بلکه ، اینجا « یاد آوردن» ، معنای« ازنو زائیدن » را دارد . یاد کردن یک رویداد اسطوره ای ، برای « ازنو زائی آن رویداد » است . همانسان که سقراط ، بینش را ، روند ِ « یاد آوردن یک اندیشه یا تجربه فطری » میدانست، و این روند را روند زائیدن میدانست ، در فرهنگ ایران ، یاد آوردن ، خودش به معنای « زائیدن » بوده است . مردمان ، خواهان ِ « آگاهبود تاریخی » نبودند ، بلکه « خواهان نو زائی یک آرمان بزرگ ومتعالی که در جمشید و فریدون و ایرج و رستم و بهمن و هما ... » تجلی کرده بود ، بودند .  درتاریخ ، هیچگاه نمیتوان ، پراکندگی و تیرگی و آلودگی یک رویداد را زدود و پالود ، چون همه شرایط و عوامل مستقیم و غیر مستقیم ، آگاهانه ونا آگاهانه را ، که در ایجاد آن رویداد ، دخیل و سهیم بوده اند ،  نمیتوان ازسر، در ذهن ، زنده کرد .  اینست که رویدادهای تاریخی ، همه برغم تواریخ که غالبا زیر نفوذ قدرتمندان سیاسی و اجتماعی و دینی نوشته شده ، یا پاکسازی شده اند ، مجهولند . تاریخ ، تاریک است ، و ازآن نمیتوان معلوماتی مطمئن ، برای ساختن زندگی آینده ، بدست آورد. بدینسان ، با « تاریخی ساختن یک رویداد اسطوره ای » ، موبدان زرتشتی ، فرهنگ سیاسی ایران را، نابود و پوچ و تهی ساخته اند . «جمشید اسطوره ای»  را ، که تصویر انسان بطورکلی درفرهنگ ایران بوده است ، « یک شاه شبه تاریخی» ساخته اند . خدای ایران ، ارتا را ، « یک ایرج شبه تاریخی» ساخته اند ، وتصویر خدای عشق را، پوچ ساخته، و ازآن « فلسفه انتقام و کین توزی ایران و توران » را ساخته اند . 
همه رویدادهای اسطوره ای را به « رویدادهای زندگی زرتشت »  کاسته اند، و بدینسان ، تاریخ ِ زرتشت اسطوره ای را ساخته اند ، و همراه آن ، اصالت را ازفرهنگ ایران ، گرفته اند . همینسان « بهمن و هما » را که همان « بهمن و ارتا، یا سیمرغ یاصنم یا کچه » است، و دراسطوره های ایران ، بُن هرانسانی شمرده میشده است ، و کل فرهنگ ایران، برآن استواراست  ،  با تاریخی سازی ، از بین برده اند .« بهمن اسطوره ای» را، که « خرد سامانده و ضدقهرو اصل بزم و همپرسی » است ، اینهمانی با « بهمن ، پسر اسفندیار و نوه گشتاسپ » داده اند ، که در کینه توزی با سیمرغیان ، تباهکاری و ستمکاری را ازحد میگذراند . این بهمن که نوه گشتاسپ و مرّوج دین زرتشتی است ، درست نقطه مقابل بهمن یا هومانی است که نماد فرهنگ عشق وآشتی وضدکین توزی وپرخاشگری است ودرفرهنگ ایران،اصل حکومتگریست . « بهمن زرتشتی »، پهلوان کین توزی با سیمرغیان و خرمدینان و به آفریدیان و مغان ... ، بُن حکومتگری در دوره ساسانی میگردد .  اینست که محمد در برخورد با داستانهای رستم و اسفندیار، که نضربن حارث درمکه برای مردم میگفت ، متوجه این شباهت اندیشه جهاد خود ، با آشتی طلبی و فرهنگ عشقی که سیمرغیان وخرمدینان و مغان و صنم پرستان و آنان که نیایشگاهشان « دیر کجین » بود ، خواهان آن بودند ، شد، و به همین علت ، آنرا « حدیث لهو » خواند . ازاینرو، داستان مسخساخته « بهمن وهما » درشاهنامه و « بهمن نامه » برای درک فرهنگ اصیل ایران، فوق العاده اهمیت دارد . دراین مسخ و تحریف ساخته ها ، هنوز رد پاهای اصل ، باقیست . بازسازی « بهمن و هما » ، یا « بهمن و صنم » ، یا اندیشه « کج دوستی و برتری دان کجروی و پیچ زنی و چپ شوی ، بر راه راست، و سرگشتگی میان چپ و راست »  برای ما ، بنیادیست .
فرزین کژروی و ، رخ راست رو ، شها
درلعب ، کس نداند ، تاخود چه سان شود
رو  رو  ورق بگردان ، ای عشق بی نشان
بریک ورق قرار نمائی ، «  نشان »  شوی
از بهمن ناپیدا ، که بُن و« سرّ همه آفرینش » هست ، ودر« ژرفای هرجانی هست » ، هرچند در ظاهر،بنام بهمن، اثری در غزلیات مولوی دیده نمیشود، ولی « هما ، یا سیمرغ یا عنقا یا ققنش یا رخ » که همه نام همان صنم ( سن = سئنا ) هستند ، محور اندیشه های مولوی میمانند . اینها تشبیهات شاعرانه نیستند ، بلکه تصویرهمان زنخدای ایرانند، که « اصل زیبائی و نی نوازی و جشن سازی و سماع و پایکوبی » در بُن هرانسانی  بود .
صنما چگونه گویم ، که تونورجان مائی
که چه طاقتست جان را ، چو تو ، نور خود نمائی
تو چنان همائی ای جان که بزیر سایه تو
بکف آورند زاغان ، همه خلقت خدائی
و به انسان خطاب میکند که
تو زخاک سربرآور که درخت سربلندی
تو به پر به قاف قربت که شریفترهمائی
زغلاف خود برون آ ، که تو تیغ آبداری
زکمین کان برون آ ، که تو« نقد  بس روائی »
و بانگ نائی که جهان را برقص میآورد و میآفریند ، بانگ پرّ همان هما میداند که منقارش ، نائی بود که طرب میانگیخت
ای درآورده  جهانی را زپای    بانگ نای وبانگ نای و بانگ نای
چیست نی ؟  آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای
درفرهنگ ایران، نی نواز ، نی را نمینوازد، بلکه  نای و نی نواز، درهمبازی و همبغی باهم ، آهنگ جشن را پدید میآورند
نی ، بهانه است ، این نه برپای نی است
نیست الا بانگ پرّ  آن همای
و به« دل » که درهزوارش ، همان « ریم من ، یعنی ریم ژدا = سمرغ » هست ، وخودش دراصل نام « نی» است، میگوید :
دلا ، همای وصالی ، بپر، چرا نپری
ترا کسی نشناسد ، نه آدمی ، نه پری
تو دلبری ، نه دلی ، لیک بهرحیله ومکر
به شکل دل شده ای ، تا هزار دل ببری
بالاخره به«انسان» که همان آفتاب وهمان صنم و همان سیمرغست، میگوید که : تو هزارها فرسنگ ، فراسوی « کفرو ایمان ، و ادیان و عقاید »  هستی . اینها ویزگیهای همه گوهر همین هما هستند
بلند تر شده است  آفتاب  انسانی
زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی
جهان زتو ، ناچیزشد ، چه چیزی تو ؟
طلسم دلبرئیی ، یا تو گنج جانانی
دلا چو باز شهنشاه ، صید کرد ترا
تو ترجمان بگ سرّ  زبان مرغانی
چه ترجمان ؟   که کنون ، بس  بلند سیمرغی
که آفت نظر جان صد سلیمانی
درید چارق ایمان و کفر، در طلبت
هزارساله ازآن سوی کفر و ایمانی
چنین همائیست که خود ، دیرکجین یا نیایشگاه عشق ومهر را میسازد . نیایشگاههای این زنخدا ، بنام « دیر کجین » مشهور بوده اند . در بهمن نامه ، این رد پا، باقی مانده، که دیر کجین را هما ، دختر بهمن در راه به اصفهان میسازد . هما ، همان ارتا و سیمرغ یا خرّم است، و بهمن ، همان مینوی مینویا تخم جهانست . هنوز کردها به خدا ، هوما میگویند . ولی موبدان زرتشتی این داستان را تحریف و مسخ ساخته اند ، تا« تئوری حقانیت به حکومت» را درایران ، بکلی وارونه سازند، و آنرا ویژه خانواده گشتاسپ سازند ، که مرّوج دین زرتشت بوده است . ازاین رو آمده اند « بهمن » کینه توز، پسر اسفندیار را ، اینهمانی با « بهمن = خرد بنیادینی داده اند، که جهان ازآن پیدایش می یابد، و بزمونه و اصل شطرنج است » داده اند . ولی از رد پاهائی که دراین داستان باقی مانده ، دیده میشود که  بهمن و همای حقیقی ، ربطی به پسر اسفندیارندارد، و این هما، همان « کج » همان « رپیتا = دخترجوان ، رپیتاوین = دوشیزه نی نواز» است که در روز نوروز به گیتی میآید و جشن کژین ، جشن زایمان اوست. دراین روزاست که جهان را میزاید، ولی برغم زائیدن ، با کره میماند .  این « همیشه بکرشدن ، پس ازدوباره زائی » ، بنیاد اندیشه نوبودن ، جشن بودن زندگیست . جهان و جان ، همیشه نو میشود .  هرشب، بهرام وصنم ( هما ) همدیگر را درمیان شب ، درآغوش میگیرند، و به خورشیدی نوین، آبستن میشوند، و هر روزبامداد، خورشیدی نو و روزی نو ، زائیده میشود . در ویس و رامین میآید که :
شنیدستم که شب ، آبستن آید      نداند کس که فردا ، زو، چه زاید
تکرارشب و روز، این اندیشه « گشتی بودن » این فرهنگ ، نزد بسیاری، به معنای « تکرارملالت انگیز» ، تکرار دوباره همان اندیشه کهن، گرفته میشود، که در اندیشه تاریخی «ِ بازگشت زرتشت» ، «بازگشت قرآن» ، «بازگشت مسیح» ، ... درادیان نوری تکرار شده است .ولی آنها ، چنین اندیشه «  گشتی » ، به کردار« تکرار ملال آور» را نداشتند . بلکه « گشتن » ، معنای نوزائی آنچه که کسی نمیداند چیست ، بوده است . زائیدن، همیشه با پدیده ناشناخته و شگفت آور ومجهول روبرو میشود . هرنوی ، مجهولست . آزادی ، برشالوده مجهول بودن اراده درتصمیم گیری و خواست ، بنا میشود . هرچند که این« بهمن اسطوره ای» ، تبدیل به « بهمن ، پسراسفندیار، مرّوج دین زرتشتی ، نمونه اعلای کینه توزی در داستانهای ایران که برای نخستین بار درایران ، فرامرز، پسر رستم را به صلیب میکشد ( بهمن نامه ) میشود ، ولی همه ویژگیهای سیمرغ یا هما درداستان باقی میماند .  بهمن میگوید:
یکی خواب دیدم ، بدوگفت شاه    کزآن هول گشتم بدینسان تباه
چنان دیدم ای پیر فرّخ به خواب
که ابری برآمد سیه باشتاب
این همان سیمرغ درشاهنامه است ( هما وسایه اش )
یکایک به  بالای من ایستاد     چو آتش شد و روی برمن نهاد
بیامد  به بالای من برفروخت    مرا همچو انگشت کرد وبسوخت
این خواب را برای جاماسپ فرزانه میگوید، و جاماسپ به او میسپارد که
همان به که هستی تو اکنون به جای
شود برسرتخت، « فرّخ همای»
فرّخ ، یکی ازنامهای این خدا و صنم یا سیمرغست
مراورا سپاری تو ، پیش ازگزند     شهنشاهی و تاج و تخت بلند
نشست از بر تحت، فرّخ همای
باستاد – بهمن – به پیشش به پای
یکی دسته گل ، نهادش به دست
کیانی کمر بر میانش ببست....
یکی تاج زرینش برسر نهاد    به شاهی براوآفرین کردیاد....
همای دل افروز برتخت داد     نشست و کلاه مهی برنهاد
دو دخت جهان پهلوان ، تهمتن
یکی « پیشرو »  شد ، یکی « رایزن »
دربهمن نامه ، رستم، دودختر، بنامهای « زربانو» و « بانوگشسپ » دارد، که دربرابر بهمن کینه توزکه میخواهد خانواده سیمرغیان را بکلی براندازد ، اوج پایداری را میکنند، و با بهمن که میخواست ریشه سیمرغیان را ازبن بکند، پیکارمیکنند .
وزآنجا ( هما ) به شهرسپاهان  کشید
به راه اندرون ، مرغزاری بدید
همآنجا فرود آمد آن شاه کی      یکی شهرپرمایه افکند پی
بیاراستش کوی و بازارها     درم داد ازآن پس به خروارها
زبازاری و مردم پیشه ور     شده تنگ برکوی ها رهگذر
هنوزش هنرنارسیده تمام
که « دیر کجین » اش ، بکردند نام
دورخ ، شاه گیتی ازآن رخش کرد
پس آنگه به پاکی درو بخش کرد
همه رامش و بزم بودیش کار
چنین به ، اگر بگذرد  روزگار .....
که مارا ز دیرکجین  زین بسست
که شاه جهان ، داور هرکسست
این « همائی که دیر، یا نیایشگاه کجین را میسازد »، ودرآن منزل میکند ، و شاه جهان و داور هرکسی است ، و همان صنم و همای مولویست ، هنوزهم نام خدا در کردستانست . کردها به خدا ، هوما ، هومای ، خداست . درهزوارش ،« آنا هوما» ، همان مشتری یا سعد اکبراست که « خدای خدایان » بوده است .  این هما ، همان سیمرغ گسترده پراست ، که با « بهمن = خردسامانده » ، سرچشمه حقانیت حکومت درایران بوده اند . ازاین رو میگفته اند که « سایه هما برسرهرکس بیفتد » ، حق به حکومت دارد . و داستان جنگ رستم و اسفندیار، جنگ پیروان زرتشت ، برضد « شیوه حکومتگری برشالوده فرهنگ سیمرغی+ بهمنی » بوده است . این جنگ ، جهاد دینی، زرتشتیان، برضد آشتی خواهی خانواده سیمرغیان و « حکومت برپایه  دادی ( = هما ) بوده است، که از« مهر وخرد = بهمن » ، دربُن هرانسانی ، سرچشمه میگرفته است . نضربن الحارث که خودش ازخانواده « زُهره پرست » بوده است، و دراثر اطلاع کافی ازفرهنگ ایران، داستان رستم و افراسیاب را در مکه برای مردم حکایت میکرده است ، تا فرهنگ آشتی ومدارائی و مهر ایران را، رویاروی قصص سامی، که استوار برجهاد دینی و پرخاشگری و تهدید و ارعابست، و محمد همه جا آنهارا وعظ میکرده است ، چشمگیر سازد ، سبب کسادی بازار محمد میگردد، و کینه سختی نسبت به او پیدا میکند ، و این داستانها را درقرآن ، « حدیث لهو می نامد .
 
بررسی « مولوی صنم پرست و حدیث لهوو لعب » ادامه دارد


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست