مولوی، « عشق» را مادر ِنهفته ِ ما در« میان ِ وجودِ خود ِما» میداند؟
منوچهر جمالی
•
« عشق ِدرون ِما، مارا میزاید»
اصل پیوندِ با اجتماع و طبیعت، اصلی که غایب، ولی همیشه حاضر درجان ِ انسانست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۹ بهمن ۱٣٨۴ -
۱٨ فوريه ۲۰۰۶
immanent
« زهشی یا انبثاقی »
درفرهنگ ایران ،«غـیـب »
فراسوی گیتی وزمان، نیست
که کسی بدان ، ایمان آورد
بلکه، «غیب »، درمیان خود انسان هست
که باید آنرا « بجوید » .
« غیب » ، درفرهنگ ایران
« اصل پیوند یا عشق»،
درتاریکی ِمیان انسان گم شده است
چرا « فـرهـنگ » و « دیـن » ،
دو پـدیـده متفاوتـنـد ؟
چرا « فرهنگ ایران » ،
غیر از« دین اسلام » اسـت؟
« فرهنگ» و « دین » ، فقط در دوره زنخدائی ( سیمرغی ) درایران ، با هم ، اینهمانی داشته اند . دین ، فرهنگ ایران بوده است، یا فرهنگ ، دین ایران بوده است ، چون فرهنگ ودین ، تراوش و زهش و جهش بیواسطه ازژرفای ِ خود ِ مردمان بوده است . با پیدایش زرتشت ، که « برداشت ویژه ای ، ازدین مردمی و سیمرغی » داشت ، پدیده « دین » ، از« فرهنگ » جدا ساخته میشود ، هرچند که این« برداشت تازه از دین سیمرغی » ، نقاط پیوند با فرهنگ داشته است ودارد .
با چیرگی الهیات ِ زرتشتی در دوره ساسانیان ، دین زرتشتی ، به کلی ازفرهنگ ایران ، جدا ساخته شد، و کوشید که « فرهنگ ایران » را درقفس الهیات خود ، بگنجاند و زندانی کند . دین سیمرغی ، چون تراوش وزهش ازخود ملت بود ، فرهنگ ایران بود . ولی با چیرگی دین زرتشتی، و سپس دین اسلام برایران ، که ادیانی بودند که از« یک نفر» ، تاءسیس شده بودند ، با فرهنگ ایران، هرگز اینهمانی ، پیدا نکردند . فرهنگ ایران ، نه برابر با دین زرتشتی بود و نه برابر با دین اسلام . دین اسلام هم ازهمان آغازکوشید که یا فرهنگ ایران را نابود سازد ، یا فرهنگ ایران را در قفس تنگ ِ الهیات اسلام ، بگنجاند و زندانی کند . به عبارتی دیگر،دریا ی فرهنگ ایران را در کوزه تنگ اسلام بریزد ! این بزرگترین خطا و سطحی نگریست که کسی ، حافظ و سعدی وفردوسی و نظامی و عطار و مولوی و ... را که پهنا و ژرفای گسترده ِ فرهنگ ایران را دارند ، به مقولات اسلامی یا زرتشتی بکاهد . فرهنگ ، کاریزیست که از ژرفای تاریک ِ منش ایرانی ، هزاره ها پیش از زرتشت ، از شکافها و درزهای « افکارحاکم بر آگاهبود ایرانیان » ، میزهد و میتراود . همیشه « افکاری که گستره آگاهبود انسان » را تسخیر میکنند ، و خود را معیار عقل و نورمیسازند ، تراوش و زهش درون یا ضمیررا که سرچشمه ِ فرهنگست ، بازمیدارند . فرهنگ ایران، درقفس اسلامی و درقفس زرتشتیگری ، در اسارت و تبعید درونی هرایرانی میزید .
غزل درایران ، پیشتازتفکرّ فلسفی آزاد است
ولی « غزل » ، نخستین و بهترین درزو شکافیست که فرهنگ ایران ، از تبعید شدگی سده ها درتاریکی درون ، خود را نجات میدهد و خود را مینماید . درغزل ، ملت ازسر، به آزادی ضمیر فرهنگی خود ، از « قفس دین و افکاردینی و سیاسی و اجتماعی حاکم » ، دست می یابد . غزل ، پیشگام و پیشتاز« تفکرآزاد فلسفی » درایران است . همه « سراندیشه های بنیادی فلسفه » ، در غزلیات ایران ، جوانه میزنند ، و فقط نیاز به « گسترش آنها دراندیشه های فلسفی» است . تفکراصیل ِ فلسفی درایران ، فقط باید « پردهِ عقل محتاط ، و شرم ازمقدسات » را بدرد .
عاشق باید که روز وشب، باده خورد
تا پرده عقل و شرم خود را بدرد
من باده چرا خورم ، وگر زانکه خورم
اندرسرمن ، عقل نباشد ، ... چه برد
مولوی ، چنانچه پنداشته میشود، ضدعقل نیست ، بلکه ، ضد عقلی است که بر« میخ طویله شریعت » بسته است. مولوی ، ضد عقلیست که « مخلوق الله » میباشد که ، طبعا نقش« عبد » را بازی میکند . الله ، برای اجرای اوامرخود ، عقلی را خلق میکند که تنها اوامراورا ، معقول میداند . و او درسر خود ، چنین عقلی را نداشت که باده ، پرده اش را بدرد .
این « عقل ، که هزاره ها مجبور بود خود را غلام دفاع از شریعت اسلام و الهیات زرتشتی » سازد ، پرده ایست که مارا از تفکر آزاد فلسفی ، باز میدارد ، و تا کنون نتوانسته ایم ، بُنـمایه های آزادی را که حافظ و سعدی و مولوی و عطارو... با گستاخی فراهم آورده انند ، بشناسیم و دریابیم و بازاندیشیم، وبی هیچ واهمه ای بگستریم . این عقل و این شرم را باید بالاخره کنارگذاشت .
گر شرم همی ازآن و این باید داشت
پس عیب کسان ، زیر زمین باید داشت
ور ، آینه وار، نیک و بد بنمائی
چون آینه ، روی ِآهـنـیـن باید داشت
این « خود، میزان شدن انسان » ، آرمان مولویست . او این خود، میزان شدن را ، همانند فرهنگ ایران ، پیآیند « دست یابی به بُن خود » میداند. انسان ، درفرهنگ ایران ، هنگامی به بُنش دست می یابد، که بتواند دواصل ضمیر خود را ، با هم جُفت، و همنوا و همآهنگ سازد . این دواصل ، در اصطلاح فرهنگ ایران ، بهرام و ارتا فرورد یا سیمرغ نامیده میشدند . حافظ این دورا ، اورنگ و گلچهره مینامد . مولوی این جفت درون را، « لیلی ومجنون یا ویس ورامین » مینامد .
عارفان را « شمع وشاهد » نیست ، ازبیرون خویش
خون انگوری نخورده ، باده شان هم ، خون خویش
هرکسی اندرجهان ، مجنون یک لیلی شدند
عارفان ، لیلی خویش و ، دمبدم مجنون خویش
ساعتی ، میزان آنی ، ساعتی ، موزون این
بعد ازاین ، میزان خود شو، تا شوی موزون خویش
هنگامی انسان دربُنش، هم لیلی وهم مجنون هست ، یعنی « جفت» را جسته ویافته ، آنگاه ، خودش ، خودش را وزن میکند ، خودش ، میزان و معیارخودش میشود . با کشف چنین بُنی درخود است که انسان ، میزان خودش میشود. این پدیده ، که « جفت » نامیده میشود، چیست ؟ و این اندیشه ِ« وجود جفت دربُن انسان » ازکجا آمده است ؟
« جفت » ، یا آنچه درفرهنگ ایران ، بنامهای« یوغ = یوگا » و« سیم=اسیم » و « سنگ» و « گواز» ... نامیده میشد ، اصل پیوند ی بود میان هردوچیزی ، که آن دورا یکی و همآهنگ میکرد ، ولی درمیان آن دوچیز، گم وناپیدا و ناگرفتنی بود . این همان پدیده ایست که سپس در عرفان ، نام « عشق » به خود گرفت . و« عـَشق » ، معرب همان واژه « اشق = اشک » است که ریشه اش « اشه » است که ازواژه « اشیر= شیر» شکافته شده است . شیرابه گیاهان ، چسبناک و نا پیداست . مفهوم « یوغ یا جفت که همان اصل پیوند بطورکلی میباشد » ، اینهمانی با « میان « دارد . بدین ترتیب ، پدیده میان یا یوغ و جفت ، اختلاف کلی با « پدیده واسطه » داشت . واسطه ، سومیست که میان دوچیزیا دو وجود میتوان دید و گرفت . ولی درفرهنگ ایران ، درست اصل میان ، که « بهمن » بود ، نادیدنی و ناگرفتنی بود . درادیان نوری ، انبیا یا رسولان یا فرستاده ها ، واسطه میان خالق و مخلوق هستند . ازاین رو ، خالق و واسطه و مخلوق ، سه اصل هستند که میتوان ازهم جدا کرد . ولی درفرهنگ ایران ، اصل سوم که اصل پیوند دادن و میان است ، نا پیدا و ناگرفتنی است ، چون اصلیست که « آفریده و آفریدگار را باهم میآمیزد . میان، بخش سومیست که در آمیختن دووجود باهم ( درجفت کردن ) ، خود ، ناپیدا و ناگرفتنی میشود. چون خبری را ازیکی نمیگیرد تا به دیگری انتقال بدهد ، بلکه وجود یکی را با وجود دیگری میآمیزد و هردو را همگوهر میسازد. ازاین رو، این تنها ، عشق ( ماده چسباننده ) است که میان خدا و انسان هست، نه واسطه، به معنای ادیان نوری . اینست که دراشعارمولوی میتوان دید که عشق ، اصل پوشیده یا « مادرنهفته » در هرانسانی هست که اورا به خدا ، یا به « اصلش» میچسباند . اینست که درواقع در عرفان ، کاربرد اصطلاح « ایمان » ، پوچ و بی معنا هست . « ایمان » ، اصطلاحیست ویژه ادیانی که خالق و مخلوق ازهم بریده اند ، وهمگوهروهمسرشت باهم نیستند و نمیتوانند باهم بیامیزند . به همین علت نیز در فرهنگ اصیل ایران ، اصطلاح « ایمان » نبود . وعرفا ، میکوشند که تا ممکن است ، معنای عشق به ایمان بدهند . ولی بمحضی که ایمان ، عشق شد ، دیگر واسطه که پیامبران باشند ، نقش اساسی اشان را از دست میدهند . پیامبران ، دلال عشق میشوند، ووقتی عاشق به معشوق رسید ، دیگرنیاز به دلال ، ندارد. بدین علت ، عشق ، مانند« یوغ » یا« سنگ» یا « اسیم» یا « اصل میان و آمیزنده »، اصل ناپیدا یا غایب است .
ای عشق که جانها ، اثر جان تو اند
ای عشق که حـُسن ها ، نمکدان تو اند
ای عشق که دُرها ، همه ازکان تو اند
« پوشیده توئی » و جمله ، عریان تواند
عشقست ، طریق و راه و پیغمبرما
ما زاده عشق و ، عشق شد ، مادر ما
ای « مادرما » ، « نهفته در چادرما »
پنهان شده از طبیعت کافرما
عشق ، سرّ ی هست که درمیان انسان هست، ونیاز به هیچ واسطه ای مانند جبرئیل ندارد، که اوامر الله را به محمد ابلاغ میکرد
آن لقمه که دردهان نگنجد ، بطلب
وان علم که درنشان نگنجد ، بطلب
سرّی است میان دل مردان خدای
جبریل درآن میان نگنجد ، بطلب
مثنوی مولوی با « بشنو این نی ، چون حکایت میکند» آغازمیشود . همه خوانندگان ،« نی» را مولوی میدانند که « ابزاری » است در دست خدا ، که به کردار عامل و علت ، هرچه خواست دراو مینوازد . ولی برای مولوی « نای » و « نائی » دوجفتند . خدا ، نی را نمی نوازد ، بلکه نائی( خدا) ونای ( انسان) ، باهم ، یک سرود را مینوازند . تن ، نای است و روان یا جان ، درانسان ، نائیست واین دو باهم جفتند . جان انسان ( گیان) ، سیمرغ است ، و روان انسان ، « رام » ، زنخدای موسیقی و شعر و رقص است ، و تن انسان ، آرمئیتی است ، و اینها باهم جفت میشوند و « تخم پیدایش گیتی » میشوند .
« خرابات » و « پیرمغان » و « می » و « ساقی » .. ، همه گرداگرد همین اندیشه ِ « جفت جوئی انسان و خدا » « یکی شدن خدا وانسان باهم » میگردند ، که در ادیان نوری ، امری محال شده بودند . خدا، دراین فرهنگ ، خوشه سراسر جانها( سراسر گیتی ) است ، نه وجودی ، فراسوی گیتی وغیر از گیتی . چون « خدا، مجموعه جانها و آمیخته یا یوغ ِ همه جانها باهمست » ، پس ، جان، مقدس است، و آنکه« جان » را به هر نامی و بهانه ای و حتا بنام حق وحقیقت ، بیازارد ، نه خدا ست ونه مقدس . الاهانی که امر به قتل وجهاد میدهند ، و جانها و خردها را تهدید میکنند ، درفرهنگ ایران ، خدا نیستند . تهدید و انذار و ارهاب و وحشت انگیزی ، برترین شیوه آزردن جان و خرد است . خدائی که « بترساند » ، درفرهنگ ایران ، خدا نیست .
« جفت شدن با خدا » ، به معنای پیوند یافتن با اجتماع وبا طبیعت وبا گیتی است .این جفت جوئی ، یک مطلب ماوراء الطبیعی و فراسوی گیتی نبود ، بلکه با این اندیشه ، آسمان و زمین ، و همه اضداد دیگر ، باهم جفت و یکی میشدند ، و جهانی را که دو پاره کرده بودند ، ازسر، یک جهان میشد . « غیب » ، همان عشقی میشد که درگیتی ، همه اضداد را به هم می پیوست ، ودر درون گیتی ، و میان چیزها ، ولی نا پیدا بود . « غیب » ، همان « یوغ » ، همان « عشق نهفته درگوهرجانها » بود . این واژه « غیب » ، معرب واژه « kaipa » است که به معنای « اسیم » ، یعنی « یوغ » است( مراجعه شود به یونکر) . «غیب »، اصل پیوندجوئی و جفت طلبی نهفته و گوهری درخود جانها و انسانهاست .
خدا و انسان و زمین ، یوغند . خدا ، ابربارنده آسمانست که باد میآورد و انسان را که تخم در زمین است آبیاری میکند . اینست که خدا و انسانی ، رابطه ساقی جان ( ساقی که خودش همان باده ایست که برسر تخم انسان میریزد ) و باده نوش را دارد .
این بود که مفهوم یوغ = چوغ = جوغ = ژغ = جق = جفت ، تجربه اصل عشقی بود که بُن پیدایش جهان هستی ازخود ، و بُن نوزائی وفرشگرد ازخود، و بُن حرکت ورقص و شادی ازخود است . بدینسان جای شگفت نیست که مانی درشاپورگان ، به « مقدس » ، یوج در yozhdahr میگوید .« یوج + در» که همان یوغ + در است ، به معنای « تخم عشق = تخم مهر= تخم پیوستگی » است . مانی، به روح القدس waaxsh yozhdahr میگوید . « وخش »، که به معنای «روح » است ، دراصل به معنای « روئیدن » است . روح مقدس ، گیاه ودرختیست که از تخم عشق میروید . درواقع تجربه قداست ، درتجربه آمیزش وپیوند خدا با انسان است ، که وقتی خدا، پراکنده و پخش درگیتی شد ، تجربه عشق در میان انسان »و « در میان انسان باانسان دیگر» ، و « درمیان انسان و طبیعت و گیتی و زمین ..» میشود . عشق ورزی ، مقدس است . این تجربه فرهنگ ایران از پدیده قداست بود . نخستین پیدایش یا چهره بهمن ، ماه ، یا به عبارت دیگر،« جفتی یا یوج = یوغ = جوغ = جـَق ... » یا اصل پیوند دهی و مهر و حرکت است . در گزیده های زاد اسپرم ، یک رد پای بسیار مهم باقیمانده است که مینماید که « ایـرج درشاهنامه، که بُن اندیشه حکومت درایران » است ، اینهمانی با « درخت کل جان » دارد، که درختیست که سیمرغ برفرازش نشسته است ، و خوشه همه جانهاست . یکی ازنامهای این درخت « وَن جـُد بـیـش » است ، که موبدان معنای آنرا به « درخت دور دارنده غم » گردانیده اند . هرچند این درخت ( چون دارای هرگونه تخمه گیاهیست ، داروی هر دردیست ، ازاین رو« همه پزشک» نام دارد( بندهش ، بخش نهم ) . بدین علت ، سیمرغ ، هم غمزدا، و هم، پزشک همه دردها، شمرده میشد- چون پزشک است ببالین رودابه ، برای زایاندن رستم ازاو ، میاید ) همه دردها را میزداید ، ولی « جـُد بـیـش » معنای دیگری دارد . هم معنای واژه « بیش » و هم واژه « جـُد » تحریف و مسخ ساخته شده اند . ولی از لابلای همین تحریفات میتوان راه به اصل معنا برد . در برهان قاطع میآید که « بیش ، نام بیخی است مهلک و کشنده شبیه به ماه پروین ، گویند هردو ازیکجا میرویند » . ماه پروین که « قوناس » باشد و اقتران هلال ماه با پروین است ، تصویر آفرینش جهان درفرهنگ سیمرغی بود ، و هم میترائیسم وهم دین زرتشتی ، برضد این تصویر بودند . این تصویر پیدایش جهان از جفت آسمانی هلال ماه ( زهدان و تخمدان ) و خوشه پروین ( تخم و خوشه ) میباشد . ازاین جفت شدن « خوشه پروین» با « هلال ماه » که « اقتران = قوناس » نامیده میشود ، جهان ، پیدایش می یابد . این تصویر « بُن عشق ِ آسمانی » بود . اینست که در الهیات زرتشتی ، این واژه قوناس که « ویناس » باشد ، تبدیل به « گناه » شد، که معربش « جناح » ، گردیده است( جنحه ) . عشق ومهمانی ، تبدیل به اصل گناه شده است . این واژه در کردی به شکل « قوناخ » باقیمانده است که هم به معنای « خانه مهمان پذیر» است، و هم به معنای « قنداق بچه » . قونداق ، همان « قون + داگ » است که به معنای « زهدان مادر» است . قوناس هم که « ویناس = وین + آس » باشد به معنای « زهدان + خوشه » یا تخم و تخمدان است ، که باهم جفتند . وین ، نای است که معنای زهدان دارد و آس همان هاس کردیست که معنای «خوشه کاردو دارد که غله ایست مانند گندم . خواه ناخواه ، گیاه مربوطه نیز، مانند همان عشق گناه آمیز، سم مهلک و کشنده است ولی اینکه این هردو گیاه ازیکجا میرویند ، روشن میکند که « بـیـش ، همان جفت ماه و پروین » است . در برهان درست میتوان دید که ماه پروین ، درست بیانگر اصل قداست جان بوده است ، چون دفع زهرمار و عقرب را میکند . در برهان قاطع در زیر واژه « جدوار» میآید که « ماه پروین باشد ، گویند خوردن آن دفع زهر مار وعقرب کند » . واژه « بیش » در « بیش بهار» نیز پیش میآید که معناِی « جد بیش » را روشن میکند . بقول برهان قاطع ،« بیش بهار» در گیلان ، همیشه جوان است ، چون پیوسته سبز است و هرگزخشک نمیشود و برگش نمیریزد و به عربی آنرا حی العالم خوانند . در مفاتیح العلوم دیده میشود که حی العالم همان بستان افروز ( گل ارتافرورد = سیمرغ ) است، و نام دیگرش « همیشگ » است . پس درخت کل هستی وجهان ، « وَن جـد بیش » است . این واژه « جـُد » که معنای « جدا سازنده و دورسازنده » ازآن گرفته میشود ، همان واژه « جوت » در کردیست ، که به معنای « جفت ، بهم چسبیده ، دوگاو شخم زن ، صمیمی ، همسر و شخم » است . جوتگرتن ، ازدواجست . « جوته » ، دوقلو است . بنا براین « ون جد بیش » باید به معنای درخت جفت شدن هلال ماه و خوشه پروین باشد . اکنون در گزیده های زاد اسپرم ( صفحه ۶٣ ) دیده میشود که ایرج را « ایرج وَن جد بیش » میخواند . و همین نام میرساند که ایرج درشاهنامه ، همان «ارتا» یا« اِ رِ ز » یعنی سیمرغ یا اصل مهر است . به عبارت دیگر این سیمرغ، خدای مهراست که بُن حکومت ایران است . فقط ارزشهائی که ازسیمرغ ، و اصل مهر میتراوند ، ارزشهائی هستند که به حکومت درایران ، حقانیت میدهند .
بخوبی دیده میشود که این اندیشه « جفت بودن بیخ و بر در تخم » یا باطن و ظاهر، یا « دین وچشم » و یا « آبستن وجنینش » ، که بهمن ، یا « ارشه من » ، یا « من ِ من » یا « هخه من » ، یا « ارکه من = اکه من »، یا « ا َ نده من » نامیده میشد، اصل آفریننده جهان و « مقدس » شمرده میشد ، چون « پیکریابی عشق ازلی » بود . خود همین واژه « ازل » که به « بُن زمان» گفته میشود ، در مقدمه الادب خورازمی به معنای « دخترباریک میان» است . ازهمین معنا معلوم میشود که واژه « ازل » مرکب از« از+ ال » است . پیشوند « از» درپهلوی ، همان « اوز= هوز= خوز= خوص » است که به معنای « نای» است . نای ، ( کانیا ) به دختر نیزگفته میشد، و این نی است که باریک میانست . نواختن نی وجشن ، وگرفتن ِشیرابه از نیشکر، هردو ، با « روند زائیدن»، اینهمانی داده میشدند . این اندیشه گسترده میشد و « پیدایش هستی بطورکلی » ، گوهر ِ « جشن و خندیدن » داشت . این زنخدا درآغاز، اینهمانی با « زمان » داشت و سپس، با آمدن ادیان نوری ، نام او ، فقط به معنای « تعیین زمان» بکار رفت .چنانکه درمتون پهلوی ، رپیتاوین ( دوشیزه نی نواز است و همان ترکیب از+ ال را دارد ) به معنای « نیمروز » و تعیین زمان نیمروز بکار برده میشود .
یوغ یا جفت یا یوج یا جوغ یا جوت ، بیان سراندیشه « عشق قدیم یا عشق ازلی » بود که ازآن جهان وجشن و زیبائی و موسیقی و رقص و شعرو زندگی و بینش ، پیدایش می یافت . « تخم درون هر تخمی با آن تخم ، ارکه ِ درون هرجانی و درون هرانسانی » باهم ، سراندیشه ای بود که همه هستی ، ازآن فهمیده میشد . این سراندیشه جفت و پیوستگی ، چنان در ضمیرانسانها ریشه دوانیده بود که درهمه گستره ها ، عبارت به خود میگرفت . سـیـمـا ، ( دو رُخسار انسان ) ، اسیم هستند ، سیم یا جفتند. دوررخسار، با آنکه گوناگونند، ولی به هم پیوسته اند . تشخیص گوناگونی ، علت ازهم بریدن آن دو رخسارنیست، بلکه باهم « سیما » هستند . آسمان و زمین ، که سیمرغ و آرمیتی باشند ، جفتند . طبعا « جان » که تخمی ازخوشه سیمرغ میباشد( خدای آسمان) ، درتن ، که دانه ازخوشه آرمیتی ( زنخدای زمین ) میباشد با هم دریک تخم جفت میشوند . هرانسانی ، زناشوئی و عروسی یا جفت ِسیمرغ و آرمیئتی است . « دینار» که نام سکه شده است ، نام خود سیمرغست ، چون « دورویه جفت دارد » . در برهان قاطع دیده میشود که« دینا ر» ، پرنده بزرگیست ، چه « باز بسیار بزرگ » را باو نسبت دهند، و باز دینار گویند . بازکه « واز» باشد ، همان « وای به =نای به = سیمرغ » است . دینار به تخم کشوت هم میگویند که نام فرهنگ است که سیمرغ باشد . دینار، مرکب از دو واژه « دین + نار » است . « نار» به معنای زن است و دین ، نام سیمرغ یا اصل زیبائیست که همچند همه زیبایان زیباست . به سکه چون دو روی جفت دارد و درآغازاز سیم وزر میساخته اند ، به همین علت نام « دینار» داده اند ، چون گوهرسیمرغ ، جفت است . این اندیشه جفت بودن را که بُن « پیدایش جشن و سرود و حرکت و رقص و آفرینندگی» میدانستند و آنرا بنامهای گوناگون از قیبل « یوغ = یوگا » ، « اسیم = سیم » ، « سنگ = آسن » ، « ما ر= مر» ، « پری » ..... مینامیدند ، ازهمان ابتدا ، یک سراندیشه ( ایده ) فراگیربود . ازاین رو بود که همان تخم گیاهی، به خودی خودش مرکب ازاصل نرینه ( = بهرام یا بهروز» و اصل مادینه ( = سیمرغ= ارتافرورد= پیروز) بود . به عبارت دیگر، تخم ، یک مفهوم گیاهی ناب نبود، بلکه مفهوم جنسی نیزبود . ولی این آمیزه ( سنتز) ، مفهومی کلی وفراگیربود و کاهش به پدیده « شهوت جنسی » نبود که سپس ادیان نوری ازآن ساختند . حتی « نرمادینگی» ، مفهومی انتزاعی شده بود . چون هرانسانی ، چه مرد چه زن ، دین داشت ، یعنی « نیروی زایندگی و آبستن شوی » داشت . مرد هم مانند زن ، بینش و کردار و اندیشه و گفتارخود را میزائید . همه پیدایشهای گوهر انسان ، چه زن و چه مرد ، هم زایش وهم رویش بود ( نه تشبیهی ) . مثلا آنچه « وحی » نامیده میشود ، درفرهنگ ایران ، « وخش » بود که به معنای « روئیده » است .« وحی » ، ازبُن انسان میروید ، نه آنکه ازفراز آسمان به دل کسی القاء شود یا فرو افکنده شود . یا فرزانگی ، بینش زایشی است ، چنانکه درکردی هنوز نیز به زهدان،« پرزانک» میگویند .
این اندیشه ، چنان درفرهنگ اصیل ایران، یعنی درضمیر مردمان ریشه داشت که برغم همت موبدان زرتشتی برای ریشه کندن آن ، درضمیرها باقی ماند . و چون تصوف، جنبشی جزادامه جنبش سیمرغیان و خرمدینان در پوشش اسلامی نبود ، این سراندیشه جفت ، در شیوه اندیشه آنها باقی ماند ، چون پیکریابی اندیشه « عشق» بود . ادبیات وشعرو تصوف ایران، تجلیگاه فرهنگ سیمرغی شد، نه بازتابنده الهیات زرتشتی ، که این پدیده را به شدت سرکوبی میکرد . مسئله ما ، بیرون آوردن این مـغــز، که فرهنگ سیمرغی است ، از پوسته ایست که از برخی اصطلاحات اسلامی ، پوشیده شده است . یا به عبارتی دیگر، مسئله برداشتن این نقاب اسلامی، ازچهره سیمرغ است .
سراندیشه عشق و جشن و جنبش وموسیقی ، با سراندیشه ِ « جفت بودن = یوغ = سنگ = سیم = مر... » گره ناگشودنی خورده بود . هرجا جفتی بود، عشق و جشن و جنبش( واژهِ حرکت ازهرک میآید که همان - ارک - است ) وموسیقی بود و مستقیما ازآن پیدایش می یافت . البته « عشق = اشک = اش » اصل ناپیدا و ناگرفتنی – میان هرجفتی بود . فراموش کردن یا نفی کردن ِ این « میان آمیزنده و سنتزکننده » ، خواه ناخواه به « ثنویت ، یا دوتاگرائی » کشیده شد . سر اندیشه « سه تا یکتائی ، یا سه گانه یگانه – ازاین سراندیشه جفتی همزاد و هنبغ و سنگ ، یا مر، یا سیما ، که بُن جنبش و آفرینش و عشق و موسیقی و رقص بود » برخاسته بود . دوجفت، که درعشقی که میانشان هست ، یکی میشوند ، پیکریابی پدیده « عشق یا مهر» بود . و درست زرتشت ، این سراندیشه جفت را تبدیل به سراندیشه « تناقض و خلاء » در بُن گیتی و بُن انسان و بُن اندیشه و بُن ارزشهای اخلاقی کرد . زرتشت مفهوم « همزاد را که درسرود او - ییما - میباشد ، پیوند ناپذیر باهم ساخت . با یک ضربه ، جفت جدا ناپذیردرعشق ، تبدیل به دو بخش جدا ازهم شدند که بطور بدیهی ازهم جدایند و میان آن - تهی – است . میان آنها فاصله ایست که امکان آمیختن را بکلی از بین میبرد . تهی، ازاین پس به معنای فاصله ای میان دوبخشی که درگذشته – جفت یا یوغ یا سنگ یا مر بودند ، هرگز نمیتوان ایجاد پیوند کرد . به سخنی دیگر، میان تهی بین دوهمزاد = دوجفت = دوسنگ .....، همبستگی وعشق ومهر، محال است .
علت نیز این بود که مفهوم « روشنی » ، بکلی تغییر کرده بود . روشنی ، ازاین پس ، تیغی بود که می برید . وحق را از باطل ، و موءمن را ازکافر، جدا میساخت، و جهان را به دوبخش « بخشی که باید درآن صلح باشد » و « بخشی که باید درآن حرب و جنگ وترور باشد » ، و « جهان گذرا وفانی » و « جهان نگذرا و جاوید » تقسیم میکرد .
اندیشه محال بودن آمیزش انسان با خدا ، آمیزش خدا با گیتی ( سیمرغ با آرمئتی ) ، اندیشه پیدایش و رویش خدا ازانسان ( ازتخم فرازدرخت که انسانست ، بُن پیدایش می یابد که خداست ) همه با چیرگی الهیات زرتشتی پیدایش یافت و بر داستانهای ایرانی، تحمیل شد .
|