یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

پرنده ی مصلوب


اکبر کرمی


• به کبری رحمان پور که قرار است دوباره قربانی شود، او یک بار قربانی خانواده و فرهنگی شده است که از آنچه باید به او می داد، بی بهره بود و حالا قربانی جامعه و آیینی می گردد که حاضر نیست واقعیت خود را بپذیرد و به جای زندگی به فرزندان خود مرگ پیش کش می کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱ بهمن ۱٣٨۲ -  ۲۱ ژانويه ۲۰۰۴


ساعت، شش صبح بود
سکوت، تک و تنها از عرض کوچه های مجاور عبور می کرد
و آب، هنوز نفس، نفس می زد
بر فراز تیرک غمگین بک چراغ، جنازه ی محزونی از سرما می لرزید
و با نگاه مضطرب و لرزانش
با چشم های منجمد عروسک ها صحبت می کرد
چرا یکی، یکی، تنها یکی ز شما
یک لحظه، تنها یک لحظه
وقتی که دست های منتظر مرا دید، درنگ نکرد؟
چرا؟
چرا؟
چرا شما که چنین مستانه
در پای رقص جنازه ی من هورا می کشید
و شاخه های اندامهایتان به شادی در باد تکان می خورد
و میوه ها نفرت به جانب من نثار می کنید
یک لحظه، تنها یک لحظه
وقتی که حجم التماس من از چشم های بی رمقم سرریز شده بود
و کاسه های خونی چشمانم
از جستن، یافتن و رفتن مانده بود
درنگ نکرد؟
و نیاندیشید
پرنده ای که در قفس متولد شد
چگونه می تواند، پرواز را در اوج قله های مرتفع آرزو کند؟
نگاه کن، چگونه قصاب ها با حسرت به گوشت های تنم می نگرند
گوش کن
آواز آن قناری غمگین و خسته را
آنچه در توان دارد می خواند
اما
صدایش در ازدحام آهن و آدم گم می شود
– گل های خانگی رویای التهاب علف های هرز را
در خواب هم نمی بینند –
چرا یکی ز شما، یک لحظه، تنها یک لحظه
وقتی که بند بند لاشه ی من
در زیر بارش یک ریز سنگ های حادثه از هم جدا می شد
درنگ نکرد؟
- رویا التهاب علف های هرز
در انتهای غم آلود تشنگی خواهد مرد-
و حادثه هایی که از تو شروع شد
و حادثه هایی که در نگاه تو گم شد
و حادثه هایی که می توانست با یک شاخه لبخند
یک رشته عشق و عاطفه
یک فنجان، نقره محبت متوقف شود
- تا کی می توان از حضور روشن آیینه پرهیز کرد؟
و از نور گریخت؟
تا کی می توان پاکت های مندرس عشق را خالی پست کرد؟
تا کی می توان بلند فریاد زد و دروغ گفت؟
با چهره خندید
و با قلب نفرین کرد؟-
پلک های من با دست های تو درهم شد
و شناسنامه ام با دست های تو باطل شد
بیایید یک لحظه،
وقتی که یک حرف در دهان می روید
وقتی که یک برگ در سقوط می پیچد
و یک دست در یک دست می لرزد
درنگ کنیم
و بیاندیشیم
به گیسوان دختران غم زده ای که در بهار جوانی درو می شود
به یاس ها
به پیچک ها
که از تصور محدود زندگی به خود می پیچند
به بچه های جذامی
و غنچه های لاغر و کم خون که در فضای تیره و مسموم شهر می میرند
به سرفه های درختان مسلول
و نفس های تنگ صنوبر
به مرده ها که در عزای ماتم خویش می گریند
به گورهای تازه بیاندیشیم
بیایید حدود بینش باغ را
به ریشه های درهم و محبوس یک چنار
به لحظه های رویش یک برگ
به دانه های منتظر آب
به شاخه های شکسته و بوته های لاغر و افسرده
به آفتاب و آب و آیینه بسط دهیم
بیایید به نور و آب و آیینه برگردیم
و نور در ذهدان دختران مرده نمی روید
و نور از پستان سبزه های جوانی که در فضای تنگ باکرگی می پوسند، نمی جوشد
و نور از جنس مردان یائسه نیست
و نور در خانه ای که قلب پنجره مجروح است نمی پیچد
و نور در مخیله ی سایه ها نمی گنجد
و نور در گذر باد نمی لغزد
و نور هیچگاه به شبیخون شب نمی بازد
بیایید باور کنیم
که باران به دامن صحرا جلوس خواهد کرد
و در دست های درهم جنگل سکوت خواهد مرد
و فوج پنجره های در پرواز، اطاق را به افق های دور خواهد برد
بیایید باور کنیم،
غروب خاطره هایی که در رویا، فضای یاس و دلهره می انگیخت نزدیک است
بیایید دست هایمان را هدیه کنیم
و قلب هایمان را
و پنجه های حسی یمان را به نور و آب و آیینه چنگ بریم
و به یاد داشته باشیم
آن پرنده ی مصلوب
آن پرنده ی خیس
که دور از آشیانه ی خود مرد
هوای خانه ی خود داشت
غریق لانه ی خود بود
اراک ۱/۱۰/۷۱


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست