یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

بهروز نیا! نامه یی سرگشاده به بهروز وثوقی
(مهستی شاهرخی هم بخواند)


هژیر پلاسچی


• نیا بهروز جان! مهستی راست می گوید که تو پیغمبر همه ی قیصرهایی. بمان! قیصر بمان و عصیان کن، رضا موتوری بمان و معترض باش، سید بمان و خوب بمیر. اگر بیایی فردا مهستی و مهستی ها تو را، قیصر و رضا و سید ما را، متهم می کنند که داری جشن می آرایی، که اهلی شده یی، که چون زنده یی و در این خاک زنده یی عامل حکومتی. پس نیا آقای وثوقی! به خاطر کودکی های خاکستری من نیا! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۷ مهر ۱٣٨۶ -  ۲۹ سپتامبر ۲۰۰۷


آقای وثوقی! بهروز عزیز! این اولین نامه ییست که برایت می نویسم و همین اولین نامه را هم برایت می فرستم. شاید فاصله ی سنی من و مهستی شاهرخی موجب شده است همین اولین نامه یی را که برایت می نویسم بتوانم بفرستم. من بر خلاف مهستی عزیز عادت دارم نوشته هایم را سیو کنم و چون سال هاست روزی چهار _ پنج ساعت بیشتر نمی خوابم، خوگیر شب بیداری شده ام و خواب آلوده نیستم.
این تفاوت سنی که نوشتم اما هیچ امتیاز ویژه یی برای من ندارد، برای مهستی شاهرخی هم ندارد. تنها تفاوتش این است که من به جای سینما «فلور» و سینما «حافظ» به سینما «قدس» و سینما «استقلال» رفته ام و به جای «جیمز باند» و «مامور ما فلینت» و «الویس پریستلی»، «حاجی» ها و «سید» های کپی شده از روی رمبوی آمریکایی ها را بر پرده ی سینما دیده ام.
من آقای وثوقی هرگز فرصت نداشتم تو را روی آن پرده ی بزرگ جادویی تماشا کنم. نه تو را، نه پدر و مادر سینمایی مهستی را. اما در عوض خیلی از فیلم هایت را توی شبکه ی مخفی ویدیویی دیده ام، هم فیلم های تو را، هم فیلم های فردین و فروزانِ مهستی را. پس من هم همه ی عضلات سر و صورت و دست و شانه هایت را می شناسم. دستهایت! نحوه ی کبریت کشیدنت و صدایت را می شناسم.
می دانی برادر! من هم هنوز به وجود و حضور انسان در درون آدمی اعتقاد دارم و هرچند ذهنم سیاه نشده است اما می دانم شیر پربرکت و مهربان مادرم چندان هم سپید نبوده است. آخر تو بگو آقای وثوقی! شیر زنی که از دوستان صمیمی دوران دبیرستانش یکی شده یک تواب زندانی و دیگری در حلقه ی محاصره کپسول سیانور را زیر دندانش جویده، چقدر می تواند سپید باشد؟
آقای وثوقی من در چنین خانه یی بزرگ شدم. خانه یی که پدر حتا اگر بلد بود برقصد به خوبی فردین، در دلمردگی اخراج از محل کار به خاطر گرایشات سیاسی اش نمی توانست و نمی خواست که برقصد.
آقای وثوقی عزیز! من، یکی از کوچکان قبیله ی ادبیات جهان را طیف های رنگی می بینم. بارها فکر کرده ام کودکی های من باید چه رنگی داشته باشد و چه بد است که جهان کودکی های من رنگ قرمز ندارد مثل گل، سبز ندارد مثل درخت، زرد ندارد مثل آفتاب. جهان کودکی های من در تسخیر سفیدی است مثل مرده شورخانه، مثل کافور، مثل روپوش آمپول زن. در تسخیر سیاهی است مثل شب های بی ستاره، مثل گور، مثل چشم بند.
من عادت کرده ام آقای وثوقی! من عادت کرده ام روز مدرسه ام را با نوای حزین قرآن آغاز کنم و بعد معلم بد کلاس اول، با آن چادر مشکی و مقنعه ی چانه دار روزهای مدرسه ام را با ترکه رج می زد.
و من بهروز جان! آقای وثوقی! کیلومترها ترکه خوردم تا بزرگ شدم. قد کشیدم تا چشم هایم در شانزده سالگی برود پشت چشم بند. و تو مقصر بودی. هم تو و هم آن کیمیایی «ناموس پرست» و «زن کش» که تو را در هیبت قیصر و رضا موتوری شورشی آراست و «قدرت» را روانه ی خانه ی تو کرد تا تو، «سید» معتاد خمیده جای مشت هایت «یک بند انگشت» بماند روی دیوار، با چاقوی ضامن دار دسته گوزن زنجانی «اصغر» موادفروش را «تمام» کنی و بعد «خوب» بمیری. من از نگاتیوهایی که تو را ثبت کرده بودند یاد گرفتم شورشی باشم. شورشی و معترض. همین بود که هی تکرار شد روزهای میله دار چشم بند.
و بعد من که در آن نیمه شب نکبتی خرداد ۶۱ متولد شده بودم، هی رفتم پشت میله ها و آمدم. هی اخراج شدم. هی ممنوع القلم شدم. هی سانسور شدم. هی فیلتر شدم. اما شدم همینی که امروز هستم. خوب و بدش پای زمانه ی غلط آقای وثوقی!
من اما با همه ی اینها ماندم. هم من ماندم و هم رخشان بنی اعتماد که در نگاه مهستی جشن جمهوری اعدام و زندان را می آراید و به گمان من آینه ی تمام نمای فرودستان میهن من شد در «زیر پوست شهر». هم من ماندم و هم سمیرا مخملباف که وقتی هنوز مانده بود روایت زنده به گوری زنان میهن من را نمایش داد در «سیب» و از نگاه مهستی دست پرورده ی اهلی شده ی جمهوری اسلامی است. هم من ماندم و هم آن دیگرانی که هر کدام، در هر فرصتی که پیش آمد گوشه یی از رنج روزگار من را تصویر کردند. روایت سیاه سیاهی.
و من آقای وثوقی وقتی پستچی نرودا را بر صحنه ی تالار چهارسو دیدم، همان پستچی اسلامی شده ی قیچی خورده را، دریچه ی دیگری رو به جهان برایم گشوده شد. دریچه یی در کنار دریچه های بی شماری که داشت با تابلوهای نقاشی محجبه، با تئاترهای قیچی خورده، با سینمای سانسور شده، با داستان های ساطوری، با شعرهای مثله شده، با موسیقی ممنوع به روی من گشوده می شد. دریچه یی که به بهای خون دل خوردن های بسیار، کلنجارهای بی وقفه با سانسور و تهدیدهای صوتی و تصویری گشوده می شد.
من ماندم و آقای وثوقی! می دانم که اینجا شبانه روز یکی دیگر هم دارد تمام کلمه های من را از پشت سیم های تلفن می شنود. می دانم که شبانه روز یکی دیگر، چشم های یکی دیگر دارد من را می پاید. می دانم که ممکن است همین فردا روانه ی زندان شوم. اما مانده ام آقای وثوقی و ما داریم اینجا، توی همین خاک با چنگ و دندان رودر روی دستگاه عظیم سانسور، چشم در چشم قیچی و ساطور و قصاب های فرهنگی می ایستیم.
این را هم بگویم آقای وثوقی! چراغ من تنها در این خانه نمی سوزد. ققنوس من تنها در این سرزمین جوجه نمی آورد و درخت من تنها در این خاک ریشه ندارد. من فرزند زمینم و دارم با شعف رصد می کنم که در دوران فترت ادبیات داخل کشور، در دورانی که تنها شهاب های گذرانی بر آسمان کلمه و کتاب و کهربا نقش می بندند، چگونه نویسندگان و شاعران تبعیدی با گذر از مرزهای سانسورچی های دولتی و سانسورچی های سخت جان تری که درون مغز هرکدام ما نشسته است به آفرینش های شگفت می رسند. رضا قاسمی را بخوان، عدنان غریفی را بخوان، عباس معروفی، نسیم خاکسار را بخوان، اصلن همین مهستی شاهرخی را بخوان تا ببینی راست می گویم. بگذار بگویم آقای وثوقی که خود من وقتی «شالی به درازای جاده ی ابریشم» را خواندم تا چند روز در حال و هوای واژه های مهستی مانده بودم.
اما با همه ی اینها من مانده ام اینجا و باور دارم ماندن من امتیاز ویژه یی برایم نیست و رفتن مهستی هم امتیاز ویژه یی برای او نیست. اما تو نیا آقای وثوقی! تو نیا چون جمهوری اسلامی در این سال ها کارش را خوب یاد گرفته است. اگر بیایی در قامت تو مهستی را تف باران می کند، با مهستی تو را، با من مهستی را، با تو من را. نیا آقای وثوقی. اینجا باران قی و خلط سبزِ تازه باریدن گرفته است. بیست و نه سال است که باریدن گرفته و چتری بر جای نمانده است.
نیا بهروز جان! مهستی راست می گوید که تو پیغمبر همه ی قیصرهایی. بمان! قیصر بمان و عصیان کن، رضا موتوری بمان و معترض باش، سید بمان و خوب بمیر. اگر بیایی فردا مهستی و مهستی ها تو را، قیصر و رضا و سید ما را، متهم می کنند که داری جشن می آرایی، که اهلی شده یی، که چون زنده یی و در این خاک زنده یی عامل حکومتی. پس نیا آقای وثوقی! به خاطر کودکی های خاکستری من نیا!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست