خزانه ای از دروغهای گرانبها
چرا حُکّومتگران فقاهتی، خاصم «آزادی» هستند؟
آریابرزن زاگرسی
•
فاصله ای که ما از «آزادی و دمکراسی» داریم، فاصله ای تاریخی و جغرافیایی و زمانی نیست؛ بلکه فاصله ای پرده سان و توهّمی می باشد که بر گستره ی فهم و شعور ما فرو افتاده است
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۰ شهريور ۱٣٨۶ -
۱۱ سپتامبر ۲۰۰۷
۱- تکواره گی انسان.
در هر ضمیر جمعی که تک، تک ما به کار می بریم، یک مسئله ی اساسی را نیز از یاد می بریم و با همین فراموشی ناخواسته است که خطرهای نهفته در بسیاری از گفتارها و کردارها و رفتارها و تصمیمهای فردی و جمعی خود را نیز نمی بینیم. ما در فضایی که از « ما »، پیوسته سخن گفته می شود، متوجّه نمی شویم که حتّا در یک جمع سه نفره، آنچه که واقعیت ندارد همانا « جمع ما » می باشد. تک، تک ما با انسانها در مقام « تکواره / کنکرت » روبرو هستیم. بنابر این، آن انسانی که تک، هست در یک پیوند مشخّصی می تواند « ضمیر ما » را بفهمد و دریابد؛ ولی چنان دریافتی به این معنا نیست که « کنکرت / فردیت / تکواره » بودن انسانها، ناپدید و محو می شود. بذر هلاک آور خطری که باعث ایجاد حکومتهای توده ای و امّتی و مستضعفانی و پرولتری و میلیتیاریستی و امثالهم می شود در یک « توهّم زبانی » کاشته می شود و در تنور تبلیغ و ترویج و دماگوژی رشد می کند و بر سراسر اجتماع فردیتها و تکواره ها مسلّط و آمر می شود. از این رو، تا تک، تک ما ایرانیان نیاموزیم که در هر « جمعی » بایستی به « حضور تکواره بودن فردیت خویشتن و دیگران »، آگاهی درخور و توام با هوشیاری داشته باشیم، پروسه ی از همپاشی « امّت همگونه بودن و ما شدنهای بی مغز » در اجتماع ایرانزمین، هیچگاه ریشه کن نخواهد شد و همواره پیدا خواهند شد دغلبازانی که ملّت را با نامها و بهانه ها و اتیکتهای خوشنما فریب بدهند و او را غارت کنند و بیازارند و بر سرنوشت و تاریخش، حاکم مستبد بمانند.
۲- یک گام تا آزادی و دمکراسی.
فاصله ای که ما از « آزادی و دمکراسی » داریم، فاصله ای تاریخی و جغرافیایی و زمانی نیست؛ بلکه فاصله ای پرده سان و توهّمی می باشد که بر گستره ی فهم و شعور ما فرو افتاده است. ما « آزادی و دمکراسی » را در وجود خودمان داریم؛ ولی چون پرده های توهّمی را نمی توانیم به کناری بزنیم، تصوّر می کنیم که « آزادی و دمکراسی » را بایستی از جایی خرید یا به وام گرفت یا اینکه جزو واردات به حساب آورد و به دنبال بازارهای یافتنش رفت. مردم هیچ سرزمینی به « آزادی و دمکراسی » در مناسبات اجتماعی اشان نتوانستند واقعیت بدهند؛ مگر موقعی که مردم آغاز کردند با دستهای خود، « پرده ی توهّمات و خود فریبیها » را از بستر فهم و شعور خودشان به کناری بزنند. « آزادی و دمکراسی » در یک قدمی ماست؛ ولی ما از برداشتن پاهای خود برای حرکتی بزرگ وامانده ایم.
٣- صندوق جواهر آلات گرانبها.
حکومتی که مانند ولایت فقاهتی، برگزیده ی آحّاد یک ملّت بدون هیچ تبعیض و تمایزی نباشد، حکومتگران غالب و حاکمش به « مانیفستی » مُحتاجند که با تکیه به آن بتوانند رفتارهای خود را در حقّ ملّت، توجیه و تبرئه کنند. « قرآن »، رسوانامه ی آن طیف از دو پاهای انسان نمائیست که برای تمام جنایتها و تبهکاریها و چپاولها و غارتگریها و خونریزیهای توصیف ناپذیر حُکّام معمّم و بی عمّامه از انواع و اقسام « دروغهای گرانبها »، انباشته می باشد. بدون چنین « مانیفستی » محال بود که طیف آخوند جماعت بتواند حتّا ثانیه ای بر ایران و مردمش، حاکم کانیبالیست شود. ارزشمندی « قرآن محمّد ابن عبدالله » برای یسل کشان و موکّلان تاق و جفتش به زرق و برق ظواهر و محتویاّت تهی مغز آن نیست که در صدها و هزارها لایه ی گفتاری و شنیداری و نوشتاری، پیچیده و عرضه می شوند؛ بلکه گرانبهایی قرآن را « دروغهای وعده و وعیدی اش » هست که دوام کوره ی بازار « تاجران الهی » را پُر حرارت و سود آور و رقابتکُش کرده است.
۴- واقعیتها و حضور سایه گون حماقتهای انسان.
مابین آنچه که انسان هست و آنچه که روبروی او می ایستد، همواره « واقعیتهایی » هست که نگاه کنجکاو و پرسشگر انسان را برمی انگیزند و روح و مغز آدمی را به تماشا و کنکاویدن خود می ربایند. برغم پیوند تاثیر گذاری و تاثیر پذیری انسان و واقعیتها بر یکدیگر نمی توان هرگز از « ازدواج واقعیتها با انسانها » سخن گفت؛ زیرا واقعیتها، رخدادهایی هستند که با هر انسانی فقط در « میعادگاهها » روبرو و سپس ناپدید می شوند. از این رو، در آن میعادگاههایی که انسان با واقعیتها روبرو می شود، سایه ای سمج و نامرئی و آغشته به تار – و – پود انسان نیز حضور دائمی و در بسیاری از مواقع، نقش کلیدی نیز در رفتارها و تصمیمها و گفتارها و نوشتارهای آدمی ایفا می کند. نام آن سایه، « حماقت » است. انسانی که در سپیده دم یکی از روزهای زندگی اش با « واقعیت گلّه ی گوسفندان » در مزرعه ی اطراف محلّ زندگی خود روبرو می شود و همزمان با دیدن گلّه ی گوسفندها در یک کیلومتری گلّه ؛ تعدادی گرگ نیز می بیند، امّا نتواند تمییز و تشخیص دهد که « خطر حمله ی گرگها به گله ی گوسفندان » دیر یا زود، اتّفاق خواهد افتاد، آن انسان برغم زیستن در واقعیتها و تجربه ی عینی و بی واسطه داشتن از آنها، یک انسان احمق است؛ زیرا نتوانسته است از وجود « واقعیتها » به علل وجودشان و تلاش برای پیوند آنها با هم پی ببرد و « خطر » را از روابط متقابل واقعیتها استنتاج کند و به مقابله با خطرات احتمالی در آید. از همین واقعیت ساده می توان تفاوت انسانهای اندیشنده و انسانهای احمق را باز شناخت. آن طیف از تحصیل کرده گان ایرانی که نتوانند واقعیت حکومت آخوندی را و دوام سلطه ی خونریز و کانیبالیستی آن را از « ساختارهای ریز و دُرُشت تاریخ و فرهنگ لت و پار شده ی ایرانزمین »، استنتاج و به سنجشگری بی مهابای آن بر آیند، آن طیف از تحصیل کرده گان را بایستی گُردان ابلهانی نامید که در استمرار حکومت فقاهتی، مستقیم و نامستقیم، همدست آنان هستند و توسعه ی خطر حکومت آنها را شدّت می دهند.
۵- وجود شیر خفته ی شرّ در مخفیگاه روان آدمی.
در شبکه های اسرار آمیز روان و مغز آدمی، مخفیگاههایی وجود دارند که در آن مکانها، سوائق ناشناخته و خفته ی آدمی، جا خوش کرده اند و ناگهان در موقعیتها و فرصتها و زمانها و مکانهایی نامشخّص در وجود آدمی، فعّال مایشاء می شوند و چهره ای از انسان را آشکار می کنند که شاید تصوّر وجود آن برای خود آدمی نیز هیچگاه امکانپذیر نبوده باشد. در وجود هر انسانی، مخفیگاههایی مخوف هست که سوائق « شرّ آمیز » با پُتانسیلی مخرّب و آزارنده، بیتوته کرده اند و می توانند در لباس خشونتها و ستمگریها و ددّگریهای سفّاکانه پدیدار شوند و زندگی و جان همنوعان را به سوی تباهی و ویرانی سوق دهند. سوائق شرّ آمیز حتّا به این سو متمایل هستند که انسان را با آویزان شدن به نیتها و مقاصد خوب و خیر و نیکخواهی به انجام کارهایی وا دارند که در خور انسان نیستند. در طول تاریخ دگرگشتهای اجتماعی و فرهنگی و کشوری ابناء بشر می توان فصلهایی را دید که به جنایت و خونریزی و کُشتارهای هولناک آغشته اند؛ طوری که به نام « نیکخواهی و خوبی و آزادی و سعادت و رفاه و امنیت و دین و خدا و ایمان و امثالهم برای بشر » در حقّ انسانهای کره زمین، آنهمه تبهکاریها شده است و توصیف آنهمه خباثتها از عهده ی هیچکس به تنهایی بر نمی آید. به همین دلیل است که هیچکس نیز نمی تواند ادّعا کند هر « واقعیتی » در همان چهره ی تجربه ی اولیه اش « مسکون و میخکوب » می ماند و امکان « رویداد مکرّرش » ناممکن خواهد بود.
چه کسی می توانست باور کند که یک چهره ی واقعیت رخداده و سپری شده ی صدر اسلام، آنهم در عصراینترنت، بازگشت فاجعه بار چهره ای دیگر از خود را در ایرانزمین، مکرّر کند؟. تجربه ای که انسان امروز از واقعیتهای زنده می کند، نمی تواند آن را به تمام زمانها و مکانهای مختلف آمده و نیامده و اکنون، بسط بدهد؛ زیرا منحصر به فرد بودن هر رویدادی، امکانهای پتانسیلی اش به قدری متنوّع هستند و تا بی نهایت چهره های ناهمگون دارند که دشوار بتوان پذیرفت، واقعیت رویدادی « امروز »، همسان همان رویدادیست که « دیروز » رُخ داده است و در « آینده » نیز همانسان رُخ خواهد داد. ما بایستی بتوانیم چند چهره گی و اسرار آمیزی و معمّایی و نامنتظره و شگفت انگیز بودن رویدادها را در هر لحظه و مکانی که اتّفاق می افتند از نو، کشف کنیم و بشناسیم تا امکانهای فریب خوردن و آلت حُکّام مستبد شدن و شیادان مدّعی رهبری را رسوا و نفوذ آنها را در تمام عرصه های زندگی فردی و اجتماعی، خنثا کنیم. حکومت فقاهتی به این دلیل در ایرانزمین پا گرفت؛ زیرا مدّعیان عرصه ی کشور داری و سیاست و فرهنگ و غیره و ذالک، « واقعیتها » را در عمق چهره های اسرار آمیزشان نمی شناختند و هنوز نیز نمی شناسند؛ وگر نه ولایت فقاهتی چگونه می توانست با اینهمه مسائل و مصیبتهای داخلی و بین المللی و منطقه ای، بیش از دو دهه و شاید قرنها دوام آورد.
۶- فرزند دوران خویش بودن.
رویدادهایی که در گستره ی « زمان و تاریخ »، پدیدار می شوند، این وِیژه گی منحصر به فرد را دارند که « مملوّ از تناقضها و تضادها و لایه های رنگارنگ » هستند و در پیچ و خم لایه های گوناگون آنها می توان طیفهایی از انسانها را کشف کرد و شناخت که هر کدام بسان « کندویی با اسلوبها و معیارهای خود » به گرد یکدیگر آمده اند. از این رو، آن انسانهایی که در یک « عصر مشخّص » در کنار یکدیگر به سر می برند، واقعیت در کنار هم زیستی آنها هرگز به این معنا نیست که چنان انسانهایی، « مُعاصر دوران خویش » نیز هستند؛ بلکه گروه گروه از چنان انسانهایی می توانند هر کدام به تنهایی، « عصری از اعصار مختلف تاریخ و فرهنگ همان اجتماع » را واتاب دهند؛ آنهم در چارچوبهای زیستبومی و تاریخی همان سرزمین. در نگرش به این واقعیت شگفت انگیز می توان استدلال آورد که « فرزند دوران خویش بودن » به آن « شخصیتها و فردیتها و نامتعارفان خاصّی » گفته می شود که « حضور عینی و ملموس آنها با تمام ابعاد شخصیتی شان » می توانند « آینده ی میهن و مردم » را از وجود « بینش و رفتار و تصمیمهای خود » بزایانند؛ زیرا « آنچه که نو » می باشد و آینده را می پروراند، فقط در ذهنیت ژرفاندیش چنان شخصیتهائیست که می تواند روند « شدن و نوزایی رااز بستر تضادها و ناهمخوانیهای اجتماعی و تاریخی » بپیماید و طرحی نو را در افکند. منظور من از « نو »، در معنای « ارزشگذاری » نیست؛ بلکه در معنای « مفهوم زمانی » می باشد که پیش از « واقعیت پذیر شدن اجتماعی » در گستره ای از تئوریها و ایده ها و اندیشه ها، شالوده های خود را پی می ریزد.
بنابر این، آنچه که « نو » می باشد از « عناصر گوناگونی » آمیخته است که در آینده آفرینی می توانند نقشهای متفاوتی را نیز ایفا کنند. آنچه را که « تحصیل و آموزش » می شمارند، از این منظر، به « آموختن و پرورده شدن »، هیچ ربطی ندارد؛ بلکه دامنه ای وسیع از گرایشهای عاطفی و حسیات و چشم اندازها و مقاصد و امیدها و ارزشها و معیارهای راهنماینده و بُنمایه های مقولاتی اندیشیدن و در کلّ، سراسر آن چیزهایی را در برمی گیرد که « پدیده ی فرهنگ » را می آفرینند و امکانهای زایش « فُرم نو زیستی باهمستان آینده » را پیکر می دهند. در این دامنه است که می توان نقش و سهم آنانی را تمییز و تشخیص داد که « فرزند دوران خویش » هستند. کسانی که روح و فهم و شعور خویش را به آفرینش چنان « آینده ای »، امیدوار می کنند و با درایت و ذکاوت و هوشیاری به زایش آن، کمک و همپایی می کنند. چنان انسانهایی « فرزند دوران خویش » هستند؛ ولو افراد « ساده و عامی » باشند و به هیچ نوع دانش و تئوری و تیتل خاصّی نیز مزین نباشند. آنانی نیز که از تمییز و تشخیص چنان آینده ای، ناتوانند و حتّا بی خبر از آن می زییند، چنان انسانهایی، مرده گان متحّرکی هستند که سدّی عظیم در برابر آینده می شوند؛ ولو « عالی ترین مدارک تحصیلاتی و درجات و مقامهای ممتاز » را نیز یدک نام خود داشته باشند. « فرزند دوران خویش » بودن؛ یعنی آن شخصیتها و فردیتها و نامتعارفانی که از « سکّوی اعماق تاریخ اساطیری و بُنمایه های ژرف فرهنگ مردم سرزمین خویش » با « ایده ها و افکار و تئوریهای خویشآفریده » به مجهولزار آینده ای « نو زاییده برای مردم و میهن خود » نیرو و امید و پُتانسیل شادی آفرین می بخشند. چرا کثیری از تحصیل کرده گان سرزمین ما، « هیچگاه » فرزند دوران خویش نبودند و هنوز نیز نیستند؟. چرا؟.
