•
حالا دیگر نه زندگی میکنم و نه خواب هستم. نه از چیزی خوشم میآید ونه بدم میآید. من با مرگ آشنا و مانوس شدهام. یگانه دوست من است. یگانه چیزی است که از من دلجویی میکند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۹ شهريور ۱٣٨۶ -
۱۰ سپتامبر ۲۰۰۷
فریب لابلای همان خطوط سیاه چاپی که کف اتاق پخش بود،از صدای باران و از درون بطن خوابی سیاه بیدار شد.هوا کاملا تاریک بود.پس از چند لحظه چهارچوب گنگ یک پنجره ناآشنا را تشخیص داد.هراز گاهی شهاب نوری از بیرون ظاهر میشد،فضای اتاق را مثل دستان جستجوگر شبحی در مینوردید و باز به بیرون میخزید.
او همانطور در لابلای کلمات سیاه،بیحرکت افتاده بود.دستش را در موهای شبگونهاش فرو برد و رویایی را در موهایش بافت.
اما سرش آنقدر سنگین بود که گویی بمبی در آن با هر حرکت کوچکی میتوانست منفجر شود.
مردی که کمی آنطرفتر،در بستر مرگ افتاده بود،هیئتی که سرشار از راز و هراس بود،در آن هنگام سنگینتر و پر معناتر شده بود. مثل این بود که این واژه اسرارآمیز و مبهم،این مرگ،در میان تنهاییی خانه،چون پتکی به نزدیکترین مرکز جان او میکوبید و دلش را به خاموشی میخواند.
او ظهور پیروزی ِ خیرهکنندهِ زمان بود که در زاویه اتاق به خواب مرگ فرو رفته بود.
بلند شد و همانجایی که به خواب رفته بود نشست.روی صدها صفحه کاغذ.روی میلیونها کلمه چاپی سیاه.سرش را بسوی مرگ خم کرد:
نمی دانم با این همه حرف چه خواهم کرد.دلم میخواهد خودم را که اکنون چون الفبای این کاغذها تا شدهام به همراه این نوشتهها در یک بطری کوچک بیاندازم و به دریاها بسپارم.شاید جایی،در نزدیکی تهران،شهر گمشده من و تو، کسی آنرا از آب بگیرد و ما را بخواند. چه کسی میداند!
ناگهان سرش را در دست گرفت و خم شد:
آه محبوب من. شنیدی!
این صدا را شنیدی.
صدای انفجار مهیب بمب بود.
چیزی دارد در سرم منفجر میشود. شاید هم فقط شیشه دلم بود که شکست. نمیدانم.
دیگر هیچ چیز نمیدانم.
آرام از جایش برخاست.اتاق با آرامش غریبی دور سرش میچرخید. گویی تمام اشیا موجود در اتاق، به خاطر شکنندگی ناگهانیاش بیوزن شده بودند.
به سوی میز کوچک کنار تخت رفت.شمعهایی را در شمعدان گذاشت و روشن کرد.فضای تاریک اتاق ناگهان روشن شد.به یکی از ساعتهای دیواری نگاه کرد.تا دقایقی دیگر شب از نیمه میگذشت.
رو به سوی او کرد و گفت:
میبینی!
میان این همه تاریکی،دلتنگیام چون شعلهای زبانه کشیده است و تمام سایههای بیجان را به جان هم انداخته است.
همان سایههایی که فکر میکنی زیباترین چیزهای دنیا هستند.میلیونها تصاویری که به دست آفتاب طراحی میشوند و آن هنگام که نتابد،جان میدهند.
برای تو فقط سایهها دارای یک رضایت مشترک هستند.نه انسانهای سایهوار!
آن شب پاییزی را به یاد داری؟
باد در برگها میپیچید.تو تازه از خوابی ناآرام برخاسته بودی و من به چهره تکیدهات که آمیزهای از اندوه و وحشتی گنگ بود مینگریستم.در کنار تخت تو بر صندلی فرتوتی نشستم.در بسترت نیمخیز شدی.با صدایی آرام و جدی از صداهایی گفتی که در خیال میشنیدی و من نمیشنیدم.از سایهای که حرکت میکرد.
دلم میخواست بگویم نگاه کن!
باد تندی می وزد.
حرکت سایه،تنها حاصل جریان باد است.
اما چهرهات بیرنگ بود.یک بیرنگی مرگآسا و من بیهوده میکوشیدم تو را آرام کنم.
گفتی سایه،چند قطره یاقوتفام را در لیوانت ریخته است.
گفتی:
سایه، مرا خواهد کشت.
فریب شمع ها را که نورشان سایههایی تکه تکه شده از تن او را بر دیوار منعکس کرده بودند خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت. پات را به اتاق دیگر برد و در سبدش خواباند.در را به هم زد.صدای قدمهایش در راهرو پیچید و سپس خانه از صدا افتاد.
۩
به طرف دریا به راه افتاد.
مدتی راه رفت. شهر خالی بود.آدم ها را باد برده بود.
ماه، نیمه بود و آنقدر به زمین نزدیک شده بود که گویی جسد سنگین مردهای را بر شانهاش حمل میکرد.
قایق کوچکش را به طرف آب هل داد. قایق خطی روی زمین کشید و از ساحل کنده شد. به درون آن پرید.
دریا آرام بود. خاموش مثل درون او.
قایق آب را میبرید و پیش میرفت و پشت سرش آب کف کرده،رقص کنان پیچ و تاب میخورد و میجوشید و قطرههای آب به بدنه آن پاشیده میشد.بادی ملایم و مرطوب حلقههای درشت گیسوانش را پریشان میکرد.به آسمان نگاه کرد تا از گریز ابرها و حرکت موج،وضعیت هوا را حدس بزند.چند کلاغ سیاه با بالهای گشوده بیتکان بر فراز سرش چرخ میزدند و قارقار میکردند.آسمان،عبوس و رُعبانگیز به نظر میرسید.نفس در سینهاش حبس شده بود که ناگهان رعدی با غرشی کرکننده در آسمان پیچید.
کمی که به جلو رفت ناگهان در مقابلش دیوار سبزی از آب،با دهانی کف آلود و خشمگین سر بر کشید.
ناگهان دوباره همه چیز آرام شد.اکنون قایق بر سطحی از کف،در گهواره آب تکان میخورد. زندگی برایش مثل همین قایقی بود که بر اقیانوس بیکران مرگ میراند و او قایق را چون اسبی چموش شلاق میزد تا به سوی نیستی هدایت کند.
دریا بر پوستش جاری بود.
دریا از پوستش می چکید.
هوا روشنتر میشد.ماه در پشت ابرها پنهان میشد و نور آن سفیدتر به نظر میرسید.
در سرش جوشش تنهایی چون موجهای آب،طغیان کرده بود.دیگر نمیخواست به خانه برگردد.
بوی شب،سرد بود.
بوی ماهی و نمک و رطوبت آب،هوا را سنگین کرده بود.به سرعت پارو میزد.تا لحظاتی دیگر باد او را با خود میبُرد.در باد و سیاهی ِتاریک ِ دریا گم میشد و دیگر هیچکس او را پیدا نمیکرد.
با هر پیشروی،تکانهای قایق شدیدتر میشد.
چرا به این فکر نکرده بود که مرگ ِ در آب وحشتناکترین نوع مرگ بود!
پارو زدن را متوقف کرد.نشست کف قایق و به سختی سیگاری روشن کرد و پک عمیقی به سیگار زد.در تمام تنش احساس کوفتگی می کرد.از مژههایش آب میچکید.
باد آرام آرام پرده نازک باران را پاره پاره میکرد و قایق را به ساحل هُل میداد.
با خستگی قایق را تا نیمه از آب بیرون کشید.ماه روشنتر از همیشه به زمین می تابید.جشرهها کنار ساحل در میان خزههای خشک شده وز وز میکردند و صدای خفه و دلگیرشان سکوت مرطوب را میشکست.
در لابلای درختهایی که در سراشیبی ساحل به ردیف قرار گرفته بودند شروع به جمع کردن چوب کرد.به سرعت تلی کوچک از چوبهای خشک جمعآوری کرد و در وسط قایق آتشی افروخت. نور آتش تا شعاع چند متریاش را روشن ساخت و با هر بادی که میوزید آتش شعلهورتر میشد تا اینکه به بدنه قایق اصابت کرد.
با خود گفت:
جهنم چقدر داغ است!
و به سوی خانه براه افتاد.
۩
در را که گشود پات مثل همیشه به استقبالش شتافت. ناآرام بود. زوزه میکشید و خودش را به پای او میمالید. حوصله نداشت مثل همیشه با پات حرف بزند و او را نوازش کند. پات را بغل کرد. به اطاق رفت. در کیف دستیاش را باز کرد و از قوطی فلزی کوچکی یک قرص برداشت و با انگشت به گلوی پات انداخت و او را در سبدش گذاشت. طولی نکشید که پات با صدای نالههای ضعیفش به خواب فرو رفت.
به سرعت خودش را به حمام رساند. قیچی را از کمد بیرون آورد. گیسوانش را از وسط به دو نیم کرد و همانطور دستهای موهایش را قیچی کرد. در آینه به خودش نگاه کرد. به فریبی فریبا بدل شده بود.
به اتاق رفت و کت و شلوار قدیمیاش را از کمد بیرون آورد و تن کرد و موهایش را با دست بالا زد و به طرف اتاق مرگ رفت.
از پلهها پایین رفت. در را بست.او هنوز در آنجا خوابیده بود اما دیگر تنش کاملا متلاشی شده بود.در کنارش نشست.
این هم لباسی که دوست داشتی!
یادت هست به من میگفتی لباس مردانه خیلی به من میآید.
ببین چقدر شبیه تو شدهام.اصلا خودِ خودِ تو هستم.و نشست روی صندلی همیشگیاش که در کنار تخت قرار داشت.
ساعتهای زیادی از شب گذشته است،محبوب من.
بیآنکه بتوانم جایی را ببینم،میدانم که تاریک است و وهمی وحشتناک،مرا در چنگال خود میفشارد.وهمی که دیگر در چهار دیواری اتاق نیست.بلکه در تمام اجسام نیر رسوخ کرده است و میبینمش که چون کرمهای درون تو به حواس من نیز نفوذ میکند و من به تکگوییام ادامه میدهم.
سایهات روی دیوار میلزرد.نور شمع به آن جان داده است.اما تو بیجانی!
و من چون فرشتهای با دو بال،به شکل نازکترین خیال،در کنارت نشستهام و میخواهم با معجزه الفبا،اندام مرگ ترا به مرمری باستانی بدل کنم.
در روزهای پیش،هنوز از این امید آکنده بودم که سرانجام از مرگی که چون دستهای کلاغ سیاهپوش بر فراز سرم میچرخید،خواهم رست.
اما با هر شب و هر تاریکی،موج تازهای از وحشت فرا میرسد.
آگاهی من از نزدیک شدن به نیستی،پررنگتر میشود.
آیا من نمردهام؟
نمیدانم.
میدانم که هیچکس از احساسات من،از وحشت من،از شادیام،از رنجم،واز نومیدیام...آگاه نمیشود.
آدمها به منطق روزمرهاشان چسبیدهاند.به استدلالهایشان چسبیدهاند.
ماسکهای آدمها با پوستشان یکی شده است و تنها مرگ است که میتواند این نقاب را از چهرهاشان بردارد و کنار زند.
میدانی!
ابدیتی وجود ندارد.
ابدیت همین است که اکنون تو اینجا به خواب مرگ فرو رفتهای و در مقابل من یک تهی گستردهِ مخوف و بی معنا تا چشم کار میکند به من ذل زده است.
دلم میخواهد چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم.
نه به خاطر اینکه از نبودن تو میترسم. وحشتم از این است که "هیچ" نبینم.
لمس دستانم آنقدر به خواب رفتهاست که دیگر حتی با دست کشیدن به دیوار صاف و سرد و تاریک قفس انسانیمان نیز ابعاد واقعی آن را برایم مشخص نمیکند.
درضمن،ابعاد قفس انسانیمان دیگر چه اهمیتی میتواند داشته باشد!
تو تنها کسی هستی که در زندگی به چیزی چنگ نیانداختی.تنها کس!
نمیدانم چند روز یا چند ماه گذشته است. دیگر درک مشخصی از زمان ندارم.
حتی با این همه ساعتهای دیواری که بر دیوار فریاد سر دادهاند،دیگر درک مشخصی از زمان ندارم.
تپش قلب تبآلود زندگی دارد آرام میگیرد.
دیگر هیج چیزی را به یاد نمیآورم.هرچه هست سایهای است خاکستری.و تاثیر اندوهبار همین سایه درک ناپذیر است که مرا وادار میکند حضور همه چیز را حس کنم.
حس کنم،چرا که دیگر نه چیری میبینم و نه صدایی میشنوم.
فقط حس میکنم.
مگر نه اینکه جنون،حساسیت اغراقآمیز حواس است!
گویی جنون،حواس مرا تیزتر کرده است.همه صداهای دنیا را میشنوم و میبینم.
آری محبوب من! اکنون مرگ با سایه کبودرنگش ما را محاصره کرده است و هیج جز صدای ممتد و متلاطم ریزش و خاکسار،که چون صدای هزاران آبشار،که از سقف بر سر ما فرو میریزد و با سکوت،سیاهی و مرگ،ما را در خود فرو میبرد وجود ندارد.
وای!
لحظهای انگشتانم با حالتی تشنجآمیز بر دسته صندلیام میخکوب شدند و بار دیگر فکر زنده بگور شدن،چون سایهای در ذهنم شناور شد.
با خود فکر کردم:
در مورد مرگ،هیچ چیز شکوهمند یا آرامش بخشی وجود ندارد.
وحشت واقعی به هنگام مرگ آغاز میشود.
مرگ تمامی اندوختههای انسانی و دانایی را از درون آدم بیرون میکشد.
مرگ مانند ایستادن بر لبه پرتگاهی است که چشمانداز آن فقط "هیچ" است.
محبوب من،مگر نمیگویند که آفریننده،همیشه در آفرینش خود حضور دارد؟
ما نیز هر دو در این صحنهای که آفریدهایم،حضورِ مسلم داریم.و چهل و هشت خدای بیرحم در هیئت چهل و هشت ساعت فرتوت دیواری،به پایان ما چشم دوختهاند.
فکر میکنم این نخستین خواب ما خواهد بود.خوابی بدون کابوس و بدون رویا.خوابی بدون برخاستن دوباره.
امشب آخرین شب جهان است.
میدانی چرا؟
نه برایت نمیگویم.
باید آنرا با هم تجربه کنیم.تو ومن.
پایان ما به ما خیره شده است.
میبینی!
اینجا "خاکجای" ماست!
خاک دارد آرام به شانه و گردنم میرسد و مرا در خود فرو میبرد.بوی مرگ،آنقدر در فضا پخش شده که اکنون چون هیولایی با ابعادی اعجابآور بر ما فرود میآید.
چقدر اشتباه است اگر فکر کنیم که ما یا جهان،قابل فهم هستیم.همه چیز فقط شبیه یک معماست.یک راز کشفناپذیر و غیر قابل درک.
وقت نیز نداریم.آنچه در اختیار نداریم زمان است.زمان که به سرعت از دست میرود و هر لحظه میتواند آخرین لحظه باشد.آخرین!
میبینی محبوب من،تمام واژههای ناب رااز تمام الفباهای جهان به عاریت گرفتهام تا قصه مرگ ترا بسرایمم.
نه.شاید هم خودِ "بیدل" شدهام.
تا چند لحظه دیگر قصه زندهبگور پایان مییابد و بیتردید،زندهبگور شدن،سرانجام وحشتناکی است.
اما چه کسی میتواند بگوید کجا" یکی پایان میپذیرد و دیگری آغاز میشود"؟
چه کسی میتواند بگوید حقیقت است که از خیال عجیبتر است یا خیال، که عجیبتر از حقیقت!
بگذار پنجره خیالمان را ببندم.
هوا سرد است.
دیگر هیچ چیزی به جز کلمه،باقی نمانده است.بیا یکی از قصههای محبوبت را برایت بخوانم تااین شب هولناک را با هم بگذرانیم:
".....حالا دیگر نه زندگی میکنم و نه خواب هستم. نه از چیزی خوشم میآید ونه بدم میآید. من با مرگ آشنا و مانوس شدهام. یگانه دوست من است. یگانه چیزی است که از من دلجویی میکند. قبرستان منپارناس به یادم میآید. دیگر به مردهها حسادت نمیورزم، منهم از دنیای آنها به شمار میآیم. من هم با آنها هستم، یک زنده بگور هستم....."
بخواب محبوب من.خوابمان ناتمام باد!
|