ماو این دشمن درونی ما
بهنام حشمت
•
باید با به رسمیت شناختن حق و حقوق فردی بگومگو، و گفتگو کنیم و دیالوگ داشته باشیم تا چیزی در این میان روشن شود. به همان شیوه های قدیمی کار و رفتار کردن باعث می شود که ما هم چنان «دن کیشوت» باقی بمانیم ولی دن کیشوت هائی که داریم در تاریکی شمشیر می کشیم و خودمان هم به درستی نمی دانیم که این دشمن غدار به مقدار زیادی در درون خود ماست
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲ مهر ۱٣٨۶ -
۲۴ سپتامبر ۲۰۰۷
دوست جوان من:
من هم بد نیستم الان نیم ساعتی است رسیده ام. جای شما خالی غذائی خوردم و دارم این وجیزه را برای شما می نویسم. از نامه ارسالی شما تشکر می کنم. نامه شما وقتی رسید که من در شهردیگری بودم و روی کامپیوتر بی صاحب آنجا هم فارسی نیست. حتی سعی کردم زبان فارسی را فعال بکنم، نبود. دوست هم نداشتم برای شما به زبان اجنبی بنویسم و به همین خاطر صبر کردم تا الان.
از مود لامصب شما. نمی دانم چه بگویم! من که می دانی به یک معنا یک آدم عامی هستم و در نتیجه از مباحث جدید روان شناسی خبر ندارم- شما هم دیگر کوتاه بیائید! – ولی من خودم فکر می کنم که بهتر است در این باره فکری نکنم و چیزی ننویسم. در پیوند با چاقی قریب الوقوع شما، نه اتفاقا من آدمهای چاق زیاد می بینم و البته که خبر دارید که ما دراین آباد شده وضع خوبی نداریم. یعنی به خصوص هفته ای یک روز که می روم وسط شهر ، جای شما خالی خانم های زیادی را می بینم که اول پستان قطورشان وارد قطار می شود بعد خودشان! یا در خصوص مردها، اول می بینی که یک حجم عظیمی ژله وارد قطار شده است و بعد خود طرف پیدایش می شود! در خصوص باسن هم من که نمی دانم چه حکمتی دارد که بخش عمده ای از کالری اضافی که اغلب خانم ها مصرف می کنند به صورت تخته «استیکی» در می آید که به ماتحت شان می چسبد! می بخشید حرف بی تربیتی زدم. همین الان خودم را تنبیه می کنم! در خصوص مردان هم این کالری اضافی به صورت ژله به شکم شان می چسبد کار به حدی خراب می شود که معمولا آرزوی دیدن «دودل» طلای شان را بدون استفاده از آئینه به گور می برند!
ولی از شوخی گذشته اگر برایت مهم است از من «دلبری» بکنی سعی کن چاق نشوی. چون من زن/مرد چاق را دوست ندارم. مخصوص از وقتی که خودم اندکی قلمی شده ام دیگر فکر می کنم فلان غول را شکانده ام و بیشتر از آدمهای چاق خوشم نمی آید.
درخصوص تهران و زمستانش- نه دوست جوان من باور کن خبر دارم که برف سنگینی آمده و می دانم که وقتی این چنین می شود ترافیک به چه صورتی در می آید. من نه ادای شاملو را در می آورم که بگویم چراغم در ایران می سوزد- من اصلا چراغی ندارم که در جائی بسوزد – و نه ادای هیچ کس دیگری را. چه کنم دست خودم نیست من آن شهر زشت را خیلی دوست دارم.
و اما برسم به عمده ترین بخش نامه ات که اندکی با مزاح نوشتی ولی من خیلی خیلی جدی به تو جواب می نویسم. گذشته از هرچه های دیگر، تو دوست جوان من هستی و پیش من حساب جداگانه داری. (البته اگر نخواهی می توانی این حساب را ببندی!)
اول از هرچیز، بیا قرار بگذاریم که راحت با هم حرف بزنیم پس «بهت بر نخوردها» نداریم. چرا به من بر بخورد. با نظرم در این جا موافق نیستی، قربون ناز نفس ات خودت هم می دانی که هزار و یک مورد دیگر است که با من موافقی یا من با تو موافقم. پس برخوردن برای چی.
به نظرمن تو در این نامه دو تا اشتباه می کنی.
یکی این که فکر می کنی وقتی من از حق و حقوق افراد دفاع می کنم در واقع به هیچ مسئولیت اجتماعی اعتقاد ندارم. و دوم این که به نظرم تو داری در این جا، خلاصه ای از تئوری دور تسلسل استبداد در ایران را به من ارایه می دهی با اندکی دستکاری که اگرچه به ظاهر خیلی هم «منطقی» است ولی جواب درد و مشکل ما نیست.
اول چرا نباید جلسه هیتلر را بهم زد و چرا باید هیتلر را بعد از جنگ محاکمه کرد! دلیلم این است که آن آزادی، آزادی برای حفظ منافع کلی است و اما وقتی توی نوعی منافع شخصی را به منافع کلی ترجیح می دهی، البته که باید بهایش را بپردازی. این که می گوئی آیا باید به کسی حق داد که برای «مرام ضد انسانی» اش تبلیغ کند. من جوابم به تو این است که این «ضد انسانی» مفهومی نیست که برسرش توافق کلی وجود داشته باشد. یا بگذار مثال دیگری برایت بزنم مثلا در نظام بهداشتی اینجا صحبت است که مثلا یک سری عمل های جراحی را برروی پیرزنان و پیرمردان انجام ندهند ولی منابعی که صرفه جوئی می شود را به زخم بیماری های نوزادان و کودکان بزنند. در اینجا البته که می توان گفت که چنین کاری ضدانسانی است. ولی اگر به جای نجات جان یک آدم ٨۰ ساله تو جان یک بچه ۵ ساله را نجات بدهی کدام یک، به منافع «اجتماعی» بیشتر مدد می رساند! یا آیا هنوز فکر می کنی که نرسیدن به پیرزنان و پیرمردان بالای ٨۰ سال غیر انسانی است؟ یعنی می خواهم بگویم بعضی از این پرسش ها، جواب ساده ای ندارند. در نتیجه، من با این که کسی در باره نظام «ضد انسانی» اش تبلیغ کند، مشکلی ندارم- البته به شرط این که در پیوند با دیگران دست به اسلحه نبرد و اعمال خشونت نکند. من نظرم این است که در میان این «جنگل» عقاید است که می توان چیزی فهمید و چیزی یاد گرفت. وقتی کسی این جریان را فیلتر می کند، به واقع جریان یادگیری را فیلتر کرده است. این یک نکته.
در خصوص شکل و بشیره این بابا، من صددرصد با تو موافق نیستم. در خصوص اشتباه اکثریت هم مطمئن نیستم که آیا با تو همراهم یا نه؟ می بخشی که این طوری دارم مته به خشخاش می گذارم. من هم می دانم که به قول معروف تو از کجا می آئی وقتی می گوئی که در ۲۲ بهمن «اشتباه» صورت گرفته است. ولی اگر اندکی دقیق بشوی، باید بپرسی که اشتباه در چه صورت گرفته است! در آن چه که گفتیم نمی خواهیم؟ یا این که، نمی دانستیم به جایش چه می خواهیم؟
در خصوص آن جلسه امیرکبیر هم، من حتما سعی می کنم درک کنم که در باره چه جور جامعه ای دارم حرف می زنم. ولی حرفم این است که دوست عزیزم درتاریخ مان ما روی خنجر غلت خورده ایم. خنجر را از پهلوی مان در آوردیم و به ماتحت مان فرو کردیم. از ماتحت در آوردیم و در گردن فرو کردیم... من حرفم این است که این «خنجر» را باید بیندازیم دور. به گمان من این خنجری که من دارم از آن حرف می زنم همین است که ما :
- آزادی را عمدتا قائم به خودمان می دانیم.
- به آزادی برخوردی اخلاقی داریم.
- همه مان «چوپان» هائی هستیم که وظیفه حفظ و حراست «گله ها» را کسی که نمی دانیم کیست، به ما سپرده است.
و کمتر اتفاق می افتد از خود بپرسیم که خوب، سرانجام، کارمان چه باید بشود؟ همه حرفهایت را قبول دارم جوان، ولی چه باید بشود. این دور تسلسل چگونه باید پاره بشود! اگر حق داریم جلوی حرف زدن یک عوام فریب را بگیریم، خوب، فرض کن در حزب پرولتاریائی یا بورژوائی ما این افراد پیدا شده اند، و بعد فرض کن، به من یا تو خبر رسیده است که در جامعه چنین افرادی پیدا شده اند، خوب، بعدش چی؟ من که نمی خواهم مثل قاضی مرتضوی بشوم! تو چی؟ - البته می توانیم باز هم برخورد اخلاقی بکنیم که او اگر دستور بستن روزنامه می دهد جنس اش خراب است ولی من وقتی دستور بدهم برا ی حفظ عفت عمومی داده ام!! غیر از این است که باید «جلوی حرف زدنشان» را بگیریم! خوب، دوست عزیز، فرق مان چی شد؟ ولی من به هیچ قیمتی نمی خواهم عکس برگردان قاضی مرتضوی بشوم. تو مختاری!
سر جزئیاتی که نوشته ای من با تو بحثی ندارم. من هم می دانم جو ایران دموکراتیک نیست. من هم می دانم که خیلی ها در ایران دروغ می گویند و فقط برای بستن بارهای خود وارد صحنه سیاست می شوند. من هم می دانم رادیو و تلویزیون حال بهم زن هستند (اتفاقا درست مثل رادیو و تلویزیون ایرانیان ساکن خارج از ایران) من هم می دانم در روزنامه ها دروغ می نویسند. و اما، می گویم به این وضعیت چه عکس العملی باید نشان داد؟ این جاست که با تو اختلاف نظر پیدا می کنم. یعنی تو می گوئی- یا لااقل من این طوری از حرفت می فهمم- که دولت نمی گذارد ما حرف بزنیم، خوب ما هم نمی گذاریم نمایندگان همین دولت بد حرف بزنند. مگر در میان خودمان می گذاریم کسی حرف بزند؟ ولی دنباله این نگرش را نمی گیری. خوب، بعد، چی باید بشود؟ یعنی می بینی عزیزم راه پیشنهادی تو در رو ندارد. معلوم نیست چه باید بشود؟ تنها امکان عملی اش، «انقلاب خود انگیخته» است- یعنی فشار آن قدر زیاد می شود که مردم هم بطور خودجوش می ریزند و همه چیز را بهم می ریزند- به یک معنا کاری که خودمان در سال ۵۷ کرده بودیم. من خوب به قول شاملو، به جد نظرم این است که انقلاب خود جوش یعنی این که در «یک گاو دونی تیر در بکنی». نتیجه اش چیزی به غیر از انهدام نیست و اگر ربط اش بدهم به جامعه، نتیجه این می شود که یک «گروه» سرنگون می شود و «گروه» دیگری به قدرت می رسد. این گروه هم پس از مدتی می شود عکس برگردان همان گروه قبلی، چون در ساختاری که هیچ گونه مکانیسم های کنترل وجود نداشته باشد، کار نظام زار می شود. بعد، وقتی که کارد به استخوان می رسد تو یک «انقلاب خود انگیخته» دیگر را تجربه می کنی. یعنی یک بار دیگر تیر در می کنی در گاو دونی. تئوری تسلسل استبداد که گفتم، منظورم این است. اگر هم نمونه کاربردی می خواهی به همین ایران خودمان نگاه کن. به زمانه آن مردک، آیا به یاد داری که بله قربان گویان احزاب رسمی با کوچکترین محدودیتی روبرو شده باشند. ولی من نو جوان که مثلا داشتم کتاب می خریدم و می خواندم- کتابهائی که بطور رسمی فروخته می شد- می رفتم کتابفروشی ساکو- تقریبا همیشه یکی تعقیبم می کرد. باور کن هیچ پخی هم نبودم. یعنی هیچ فعالیت سیاسی نداشتم- حالا نمی دانم چه اشکالی داشت اگر می داشتم، ولی نداشتم- . حالا ورق از سوی دیگر برگشته است. همه چی به کنار، به مداحان نگاه کن. هر مزخرفی که به ذهن بیمارشان برسد می گویند. همه امکانات هم «اختصاصی» شده است. کسانی که در گذشته کاره ای بودند الان بیکاره اند و کسانی که در آن دوره عملا کاره ای نبودند الان همه کاره. خوب اگر اوضاع بر گردد و مثلا مسعود خان و شرکا برسند- راستی معلوم نشد مسعود را کجا نمک زده بودند این روزها باز پیدایش شده است- نتیجه این می شود که هم پالکی های ایشان می شوند همه کاره و کسانی که این روزها همه کاره اند می شوند بیکاره و تحت تعقیب قرار می گیرند. به این ترتیب، من می گویم، بلایای ما مثل خیلی چیزهای دیگر ابدی و همیشگی می شود و می گویم اگر هم تمرین لازم بود به اندازه کافی همین «نظام» را تجربه کرده ایم. باید به قول حافظ گران مایه، «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم» چون این طرحهای قدیمی و کهنه جواب نمی دهند.
یک گرفتاری دیگر هم با نوشته ات دارم. در نوشته ات ظاهرا هیچ مسئولیتی متوجه «مردم» نیست. نگاه کن ببین چه نوشته ای «این نظام بهداشتی شان که عین قانون جنگل می ماند و در آن کسانی که باید مسئول جان و سلامتی مردم باشند عین درندگان مردم را می درند مگر نفرت انگیز نیست؟» حتما نفرت انگیز است دوست جوان من، ولی این به حکومت چه ربطی دارد؟ یارو مردک ۵ سال پیش، باور کن، در دو جلسه و هر بار دو ساعت روی لثه من کار کرد و بعد، ٣۰۰ هزارتومان هم به من تخفیف داد ولی ۵۰۰ هزار تومان گرفت. برای من که به دلار هزینه می کردم این پول کمرشکن نبود ولی برای معلمی که به ریال حقوق می گیرد البته که نمی تواند این را بپردازد. این و خیلی موارد مشابه به دولت چه ربطی دارد؟
و اما نوشته ای «تو خوشبخت هستی که در محیط دیگری تحصیل و کار کرده ای و آدمی از طبقه ی متوسط یا پائین در این مملکت نیستی. اگر بودی متوجه می شدی که آن روحیه ی دمکراتیک را به طور یک طرفه داشتن، آنقدرها هم آسان نیست.». اگر بخواهی این نظر را در برخورد به دولت بکار بگیری، حرفت به نظر درست می آید ولی ممکن است به من جواب بدهی که چرا مردم در برخورد به یک دیگر رفتارشان شبیه رفتار دولت با آنهاست! به همین خاطر بود که برایت نوشتم برخلاف آن چه که نوشته ای، من تناقضی بین رفتار این دولت و رفتار اکثر مردم- متاسفانه – نمی بینم. حق به جانب تست من الان سه سال است در ایران نبوده ام ولی تا آن موقع هر بار که رفتم، به واقع با دقت دوروبرم را نگاه می کردم- حالا بماند که تو در مقطعی فکر می کردی که مثل «فلان بابای تازه از فرنگ برگشته» به مسایل نگاه کرده ام! و حتی چرا جای دور برویم روابط بین ایرانی ها در فرنگ را زیر نظر دارم- در حدی که می شود و از ورای نوشته ها و گفته ها و دیده ها می توان قضاوت کرد- ما با اروپائی ها «فرق» می کنیم. در خیلی از عرصه ها فرق می کنیم. می خواهد در حفظ اموال عمومی باشد یا در برخورد به مالیات و یا در برخورد به کار و مسئولیت شخصی و یا حتی در برخورد به یک دیگر- به خصوص درعرصه حق و حقوق و آزادی های فردی.
درخصوص فقر و فحشا- در کل با تو موافقم. ولی ایران کشور ثروتمندی نیست. این را ما به خودمان تلقین کرده ایم. یا در واقع پول دارهامان به ما یاد داده اند. ثروتمندبودن عزیزدلم، حساب و کتاب دارد. در این آباد شده فقط نفت داریم و یک ملت ۷۰ میلیونی که به شدت تنبل و تن پرور شده است. با حاکمانی که در ۷۰ سال گذشته- به غیر از دکتر مصدق- باید به درشکه می بستیمشان.
این که می گوئی وضعیت روانی ما در حالت «نرمالی» نیست. نه عزیز، من این را قبول ندارم. وضعیت روانی ما به این معنا هیچ وقت در حالت نرمالی نبوده است. ما با رفتارهائی که نشان می دهیم، هیچ وقت «نرمال» نبوده ایم. ببین عزیز جان، من هم طبیعتا مخاطبم تو نیستی- ولی به واقع حاضریم هر کاری بکنیم که «بهانه» و «عذری» گیر بیاوریم و از زیربار مسئولیت خودمان در برویم. یعنی همیشه این «دیگری» است که بلا به سرمان می آورد، انگار که خودمان مدادیم. و من حرفم با تو عزیزم این است که به قول انگلیسی ها enough is enough باید به خودمان بنگریم. و قبل از هرچیز و پیش از هرچیز با مته، با دریل و یا هرچه دیگر بیفتم به جان مغزمان و آن را حسابی بهم بزنیم ببینیم این دیگر چه معجونی است که باعث می شود این گونه رفتار کنیم؟
دارم پرحرفی می کنم ولی خودت خواستی. پس بگذار برایت نمونه بدهم. ببین از من پرسیده ای که «لابد رای هم ندهیم...» ببین رفیق عزیز من به این سئوال تو این طوری جواب می دهم که من رای نمی دهم ولی تو هر طور که خودت صلاح می دانی همان کار رابکن. حالا همین را داشته باش و اگر می توانی از فیلتر بگذری بعضی از مقالات حضرات را بخوان. یکی نوشته رای ندهید، آن دیگری که می خواهد رای بدهد آمده و هر چه بر زبانش جاری شده به او حواله کرده است. و یا این نگهدار خاک بر سر آمده و مثل اغلب موارد مزخرفی سر هم کرده است، یکی آمده و به جای این که بگوید چرا برخلاف حرف نگهدار نباید رای داد، زده به صحرای کربلا از «آیت الله کیانوری» شروع کرده و هرچه که دلش خواسته به نگهدار گفته و من یکی، سرانجام نفهمیدم که به قول نویسنده چه کار باید کرد. البته می داند چه نباید کرد! (یعنی همان گیر فلاکت بار قبل از بهمن ۵۷) اگر از من بپرسی چرا این طوری است من بر می گردم و بطور آزار دهنده ای تکرار می کنم که باید با به رسمیت شناختن حق و حقوق فردی بگومگو، و گفتگو کنیم و دیالوگ داشته باشیم تا چیزی در این میان روشن شود. به همان شیوه های قدیمی کار و رفتار کردن باعث می شود که ما هم چنان «دن کیشوت» باقی بمانیم ولی دن کیشوت هائی که داریم در تاریکی شمشیر می کشیم و خودمان هم به درستی نمی دانیم که این دشمن غدار به مقدار زیادی در درون خود ماست.
کتاب آنتون ماکارنکو را نخواندم ولی می خواهم دل به دریا بزنم و کاری که معمولا نمی کنم بکنم. به حدس و گمان می گویم مثل خیلی از کتابهای مشابه که به فرموده در آن دوره نوشته بودند حدس می زنم این کتاب هم به فرموده بوده باشد تا شیوه انجام کار به شیوه روسی را توجیه کند. همین خلاصه ای که تو نوشته ای یعنی، ما «دیکتاتور خیرخواه» هم داریم و... نه عزیزدلم، الان دیگر برای هیچ نوع دیکتاتوری- حتی دیکتاتوری پرولتاریا- هم وقت ندارم. دیکتاتوری بد و خوب ندارد. خیرخواه و بدخواه ندارد. دیکتاتورها همیشه بدخواه اند. نقطه.
می گوئی می خواهی بروی. خوب، جوان، البته که اگر نتوانی در ایران زندگی بکنی باید از آنجا بروی. کجا می روی و چه می کنی من عقلم قد نمی دهد. من هنوز هم هم چنان از این بابت که برنگشتم، پشیمانم. با وجود این که می دانم اگر به ایران بر می گشتم به احتمال زیاد با حکومت و از آن بدتر با مردم دوروبرم درگیری می داشتم . دلیل اش را نمی دانم ولی من این جا با این که بیشتر عمرم هم در اینجا گذشت ولی احساس بیگانگی می کنم. من هم چنان غریبه ام در این آباد شده و پرت افتاده.
آن قدر پرحرفی کردم که اصلا یادم رفت چی می خواستم بگم!
بازهم بنویس....
نوشته های دیگر نویسنده را دراینجا بخوانید:
www.polemoon.blogspot.com
|