۷- جوینده ی حقیقت یا مالک حقیقت؟.
یکی خود را به « حبل المتین حقیقت مذهبی / ایدئولوژیی / نظریه ای » آویزان می کند و تمام عُمر خود را در قفس خود فریبی و مغرور و ممتاز بودن و آمر و معلّم دیگران شدن و همه جا، حق به جانب خود داشتن و هرگز از دیگران، هیچ نیاموختن، زندانی می کند. یکی نیز با کوچکترین « تلنگری » به جست – و جوی « حقیقت مجهول و کشف و شناخت آن »، انگیخته می شود تا راز گاهها و آزمونگاههای هفتخوان خویشتن و جهان را ژرف و ریشه ای بشناسد و دریابد و بفهمد. انسانی که آن فهم و بصیرت و شعور را دارد که بتواند و بکوشد از هر چیزی به « تفکّر فردی با مغز خود » رو آورد و در شناخت چند و چونش، پرسشگر و کاونده بشود، انسانیست که افقهای نو به نو و دیگرسانی را بازخواهد یافت و به قوّه ی استعدادهای فردی خود، چیزهایی نو، خواهد آفرید. تفاوت میزان آموزش پذیری و زمینه ی مساعد فرهنگیده شدن انسانها از یک طرف در تلاشهای فردی خودشان و از طرف دیگر، در آموختن از دیگران ریشه دارد. « شاگرد شدن » همان « اَ- شاگرد شدن = اشه جو » بود؛ یعنی انسانی که در انگیخته شدن از مغزه ی افکار و ایده های بار دار کننده ی دیگران به جوینده گی و زایش حقیقت فردی خودش، کوشا و مشتاق می شد. شاگرد، جوینده ای می باشد که فقط در آرزوی یافتن « انگیزنده گان » می باشد؛ نه « معلّم و استاد و پروفسور و امثالهم ». چرا کثیری از تحصیل کرده گان سرزمین ما، هنوز در طول بیش از یکصد سال مناسبات با « باختر زمینیان و زیستن در دریای شگفت انگیز ایده ها و افکار متفکّران و شاعران سرزمین خودمان » نمی توانیم « ژرفای اشه = انگیخته شدن » را بفهمیم و دریابیم تا جوینده گانی حقیقت زا شویم؟. چرا؟.
٨- اثبات خدا با نفی خدا.
تمام مومنان به مذاهب تلاش می کنند که ایمان خود را در اثبات کردن « خدای خود » برای دیگران توجیه و مستدل کنند. دین ( = وجدان خویشآفریده )، پروسه ایست عاطفی و حسّی و تجربه ای بی واسطه که به هیچ صغرا و کبرای راسیونالیستی محتاج و ملزم نیست؛ زیرا در رفتارها و گفتارها و شیوه ی زیستن آدمی، پدیدار و آشکار می شود. ولی مومنی که دین را (= در معنای شهادت دادن و اقرار و اعتراف کردن به نیرویی فراکائناتی و ایمان سفت و سخت به او آوردن ) می داند، مومنی می باشد که مجبور است برای رفتارها و گفتارهای خود به اثبات کردن راسیونالیستی « نیروی فراکائناتی » رو آورد تا بتواند در انظار دیگران، حقیقت بودن اعتقادات و مستدل بودن رفتارهای خودش را به کرسی نشاند. مومن در تلاش برای اثبات خدایش ( مهم نیست چه نامی و تصویری داشته باشد ) مجبور می شود که به دامنه ی راسیونالیستی مغز خودش، بیشتر میدان بدهد و بال و پر آن را بگشاید. درست در همین تقلّاها و دست و پا زدنهاست که سنگریزه های شک و تردید و پرسشهای هسته سوز بر فرش ایمان مومن، آوار می شوند و او را کم کم به گستره ی انکار خدا می رانند. مومنی که « دین و خدایش » را راسیونالیستی توجیه و تفسیر می کند، مومنی می باشد آته ایست و خدا انکار با ایمان به اینکه بسیار مومن و خدا پرست نیز می باشد. اثبات راسیونالیستی خدا و دین، انکار مومنانه ی دین و خداست و مسلمانان در چنین کاری، ید طولایی دارند!.
۹- سرزمین قد کوتاهان.
آن روزهایی که « زنده یاد فروغ فرخزاد » از بختک « قد کوتاهان » می نالید و در عذاب بود، روزهای « کشف فردیت و شخصیت و شعور و آگاهی و فهم بسیار لطیف و ظریفش » بود که داشت در باتلاقی مسموم و خفقان گرفته در حال پژمردن و سوختن می بود و هیچ کجا، گریز راهی نبود که لختی در آن جا بیاساید و رایحه ای دلنواز را به رگهای آفرینشگر فردیتش فرو آبشارد. سرزمین قد کوتاهان، سرزمین کوتوله های مادر زادی نیست که هیچ جُرمی و تقصیری بالفطره ندارند؛ بلکه سرزمین قد کوتاهان، سرزمین آن طیف رنگارنگ از انسانهاییست که فقط « نصف و نیمه مغز » می باشند. سرزمین قد کوتاهان، سرزمین آدمهای « عقده ای و کُمپلکسی و هزار لایه ی زنگار گرفته » می باشد. سرزمین قد کوتاهان، سرزمین خانمهای مادر زاد « نجیب و سنگین و رنگین و با وقار و محجّبه و مومن » می باشد. همچنین با مردانی « بسیار متعصّب و غیرتی و آقاصفت و ناموس پرست ». « جنده و جاکش » فقط بیگانه گان هستند؛ یعنی همانهایی که در باتلاق و خنجگاه و طویله ی اعتقاداتی مومنان تازه به دوران رسیده نمی لولند و بسان آنها، گوسفند صفت نیستند و فراسوی مرزهای طویله ی همگونه گی مومنان هستند. سرزمین قد کوتان، سرزمین بی مغزان و بی چهره ها و بی هویتیهاست.
همین قد کوتاهان هستند که « فردوسیها » را می فروشند تا مدّاحان و مجیز گویان را صلّه بدهند. همین قد کوتاهان هستند که « حسنک وزیرها » را بالای دار می فرستند تا شهوت جانستانی خود را ترضیه کنند. همین قد کوتاهان هستند که « ناصر خسروها » را آواره ی یمگان می کنند تا خودشان در بی دانشی و بی مایه گی، علّامه ی دهر، خطاب شوند. همین قد کوتاهان هستند که « مسعود سعد سلمانها » را در حصارها و سیاهچالهای نای، محبوس و ذلیل می کنند تا چاقوکشها و دشنه به دستان و لومپنها و اوباش را در اجرای شنیع ترین رفتارها، آزاد بگذارند. همین قد کوتاهان هستند که « علیحمّد بابها » را تکه و پاره می کنند تا عادتواره گیهایشان ابدیت داشته باشند. همین قد کوتاهان هستند که « امیر کبیرها » را رگ می زنند تا سنّت خونریزی سلاطین و رسولان و امامان خبیث خود را جاودانه کنند. همین قد کوتاهان هستند که « میرزاده عشقیها » را ترور می کنند تا هر روز و هر شب، فقط روضه ی رضوان را از منابر بشنوند. همین قد کوتاهان هستند که لبهای « فرّخی یزدیها » را می دوزند تا صدای شغالها و کفتارهای عقیدتی هم مسلکیهای خود را بشنوند. همین قد کوتاهان هستند که « احمد کسرویها » را با چاقو و کارد و دشنه، لت و پار می کنند تا حماقتهای خود را سنگسان نگه دارند. همین قد کوتاهان هستند که « مصدّقها » را تنها می گذارند و خانه خراب می کنند و دار و ندارشان را به غارت می برند تا بی لیاقترینها را حاکم جابر بر هستی و نیستی خود کنند. همین قد کوتاهان هستند که « صادق هدایتها » را از وطن می رانند و به سوی خودکشی سوق می دهند تا تباهگران فرهنگ را بال و پر بدهند. همین قد کوتاهان هستند که صدها و دهها هنرمند و پژوهشگر و نامداران خدمتگزار و میهندوست را آواره و دربدر و کُشتار می کنند تا فرصتی برای درهم لولیدنهای نکبت بار خود داشته باشند. همین قد کوتاهان هستند که « میلیاردها ثروت فکری و مالی » ایرانزمین را در سراسر جهان، پخش و پلا و حیف و میل کرده و هنوز می کنند تا بتوانند خودشان گرداگرد هیئتهای مضحک و چندش آور، هر روز در فلاکتها و مصیبتها و حقارتهای خود بنالند و بچزند.
همین قد کوتاهان هستند که با شهوتی ولیع و نگاههای حریص به برپایی میادین اعدام و تیر باران و شلّاق زنی و سنگسار و زورگویی و عربده کشی و توهین و تو سری زدن، افتخار می کنند و می نازند. همین قد کوتاهان هستند که زمینه های حاکمیت بی لیاقت ترین و خبیث ترین و جنایتکارترین و تبهکارترین دو پاهای انسان نما را مهیا می کنند تا اراده ی جبّار و قهّار آنها را بر خود، حاکم و آمر کنند و تمام عمر در ذلالت و حقارت و صغارت خود خواسته ی به اوج ارگاسم الهی برسند. همین قد کوتاهان هستند که هر روز و هر شب، آب باتلاق اعتقادات و سنّتها و آداب و رسوم متعفّن و بوگندوی خود را بر سر و روی یکدیگر می ریزند و در آن، طهارت می کنند تا از استشمام کهنه گی مکرّر به وجد آیند و از شدّت حماقت در ندبه و زاری و خودزنی و عزا داری، غش و ریسه بروند. همین قد کوتاهان هستند که ایرانزمین را به خاک سیاه نشانده اند و در عزایش نشئه ی ممتد می باشند.
ایران، سرزمین انسانهای قد کوتاه به تعبیر « زنده یاد فروغ فرخزاد » می باشد. انسانهایی که هنوز نتوانسته اند « فردیت و شخصیت خود » را کشف کنند و دریابند و بفهمند. سرزمین انسانهای قد کوتاهی که هزاران « گالیور فکری » را در یک چشم بر هم زدن از پا در می آورند و به خاک می سپارند. بر وجود ما، فقها و مراجع تقلید و آخوندها و ملّاها، حاکم و آمر هستند؛ زیرا قد کوتاه ترین موجودات دو پایی شده ایم که نه تنها نمی توانیم « فردیت و شخصیت خود را » کشف کنیم و بشناسیم؛ بلکه در بی مغز بودن نیز آنقدر رسوا هستیم که « نعلین داران » می توانند به آسانی بر وجودمان، ترکتاز شوند. « ایران فقها »، سرزمین قد کوتاهان می باشد.
۱۰- گرانیگاه فرهنگ باهمستان.
دیده ای خواهم که باشد شه شناس ..... تا شناسد، شاه را در هر لباس ( عطّار )
« بُنمایه / بُندهش / خمیرمایه = آرخه / Ursprung » برای همیشه و ابد، در بستر ملموس و محسوس « اکنون » وجود دارد و ابدیت « اکنونبوده گی آن » در تمام دورانهای بشری پایدار می ماند. « بُنمایه » هرگز « آغاز مکانی و زمانی » نیست؛ زیرا هر نوع آغازی به « زمان فیزیکی و شمارشی » آغشته می باشد و به مکانی مشخّص نیز، وابسته هست. مسئله ی « اکنون /Present – Gegenwart » به هیچ لحظه ی زمانی « دیروز و امروز و فردا »، نیز تعلّقی ندارد. « بُنمایه / بُندهش » همچنین، بخشی از « زمان » به حساب نمی آید؛ بلکه « تمامیت و جهانشمولی » را در مدّ نظر دارد و به همین دلیل نیز هست که آن را « بُنمایه / بُندهش / آرخه » می نامند و فراسوی هر نوع زمان قرار دادی می باشد. برای چیره شدن بر « بحرانهای اجتماعی و کشوری » بایستی نخبه گان اندیشنده بتوانند با « بُنمایه های فرهنگی مردم خود که ریشه در تصاویر اسطوره های ملّت » دارند، پیوند فکری ایجاد کنند؛ زیرا « مناسبات انسان با بُندهشها، پیوندی بی واسطه » می باشد که می توانند انسانهای مُستعد را به ایده آفرینی بیانگیزانند. برای روبرو شدن با مُعضلات و بحرانهای اجتماعی و کشوری یا خواهیم توانست که با رویکرد خود به « بُنمایه های فرهنگ باهمستانمان = مهر و داد و راستی و خدشه ناپذیری جان و زندگی » بر بحرانهای فلاکت آور چیره شویم یا اینکه، بحرانها و مُعضلات و فلاکتها، آنقدر وسعت خواهند گرفت که ما را به عمق تعفّن خود، سرانجام، فرو خواهند بلعید و سپس محو خواهند کرد. کشف و شناخت ریشه های « خودگستری و تحوّل پذیری فرهنگ انسانهای یک سرزمین در طول تاریخ کهنسالشان » به معنای گام برداشتن به طرف تاریکیهای ذهنیت تاریخی / فرهنگی خود می باشد تا بتوان از اعماق وجود خویش برای پی بردن به علل رویدادهای معاصر کشوری، چشم اندازی روشن و گویا به دست آورد. چنین رویکردی، نه تنها گذشته های معمّایی و تاریک را پرتوی روشنگر خواهد افکند؛ بلکه امکانهای زایش آینده ای نو را برای مردم، مشخّص و متعین نیز خواهند کرد. از این رو، کسانی که در پرداختن به مصیبتها و ریشه یابی بدبختیهای میهنی و کشور داری نتوانند از شاخه شاخه های متنوّع « درخت فرهنگ باهمستان مردم خود » به « مرکزیت و محور و گرانیگاه ریشه ای واحد » پی ببرند، پیداست که هیچ بویی از فهم و نگرش پخته نبرده اند؛ ولو چنان افرادی با ادّعای شخصی و در انظار دیگران، « صورتگر چین » باشند.
۱۱- سلّاخی فردیت در کُشتارگاه امّت.
فرد شدن در اجتماع امّت و همعقیده گان و همگونه گان ایدئولوژیکی و نظریه ای و اعتقاد و مسلکی به معنای اعلان کردن جنگ تن به تن با معتقدان و مومنان می باشد؛ آنهم یک فرد در برابر لشگری از متّحدان حریص به جنگ. فرد شدن، خطریست بسیار تهدید کننده برای هر نوع جمعی که همگونه و هم مرام و هم عقیده باشند. فرد شدن، استقلالخواهی انسان در اندیشیدن و گزینش شیوه های زیستی و رفتاری و گفتاری می باشد. فرد شدن انسان؛ یعنی اینکه هیچ آتوریته ی فاقد فرّ را برنمی تابد و به رسمیت نمی شناسد؛ زیرا در تضاد با پرنسیپ استقلالخواهی اش می باشد. فرد شدن، گشوده فکری و گریختن از قضاوتهای « حبّ و بغضی » می باشد. تکروی در موضعگیریهای فردی و سنجشگریهای فکری و مسئولیت پذیری است. فرد شدن در بدنه ی امّت گونه ها، ایجاد شکاف می کند. به متزلزل شدن صفوف متّحد و درهمبسته ی جمع همعقیده گان، شدّت می دهد. فرد شدن برای اجتماع « قد کوتاهان » بسیار بد شگون و منفور و ملعون می باشد؛ زیرا به گستاخی و دلیری خاصّی منوط می باشد که کمتر کسانی در وجود خویش، چنان فروزه هایی را کشف و آشکار می کنند. به همین دلیل نیز وقتی کمتر کسانی بتوانند « فرد بشوند »؛ در نتیجه بهترین و راحت ترین ابزار و شیوه و روش امّت گونه اینست که به تحقیر و توبیخ و سرکوب و شکنجه و تبعید و مطرود و منفور کردن « فردیتها » رو آورند. جایی که در کشمکشهای « جمع امّت ماندن و استقلال فرد شدن » نتوان به دامنه ی « فردیت »، پناه و امنیت و آرامش و کمک رساند، آنجاست که « امّت همعقیده گان » به ساختن « کُشتارگاه فردها » ساعی و راغب می شوند. حکومت فقاهتی در « کُشتارگاه سازی از بهر سلّاخی کردن فردیت انسانها » تا امروز، بسیار سنگ تمام گذاشته است؛ زیرا « گستره ی فرد شدن در اجتماع ما » فاقد امنیت جانی و مالی و پشتیبانی و کمکهای معنوی می باشد. تراژدی درد آور این جاست که فقط در جامعه ای می توان به پدیدار شدن آتمسفر دمکراسی و قانونمندی مناسبات باهمزیستی امیدوار بود که « گستره ی فردیت انسانها »، امکانهای بالنده گی را داشته باشد. چرا ما از « فرد شدن و نگاهبانی از فردیت یکدیگر » می ترسیم؛ ولی دائم شعار دمکراسیخواهی و قانونگرایی می دهیم؟. چرا؟.
۱۲- چشمهای مغزی که نمی بینند.
دیدن، همان فهمیدن است. چیزی را می توان دید که آن را فهمیده باشیم. چیزی را که ما هنوز نفهمیده ایم یا نمی توانیم بفهمیم، آن چیز را نیز نمی بینیم. چشمان طبیعی و مادّی آدمی، ابزار احساس بینایی هستند؛ نه اصل فهمیدن. چشمدار بودن، نشانه ی فهیم و با شعور و دانا و زیرک بودن نیست. از این رو، چشمداران جامعه ایی که « بینایی » افرادش به « بینش فردی در راستای فهمیدن دیگران برای تصدیق و پذیرش نامتعارف بودن و ناهمسان بودن و دیگراندیش بودنشان » نیانجامد و از آگاهی و هُشیاری آنها حکایت نکند، آن جامعه، افرادش، کور مغزان چشمداری هستند که فقط می بینند بدون آنکه چیزی را « بفهمند و دریابند ». دیدن بایستی دریچه ای باشد که رودخانه ی فهم و شعور آدمی بتواند از آن، آبشار سان بر زمین خشک و لم یزرع دیگران فرو ریزد و شادابی فضای باهمستان انسانها را تازه کند. چرا ما ایرانیان در نابینا بودن چشمان مغز خود، ادّعای « فهمیدن و بینشداری » می کنیم؟.
۱٣- ساعت شمّاطه دار.
تاریخ و فرهنگ هر ملّتی می تواند دو نقش را برای هر نسلی از افراد همان ملّت ایفا کند. یکی نقش « ساعت شمّاطه دار » و دیگری، نقش « غُدّ ه ای سنگسان در مغز آدمی ». مردمی که می توانند با تاریخ رویدادهای گذشته ی نیاکان و اجداد خود، پیوندی پویا و انگیزنده و نو به نو برای بیدار بودنها و نو زاییهای آینده گرا ببینند و تشخیص دهند، تاریخ برای آن ملّت، همواره، ساعتی شمّاطه دار می باشد که برای تمام نسلهای آن ملّت، نقش بیدار باشی را ایفا می کند. ولی ملّتی که نمی تواند یا تلاش نمی کند با تاریخ و فرهنگ نیاکان و اجداد خود، پیوندی انگیزشی و زاینده و بار آور داشته باشد، آن ملّت، محکوم است که در پروسه ی تاریخ میهنی و جهانی، فقط حمّال تاریخ درگذشته گان خویش باشد. چرا ما ایرانیها، حمّال تاریخ خود شده ایم و نمی توانیم پیوند خودمان را با تاریخ و فرهنگ سرزمینمان به « ساعت شمّاطه دار » برای بیداری نسلها تبدیل کنیم؟. چرا؟.
۱۴- آزادی و امکانها در تاریخ.
مسئله ی « آزادی » در اجتماعات بشری، مسئله ی « امکانهای آزماینده گی و شانسهای زندگی در گستره ی تاریخ » می باشد. شانسهایی که زندگی به انسانها می دهد، راههایی هستند برای پروراندن و ریختدهی وجود و کاراکتر انسانها در اجتماع. چنان شانسهایی می توانند نهال شخصیت انسانها را متعین کنند. مسئله ی « آزادی »، همانا معمّای « امکانهای دیگر شدن » می باشد که افق امیدهای انسانها را چشمگیر و جذّاب و رُباینده می کنند. انسانها در نگرش و تکیه به افق امکانهای شانسی خود هست که می توانند سوسو امیدی برای بالیده و پروریده شدن تخمه ی وجود فردی خود داشته باشند. از این رو، تاریخ، گذرگاه خطّی رویدادها نیست؛ بلکه بستریست اقیانوسوار که « قایق شانسهای افراد بشر را در زندگی » می تواند به سوی « سواحل دیگرسان » امدادگری کند. مسئله ی « پیشرفت » دقیقا در راستای همین « جست – و - جوی سواحل دیگرسان زندگی » است که معنا و ارزش پیدا می کند و بیش از هر چیز بایستی آن را در دامنه ی « رگولاتیو = سامانمند » دریافت و فهمید؛ نه در دامنه ی تصنّعی / تاسیسی / خطّی؛ زیرا دامنه ی « سامانبندی »، گستره ایست که دگرگشت را در فضای « منشها و فرهنگ رفتاری باهمستان » مدّ نظر دارد. شانسهای تازه به تازه در زندگی می توانند فرمهایی دیگرسان از طبیعت رفتاری انسانها را بیافرینند. به همین سبب، بازگشت در این گونه دامنه ها به همانسان برحقّ و امکانپذیر است که آرزوی پیشرفت، سزاوار می باشد. « متحوّل شدن رفتار و منش » در عرصه ی زندگی فردی و اجتماعی بر تغییراتی ارجحیت دارد که بخواهند به بهای از چاله ای در آمدن و در چاهی فاجعه بارتر و عمیق تر افتادن مختوم شوند.
انسانهای یک سرزمین، دارای « پُتانسیلهایی » می باشند که شناخت و پرورش آنها می توانند افقهای دیگرسان را در واقعیت اجتماعی زندگی باهمستانشان آشکار و پدیدار کنند. آن حکومتهایی که با هر گونه « تحوّل و تغییر در عرصه ی باهمستان انسانها و نوع سیستم کشور داری »، مخالف و خاصم مردم تحوّلخواه و تحوّلپذیر هستند، همه از سرکوبگران « شانسهای زندگی » می باشند؛ زیرا مزوّرانه می دانند که هر گونه « شانسی در زندگی » می تواند برای افراد مختلف، سواحل دیگری را بیافریند سوای آن ساحلی که حُکّام، مالک و قاهر و آمر آن هستند. کینه توزی و خصومت سر سختانه ی حکومت فقاهتی با « آزادی » بر سر « پرنسیپ آزادی » به خودی خودش نیست که حتّا « شانسی برای خود حُکّام » نیز به شمار می آید؛ بلکه خصومت آنها با آزادی بر سر « شانسهای دیگر سان آفرینی سواحل زندگی » می باشد که با اعتقادات و سوائق قدرتپرستی حُکّام قدرتپرست نمی خواند و متضاد می باشد. حکومت فقاهتی، پدیده ای، ضدّ آزادی و پیشرفت سامانمند می باشد. به همین سبب، اضمحلال و متلاشی کردن رگهای فونکسیونالیستی آن برای تک، تک مخالفان سیستم فقاهتی، حقّانیت آزادی و یافتن و آفریدن سواحل دیگرسان شدن زندگی را به ارمغان می آورد.
|