•
ز گِل آدمِ بوالبشر آفرید
نه آدم که یک کانِ شر آفرید
سراپا تباهی سراپا عِناد
کمالش کم و ادعایش زیاد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱٨ شهريور ۱٣٨۶ -
۹ سپتامبر ۲۰۰۷
بنامِ خداوندِ ناف آفرین
خدای بزرگِ سه کاف آفرین
جهان داورِ جان ده و جان ستان
روایتگرِ این کهن داستان
خداوندِ گاو و خداوندِ موش
خداوندِ ناز و ادایِ گوگوش
خداوندِ فنجان خداوند فیل
خداوند ازگیل و سیب و شلیل
خداوند کاف و خداوند سین
خدای کسِ بی کسِ غم قرین
*
ز گِل آدمِ بوالبشر آفرید
نه آدم که یک کانِ شر آفرید
سراپا تباهی سراپا عِناد
کمالش کم و ادعایش زیاد
بر این شیوه چون روزگاری گذشت
عیان کرد آدم سرشتِ پلشت
پشیمان شد از کرده دادار پاک
شگفت آمدش زانچه پس داده خاک
برآن شد که تا خلقتش هو کند
جهان را ز نو خلقتی نو کند
*
به نو آفرینش چو ایزد رسید
به فکرت فرو رفت و هی نقشه چید
که کار از کجا باید آغاز کرد
چو نو نغمه ای میتوان ساز کرد
بسی کند و کاوید اندیشه را
که آرد فرو در کجا تیشه را
برآن شد که کالای نو آورد
مد آفرینش جلو آورد
پلی بویِ مخصوصِ باغِ بهشت
بیاورد و اندر کنارش بهشت
*
بگفتا مرا چون دو گهواره نیست
بجز مرگ آدم دگر چاره نیست
نه فردا که باید همین دم کنم
ز سر شر این بچه را کم کنم
چو بر مرگ آدم خدا عزم کرد
چو فرماندهان عزمِ خود جزم کرد
به افسانه ای مرد را خواب کرد
گِلش را به بارانکی آب کرد
چو آسوده شد خاطرِ کردگار
ز سویِ شرور آدمِ نابکار
فراخواند در محضرش جبرئیل
بدو گفت کای خادمِ بی بدیل
ز اوج فلک تا حضیض زمین
ز هر خلقتی کن گزین بهترین
که نو آفرینش بیابد وجود
ز سیمینه تار و ز زرینه پود
چو بنشنید جبرئیل امر خدا
ز هر خلقتی کرد نابش جدا
ز طاووس هر دم برنگی شدن
رقیبِ عروس فرنگی شدن
ز گنجشکِ نر شیوه ی ور زدن
ز پیچک بنان گیسوان فر زدن
لبان را به رنگ شراب آفرید
دهان را ز خوشبو گلاب آفرید
ز قو فوت و فن خرامش گرفت
صدا را ز دوشیزه رامش گرفت
حلاوت ز طعم اناران گرفت
طراوات ز طبعِ بهاران گرفت
خم گیسو از خوشه ی جو گرفت
طرب خیزی و مستی از مو گرفت
دل انگیزی از نقشِ قالی گرفت
نمک را ز شعر دنالی گرفت
وفا را ز بانو زلیخا گرفت
وقار و غرور از ثریا گرفت
شکم از زن شاه ماهی گرفت
صفا از دم صبحگاهی گرفت
محبت ز فامیل خوشخو گرفت
ز مینو جمال و بر و رو گرفت
ز رنگین کمان ابروان وام کرد
برخ دانه ی خال را دام کرد
چو بالاش طوبی صفت آفرید
سراپاش از معرفت آفرید
تهی گاه از دشت و باسن ز کوه
پریشانی از فرد و فتح از گروه
ز آبِ روان نرمی و انعطاف
ز یل عزم و از کاهلان انصراف
دو پستان ز سیمینه عاج آفرید
متاعی که یابد رواج آفرید
شب افروزی از کرمکِ شب فروز
سیاهی ز شام و سپیدی ز روز
سبکباری از شعله از ژاله ناز
سبکبالی از کبک و نخوت ز باز
نجابت ز اسب و توان از شتر
گرانسنگی از سنگِ یاقوت و در
ز کاجِ کهن ریشه در گِل زدن
ز صاحب سخن خیمه بر دل زدن
تن از نسترن، رخ ز گلبرگِ تر
حلاوت ز شیرینی نیشکر
به رویِ لبش کرک به آفرید
خمیرش خوش و خیر ده آفرید
دمِ بامدادی بناگوش او
فروغ پگاهی بر و دوش او
ز دریا فرود و فزایندگی
ز پایا گون شوقِ پایندگی
قناعت ز درویش و از شاه آز
ز یلدا هوس های دور و دراز
ز نو اختران رسمِ چشمک زدن
ز نوزاد انگشتِ خود مِک زدن
ز مورِ گرانمایه عقلِ معاش
فزونخواهی از موش و از سگ تلاش
نگاه از غزالان و حزم از کلاغ
دهش از درخت و لطافت ز باغ
پس از بررسی های آمیزه ها
کنش، واکنش، موجب، انگیزه ها
ز الگوی حوران یکی برگزید
که مریم ز حسرت لبان برگزید
به روزی خوش و ساعتی بس سعید
خداوند در پیکرش دم دمید
زمین منبسط شد فلک شادمان
که آدم نهان گشت و حوا عیان
*
پس از عرضِ پوزش شوم دست بوس
زنم بوسه بر دستِ استادِ توس
بدو گویم ای شهسوارِ ادب
تو ای خالقِ شاهکارِ ادب
ز همچون توئی زن ستیزی چرا!
به چشم خرد خاک بیزی چرا!
زن ای با خرد شاهکارِ خداست
حسابِ زن از مرد دژخو جداست
ز زن زندگی زاید از مرد مرگ
چه نسبت به شبنم بلا زا تگرگ
دو صد مردِ بی دانشِ خایه دار
نیرزد بدانا زنی خانه دار
ز مردان سر و خایه پر باد باد
زنان را همی خانه آباد باد
زن و اژدها هر دو از مرد به
جهان پاک از این مردِ نامرد به
*
بهارِ جوانی تبه کرده ام
به فرمان دل بس گنه کرده ام
چه شب ها که در کنج میخانه ها
تهی ساختم رطل و پیمانه ها
چه شب ها که تا صبحدم بی خبر
می ارغوانی کشیدم به سر
چه شب ها که سرمستِ رطل گران
زدم بوسه بر رویِ مه پیکران
فشاندم بسی سیم در راهشان
بدم بنده ی خاص درگاهشان
کنون گرچه از پا درافتاده ام
بهار جوانی ز کف داده ام
پشیمان نیم باز می میزنم
کنون گر کنم توبه کی میزنم؟
*
دونالی به تک سرفه کن سینه صاف
برو در پیِ ناف و اوصافِ ناف
هر آن چیز در چنته داری نهان
برون ریز و پروا مکن زین و زان
*
الا ای هنرمند صاحب خرد
مبادا که چون بچه خوابت برد
برآنم که سازم عیان رازِ ناف
که هستم ز دیرینه دمساز ناف
گشایم به رویت در باغ او
که داغت شود تازه از داغ او
*
فرآورده ی ناف مشکِ تر است
که خوشبوتر از نکهت عنبر است
بسی نافه از ناف آید برون
شود مشک در ناف یک قطره خون
کویر شکم نرم و هموار و صاف
در او واحه ی جنت آسای ناف
متاعی به از مال اوقاف نیست
ولی بازهم خوشتر از ناف نیست
زبانت اگر با دلت صاف بود
سخن هات درباره ی ناف بود
چو نیلوفر نافکان بر دمید
به روح بشر نورِ ایمان دمید
به سطح شکم نافه ی نافکان
چو روز درو دسته ی بافگان
حقیقت بود این سخن نیست لاف
شکم خاتم است و نگین است ناف
چه خوش گفت جوینده ی به گزین
که خاتم ندارد بها بی نگین
*
به مهر نمازم نباشد نیاز
مرا ناف خوشتر ز مهر نماز
چرا سجده باید کنم خاک را
به گل نسبتی نیست خاشاک را
چو مومن به مسجد چو راهب به دیر
طرفدارِ شر و هواخواهِ خیر
نی ام در پی خیر و شر مهربان
شبی نافِ خود را به من ده نشان
چو نافِ تو را دستِ ماما برید
به نام من ای سرو بالا برید
بِهل گوی پستان تو در مشتِ من
به ژرفای نافت سرانگشت من
چو کودک که پستانِ مادر مکد
لبم ناف آن نیم برتر مکد
*
نداری سر و سِر چو با نوچه ها
برو لخت کن مادر بچه ها
شبی بگذر از خیر اِشکاف او
به چشم بصیرت ببین ناف او
که شکت یقین گردد ای مهربان
شوی با من ای مهربان هم زبان
ز مردِ جهاندیده بشنو سخن
به می روی آور رها کن لبن
شبی با پری سای گلچهره ای
که دارد دلش از زفا بهره ای
به خلوتسرائی به دور از خسان
نهان از گذرگاهِ دیدِ کسان
ز می ساغرِ ناف سرشار کن
بمک ناف و این کار تکرار کن
که مستی فزاید دو چندان ترا
ز پا افکند سهل و آسان ترا
*
سخن بر سر نافِ جانان بود
نه نافی که موزار و مودان بود
نه نافی که از حاصل موی آن
توان بافت بهرِ کلان گیسوان
درخشنده نافی چو چشم عروس
چو منجوق بر جامه ی نوعروس
*
دنالی ز مادر نزاید کسی
ز خل نامه ها بهره باید بسی
ز خوبان این شهر بود و نبود
بما چیزکی گر نماسد چه سود
هواخواه طنز و رفیقِ جکم
طرفدار حرفِ حساب و رکم
شبان می زنم تا غم از دل رمد
خم می تهی گردد و خور دمد
زنی خوش مرا گنج قارون ترا
دمی خوش مرا عمر افزون ترا
*
دنالی به ده چار دارد نیاز
خدا جان بده تا بخوانم نماز
شبی هم خدا جان ز روی خطا
به عزت چهل ساله ای کن عطا
نگویم که همتایِ سلمان بود
ولی بهتر از صد مسلمان بود
به روی زمین یا بر اوجِ فضا
نمازش خدا جان نگردد قضا
تو ای خالقِ خوبِ زن آفرین
مینداز روی دنالی زمین
*
نشاید سخن گفت ز اندامِ زن
به خلوت بشاید بری نامِ زن
بهین ویژگی های اندام او
حرام است بر آدم ِ بی وضو
ولی خود به خلوت چه ها میکنند
سگِ مرده را از قفا میکنند
سراپا دروغ و سراپا فریب
شد از کف مرا تاب و صبر و شکیب
مرا روح فرسود این اجتماع
به گِل باید اندود این اجتماع
جولای ۱۹۹۴ ـ تورنتو
|