ریشههای تاریخی انتقام (خونخواهی) و نقش آن در جوامع بشری
ب. بی نیاز (داریوش)
•
این که انسان در آینده چه اشکالی از «جامعه» را به خود میگیرد، موضوع قابل پیشبینی نیست ولی ما میدانیم که انسان همواره اجتماعی باقی خواهد ماند و فردگرایی امروزی انسانها فقط و فقط در جهت تقویت خصلت اجتماعی انسان است که در آینده در تنوعات دیگری تجلی خواهد کرد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۱ مهر ۱٣٨۶ -
۱٣ اکتبر ۲۰۰۷
مقدمه
«خدا در ۲۴ اکتبر ۴۰۰۴ قبل از میلاد مسیح جهان را خلق کرد.» جمیز آشر (James Usher / ۱۵٨۱-۱۶۵۶) اسقف ایرلندی، یکی از چهرههای برجسته جهان مسیحت، تفکر انجیلی آفرینش را با احتساب تمامی اطلاعات مندرج در کتاب آفرینشِ انجیل عهد عتیق، به گونهای منسجم در کتاب تاریخ خلقت خود جمعبندی کرد. این تفکر انجیلی آفرینش، که خدا جهان را در شش روز خلق کرده است تقریباً بدون کم و کاست در اسلام (در قرآن) بازتاب یافته است. تفکر انجیلی آفرینش، پایه خلقتشناسی ادیان تک خدایی امروزی یعنی یهودیت، مسیحیت و اسلام است و تا اوایل قرن بیستم تفکر حاکم بر اروپا بود.
اواخر قرن هجدهم میلادی انقلاب صنعتی در اروپا آغاز شد و به موازات آن علوم و به ویژه علوم تجربی رشد نمود. در این دوره به ویژه کار در معادن رونق گرفت. در همین زمان آبراهام گوتلوب ورنر (Abraham Gottlob Werner ۱۷۴۹-۱٨۱۷ /)، زمینشناس آلمانی، طی مشاهدات خود متوجه میشود که زمین از لایههای متفاوت تشکیل شده و هر لایه نه تنها از کیفیات ویژه خود برخوردار است بلکه حاوی رسوباتی است که نشان میدهد زمانی این لایهها در آب قرار گرفته بودند. طرفداران این روش زمینشناختی بعدها به نپتونیستها (Neptunist)، یعنی زمین از دل آب بیرون آمده، معروف شدند. این تفکر اساساَ با تفکر انجیلی در تناقض قرار نداشت، علیرغم این که شش هزار سال برای شکلدهی زمین تا اندازهای ناکافی به نظر میرسید. در همین دوره جمیز هاتن (James Hutton, ۱۷۲۶-۱۷۹۷) زمینشناس اسکاتلندی طی مشاهدات تجربی خود به این نتیجه میرسد که حرارت (گرما) به عبارت دقیقتر آتشفشانها در شکلدهی زمین نقش تعیینکننده داشته است. طرفداران این روش به ولکانیستها (Vulcanist) شهرت یافتند. از نظر آنها نیز شش هزار سال برای شکلدهی زمین بسیار کم میبود. ولی از ارائه مدارک علمی قابل اتکاء برخوردار نبودند. آنها صرفاً به این اکتفا کردند که آغاز و پایان زمین را به سختی بتوان تعیین کرد. در اوایل قرن نوزدهم ویلیام اسمیت (William Smith, ۱۷۶۹-۱٨٣۹) زمینشناس انگلیسی برای تعیین عمر زمین به بررسی فسیلها پرداخت. او به این نتیجه رسید که لایههای سنگی که دارای فسیلهای مشابه هستند دارای عمر مشابه نیز میباشند. به عبارتی عمر فسیلها و سنگها نیز همارز است. به موازات تحقیقات زمینشناختی اسمیت، ژان باپتیست لامارک (Jean Baptist Lamarck, ۱۷۴۴-۱٨۲۹) زیستشناس فرانسوی و ژورژ کووی (Georges Cuvier) جانورشناس فرانسوی به بررسی فسیلها پرداختند و به این نتیجه رسیدند که بسیاری از جانوران از صحنهٌ زندگی محو شدهاند و فقط فسیلهای آنها باقی مانده است و بسیاری از جانورانی که هم اکنون وجود دارند، ادامهٌ تکامل یافته همان جانوران از بین رفته میباشند. آنها در همین راستا به نتیجه رسیدند که فاجعههای طبیعی مانند طوفانها، طغیانها و آتشفشانها تکامل موجودات را شدیداً تحت تأثیر قرار دادهاند. ویلیام باکلند (۱۷٨۴-۱٨۵۶, William Buckland) زمینشناس برجسته انگلیسی کلیه اطلاعات زمینشناختی عصر خود را جمعآوری کرد و تحولات زمینی مانند طغیانها و سیلابها و آتشفشانها، به عبارتی کلیه آن فاجعهها و بلاها مانند طوفان نوع در انجیل، را در تاریخ شکلگیری زمین، تعیینکننده ارزیابی کرد. این طرز نگرش به پیدایش زمین به «فاجعهگران» (Catastrophism) شهرت یافتند. بعدها چارلز لیل (Charles Lyell, ۱۷۹۷-۱٨۷۵) زمینشناس اسکاتلندی در کتاب خود به نام «اصول زمینشناسی» این نگرش را جمعبندی کرد. مضمون اصلی این تفکر میگوید که رودخانهها، آتشفشانها، سیلابها و طغیانها، ریزشها و برآمدگیهای همواره در تکامل زمین عمل میکرده و باید به آنها به مثابه قوانین طبیعی نگریست و این عوامل در شکل دهی موجودات روی زمین نقش تعیینکننده داشتهاند. این تئوری که اصل و ماهیت تفکر آفرینش انجیلی را زیر علامت سوآل نمیبرد تا سالها پنجاه قرن نوزدهم، تفکر حاکم بر اروپا بود و دانشمندانی مانند داروین را هم میتوانست تا اندازهای راضی نگه دارد.
در اواسط قرن نوزده میلادی سرعت تکامل صنعتی شدت و حدت خاصی پیدا کرد و نیاز به انرژی و به ویژه انرژی گرمایی شدیداً افزایش یافت: علم ترمودینامیک متولد میشود. در سالهای شصد قرن نوزدهم ویلیام تامسون (William Thomson) که بعدها به لرد کلوین (Lord Kelvin) شهرت یافت و به عنوان فیزیکدان در دانشگاه گلاسگو (Glasgow) تدریس میکرد، توانست خدماتی بسیار با ارزشی به دانش ترمودینامک ارایه دهد. او که در ارتباط با کارش به بررسی معادن نیز میپرداخت متوجه شد که ما هر چه به مرکز زمین نزدیکتر میشویم هوا گرمتر میشود. به عبارتی هر هزار متری که به مرکز زمین نزدیک میشویم هوا یازده درجه سانتیگراد گرمتر میشود. او نتیجهگیری کرد که میبایستی در مرکز زمین یک منبع گرمایی (انرژی) فوقالعاده نیرومندی وجود داشته باشد. در همین رابطه به این نتیجه میرسد که سطح زمین میبایستی در گذشتههای بسیار دور از مواد مذاب پوشیده شده باشد و طی یک دوره بسیار طولانی به سردی گراییده باشد. او در سال ۱٨۶۲ با کمک قوانین ترمودینامیک محاسبه کرد که عمر زمین باید چیزی حدود ۲۰ تا ۴۰۰ میلیون سال باشد. سالها بعد، یعنی در سال ۱٨۹۷ او عمر زمین را بین ۲۰ تا ۴۰ میلیون سال تصحیح کرد. به موازات این نظریه در سال ۱٨۹۹، جان جولی (John Joly, ) دانشمند ایرلندی با این فرضیه که اقیانوسها ابتدا دارای آب شیرین بودند و طی یک دوره طولانی شور شدهاند، توانست طی یک محاسبه نسبتاً پیچیده عمر زمین را ۹۹ میلیون سال اندازه گیری کند.
به هر صورت در اوایل قرن بیستم، عمر زمین حداکثر ۱۰۰ میلیون سال ارزیابی شده بود. ولی هنوز این مدت برای تئوری تطور داروین (۱٨۰۹-۱٨٨۲) بسیار ناچیز بود. به هر صورت علم زمینشناسی نتوانست مشکل اساسی داروین را تا قبل از مرگش حل کند. و همین کمبود علمی، داروین را نسبت به تئوری تطورشاش به شک انداخت. و او همین شک را با خود به گور برد!
تازه در سال ۱۹۰۵ بود که ارنست رادرفورد (Ernest Rutherford, ۱٨۵۷ - ۱۹٣٣) فیزیکدان نیوزلندی توانست از طریق اندازهگیری عناصر رادیوآکتیویی (نیم عمر رادیوآکیتو) عمر زمین را با دقت علمی اندازهگیری کند. بر اساس همین نوع اندازهگیری که امروزه یکی از روشهای معمول علمی است، دانشمندان توانستند سرانجام عمر زمین را تعیین کنند: حدود چهار و نیم میلیارد سال. و در همین رابطه عمر قدیمیترین فسیل موجود زنده (پرسلولی) که تاکنون یافته شده است: شصد میلیون سال. سرانجام در سالهای شصت قرن بیستم علم توانست با روشها و امکانات جدید ثابت کند که کره زمین در ابتدا از «جزایر» کوچک، سپس به یک تک قارهی بزرگ یا ابر قاره (Pangaea) تبدیل شده و به مرور زمان، تبادل هسته آتشین زمین و پوسته آن، به قارههای امروزی تقسیم شده است (plate tectonic).
این مقدمه نسبتاً طولانی به دلایل زیر آمده است:
۱- تفکر انجیلی (و ایضاً اسلامی)(۱) آفرینش و پیدایش جهان به لحاظ علمی اساساً قابل دفاع نیست.
۲- رسیدن به این مرحله علمی و شناخت از طبیعت محصول یک پروسه نسبتاً طولانی تکامل در عرصههای صنعت، علم و در پی آن بحثهای فلسفی و اجتماعی است که کار مشترک صدها دانشمند اروپایی میباشد. روندی که بسیاری از کشورهای جهان به دلایل قابل درکی در آن دخالت فعال نداشتهاند و به همین سبب از نتایج علمی و فرهنگی آن نتوانستند بهرهمند شوند.
٣- لازم است که خواننده قبل از ادامه مطلب اندکی مکث کند و شرایط این دوره اروپا را با جامعه ایران آن زمان مقایسه نماید و ببیند که جامعه ایران آن زمان با چه مسایل و مشکلات در گیر بوده است. یعنی حدوداً بین ۱۱۰۰ هجری شمسی تا ۱۲۰۰ هجری شمسی.
امروزه اساس تئوری تطور داروین از سوی جامعه جهانی علمی به رسمیت شناخته است. طبعا در این جا نیز اختلاف نظرهای بسیاری وجود دارد، که آنها را میتوان در این دو نکته اساسی خلاصه کرد: ۱- آیا اولین موجود زنده (تک سلولی) توسط فعل و انفعالات روی زمین بوجود آمده یا از طریق سنگهای آسمانی و برخورد آن به زمین «انتقال» یافته است. ۲- اختلاف نظر در چگونگی از بین رفتن انسان نئاندرتال (Neandertal). من در این جا از اختلاف نظرها در موارد بسیار تخصصی صرفنظر کردهام.
داروین در طی تحقیقات خود نتوانست ارتباط انسان نئاندرتال را با انسان هوشمند (Homo Sapien) پیدا کند و به اصطلاح به دنبال «حلقه گمشده» بود. باستانشناسان و زیستشناسان باستانی کشف کردند که انسان هوشمند ربطی به انسان نئاندرتال ندارد، بلکه یک شاخه دیگر از انسان راستقامت (Homo erectus) است. امروز میدانیم که انسان پکن (Peking man) و انسان جاوه (Java man) نیز ادامه بلافصل انسان راستقامت است و بعدها با ورود انسان هوشمند (Homo Sapien) به آن منطقه آمیزش کرده و از همان منطقه به قاره استرالیا رفته است. در مسیر تطور انسان یک دوره خاص ولی بسیار طولانی مد نظر میباشد که در آن زیرساخت انسان هوشمند مدرن (Home sapien sapien) (sapien به زبان لاتین به معنی هوشمند، خردمند) و مبانی روحی او پی ریزی شده است: عصر کهن سنگی.
مشخصات عمده عصر کهن سنگی (Paleolithic) که از دو و نیم میلیون سال پیش آغاز شده است استفاده انسان از سنگ، چوب و استخوان حیوانات به عنوان ابزار، به ویژه ابزار شکار، میباشد. شکل قالب انسانها در این مرحله انسان راست قامت است (Homo erectus).
از منظر تئوری تطور، این انسانها، اخلاف میمون جنوبی (آسترالوپیتکوسAustralopithecus) بودند که انواع متنوع آن در شرایط متنوع اکولوژیکی زیست میکردند و فسیلهای یافته شده از آنها به سه و نیم میلیون سال قبل برمیگردد. انسان ماهر (Homo Habilis)، که از حدود دو و نیم میلیون سال تا یک و نیم میلیون سال پیش میزیستهاند و انسان راست قامت (Homo erectus) که فسیلهای یافته شده آن به حدود یک میلیون و هشتصد سال هزار میرسد و سپس انسان هوشمند (Homo Sapien) که از چهارصد هزار سال پیش تا به امروز پا به عرصه وجود نهاد. (در این جا به عمد خود را به کلیات و مسیر عمومی مورد توافق همگانی محدود کردم). این پروسه تطور بر بستر انتخاب طبیعی (Selection) و جهشهای (Mutation) ژنتیکی (DNS) صورت گرفته است. این دوران بسیار طولانی با عصر نوسنگی (Neolithic) که به انقلاب نوسنگی نیز شهرت دارد و با اسکانگزینی انسانها که توأم با رشد کشاورزی و دامپروری بوده به پایان میرسد. تا قبل از عصر سنگ، اجداد انسان شکار خود را بدون اسلحه (ابزار) انجام میداد. انسان ماهر و راست قامت که دیگر دستهایش آزاد شده بود، میتوانست به خوبی بدود. او میتوانست به واسطه ساختار بیولوژیکیاش (و هنوز هم میتواند) نسبت به جانوران شکارگر مانند ببر، پلنگ و شیر در دویدن مقاومتر باشد. انسان بیش از دو میلیون غدد عرقی دارد که به دلیل روزنههای پوستیاش از یک سیستم خنککننده برخوردار است و میتواند مسافتهای بسیار را با حرکت نسبتاً سریع (دویدن) پشت سر بگذارد. در صورتی که حیواناتی مانند ببر، پلنگ و شیر که سرعتی بین ٨۰ تا ۱۰۰ کیلومتر در ساعت میتوانند داشته باشند، فقط برای مسیرهای کوتاه مفید است و چند دقیقه بیشتر ادامه نمییابد. این نوع شکار بدون اسلحه هنوز در قبایل ابتدایی در جنوب آفریقا (Khoisan) و بومیان استرالیا (Aborigines) مرسوم است. آنها آنقدر شکار خود را دنبال میکنند تا حیوان تعقیب شونده از رمق بیفتد.
انسانها در این دوران بسیار طولانی در گروههای کوچک، بین ۱۵ تا ۴۰، در یک تحرک دایم بودند و سکونت برای آنها جنبه موقت (این موقت جنبه نسبی دارد، میتوانست حتا چندین سال را در بر گیرد) داشت. به عبارتی توقف گروههای انسانی در یک محدوده، کلاً وابسته به این بود که آیا آنها میتوانستند احتیاجات غذایی خود را برطرف کنند یا خیر. این گروههای انسانی عمدتاً در مسیر رودخانهها یا مناطق دارای آب در حرکت بودند.
غریزه ادامه بقا، غریزه مشترک همه موجودات روی زمین است: از پستترینها (تک سلولی) تا بغرنجترین آنها یعنی انسان. به واسطه همین غریزه ادامه بقا است که موجودات روی زمین تولید مثل میکنند. انسان به آن ۲۰ درصد از انواع زندگی روی زمین تعلق دارد که برای تولید مثل به دو جنس ماده و نر نیازمند است. ولی غریزه ادامه بقا انسان از یک ویژگی برخوردار است که اساساً بدون آن نمیتواند وجود داشته باشد: ویژگی اجتماعی آن. یعنی غریزه ادامه بقای انسان دارای خصلت انفکاکناپذیر اجتماعی است. در میان موجودات روی زمین، انسان حیوانی است غیرمتخصص (منظور تخصص بیولوژیکی است) و به همین لحاظ به غایت ضعیف. البته تا آن جایی که به مثابه فرد به او نگریسته شود. انسانِ خارج از جمع هیچ شانسی برای ادامه نداشت، ندارد و نخواهد داشت.
هزاران هزار سال انسانها در همین گروههای کوچک در شرایط طبیعی خصمانه زندگی میکردند و برای حفظ و بقا خود میجنگیدند. تنها (با تأکید فراوان بر این تنها) سرمایه این گروههای انسانی، فقط و فقط خود انسان بود: اعضاء گروه. انسان به تجربه دریافته بود که فقط در گروه است که میتواند زندگیاش را حفظ کند و به زندگی خود ادامه دهد. تعلق و وابستگی به گروه یا خانواده (به مفهوم وسیع) به خصوص برای انسان هوشمند به تدریج به یک آگاهی (اگر بتوان از این مفهوم استفاده کرد) یا پدیدهای شناختهشده (نسبی) تبدیل شده بود. در این مرحله تاریخی چیزی به نام فردیت وجود نداشت و نمیتوانست وجود داشته باشد. حفظ و بقای فرد در گرو وجود گروه بود. به عبارتی کلیه اعمال و رفتار عضو گروه در راستای تقویت گروه یا این خانواده اولیه بود که بعدها از آنها قبایل و تیرهها و غیره نشأت گرفت. اطلاعات ما در خصوص این دوره بسیار طولانی که مبانی و ستونهای اولیه انسان متمدن را میسازد بسیار ناچیز است. ولی از قرن نوزدهم محققین علوم انسانی پی بردند که برای شناخت مناسبات عهد کهن، میتوان با بررسی انواع خانواده و ازدواج در جوامع باقی ماننده از دوران کهن راهی در گذشتهها دور و تاریک پیدا کرد.
اولین کاوشهایی که از سوی محققین علوم انسانی صورت گرفت در قرن نوزدهم بوده است. این محققین به جامعهشناسی خانواده پرداختند. آنها با اتکاء به بقایای انواع گوناگون خانواده و ازدواج که هنوز در بسیاری از قبایل وجود داشت، به مطالعه دست زدند. یکی از این تحقیقات بسیار ارزشمند توسط لوئیز مورگان صورت گرفت که بعدها منبع اصلی اثر انگلس به نام «منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» قرار گرفت. میتوان گفت که انگلس در این اثر با ارزش (که قرار بود مارکس آن را بنویسد) تقریباً همه اطلاعات عصر خود را مورد کنکاش قرار میدهد. در این جا ضروری میبینم که اندکی درباره این اثر انگلس حرف بزنم. مورگان تحقیقات چهل سالهاش را در یک مسیر تکاملی قانونمند عرضه کرد و تکامل اجتماعی را به سه مرحله تقسیم نمود: ۱- توحش، ۲ – بربریت و ٣- تمدن. ویژگی توحش ازدواج گروهی، برای بربریت یارگیری و برای تمدن تکهمسری. انگلس این تقسیمبندی را قبول دارد و اضافه میکند که با مالکیت خصوصی بر ابزار تولید در دوره تمدن، تکهمسری شکل قالب و تثبیت شده، گردید. پیش از این که به خطای تفکری انگلس در این زمینه اشاره کنم، ببینم که انگلس و مورگان در چه عصری میزیستهاند. از آواخر قرن هجدهم انقلاب صنعتی در اروپا آغاز میشود. این انقلاب ادامه منطقی دستآوردهای علمی و تفکری قرن هفده بود. از زمان رنه دکارت (Rene Descartes, ۱۵۹۶-۱۶۵۰) به تدریج یک تفکر سیستمگرایی (خطی) آغاز میشود. دکارت، اولین کسی بود که چشم گاو را تشریح کرد و به نظام چشمی و بینایی انسان پی میبرد. اگرچه او به نتایج اشتباه میرسد و نتیجهگیرهایش بعدها توسط نیوتن مردود شد ولی او کلا به این نتیجه عمومی میرسد که انسان، یک ماشین کامل است که توسط خدا آفریده شده است. از زمان کپلر (Johannes Kepler, ۱۵۷-۱۶٣۰) علم به یک سلسله کشفیات در قوانین طبیعی دست یافت. قوانین کپلر در عرصه نجوم، محاسبات انتیگرال و لگاریتم، کشفیات گالیله(Galileo Galilei, ۱۵۶۴-۱۶۴۲) در عرصه منظومه شمسی و علم بینایی (Optic)، قوانینی که نیوتن (Isaac Newton, ۱۶۴٣-۱۷۲۷ ) در حوزه فیزیک و مکانیک کلاسیک کشف کرد مانند قانون جاذبه و قوانین حرکت، و سرانجام کشف قانون ارزش اضافی در جامعه سرمایهداری توسط مارکس.
همه فیلسوفان و اندیشمندان خردگرا، چه در اردوگاه ایدهآلیسم و چه ماتریالیسم، همواره بر این بستر تفکر خطی سیستمگرایی میاندیشدند و در جستجوی مکانیسمهای قانونمند در حوزههای مادی یا روحی بودند و از این طریق میخواستند به پدیدهها طبیعی و انسانی پاسخ گویند. به عبارتی از نظرگاه آنها جهان تشکیل شده بود از سیستمها گوناگون و متفاوت (کیهان، منظومه شمسی، زمین، جوامع بشری، جسم انسان، روح انسان و ...) و هر سیستم به نوبه خود دارای قانومندیهای و قوانین خاص خود است. انحرافات و حوادث در این سیستمها تنها حکم استثناهایی هستند که مهر تأیید بر پیشانی این قانومندیها میزنند. انگلس نیز که خود محصول این دوره تاریخی است با همین روش و شیوه به مسایل مینگریست. به همین دلیل انگلس اساس تحلیل خود را با تحقیقات مورگان که از یک مسیر قانونمند تبعیت میکرد تنظیم کرد و مدارک و شواهدی که توسط جامعهشناسان دیگر کشف شده بود مورد بررسی و ارزیابی همه جانبه قرار که البته نمیتوانست قرار دهد.
اطلاعات و کاوشهای امروزی نشان میدهد که تطور خانواده و ازدواجها از تنوع بسیار زیادی برخوردار است و بر خلاف نظر انگلس عامل تکامل ابزار تولید و نوع مالکیت بر آن پاسخگوی این تنوع نیست. به عبارتی ما باید در جستجوی شرایط متنوع باشیم. ازدواج همخونی (در واقع بهتر است از مفهوم جفتگیری استفاده شود) اولین شکل غالب در گروههای انسان عهد کهن سنگی بوده است. از درون این جفتگیری طی یک دوران بسیار طولانی اشکال دیگر ازدواج رشد و نمو کردند مانند: ازدواج گروهی درون قبیلهای، ازدواج گروهی برون قبیلهای، ازدواج تک همسری درون قبیلهای، ازدواج تک همسری برون قبیلهای، چند شوئی، چند زنی، چند خواهر زنی، چند برادر زنی، ازدواج ربایشی، ازدواج خریدی، ازدواج مبادلهای ... و احتمالا اشکال دیگری که ما هنوز از آنها بیخبر هستیم.
انگلس در همین جا بارها بر نقش تعیینکننده ابزار تولید و مالکیت بر آن تأکید میکند. همان گونه که گفتم دوره مورد مطالعه ما عصر کهن سنگی است. ببینیم در این دوره بسیار طولانی نقش تعیینکننده به عهده چه عواملی است. نقش تعیینکننده در شکل دهی اقتصادی و اجتماعی گروههای انسانی در عصر کهن سنگی مجموع عظیم عوامل طبیعی است: مثل آب و هوا، مقدار ریزش باران، ریزش برف، شدت گرما، نوع درختان و گیاهان، معادن رو زمینی طبیعی مانند معادن ذغال، نفت و ...، نوع ترکیبی سنگها و خاک، کوهها، انواع حیوانات روی زمین و پرندگان، وجود آتشفشانها، وجود بیماریهای واگیر در آن منطقه معین، تعداد نسبی جنس زن و مرد در یک گروه، تعداد بچههای به اصطلاح عقبمانده و نابغه (که آتیسم یک نوع آن است) همجواری با گروههای دیگر انسانی، و این که آیا این همجواری با کدامین نوع انسان بوده، هم ارز یا از نوع نئاندرتال یا انواع منقرض شده انسان هوشمند ... همانگونه که میبینیم عوامل طبیعی محدود نیستند و همین نامحدودی و همین تنوع بیکران در تکامل گروههای انسانی نقش تعیینکننده داشت و هنوز هم دارد. بر بستر همین تنوع است که به تدریج این گروههای انسانی ویژگیهای و ظرافتهای خاص خود را گرفتند. مثلاً در ایران قدیم ازدواج همخونی در کنار ازدواجهایی مانند ازدواج مبادلهای، ازدواج ربایشی، ازدواج از طریق خرید و ... در مناطق مختلف ایران رایج بوده است. در این جا سطح تکامل ابزار تولید و نوع مالکیت بر آن توضیح دهنده این تنوع نیست. به عبارتی دیگر قانونمندیها و قوانین فقط دارای جنبه انتزاعی هستند و به خودی خود در شناخت پدیده کمکی نمیکنند. مثلاً پاندولی که بین نقطه الف و ب در نوسان است، همواره بین نقطه الف و ب در نوسان میباشد. این سادهترین و قابلفهمترین قانون است. ولی همین پاندول در ژاپن زلزلهخیز بر اثر زلزله از مسیر الف و ب خارج میشود و یا بر سطح متلاطم اقیانوسها نامنظم خواهد بود. یا قانون ارزش اضافه در جوامع مختلف سرمایهداری، اشکال و ظرافتهای خاص خود را میگیرد که عملاً به تنهایی با این قانون انتزاعی قابل توضیح نیست. همین مثالها را میتوان در خصوص علوم طبیعی مانند فیزیک، شیمی و دیگر شاخههای آن صادق دانست.
روند بسیار پیچیده ازدواجها و تکامل خانواده نه به خاطر عشق بود (آنچه که ما امروزه از آن میفهمیم) و نه محصول هوسرانیهای بیجهت مردان و زنان گروههای انسانی بوده است. همان گونه که گفتم محرک اصلی و اساسی آن حفظ و بقا گروه (و بعدها قبیله، تیره، طایفه) بوده است: غریزه بقای اجتماعی. همین غریزه حفظ و بقای گروه انسانی، و همجواریاش با سایر گروههای انسانی، خواسته یا ناخواسته انسان را وارد رقابت و درگیری با گروه دیگر میکرد. این اصطکاتها بر بستر به خطر افتادن منبع طبیعی ارتزاق گروه دیگر صورت میگرفت. همان طور که در بالا ذکر شد، عضو گروه تنها سرمایه گروه انسانی بود. رشد عضو و تبدیل آن به یک موجود بالغ با حوادث گوناگونی گره خورده بود. به عبارتی این حوادث بودند که مرگ و زندگی انسانها را رقم میزند. گذار از مرز خطر (دوره کودکی به عنوان سختترین دوره عضو گروه) امری بود که انسانها در آن دخالت تعیینکننده نداشتند. این گروههای انسانی هزاران هزار سال به همین نحو زندگی میکردند و به تدریج، طی این تاریخ طولانی، تعلق خاطرشان نسبت به گروه خود، سپس قبیله یا تیره در ابعاد فرهنگی تجلی کرد.
قتل یا ربودن عضو یک گروه توسط گروه رقیب که در همجواری زندگی میکرد، بزرگترین ضربهای بود که میتوانست به یک گروه وارد آید. از دست دادن یک عضو به معنی تضعیف بلاواسطه گروه بود و به خطر افتادن ادامه بقای گروه. درگیری یا جنگی که بین دو گروه متخاصم انسانی صورت میگرفت میتوانست نتایج و عوارض بسیار متنوعی به خود بگیرد. یا گروه متضرر اصرار داشت که عضوی از گروه دیگر را بکشد، یا با گرفتن هدیه و آذوقه مشکل حل میشد، یا با گرفتن یک عضو از گروه متخاصم قضیه پایان مییافت، یا گروه همجوار مجبور به ترک منطقه میشد و هزاران امکان دیگر که بر ما معلوم نیست. اما یک امر در تمامی این واکنشها نسبت به قتل عضو گروه توسط گروه دیگر مشترک است: برای بقای گروه باید خطر (دشمن) را دفع کرد. به هر صورت گروههای انسانی به هیچ وجه نمیتوانستند به آسانی از قتل یا ربایش عضو خود بگذرند. ولی این موضوع به این معنا نیست که گروه انسانی (جمع) برای عضو خود (فرد) بقای خود را به خطر میاندازد. به هیچ عنوان. زیرا همین گروههای انسانی زمانی که میدیدند گروه دیگر (ضرر دیده) از نیرو و قدرت زیادی برخوردار است حاضر بود که یکی از اعضای گروه خود را به گروه دیگر بدهد تا قضیه پایان یابد. این به اصطلاح خونبها، در قالب انسانی، نشان میدهد که گروه برای حفظ و بقای خود، از عضو خود صرفنظر میکرد یعنی گروه حاضر است که عضو خود را به اصطلاح «قربانی» کند تا بتواند به بقای خود ادامه دهد. یعنی مهم بودن فرد یا عضو گروه فقط با منافع گروه تعریف میشود، نه بیشتر و نه کمتر. به عبارتی فقط شعار «یکی برای همه» صادق بود. حوادثی از این قبیل هزاران بار برای گروههای انسانی بر بستر تاریخ رخ داده بود و انسانها بدون اندیشدن به عمل خود آن چه صحیح بود، انجام میدادند. به عبارتی انتقام یا خونخواهی بر یک بستر واقعی برای ادامه بقای گروه جاری بود
گروههای انسانیای که توانستند از مراحل مختلف تاریخی بگذرند و به بقای خود ادامه دهند به تدریج با همین زمینههای گذشته، دیر یا زود، وارد مراحل جدیدتر شدند. اجبارات محیط طبیعی از یک سو، تکامل تدریجی ابزار کار از سوی دیگر، تمرکز جمعیت بعضی از گروهها در اشکال متنوع قبیله، و سرانجام سکونت گزینی تدریجی انسانها مجموعهای بود که انتقال به دوره نو سنگی را فراهم کرد. ولی این انسانهای در آستانه تمدن، ادامه همان گروههای انسانی بودند که تمامی حافظهشان را نیز با خود آورده بودند (اسطورهها عمدتاً محصول این دوران گذار هستند). اگرچه در این دوره جدید اشکال خانواده به شدت تغییر کرده و تنوعات و ظرافتهای دیگری گرفته بود ولی تعلقات خانوادگی (خانواده به معنای وسیع کلمه) با همان درک صیقل یافته انسان کهن سنگی عملی میگردید. ما این تعلقات یا به اصطلاح امروزی فرهنگ را هم در اساطیر تاریخ عهد عتیق مانند اسطورهای سومر و بابل، مصر و ... مشاهده میکنیم و هم در ادیان و به ویژه ادیان تکخدایی و در صدر آنها یهودیت. انسان مدرن باید با این پدیده که به ارث برده بود در زندگی روزمرهاش عکسالعمل نشان میداد. این غریزه بقای اجتماعی دوران کهن سنگی خود به یک مشکل اجتماعی برای جامعه تازه متمدن تبدیل شده بود. قتلهای فردی، همواره به جنگهای بزرگ خانوادگی و قبیلهای منجر میگردید که در تخالف با جامعه جدید در حال رشد بود. ادیان که خود نیز محصول همین جوامع انسانی بودند باید برای پاسخگویی به این معضل اجتماعی چاره جویی میکردند: طی یک پروسه طولانی، یعنی تا دوران انجیل عهد عتیق که خود نیز شدیداً تحت تأثیر اساطیر گذشته است، قوانینی وضع میشود که فرد جنایتکار و شخص خاطی را مورد موآخذه قرار میدهد تا از جنگهای بزرگ خانوادگی و قبیلهای جلوگیری شود. زیرا ما میدانیم که جوامع اولیه پس از آغاز دوره نو سنگی چیزی نبود مگر مجموعهای از خانوادههای بزرگ (مثل قبایل و تیرهها). در رأس این جوامع، خانواده یا قبیلهی امپراطورها، شاهان، خوانین و غیره وجود داشتند و در سطوح پائینتر خانوادههای دیگری (قبایل و طایفهها) که از بالا تبعیت میکردند. در این مرحله، قتل یک عضو خانواده عموماً منجر به درگیرها و جنگهای خانوادگی و قبیلهای میشد و ابعاد اجتماعی وسیع به خود میگرفت. پاسخگویی ادیان به این مسئله یعنی محدود کردن ابعاد عواقب قتلهای فردی و ختم کردن آن به حوزهی شخصی بود. چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان و کلاً قصاص چیزی نیست جز محدود کردن این عنصر «فرهنگی» انسان عهد کهن سنگی در بعد اجتماعی آن و انتقال آن به حوزه فردی بود: به عبارتی ادیان در مرحله خاصی از تاریخ به این معضل پاسخ صحیح دادهاند.
ولی از سوی دیگر انسان مدرن تازه متمدن شده وارد مناسبات اجتماعی و اقتصادی جدیدی شده است که خود آن به طبقات و اقشار گوناگون از یکسو و «غریبه» ها یعنی اقلیتها و دیگر زیرمجموعههای اجتماعی از سوی دیگر تبدیل شده است. مناسبات جدید نابرابر که با سلطه یک گروه یا طبقه توام است نه تنها زمینه مساعدی برای تولید و بازتولید فرهنگ انسان کهن سنگی بلکه آگاهانه برای حفظ قدرت و تأمین منافع مادی خود در بسط و توسعه آن کوشش میکند.
آغاز تمدن ما انسانها در بهترین حالت چیزی حدود ۱۵۰۰۰ سال است که ابتدا در تمدنهای سومر و بابل در عراق و سوریه امروزی شکل گرفت که در مقایسه با دو میلیون سال زندگی انسان کهن سنگی حتا یک چشم بهم زدن هم نیست. تاریخ مکتوب انسانی، عمدتا تاریخ جنگهاست. ولی جنگها در خلا صورت نمیگیرند بلکه در میان جوامع کوچک و بزرگ انسانی به وقوع میپیوندند (جنگهای درون و برون مرزی) . اعضای این جوامع (با تمام اشکال متنوع خود و مقیاس بزرگیشان) تقریباً همان «احساسی» را نسبت به گروه، قبیله یا جامعه خود دارند که از دوران کهن سنگی به او به ارث رسیده است. کافیست که بر اعضا این جامعه انسانی معلوم شود که جامعهاش توسط گروه یا جامعهی دیگری به خطر افتاده است، آن گاه برای حفظ و بقای آن وارد میدان کارزار میشود. مطالعه تاریخ مکتوب نشان میدهد که چگونه انسانها، یا داوطلبانه یا به واسطه تبلیغات صاحبان قدرت برای حفظ و بقای جامعه نه از جان خود میگذرند و نه از جان دیگران. یکی برای همه (جامعه) یا به عبارتی، فرد برای بقای جامعه.
خونخواهی نوع محدودتر امروزی آن است. ما میدانیم که جوامع امروزی خود از جوامع کوچکتری که در درون آن وجود دارد، تشکیل شده است: خانواده هستهای، خانواده بزرگ، اقوام، طایفهها، و سرانجام شکل مدرن امروزیاش جوامع ملی. به این جوامع باید اشکال خانوادگی جدیدتر و ابداع شده مانند جامعه دینی، مذهبی، فرقهای، عقیدتی، و .... را اضافه کرد. این «احساس تعلق» اجتماعی مدام توسط اعضا این جوامع متنوع در حال تولید و بازتولید خود است. به عبارتی کافی است که انسان را در یک «جامعه» جا بدهیم (یا خودش به هر دلیلی به جمع یا گروهی بپیوندد) و طولی نخواهد کشید که این فرد نسبت به «جامعه» خودش احساس تعلق، همبستگی و وابستگی میکند و در مواقع افراطی آماده است برای آن جان خود را قربانی کند. از نظر مسیحیت، یهودیان قاتل پیامبرشان عیسی هستند. همین «جامعه مسیحی» توانست به خاطر خونخواهی و به خطر افتادن «جامعه مسیحی» قرنها مسیحیان جهان را علیه یهودیان بسیج کند و به آزار و کشتار آنها دست بزند.
بهترین نمونه برای نشان دادن این احساس کهن سنگی در ابتدای قرن بیست و یکم ماجرای انفجار برجهای دوقلو در ایالات متحده آمریکا است. به محض این که مشخص شد که این علمیات تروریستی توسط «دیگران» صورت گرفته است، حس انتقام طلبی در میان آمریکائیان به اوج خود رسید. ما در همه جا با مفهوم collateral Damage مواجه میشویم که چیزی به جز انتقام گرفتن نیست. حال این سوآل مطرح میشود که چرا مردم جوامع مدنی که حداقل دویست سال بر بستر خردگرایی فعال زیست میکنند همان عکسالعملی را از خود نشان میدهند که انسان کهن سنگی؟ تا آن جا که به خرد و عقل مربوط است همه بر این توافق دارند که حمله، اعدام و کشتار انسانهای دیگر، اثری بر زندگی از بین رفتهی قربانیان ندارد. یا قانون اعدام که هنوز در قوانین جزایی بسیاری از جوامع مدنی امروز وجود دارد. هر کس که قدری با مسایل اجتماعی آشنا باشد میداند که با اعدام کردن افراد جنایتکار، جنایت در جامعه رو به کاهش نمیگذارد. پس این چه احساس تاریخی است که در پس تأیید اعدام نهفته است. در اروپا (به جز کشورهای اسکاندیناوی)، با این که قانون اعدام وجود ندارد ولی هنوز بخش بزرگی از مردم با اعدام موافق هستند. هر یک از ما میتواند خود را در آینه تاریخ مشاهده کند تا متوجه این احساس در خود شود. تصورش را بکنید که فرزند شما توسط کسی به قتل میرسد. اولین چیزی که از احساس ما خطور میکند، قتل جنایتکار است. با این میدانیم با اعدام فرد خاطی نه زندگی به فرزند ما برمیگردد و نه توسط این اعدام میتوانیم جلوی جنایتهای دیگر را بگیریم. ما از این احساس نمیتوانیم فرار کنیم. این همان احساسی است که به ما میگوید که گروه، جمع، خانواده، ... و جامعه به خطر افتاده است. قانون اعدام را نه باید از جنبهٌ اخلاقی که باید در مقابل این پرسش باشد که آیا مثلا با قتل یک فرد، منافع جامعه به خطر میافتد یا خیر. به عبارتی یا باید از منظر منافع خانواده کوچک و هستهای، قبیله، تیره به این مسئله نگاه کنیم یا از نظر منافع جامعه مدنی. تا آنجا که به جامعه مدنی مربوط میشود، قتل یک فرد یا عضو جامعه توسط جنایتکار، نمیتواند منافع آن را به خطر اندازد. اگر بخواهیم از نظرگاه منافع خانواده کوچکتری که در دل جامعه مدنی وجود دارد به قضیه نگاه کنیم، آنگاه اعدام یا قصاص توانسته وظیفه دوران کهن سنگی خود را انجام دهد. و این اساساً ربطی به منافع جامعه مدنی ندارد. نتیجه این که مسئله اعدام باید از دیدگاه منافع جامعه موجود مورد بررسی و مطالعه قرار گیرد و اگر از منظر منافع خانواده کوچکتر درون جامعه (مدنی) نگریسته شود، طبیعیترین و کهنترین پاسخ یعنی اعدام صحیح میباشد. ظرفیت پذیرش یا عدم پذیرش، درست بودن یا غلط بودن آن، به طور مستقیم به ساختارهای خانوادگی (به مفهوم وسیع) در آن جامعه مربوط است. در این جا لازم به گفتن است که یکی از معیارها و میزانهای عینی (واقعی) جامعه مدنی با اضمحلال اشکال خانواده به خصوص خانواده بزرگ یعنی قبیله، تیرهها، عشیرهها و ازدواجهای فامیلی سنجیده میشود. هر چه اشکال متنوع خانواده در درون یک جامعه ملی مضمحل شده باشند، آن جامعه به جامعه مدنی نزدیکتر است و میتواند وظایف یک جامعه مدنی را بیشتر جامه عمل بپوشاند. ساختار بسیاری از جوامع امروزی مانند کشورهای عربی، آفریقایی و آسیایی هنوز قبیلهای یا طایفهای میباشد. این جوامع علیرغم تمام ظواهر «تمدن» و تثبیت شدن سرمایه و به تبع آن تولید ارزش اضافی، تا جامعه مدنی راه بسیار طولانی در پیش دارند. نگاهی کوتاه به ترکیب جمعیت ایران و تکامل خانواده نشان میدهد که شرایط عینی این جامعه برای پذیرش یک جامعه مدنی مهیا شده است. متأسفانه در ایران آمار دقیقی درباره عشایر و قبایل و ازدواجهای تیرهای (عمو، دایی، خاله و عمهزادهها) نداریم ولی میتوان با دنبال کردن تغییرات جمعیتی و ازدواج و طلاق تا اندازهای پی برد که تا چه حد به ساختارهای کهن خانواده بزرگ ضربه وارد شده است. ابتدا رشد جمعیت: از سال ۱٣۵۵ تا ۱٣۶۵ جمعیت ایران از ٣٣۷۰٨۷۴۴ نفر به ۴۹۴۴۵۰۱۰ نفر افزایش یافت. بعد از انقلاب، علیرغم جنگ، جامعه ایران از رشد جمعیتی معادل ٣,۹ درصد برخوردار بود. از سال ۱٣۶۵ تا ۱٣۷۰ جمعیت ایران به ۵۵٨٣۷۱۶٣ نفر افزایش یافت که رقمی معادل ۲,۵ درصد میباشد. در سال ۱٣٨۵ این جمعمیت به رقم ۷۰۴۷۲٨۴۶ نفر رسید، یعنی رشدی معادل ۱,۶ درصد. به جز تهران که رشد جمعیت آن با مهاجرت افزایش مییابد (۲,۶٣%)، مابقی استانهای با رشد بالا آن دسته هستند که هم فقر و هم مناسبات کهن خانوادگی مسلط است. مانند سیستان و بلوچستان (٣,۴۰%)، هرمزگان (۲,٨٣%)، کرمان (۲,٨۴%)، کردستان (۲,۰۴%) و یزد (۲,۰٣%). به عبارتی رشد جمعیت در شهرهای مدرن ایران بسیار کمتر از ۱,۶۱% میباشد. آمار ازدواج و طلاق در مناطق شهری و روستایی نشان میدهد که ساختارهای قبیلهای و طایفهای آشکار و پنهان در جامعه ایران به شدت ضربه خورده است. کل ازدواجها در سال ۱٣٨۴ در مناطق شهری ۵۵٨۴۲۴ فقره و طلاق ۷۰۰۲۴ فقره و در مناطق روستایی ۲۲۹۲۴۷ فقره و طلاق ۱۴۲۱۹ فقره بوده است. به عبارتی ۱۲,۵٣% طلاق در مناطق شهری و ۶,۲% در مناطق روستایی. در این جا باید یادآور شد که درصد طلاق در مناطقی که ازدواجهای فامیلی، عشیرهای یا قبیلهای صورت میگیرند بسیار پایینتر است. این آمار در مقایسه با سال ۱٣۶۵ بسیار چشمگیر است. در آن سال طلاق در مناطق شهری ۷,۶۶% و در مناطق روستایی ۵,۰۵% بوده است. افزایش طلاق نشان دهنده افزایش ازدواجهای غیرفامیلی است که خود یکی از موانع بزرگ در گسست خانوادگی میباشد. و سرانجام طبق آمار سال ۱٣٨۴، جمعیت شهری ۶۶,۶٨% و جمعیت روستایی ٣٣,٣۲% بوده است. و این کیفیت نشان میدهد که جامعه ایران از ساختارهای خانوادهی بزرگ فاصله گرفته و خانوادههای هستهای که کمتر بر ازدواجهای فامیلی استوار است، در حال شکلگیری است.
باری، این غریزه بقای اجتماعی، ما را وادار میکند که برای منافع جامعه، خطاکاران را مورد تعقیب و پیگرد و در صورت ضرورت درمان قرار دهیم. این امر تا زمانی که انسانها وجود دارند ادامه خواهد یافت. این که انسان در آینده چه اشکالی از «جامعه» را به خود میگیرد، موضوع قابل پیشبینی نیست ولی ما میدانیم که انسان همواره اجتماعی باقی خواهد ماند و فردگرایی امروزی انسانها فقط و فقط در جهت تقویت خصلت اجتماعی انسان است که در آینده در تنوعات دیگری تجلی خواهد کرد(۲). و فراموش نکنیم که خصلت اجتماعی امروزی انسان جای خصلت اجتماعی محدود گروه انسانی عهد کهن، قبیلهای، طایفهای، قومی و حتا تا اندازهای ملی را گرفته است. ارتباط و مراوده جهانی انسانها که خود بر خصلت و غریزه اجتماعی او تأکید میکند نشان دهنده شکستن مرزهای محدود خانوادگی و قبیلهای و محلی است.
۱) – در احادیث اسلامی عمر انسان (از زمان آفرینش) تا «چهل هزار و اند» سال تخمین زده میشد. این تخمین در کتاب «فتوحات مکیه» اثر شیخ اکبر ابن عربی در «باب حدوث العالم» آمده است. نظیر آن از امام صادق نیز روایت شده است. به کتاب «انسان در اسلام و مکاتب غربی» اثر دکتر علی اصغر حلبی رجوع کنید.
۲) حتا اگر مانند استیون اسپیلبرگ (Steven Spielberg) در فیلم هوش مصنوعی (Artificial Intelligence) اعتقاد داشته باشیم که «انسان ماشینی» جای انسان بیولوژیک را میگیرد، باز هم میبینیم که این انسان ماشینی چیزی نیست جز «همزاد» یا کپی خود انسان بیولوژیکی و ادامه او.
|