نامه های عاشقان، پاره های جان
۹ ـ آتشکده افروزان، فرِّ فرَه وشان
منیر طه
•
گویی همین غروب بود که در درگاه آتشکده، چشم در چشم و نگاه در نگاه، دل به دل باختیم و گویی همین صبح بود که از اشتدات پارک وین تا لوکزامبورگ پاریس دویدم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۱ مهر ۱٣٨۶ -
٣ اکتبر ۲۰۰۷
به میانگاهِ سینهام میروم، کلید را بر میدارم.
دلهره ندارم.
کلید را میچرخانم.
باغ، توفان زده. غروب، تفته.
پاره های جان اینجاست، یادِ یاران همه جا.
این است دیروز، امروز.
از فردا هم بی خبر نیستم.
****
یک روز، یک آهوی شیشه ای برایم فرستاد.
در چشم هایش نوشته بود : « بی تو، زندگی تنهاست».
از اشتدات پارکِ وین، تا لوکزامبورگِ پاریس دویدم.
روی نیمکتِ چوبی نشسته بود.
برایم بستنی قیفی خرید.
****
چشم هایم را می فریفتم. جدول را نه یکبار نه ده بار نه بار ها و بار ها، که تا صبح زیر و رو کردم. به هرطرف چرخیدم و چرخاندم باز همان بود. از میان هفت شمارهی آن مجلّهی ماهانه، یکی را برداشتم و به خوابگاهم رفتم. آگهی رفتنش در همین یکی، در جدول نشسته بود: «استاد دانشگاه و یکی از دانشمندان و محققین که اخیراً درگذشت» شاید۱۹۹۲ باشد. جُستن و یافتنش در میان اینهمه ریخت و پاش به چه درد می خورد؟ یک عدد پایین و یک عدد بالا چه چیزی را عوض خواهد کرد؟ کِی به دنیا آمدی و کی از دنیا خواهی رفت، چه رضایت خاطری فراهم می آورد؟ دنیائی که آمدنش مشکوک و رفتنش مجهول است.
****
عشق یک راه است، کشیده و به قامت. بلند بالای کشیده قامت در این راه قامت کشیده بود.
فصلِ دیگری در نامه های عاشقان گشوده می شود. افروخته و سوخته. که علتش را نمی دانم و نمی خواهم هم بدانم. آدم عاقل در پی افروختن و سوختن نمی رود. این را می دانم. اما کدام عاشق بار سنگینِ عشق را بر دوش سبکبارِ عقل کشیده است و کدام عاقل گره بندِ دل و جانش را با پروازِ رهایی که نداند چیست باز کرده است. ما عاشقانِ رها از صلاح و مصلحتِ عاقلان، بیشتر چه می خواهیم؟ بیشتر از آنچه به ما ارزانی شده است چه موهبت والا تر و بالا تری را آرزو می کنیم؟ این بی نیازی پاکیزه و نیالوده دامن را با کدام آز و نیاز جابجا میکنیم؟ این سرِ افراخته و این قلمِ به سرافرازی تاخته را به چه بهای رنگ باخته در گریبان می شکنیم؟
چشم در چشم و نگاه در نگاه، دل به دل باختیم و به صلاح و مصلحت نپرداختیم این در درگاه « آتشکده» اتفاق افتاد ( ۱٣٣۵ ).
شعرم را در آتشکده افروختم و بر لهیبِ شعله هایش پایکوفتم. این بود که هر غروب در درگاهش، چشم در چشم و نگاه در نگاه، هر بار چون نخستین بار دل به دل باختیم : چو دامن درکشد مهر از لبِ بام / دو چشمانت به سوی در نیفتد؟ / به هر آوای پا کز دور آید / نگاهت بر در و پیکر نیفتد؟ ـ به هر آوای پا کز دور آید / نمی پرسی، نمی جویی که او کیست؟ / چو نزدیک آید و نزدیک آید / نمیگویی صدای پای او نیست؟ ـ به هر کاری که خواهی دست آری/ نمی بینی که دستت آشنا نیست؟ / به هر آوا که از بام و در آید / نمی گویی خدایا این صدا چیست؟ ـ به هر دم پیکرِ آزرده ای را / نمی بینی به روی چارچوبی؟ / نمی خواهی برای بارِ دیگر / به رویش بنگری گوئی « تو خوبی»؟ ـ یقین دارم که یاد دختری را / نه بتوانی که از خاطر برانی/ نه بتوانی که بی یادش نشینی/ نه جز با او توانی زندگانی ـ همان دختر که عاشق وش درآید / همان عاشق که شاعر وش نشیند/ همان شاعر که روزی روزگاری/ اگر باشد تو را برمی گزیند ( مجموعهی مزدا، تهران ۱٣٣۵ ).
****
نگرانش بودم و نمیدانستم تیر پرتابی انقلاب او را به کجا پرتاب کرده است. تا،
دوستِ دیرینم،..... عزیزم
همواره از خود و از هرکس می پرسیدم که..... کجاست. در کدامین گوشهی جهان آواره و
سرگرداناست ولی هرگز جوابی نمییافتم. نگرانت بودم تا در شمارهی اخیر فصلنامه ره آورد چشمم به نامِ تو افتاد. درنگ نکردم. چطور هستی، چه می کنی، هرگاه فرصت کردی از احوال خودت برای من بنویس تا مرا نیز بشنوی. خوشحالم که تندرست هستی ولی نمی دانم کجا هستی.
این هم ترانهی دربدری هاست. ترانهی گسستن و پیوستنِ تن ها و جان هاست. ترانه ای که ما را سبک چون باد از جایی بر می دارد و سنگین چون کوه در جایی می گذارد :
اگه در راهِ بلا سربسرِ حادثه بردم / اگه تو دستای سرگردونم این جونو فشردم / اگه در تیررسِ آتشِ صیاد نمردم/این مرحمتِ عشق و صفای دلِ ما بود/ که من از این سرِ دنیا/ تو از اون سرِ دنیا / توی این شور و شرِ دربدری ها / دوباره سینه به سینه می شویم. -
غمِ هجرانِ تو در قسمتِ من عینِ یقینه/ در میانِ من و تو باز فلک حادثه چینه/ از تو من دور میشم دورکه تقدیر همینه / هیهات، دیگه کی چه می دونه/ که من از این سرِ دنیا / تو از اون سرِ دنیا / تو کدوم شهر پر از آشوب و غوغا / دوباره سینه به سینه کِی شویم.
منیر، ونکوور ۱۹٨٨
****
مادرید ۲۶ سپتامبر ۱۹٨٨
منیر دوست بسیار ارجمند من
هنگامی که من به مادرید رسیدم، نامهی تو مدتی بود که رسیده بود، از من پیشیگرفته بود. گرچه کوتاه بود ولیگویا بود و دنیائی خاطره و جوانی و مهر و صفا در منبرانگیخت. شادمان شدم که یادی از منکردی که در این دربدری ها و نابسامانی ها، تنها چیزیکه دل را اندکی خوش می دارد، یاد دوستان و مهر و صفای ایشان به هنگامِ دربدریهاست زیرا به هنگام خوشبختی و نیک روزی همگان یارِ آدمی اند. به هنگام سروری همگان دست برکش ایستاده اند و چون بخت و دولت از انسان می گریزد، تنهائی و بی کسی و گاه ناسپاسی ها سخت دل را تیره می دارد.
چهار سال پیش دست پسرم را گرفتم و رهسپار هند شدم، سرزمینیکه برای من بسیار
عزیز بود، این بار سخت ناهموار و خشن گشت. آموزش و پرورش آن را برای نوجوانی که با خود داشتم نارسا یافتم و مردمش را، بویژه آنها که در دورهی دکتری شاگرد من بودند و بدانان مهربانی ها کرده بودم، سخت ناسپاس و بی وفا یافتم. چندی به بیمارستان درافتادم و جان بدر بردم که اگر یاری دوستی پارسی نبود از بار گران زندگی رها می گشتم.... حاصل این سفر برای من بیماری های گوناگون بود. راهی اسپانیا شدم.... در اینجا دوستانِ خوبی دارم و زندگی به مطالعه و در سرِ پیری فراگرفتن زبان اسپانیولی که بسیار زیباست می گذرد. هر بار که می آیم مدتی مقیم هستم و سپس به تهران می روم، آنجا نیز زندگی بسامان است و دوستان جدید، زیرا که دوستان قدیم دوستان سفرهی گسترده بودند. باری دوستان جدید تنهایم نمی گذارند..... مطالعات کهن جای خود را به پاراپسیکولوژی داده است و سخت مشغول عرفان علمی تازه ای هستم و در این دنیای بی پایانِ ناشناخته ها، یافته های ارزمندی به دست آورده ام. گاهی بیماری دردمند را شفا می بخشم و این خود مرا دلشاد و امیدوار می دارد. گاهی کشفی تازه در فیزیک جدید دست می دهد و زندگی را پر بار می سازد..... دوستان من در اینجا می خواهند که یک مرکز ایرانی دایر کنم، کار خوبی است ولی نیاز به مال و منال دارد و درم داران عالم را کرم نیست... فکر می کنم که من دین خود را بیش از آنچه که باید به سرزمینم پرداخته ام و می خواهم بقیت عمر را، که چیزی از آن نمانده است، گوشه ای نشینم و سرِ خود فرو گیرم و به کار تحقیق در ناشناخته ها بپردازم. تا کنون چیزی نزدیک به چهار هزار صحیفه پرداخته شده است که فکر می کنم ارزش آن را داشته باشد که آنها را آخرین کارهای علمی خود بنامم. یکی دو ماه دیگر به تهران باز می گردم و تابستان دوباره در اسپانیا خواهم بود تا اورمزد دانا چه خواهد. ب ف
****
فصلنامهای آمدنش را بشارت داد و ماهنامهای به رفتنش اشارت.
گویی همین غروب بود که در درگاه آتشکده، چشم در چشم و نگاه در نگاه، دل به دل باختیم و گویی همین صبح بود که از اشتدات پارک وین تا لوکزامبورگ پاریس دویدم.
عشق یک راه است، کشیده و به قامت. بلند بالای کشیده قامت، در این راه قامت کشیده بود.
ونکوور، سپتامبر ۲۰۰۷
|