سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نگاهی به کتاب "روزها در راه" نوشته ی شاهرخ مسکوب
همان نام باید که ماند بلند


میم الف گوران


• کتاب"روزها در راه" نوشته ی شاهرخ مسکوب، تجربه ای بی همانند در روزنگاری است. کتاب های استاد مسکوب هر یک گنجینه ای در ادبیات معاصر فارسی اند اما این یکی حال و هوایی دیگرگون و آغشته تر به جان عاشق و خون ِ گرم ِ کلام نویسنده دارد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۱ مهر ۱٣٨۶ -  ۱٣ اکتبر ۲۰۰۷


کتاب"روزها در راه" نوشته ی شاهرخ مسکوب، تجربه ای بی همانند در روزنگاری است. کتاب های استاد مسکوب هر یک گنجینه ای در ادبیات معاصر فارسی اند اما این یکی حال و هوایی دیگرگون و آغشته تر به جان عاشق و خون ِ گرم ِ کلام نویسنده دارد. راهی که مسکوب و چند تن دیگر در ادبیات و فرهنگ معاصر پی گرفته اند آشکارا با جریان غالب روشنفکری ایران تفاوت دارد.مسکوب دستاوردهای اندیشه و گفتمان های بشری را به آرمانشهر فرهنگ کهن ایرانی( وجهان اساطیری شاهنامه ) بر می گرداند و با درونی سازی خرد نوبنیاد این زمانی ( غرب و شرق ندارد) و پیوند آن با هستی شناسی، فرهنگ و تمدن ایرانی، دریچه ای تازه به تماشای جهان امروز و فردا و گذشته می گشاید. از نگاه او، برگردان نعل به نعل "اندیشه" چنان که مشغله ی اصلی بسیاری از روشنفکران ایرانی بوده و هست، ناممکن است و بیهوده. و این اسب سرکش بسا که سواران را با سر به زمین زند چنان که بارها زده است. مسکوب، زبان و متن های دیگر را می شکافد، مانند شکافتن صدف، تا دُر را دریابد و کار کسی که به زبان مادری (به مادرانگی؟)می اندیشد و می بالد مگر جز این است؟
نثر سیال و زنده، نگاه عمقی و شفاف و حساسیت کم نظیر نویسنده به آنچه بر او و دیگران می گذرد حیرت انگیز است. به نظرم اگر قرار باشد از ادبیات معاصر فارسی چیزی برای آیندگان بماند، نوشته ها و کتاب هایی از این دست می ماند و دیگر هیچ. زبان رُک و راست ِ گاه گزنده ، گاه نرم و لطیف وچند لایه ی شاهرخ مسکوب ، غنیمتی است در این روزگار عسرت و نگون بختی؛ نگون بختی زبان و هستی .
مسکوب اگر چه روزنگاری می کند اما جانب زبان و واقعه را چنان نگه می دارد که انگار از صافی تاریخ کهن و سرچشمه های جوشان زبان فارسی گذشته و اصلا چرا انگار، واقعیت نیز همین است. کتاب هایی چنین که سرشارند از حس و حال زنده ی نویسنده و درگیری تمام عیار او با فاجعه و خوشی ها و ناخوشی ها ، چه کم شمارند. نویسنده در سراسر کتاب می خندد و می گرید، شاد می شود و عصبی می شود ؛ حاشیه نشین و سایه وار. گاه سرخوشانه می نویسد، گاه نومیدانه و اغلب سرگشته میان حس ها و حالت های ناجور و ناهمگون خود و دیگران . از انقلاب ۵۷ و پیش و پس آن می نویسد از تنهایی ها و همگرایی هایش در تهران و پاریس و نیویورک و بُستن و ... از دختر نورسیده اش " غزاله" و ... طنز غریب مسکوب که در کوران چهل سال نوشتن خستگی ناپذیر آبدیده شده ، نمونه ای درخشان از درافتادن و هماوردی دیگرگونه با فاجعه و عقوبت و عفونت زندگی در ایران است. می نویسد " ما ایرانی ها برای هر چیزی در عالم ، پاسخی در چنته داریم اما هرگز سوال نمی کنیم." یکی از گوشه های پر طنز و کنایه ی کتاب " روزها در راه" همین خصلت پرسشگرانه و سرسختانه ی آن است. کتاب چنین آغاز می شود:

«چیزی مثل شبکلاه، کرکی، بافتنی، روی سرِ یارو بود. با لبه‌ی برگشته. از آنها بود که از کچلی خودشان خجالت می‌کشند. کچلی برایشان یعنی فقر، شکم گرسنه در بچگی، خانه‌ی همسایه‌دار و کرایه‌نشینی که در هر اطاق یکی دو خانواده تپیده و جلوِ هر دری ده پانزده جفت کفش قطار شده. کچلی یعنی جنوب شهر و خاکروبه و جوب و لجن و سه‌تا نون سنگک و پنج سیر گوشت و هفت هشت شکم حریص... . این کچلی پنهان‌کردنی است. نه با "هیر پیس" و "ویگ" سربازان و کلاه‌گیس‌های ستاره‌های سینما. بلکه با شبکلاه کرکی. کله‌ی کچل را جوری می‌پوشانند که انگار کلاه جزئی از سرشان است که از گردن به بیرون روییده. آدم خیال می‌کند که نه‌تنها موقع خواب بلکه در حمام هم از سرشان برنمی‌دارند..."

نکته سنجی ها و جزیی نگری های ی مسکوب در "روزها در راه" مخاطب را به یاد تاریخ بیهقی و تذکره الاولیا می اندازد با این تفاوت که آثاری چنان، روی به گستره ی تجرید و انتزاع دارند و در سایه ی متافیزیک کابوس وار سنت اندیشه ی عرفانی و دوگانه باوری پدید آمده اند اما مسکوب هوشمندانه به راهی دیگر می رود و طرحی نو در می اندازد. زبان او روشن از خورشید شاهنامه است و ذهن و شیوه ی بیانش نیز، چنان که گفتم از فلسفه و اندیشه ی مدرن، سرشار.
مسکوب بارها از حس های خودش به چیزها ، مکان ها ، آدم ها و "سوژه" ها یاد می کند. به تاکید می نویسد " می دانم که این بار آخر است به اصفهان می آیم... این بار آخر است که شاهنامه را می خوانم ... و...
این یادآوری ها که گویای جهان آشوب زده و پریشانی های ویرانگر اوست همه از سر افسوس است و دریغا. هر بار که ازخارج به ایران بر می گردد ( ظاهرا از ۱٣۵٨ به بعد فقط سه بار به سرزمین "مادر" و "فردوسی" باز می آید ) هول و هراسی عجیب دارد. او تاریکی های مهیب و روشنایی های کمیاب جان و جهان خود را به زبانی که زبان ویژه ی خود اوست، آشکار می کند. جایی می نویسد " برای یک ماه به ایران می روم تا قصد "دیگران!" چه باشد." پیوسته از این می ترسد که پیرانه سری گرفتار زندان و شکنجه شود و آن چند کتاب آخر را هم نتواند بنویسد. قتل سعیدی سیرجانی را به یاد می آورد و مرگ مرموز دوستان و نزدیکان دیگرش را. بار آخر که به ایران می آید سراغ گور مادرش می رود ( او کتابِ گران مایه ی "سوگ مادر" را نوشته که در زبان فارسی چنان سوگنامه ای برای مادر سابقه ندارد) اما با " هیچ" رو به رو می شود. گور مادر با خاک یکسان شده و از آن نشانی نمانده است. روایت او از این رخداد ها و مرگ ها چنان تکان دهنده است که آدم دل سنگ هم داشته باشد، ذره ذره آب می شود.
نمونه هایی از " روزها در راه" را با هم بخوانیم:



۹۲/۱۱/۶

از تهران که بر می گشتم همه ی مقاله های مرتضی را در "گل های رنگارنگ ، راه نو ، جهان نو ، سوگند" و آنچه را که پوری داشت با خودم آوردم . به خیال آنکه شاید روزی خاطراتم را درباره ی او ، حس و تصوری که از او در ذهن دارم بنویسم. در حقیقت هیچکدام اینها نیست. اگر چه عمر دوستی ما بیشتر از چهار پنج سال نبود ولی او محکم و سبک در وجود من لنگر انداخته: همیشه در جایی از من او " هست". به امید آنکه یک وقت درباره ی این حضور روشنی بخش چند صفحه ای بنویسم قاله ها را آوردم. از ۱٣۲۲ تا ٣۲ یعنی از ۲۲ سالگی تا ده سال بعد درباره ی همه چیز قلم زده است؛ از قطعه های ادبی به سبک حجازی گرفته تا پسیک آنالیز، معرفی و نقد کتاب تا بحث های زیباشناسی و سیاست. :" ... مخفی بدخشی آناتول فرانس ، نهضت زنان هند ، هنر و ماتریالیسم ، ولگردان گورکی ، فرزند خلق تورز ، مدح دیوانگی " اراسم"، سایه علی دشتی ، همکاری لندن ، واشنگتن در صلح ، افسانه های صبحی ، کمونیسم و رستاخیز فرهنگ گارودی و..." همه ی مقاله ها بدون استثناء نوشته جوانی " دلپاک" ( یکی از اسم های مستعاری که روی خودش گذاشته ) احساساتی ، شریف و زودباور است زیرا باور دارد که چون آرزوهایش بشردوستانه ، شریف و بی ریاست بی گمان روزی واقعیت می یابد...
این روزها دارم ... را برای چاپ آماده می کنم . عجیب است که باز هم کار دارد. باز هم باید دستکاری شود. باز هم دارد پوست مرا می کند و وقت مرا می بلعد. مثل باتلاق گاوخونی که معلوم نیست زاینده رود را درکجایش فرو می دهد. راستی این اسم " گاو خونی" از کجاآمده ، به اندازه ی خود گاوخونی عجیب است.


۹٣/۰۶/۲۰
این روزها دو بار به تماشای نمایشگاه ماتیس رفتم. کارهای تا ۱۹۱۷. متاسفانه بیشتر نتوانستم بروم. هرچند که دست کم بارها و بارها دیدن داشت. فرصت بی مانندی بود که دیگر نصیب من نخواهد شد. بهترین تابلوها را از سن پترزبورگ و نیویورک به امانت گرفته بودند. روز دوم غرق تماشای شاهکاری بودم. یکی آهسته در کنارم گفت بله، خیلی زیباست. واقعا زیباست. برگشتم دیدم یوسف ( اسحاق پور) است. به من گفت رنگت پریده ، گفتم از حیرت. پوستم سوزن سوزنی می شود. مور مور. نفسم سنگین شده . یکی دو بار دیگر به هم برخوردیم ولی نمی خواستم مزاحم وقت همدیگر شویم.زود جدا می شدیم. من فقط گفتم مثل زیارت است. همان حال بی خویشی در برابر امر قدسی. به اضافه ی وداع. چون گمان نمی کنم دیگر امکان دیدن بسیاری از این تابلوها برایم وجود داشته باشد. زیارت نور، رنگ، آزادی و زیبایی ناب، به قول یوسف آن زیبایی که هیچ نمی توان درباره اش گفت. شگفتی و تسلیم."



٨٨/۱۱/۲۹


قسمت اول "آشنایی با هدایت " را نتوانستم زمین بگذارم. یک نفس خواندم تا تمام شد. گاه با خنده و بیشتر با تاثر شدید و چند بار گریه. خیلی دردناک است و فرزانه این جلد را خیلی ساده ، زنده و حس شده نوشته. تازه تمامش کرده ام و فعلا زیرفشار کتاب نفسم همچنان بند آمده...

امروز به راهنمایی " ن" رفتم به یونسکو، جلسه ی بزرگداشت حافظ به مناسبت چندصدمین سال تولد یا مرگ یا نمی دانم چی. دبیر کل یونسکو نیامده بود. جلسه سرِپا ، در یکی از راهرو ها برگزار شد. نماینده ی ایران در یونسکو با فرانسه ی مفتضحی از روی متن مفتضح تری چند کلمه ای خواند. سفیر بدتر از او در کنارش ایستاده بود و سرش را بالا نمی کرد. در تمام مدت دست به ناف و چشم به زمین دوخته بود. لابد از ترس اینکه مبادا چشمش به نامحرم بیفتد. ریشو ، بی کراوات ، شاید سی و چند ساله و ظاهرا بی خاصیت .بعد... یکی به نمایندگی از دبیر کل از حافظ و شیراز شروع کرد و به تملق{ ...} ختم کرد. نطق دیپلوماتیک یعنی پوچ. پنجاه شصت نفریآمده بودند . چند تا " خط – نقاشی" مبتذل و اکثرا با رنگ های تند و تزیینی به ستون چسبانده بودند و اسمش را گذاشته بودند نمایشگاه. نماینده ی ایران آخر سر خواهش کرد " نمایشگاه " را افتتاح کنند و از آقایانی که آمده بودند تشکر کرد و به هفت هشت تا زنی که معلوم نبود برای چی آنجا هستند اشاره نکرد. همه چیز به طرز وحشتناکی مفلوک بود. بیچاره حافظ. بنا شد بعد از افتتاح "نمایشگاه " بروند در سالنی یا اطاقی برای" میزگرد" . با " د" بودم. گفت خطاطی ها را تماشا کنیم و برویم. گفتم دیدن ندارد. مبتذل است و آمدیم بیرون. از فرط افلاس و فلات دل آدم به هم می خورد.

٨٨/٣/ ٣

سه روز است با موشک تهران را می زنند. وقت و بی وقت در خواب و بیداری منتظرند تا اجل معلق با صدای مهیبش سر برسد. رابطه ی تلفنی هم قطع است. آنها آنجا در انتظار مرگند و ما اینجا در انتظار خبر مرگ.

۹٣/۰۶/۱۲

جوان که بودم به قصد فتح دنیا ازخواب بیدار می شدم. حالا به قصد باز کردم مغازه، روشن کردن چراغ ها و ایستادن به انتظار مشتری. جوان که بودم می خواستم " عالمی از نو و آدمی دیگر" بسازم ولی حالا... آیا می توان بی عدالتی ، گرایش بی اختیار به تجاوز را که انگار در سرشت ماست ، تجاوز به خود ، دیگری و جهان را چاره کرد؟ " آز" به قول آن بزرگ بی مانند ، آز ! همه تا در آز رفته فراز / به کس بر نشد این در ِ راز باز. این درد بی درمان آز. مدتی ست در فکرم که برگردم به یکی دو داستان ، به جایی در کوهسار بلند شاهنامه تا دلم باز شود و زهر ابتذال هر روزه را بگیرم.اگر فردوسی نبود زندگی من چه قدر فقیرتر بود. یادش روشنایی و بلندی است.

***

در آن پایتختی که پدیدآورنده ی " سوگ سیاوش" ، " مقدمه ای بر رستم و اسفندیار " ، " ارمغان مور" و شاهکار " روزها در راه" با دستی لرزان و روح و روانی خسته از بیداگری ،زندگانی را در پستوی تاریک یک "مغازه " به سر آورد ،" نماینده ی ایران در یونسکو با فرانسه ی مفتضحی از روی متن مفتضح تری چند کلمه ای" می خواند و " سفیر بدتر از او در کنارش ایستاده بود و سرش را بالا نمی کرد..." این است گوشه ای از آن بیداد بی مانندی که بر فردوسی و مسکوب و اهل اندیشه و هنر و ادبیات در ایران رفته است.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست