یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

گزارش به ملت ایران - دو و سه
مشاهداتی از سفر به دانمارک و شرکت در سمپوزیوم بررسی اوضاعِ سیاسی ایران و نقش گروهای قومی


اکبر کرمی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۲ بهمن ۱٣٨۲ -  ۱ فوريه ۲۰۰۴


امروز دانمارک روز قشنگ و دل انگیزی داشت و من به خاتر دیداری که با یک افغانی داشتم زیبایی دانمارک برایم دوچندان شد. از او پرسیدم، آیا دلت برای افغانستان تنگ نشده است؟ وی میگفت افغانستان برای من وطن نبوده است، چرا باید دلم برایش تنگ شود. وطن من اینجاست. چرا که در اینجا من فهمیدم که انسان محترم است. اینجا من فهمیدم که به من به عنوان یک انسان باید احترام گذشته بشه. اینجا من کشف کردم که اگر به من توهین بشه، مورد ظلم قرار بگیرم و یا مشکل داشته باشم، حق دارم بدون اینکه از کسی بترسم اعتراض کنم، بدونِ اینکه زبانم گرفته بشه یا دستم بلرزد میتونم حرف بزنم و حتی فریاد بزنم. یکی از بچه های من cancer (سرطان) داشت، دولت دانمارک برای درمان و تخفیف آلام ما و او ٣۰۰۰۰۰۰ کرون پول هزینه کرد. در کشور من سهم من از اون همه مواهب طبیعی که خداوند در اختیارr من و مردمم قرار داده بود، تنها اسلحه های بود که برای کشتن و مرعوب کردن من به کار میرفت.
این جا به من که یک خارجی هستم مثلِ همه دانمارکی ها، حداقل ماهی ۶۰۰۰۰۰۰ کرون کمک مالی میشه. خانه دارم، زندگی دارم، خودم و بچه هایم میتونن درس بخوانند، بدونِ هر گونه دغدغه و نگرانی، دولت دانمارک به من هزینهِ تحصیل دخترم را که دوست داشت در ترکیه قران بخواند و در مورد قران مطالعه داشته باشد می پردازد، من اینجا حتی میتونم رهاتر بمیرم، چرا که نگران آینده زن و بچه هایم نیستم، من اینجا کسی هستم. نامی دارم.
دوست افغانی من با اشاره به اشاره به تمدن مشترک ایرانی ما اضافه کرد، حاصل آن تمدن بزرگ دو سه هزار ساله برای ما چی بود؟ که ما حالا باید بهشت خودمان را در این سرزمین که میگن پدرانشان دزدان دریایی بوده اند، جستجو کنیم. من حالا از بخارا و رودکی، از غزنه و سنایی، از خراسان و فردوسی چگونه باید یاد بکنم. به دانمارکی ها چطور توضیح بدم که چه بودیم و چرا اینگونه شدیم؟
من بی اختیار یاد شعری از مارگوت بیکله و احمد شاملوی عزیز افتادم و با خود زمزمه کردم:
موطن مرا در هیچ نقشه ای نشانی نیست
موطن من تنها در قلب کسانیست که دوستشان میدارم.
و به یاد خوزه لنگستون که میگفت:
بگذارید بلند بگویم
و فاش بگویم، این وطن برای من وطن نبود.
اینها همه را گفتم تا حرف کسانی را که در کنفرانس فریاد می کشیدند و اصرار می ورزیدند ما ملت های ایرانی هستیم، نه اقوام ایرانی، بهتر و همدلانه تر درک بشود. اینها همه را گفتم تا نقد من به گرایشی موجود در کنفرانس که بسیار رادیکال و تند بود (همانطور که فشار حاکمیت ما روی مخالفین خود خیلی تند و شدید است) بهتر درک بشود.
به باور من که از داخل ایران منازعات سیاسی را دنبال میکنم، شکاف اصلی همچنان دمکراسی و حقوق بشر می باشد. و مطالبات قومی براحتی در مباحث زیر مجموعه ی این مفاهیم و در دل دمکراسی و حقوق بشر جا می گیرد. بنا بر این طرح هر موضوعی بیرون از این گفتمان به مبارزات آزادی خواهانه ضربه میزند، و ابزار تازه ای برای سرکوب در اختیار محافظه کاران قرار میدهد. اما افسوس، آن قدر سرکوب و فشار روی منتقدین حاکمیت زیاد و کمرشکن است، و نیز آن قدر کارنامه اصلاح طلبان درون حاکمیت ضعیف است که در کنفرانس «بررسی مسائل ایران در ارتباط با مسائل اقوام ایران» سخنرانان عصبانی و رادیکال جلسه، گوششان بدهکار این حرفها نیست. و این دلیل مهمی برای همه ایرانی ها که دلشان برای سربلندی ایران می تپد می باشد که احساس خطر کنند.
۶/۱۱/۸۲
گزارش به ملت ایران (۳)
امروز (۲۶/۱/۲۰۰۴) من در آرهوس (Aarhus) بودم. آرهوس دومین شهر بزرگ دانمارک است، با جمعیتی حدود ۲۰۰۰۰۰ هزار نفر، تعداد ایرانی ها، ترک ها و آذری ها در این شهر خیلی زیاده و از این نظر برای مطالعه و آسیب شناسی نیروهای گریز از مرکز بسیار مناسب است.
ایرانی ها و به ویژه آذری ها در دانمارک زندگی بسیار خوبی دارند، اما با این وجود از نوعی احساس آزار دهنده رنج می برند، که من می توانم آن را احساس از جاکندگی بنامم. مهمانان من برای آن که من هم مثل شما دچار اشتباه نشوم با زیرکی و البته با مباهات مرا به دیدن شهر بردند و از پلیس، کودکستان ها، مدارس، کتابخانه ها، دانشگاه ها، شهرداری ها، حق برابر آنها با دانمارکی ها برای انتخاب شدن و انتخاب کردن و مقرارت دانمارک گفتند. آنها به درستی و حکیمانه بر مدیریت رشگ انگیز و توسعه یافته ی تولید و توزیع لذت در جامعه انگشت گذاشتند و اصرار داشتند که ما اینجا هم آزادیم و هم شاد و اصلن لازم نیست کسی خودش را انکار کند.
جمعیت ایرانی ها در دانمارک با توجه به آن که غالبن با دانمارکی ها ازدواج کرده اند، جمعیت قابل توجهی است و به راحتی پتانسیل تبدیل شدن به یک لابی قدرتمند را دارد. وقتی از میزبانانم در این مورد پرسیدم شوکه شدم، چون آن ها می گفتند سفارت از ما می خواهد جاسوسی کنیم، جاسوسی ایرانی ها را!!
باور کردنی نیست، اما با جرات می توان گفت امکاناتی که در مدارس دانمارک وجود دارد، حتا در بسیاری از دانشکاه های ما وجود ندارد. در هر منطقه از آرهوس در حدود ۱۵ زمین چمن و چند زمین سرپوشیده وجود دارد که استفاده از آن ها برای تمامی تیم های ورزشی و اهالی آرهوس آزاد است.
در هر منطقه از آرهوس یک کتاب خانه ی بزرگ وجود دارد با کتاب های فراوان و امکان دسترسی آسان. در تمامی مدارس کتاب خانه وجود دارد و یک کتاب خانه ی بزرگ نیز در دانشگاه وجود دارد. با این وجود شهرداری برای آسان تر کردن دسترسی شهروندان به کتاب یک کتاب خانه ی سیار نیز تهیه دیده است. در این کتاب خانه ها هیچ فاصله ای میان کتاب و کتاب خوان وجود ندارد و پرسنل کتاب خانه تنها به مرتب کردن و تسهیل امور می پردازند. خطوط اینترنت فراوان و رایگان، کتاب ها، سی دی ها، فیلم ها و روزنامه های مختلف و به زبان های گوناگون همه و همه در دسترس مراجعه کننده گان است. میزبان من که آذری بود به طعنه و با ذیرکی با اشاره به بخش کتاب های آذری از من پرسید این همه کتاب آذری در کتاب خانه ی تهران وجود دارد؟
چه می توانستم بگویم، من در پی آسیب شناسی علل و عوامل نیروهای گریز از مرکز بودم!
آن چه من آن را احساس از جاکندگی نامیدم محصول مستقیم مهاجرت یا غربت نیست، می توان مهاجر بود و حتی غریب، اما به سرزمین اصلی تعلق داشت و افتخار کرد، چیزی که هوطنان من در دانمارک نداشتند. یکی از آن ها می گفت با آن که همسر دانمارکی و فرزندانم بارها خواسته اند به ایران برویم، اما من خجالت می کشم آن ها را به ایران ببرم! از این بابت همه ی ما ایرانی ها به ویژه سیاستمدارانمان باید کلاهشان را کج بگذارند.
در کتاب خانه های آرهوس از کوکان ۳-۴ ساله تا افراد کهنسال ۶۰-۷۰ ساله دیده می شود. برای کودکان میز و صندلی مخصوص، محیطی کودکانه و مناسب و حتی اسباب بازی وجود دارد.
در آرهوس شما بندرت ممکن است پلیس را ببینید، اما با این وجود کمتر کسی خلاف می کند، برعکس ایران که پلیس همیشه و همه جا - البته با ماشین های بنز الگانس! - به چشم می خورد و همه نیز خلاف می کنند!
میزبان من ناراحت بود که در این کتاب خانه ها برای کودکان آذری کتاب نیست. از او پرسیدم پس بچه های شما چه می خوانند؟ و او به راحتی پاسخ داد آن ها معمولن کتاب های دانمارکی یا ترکی می خوانند.
من درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش در جانم پیچید. اخبار مربوط به تحصن نمایندگان را از اینترنت دنبال کردم، بیانیه شماره ۱۳ و برخی از مصاحبه ها را.
پی چیزی می گشتم که به عکس ستارخان خیره شدم و به پرچم ترکیه که در منزل دوست آذری من به احتزاز در آمده بود. ای کاش می توانستم، ای کاش ...
و من دردهای بی شمار ایران عزیز را با خود شماره می کردم تا شاید بتوانم بخوابم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست