لحظه دیدار نزدیک است...
تقدیم به سهیل آصفی که آرزو دارم سلامتی اش را از آن سربالایی معروف باز پس بیاورد
مزدک دانشور
•
در را گرمپی کسی باز می کند و داد می کشد: "اجازه آزادی این بچه مزلف را من نمی دهم" شوک زده ام. گوشهایم زنگ می زند. بازجو خودش را سریع می رساند بالای سرم و بازویم را می کشد که پاشو عوضی! از لحنش تعجب می کنم. بهت زده ام. چه خبر است. مجالم نمی دهد. می کوبد پس سرم. سکندری می خورم. می افتم گوشه اتاق
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲۷ شهريور ۱٣٨۶ -
۱٨ سپتامبر ۲۰۰۷
سرم دنگ دنگ می کند. نفسم که بیرون می آید لب های دغمه بسته ام می سوزد. آب تمام شده است. ظرف آب را تکانی می دهم. صدایی ندارد. دستم که می کشد به موکت زبر پر از ناخن و مو چندشم می شود. دلم می خواهد بالا بیاورم. عق تا گلویم می آید بالا و بعد فرو می نشیند. فکرها از این شاخه به آن شاخه می پرند. می خواهم نظمشان بدهم. بعد یادم می رود که کدامشان را دنبال کرده ام. قاضی حکم بازداشتم را مهر می کند. صدای مهر پر از طنین می شود و چکش می کوبد به شقیقه هایم. ماشین که سربالایی می رود می فهمم به کجا آمده ام.
کلافه می آید خانه و روسری اش را باز می کند بوی عطر زنانه اش دماغم را پر می کند. هوای خنک درکه یک لحظه از پنجره کوچک خودش را هل می دهد داخل و نفسم یک لحظه سبک می شود. باز دوباره دم هوا بر می گردد. کلافه ام. تکان می خورم. هر جوری بنشینم ناراحتم. کمرم را راست می کنم تا خشکی اش را بگیرم که تیر می کشد و ناگهان می فهمم. ناگهان می فهمم و سلول آوار می شود. تنگ می شود. قبر می شود.
بازجو گوشی تلفن را از من می گیرد به مادر می گوید که نگران نباش، ما از دوستانش برایش بهتریم. مادر بنده خدا حتما حرف دلش را قورت داده که حالا بازجو دارد می خندد. خداحافظی می گوید و گوشی را درقی می کوبد روی تلفن لکنته. در یک لحظه لبخندش محو می شود و با تحکم می گوید که چشم بندت را بزن جوجه فکلی امروز تحویل ننه ات می دهیمت. لحنش از ونک پریده به چاله میدان. مرا می سپارد به زیر دستش. به نظرم سرباز می آید. با من آرام تا می کند. چرا حس می کنم سرباز است؟ شاید به خاطر کفشهایش. شاید به خاطر شهرستانی بودنش. شاید به خاطر اینکه مودب است و با فاصله با من برخورد می کند. شاید هم چون قرار است آزاد بشوم به او گفته اند که مراقب رفتارت باش که این جماعت هوچی اند و "تو" بهشان بگویی، باید هزارجا جوابگو باشی. بین اینهمه آدم هم این بنده خدای شهرستانی به گوش گرفته که رفتارش خوب است.
وای! یعنی آزادم می کنند؟ همه چیز به نظرم درست می آید. با وسایلم چکار می کنند. کامپوترم چه می شود. اینهمه مدت که مرا بازجویی می کردند، چرا فقط تک نویسی بهم داده اند؟ چرا هیچ چیزی از سناریوشان را نخواسته اند، چرا به جاسوسی و نوکری و راه اندازی انقلاب مخملی متهم نکرده اند؟ بیچاره دکتر که مجبور است شبها پنجاه صفحه کاغذ سیاه کند. چرا هیچکدام از این بامبولها را سر من درنیاورند؟ چرا انقدر زود آزادم می کنند؟ حتما تا به حال نگهم داشته بودند که حساب کار خودم را بکنم ... حیف از "کیس" کامپوترم و آنهمه متن و شعر و فیلم و موسیقی که توی هارد داشتم. چرا یک کپی از اینها نگرفتم. کوفت بازجو بشود. آنهمه فیلم و موسیقی کوفتت بشود مردکه نفهم ...! که می رسیم به سلول و اندک وسایلی را که دارم لای ملحفه چرکمرده می پیچم و می گذارم روی موکت پر از آشغال. هرچه گفتم یک جارودستی بهم بدهید اینجا را یک آب و جارویی بزنم. قبول نکردند و فکر می کنند با جارو می شود خودکشی کرد یا اینکه می زنم توی سر نگهبان و فرار می کنم به بند عمومی؟ منطقشان به منطق آمیزاد که نمی رود.
منتظر نشسته ام. از وقتی غذا را با بازجو خوردیم و وسطش هی تیکه می پراند که آزادت کردیم نروی با این لونا شاد دل بدهی و قلوه بگیری اگر هم گرفتی ما را بی نصیب نگذاری. چند ساعت می گذرد. غذا کوفتم شد. مردک که می خندد پلو قیمه از دهنش می پرد لای ریشهایش و گاه توی صورت من ... خسته ام بقچه وسایل و لباسم را می گذارم زیر سرم و با آنکه حالم از موکت به هم می خورد رویش دراز می کشم. این دفعه آخری است که مجبورم این موکت آشعال را تحمل کنم ...
"پاشو پسر جان!" بیخیال از خواب بلند می شودم. یک لحظه گم می کنم که کجا هستم که دیوارهای نزدیک منظره ام را بسته اند و یادم می آید کجا هستم. بازجو ایستاده دم در و با مهربانی با من حرف می زند. گیجی ام می پرد. می گوید که وسایلم را جمع کنم. نمی دانم چطوری بلند می شوم و خودم را می تکانم و بقچه لباسها را بر می دارم و می پرم بیرون. نگاهی می کنم به سلولم. آخرین نگاهم است. خداحافظ! سلول کوچک است. می خواهم گریه کنم تا چشم بندم را بزنم جلوی خودم را می گیرم و بعد اجازه می دهم که اشکها بغلتند. پله ها را با کمک بازجو می رویم پایین. می رسیم به جایی که احتمالا باید انتهای بند باشد. بازجو با کسی صحبت می کند و بیسیم می زنند که ماشین بیاورند. اینجا کمی شلوغ تر است. رفت و آمد و ازدحام. وای آزادی آزادی! چقدر دلم برای مادر تنگ شده است. چقدر بچه ها خوشحال می شودند از آزادیم. عموجان را بغل می کنم و می گویم " دیدی عمو سالم برگشتم از حبس" و خجالت می کشم از اینکه ٣۷ سال را با چند روز مقایسه کرده ام، که می خندد و می فهمد و پیشانی ام را می بوسد که یعنی آفرین!
باز بغض گلویم را فشار می دهد. چقدر احساساتی شده ام. سوار ماشین می شویم. همینطور چشم بسته نزدیک بود بخورم زمین که بازجو به دادم رسید و خودش می آید کنارم پشت آمبولانس مانندی که نشسته ام می نشیند. مدام با بیسیم حرف می زند و نمی گذارد که توی رویاهایم غرق شوم. می رسیم به جایی و مرا می فرستد پایین. آفتاب که به رویم می پاشد حسش می کنم. دلم شاد می شود. آخ دلم هوای دویدن دارد و داد زدن. داد بزنم و صدایم توی کوه بپیچد. همین فردا می روم درکه و برای زندان از دور بای بای می کنم. کسی می گوید، با صدای تحکم آمیز، که نمی دانم از چه گویشی آمده است که چشم بندم را بالا بزنم و جایی را امضا کنم. امضا می کنم، دستم کمی می لرزد. های لحظه دیدار نزدیک است. یعنی پشت در مادر و بچه ها منتظرم
هستند؟ یا مرا با ماشین می برند یکجایی آزادم کنند و یا ... .
چند دقیقه ای مرا می نشانند توی اطاق خالی. صدای رفت و آمد و صحبت از بیرون اطاق می آید. منتظر می نشینم. قلبم تند می زند. هیجان زده ام. چقدر طول کشیده است. می خواهم چشم بند را بالا بزنم و نگاهی به اطراف بکنم. می ترسم که کسی بیاید داخل و الم شنگه به پا کند و جلوی آزادیم را بگیرد. همهمه ای که بیرون از اطاق است هر لحظه بالاتر می گیرد. در را گرمپی کسی باز می کند و داد می کشد: "اجازه آزادی این بچه مزلف را من نمی دهم" شوک زده ام. گوشهایم زنگ می زند. بازجو خودش را سریع می رساند بالای سرم و بازویم را می کشد که پاشو عوضی! از لحنش تعجب می کنم. بهت زده ام. چه خبر است. مجالم نمی دهد. می کوبد پس سرم. سکندری می خورم. می افتم گوشه اتاق. می آید بالای سرم. موهایم را می گیرد و می کشد و بلند توی گوشم فریاد می زند. تقریبا چیزی نمی شنوم ولی می فهمم که فحشم می دهد. به من می گوید: بچه مزلف از کی پول گرفتی؟ شماره حسابت چی بود ... که گیج می خورم و سرم ورم می کند.
دوباره دست می کشم به ظرف آب و تکانش می دهم. آب ندارد. تک هوا شکسته است. تکه ای از آسمان که از پشت میله ها پیداست، شیری شده است. کمی بهترم. می پرم از لای میله ها بیرون. کوه را خسته می کنم از رفتن. دلم مالش می رود. عدسی پلنگ چال. دستهایش را می گیرم. داغ است و نرم. باد که می پیچد لای موهایش بوی خوش صبح دماغم را پر می کند. رها می شوم توی رنگ شیری صبح و لبهایش را می بوسم ...
|