بامدادی و بیداد کنید
دو شعر منتشرنشده
اسماعیل خویی
•
"نع! کار شما نیست که کس شاد کنید،
ویرانکده ای به مهر آباد کنید.
با دادگری ذات شما بیگانه ست؛
بیداد کنید و، باز، بیداد کنید!"
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۱ مهر ۱٣٨۶ -
٣ اکتبر ۲۰۰۷
بامدادی
بنگر که چه خوشرنگ است
زیبایی ی شبگیری:
آمیزه ی دلخواهی
از قهوه ای و شیری.
هستی به فزایش بین.
آفاق به زایش بین.
خورشید درآیش بین:
خیزنده به آژیری.
بی پرچم و سربازان،
گردیده به شب تازان،
برنده فروغ آن
را جوهر شمشیری.
ای من، که به آزادی،
همگوهره ی بادی!
بر خیز و به دلشادی
وانه غم و دلگیری.
رو سوی فلانی کن.
هر کار توانی کن.
بر خیز و جوانی کن،
هر چند دگر پیری.
نه سختی و نه نرمی،
نه ترسی و نه شرمی،
نه سردی و نه گرمی،
نه بهمن و نه تیری.
کوهی ت به دوش است و
جان تو خموش است و
در یوزه ی توش از تو
سیزیف اساطیری.
گر بر سر این بازی
سرمایه نمی بازی،
ز آن روست که می سازی
با دوری و با دیری.
هر چند که خون پالاست،
چشم ات سوی آن والاست:
زین روی، سرت بالاست
حتا به سرازیری.
خوش، در گذر هستی،
همگام جهان استی:
این است که سر مستی،
پیری و نمی میری.
بیست و نهم مه ۲۰۰۷-بیدر کجای لندن
بیداد کنید
"بیداد بس است، اندکی داد کنید!
این مردم انده زده را شاد کنید.
تا بر سرتان فرود ناید بام اش،
ویرانه سرامان کمی آباد کنید."
بود این سخن من، چو جوان تر بودم:
یعنی که به فهم ناتوان تر بودم.
اکنون شده روشنم که، فهم ام کمتر
ز امروز نبود، بل، که خود خر بودم.
"نع! کار شما نیست که کس شاد کنید،
ویرانکده ای به مهر آباد کنید.
با دادگری ذات شما بیگانه ست؛
بیداد کنید و، باز، بیداد کنید!"
|