نخل
داستان کوتاه به دو زبان فارسی و عربی
یوسف عزیزی بنی طرف
•
پس از آن که شیره ام را خوب مکید و اسکلتی ماندم سفت و خشک و بی رمق، مرا میان دو لبه نسبتا تیز – که بی شباهت با گاز انبر نبود – فشار داد و با نیروی زیاد به بیرون پرتاب کرد یا در واقع مرا تف کرد. به گونه ای که انگار می خواست نفرین خود را نثار زمین کند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۴ آبان ۱٣٨۶ -
۲۶ اکتبر ۲۰۰۷
سرم به دوران افتاد، گوگیجه گرفته بودم، عین دانه های شن که توی دیگ مخلوط کن به چرخش افتاده باشند. از این سو به آن سو پرتاب می شدم. درون کره تیره و سیاهی شناور بودم و نمی توانستم کنترلم را حفظ کنم. اصلا دست خودم نبود. نیرویی نامریی مرا به درون این حفره بدبوی تاریک انداخته بود وبی آن که خود بخواهم مرا می چرخاند و می پیچاند. دیواره هایش سرخ رنگ می نمود که احتمالا ساعت ها یا شاید جند روزی می شد رنگ آب به خود ندیده بودند. فقط با مایع لزجی که از چشمه بالای آن غار می جوشید، دیواره هایش خیس و مرطوب می شد.
پس از آن که شیره ام را خوب مکید و اسکلتی ماندم سفت و خشک و بی رمق، مرا میان دو لبه نسبتا تیز – که بی شباهت با گاز انبر نبود – فشار داد و با نیروی زیاد به بیرون پرتاب کرد یا در واقع مرا تف کرد. به گونه ای که انگار می خواست نفرین خود را نثار زمین کند. نور خورشید که به من می تابید، حالی به حالی می شدم. از آن حالت خیسی و لزجی خارج شدم. هوا گرم بود. گرم نه؛ سوزان سوزان. وقتی به زمین خوردم، داغی را بیشتر لمس کردم. زمین نبود، دریا بود، دریایی وسیع و بی کران. چشمانم را مالیدم. دریایی شگفت انگیز و بی انتها. راستی چرا دریا این شکلی است؟ مگر می شود دریا سرخ باشد. خیزاب های پست و بلند، دندانه های کوسه وارشان را برای دریدن آماده کرده بودند. من که از عدم نیامده بودم، پیشتر هم این دنیا را دیده بودم. تا آن جا که به خاطرم می آمد، دریاهای این دنیا، همه آبی رنگ بود که گاهی لاجوردی می زد. اما این جا دریا رنگ دیگری داشت.
زمانی که در فضا معلق بودم از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم – گرچه پوستی برایم نمانده بود و استخوان خالی بودم – که تا چند لحظه دیگر آبی می نوشم و تن به رطوبت دریا می سپارم و از شر گرمای سوزان هوا رها می شوم. ولی همین که بدنم به رویه این دریای سرخ و وسیع خورد، آتش گرفتم. سوزشی دردناک تمام بدنم را فراگرفت. از درون آن حفره خیس و نمناک به این دریای خشک و بی آب پرتاب شده بودم. تنم به تدریج گرم می شد. اختلاف دمای بدنم با محیط دوروبر، کم و کمتر می شد. در این سرگردانی و ویلانی بودم که خیزابی کوه پیکر مر در برگرفت. دوباره چشمانم تیره و تار شد. هیچ جا را نمی دیدم، زیر آن موج عظیم مدفون شده بودم. تا می خواستم با نور و روشنایی الفت بگیرم، دوباره ظلمت و تاریکی مرا در آغوش گرفت. زیر خروارها شن و ریگ و سنگ مدفون شده بودم. تنها خوبی اش این بود که از آن بیابان سوزان و بی علف، خنکتر می نمود.
مونسی نداشتم جز سمفونی خوش آهنگی که شبی از شب ها، از دور به گوشم رسید و آوای مرطوب و آبی اش را به گوش جان شنیدم و بعدها، پیوسته، آشنای شب های تنهایی ام شد. ماه که بر می آمد و کامل می شد ودر میانه آسمان چون رخسار عروسی زیبا می درخشید، این سمفونی مهتاب با خروشی موزون و آهنگین به من نیرو می بخشید. آنگاه که ماه لاغرتر و نزارتر می شد، صدا نیز دور می شد و من اندوهگین می ماندم، تا شب چهارده که دوباره آن نوای جانبخش را بنوشم و بنیوشم.
حس می کردم که آن دنیای سبز و بلورین همه وجودم را تسخیر کرده است. دگرگون شده بودم. قلبم بزرگ شده بود؛ چاک چاک شده بود و داشت می شکافت. نمی دانم آن سمفونی حیات بخش چه جادویی داشت که آن دنیای ظلمت زیر زمین را چنین خوش آراست. از شدت شور وشیدایی می خواستم جامه ام را بدرم، قلبم را پاره کنم و به صاحب آن سمفونی پرخروش پیشکش کنم. دست ها و پاهای بی شماری پیدا کرده بودم که درژرفای خاک ریشه داشتند.
در یک شب مهتاب که آن آوای دل انگیز به گوشم رسید، دستم را به دامان آبی مواجش رساندم سرفرود آوردم و گفتم:
- من در این شن ها و سنگریزه های سنگدل، زندگی ام را مدیون شما هستم.
- وتوان و طاقت خودت.
- اگر آن سمفونی مهتاب شما نمی بود، اکنون دردل خاک مدفون بودم. در این دنیای دوزخی، آن موسیقی پرخروش دریایی، آب و غذای من بود. امیدی لاجوردی که به آن زنده بودم.
آن صدای آبی که نزدیکتر آمده بود، گفت:
- هنوز سال ها باید تا در هُرم آفتاب آبتنی کنی. پای در دریای ریگ و سنگ بشویی و با توفان شن، شانه بر موهای سبز خود کشی.
- تا موسیقی آسمانی شما هست، غمی ندارم. با جزر و مدش روح
واله ام به رقص می آید.
هنگامی که آن نوای آبی سحرانگیز دامن کشان دور می شد، صدایش کردم و دوباره گفتم:
- اعتراف می کنم که از جادوی سمفونی مهتابی تان بود که قد برکشیدم و موسیقی آسمانی تان باعث شد تا سر بر آسمان سایم.
بالحنی که نشان می داد حزن هزاران ساله ای را در درون خود نهفته دارد با گله پرسید:
- از آغازها بگو، از آن کس که حقی به گردنت دارد.
موج که فرونشست من هم نشستم وبا خود اندیشیدم، به آن روزها که تازه بنیه گرفته بودم و داشتم قد می کشیدم. پیرمرد کهنسال را دیدم که با کوفیه سفید و پشت خمیده از آن سوی شن زار می آمد، گردی معطر و خوشبو را به سرورویم می پاشید ومی رفت. جان می گرفتم و نشاط می یافتم. نه ساله بودم که همه دندان های شیری ام ریخت. دندان های سپید و جدیدی به جایش نشست؛ سپید همچون اختران. برق می زد و نوید می بخشید. در آن سال پیرمرد را شنیدم که بر شانه بلند و استوارم می زد و می گفت:
- سال دیگر باید شیرینی بدهی. ده ساله می شوی.
بهار سال دهم، "فروند" را بست و بالا آمد. لب های قهوه ایم را با دست های چغرش گشود وبوسه ای از ردیف خوش بافت دندان های سیمابگونم گرفت. گرد زندگی پاشید و رفت. چند ماه گذشت. فصل خرماپزان که شد، پیرمرد نیامد. زنی آمد سوگوار با عبای سیاه. هیچ نگفت، زنبیلش را پر از خرما کرد و رفت. یک دانه را توی دهانش گذاشت. انرژی گرفت و مسافتی طی کرد. گل از گلش شکفت. شیرین بودم، شیرینی، شیرین تر از شکر.
ناگاه سرم به دوران افتاد، گوگیجه گرفته بودم و درفضای خالی و سیاه به چرخش افتادم. پس از آن که خوب شیره ام را مکید و اسکلتی ماندم سفت و خشک و بی رمق، مرا در بیابان پرتاب کرد و...
النخله
(قصه قصیره)
اصبت بالدوران و شعرت بالغثیان و کذرات الرمل التی توضع فی " الجباله " اخذت ارتمی فی هذه الجهه تاره و فی الجهه الثانیه تاره اخری. کنت عائما داخل کره سوداء قاتمه و لم استطع السیطره علی نفسی. حقیقه هذا لم یکن باراده منی فهناک قوه خفیه اوقعتنی فی تلک الحفره النتته و المظلمه دون رغبه منی کانت تلفنی و تدورنی. جدرانها حمراء و ربما لم یلامسها الماء لساعات او لایام الا ان هناک سائل لزج یتدفق من النبع الموجود فی اعلی المغاره مما یجعل جدرانها مبتله و رطبه.
بعد ان امتصتنی جیدا و بقیت هیکلا عظیما جافا و یابسا و فی الرمق الاخیر وضعتنی بین شفرتین حادتین تشبهان الکماشه ثم ضغطت علی بقوه کبیره و قذفت بی للخارج او بعباره اخری بصقتنی و کانما ترید ان تهدی غضبها فداء للارض. و بعد ان لفحتنی اشعه الشمس هدا روعی و خرجت من تلک الحاله اللزجه الرطبه التی کنت فیها. کان الطقس حارا بل و حارقا. و حین وقعت علی الارض شعرت بالحراره اکثر فاکثر. لم تکن ارضا بل بحرا واسعا لا حدود له و لکی اتاکد فرکت عینای. نعم انه بحر واسع یثیر الدهشه و العجب. اخذت اسأل نفسی لماذا لون البحر هکذا و هل من الممکن ان یکون البحر احمرا بهذا الشکل؟ امواجه المتلاطمه تشبه اسنان القرش و هی علی اهبه الاستعداد للنهش.
انا لم اتی من العدم کما اننی شاهدت هذا الکون من قبل. و کما اتذکر کان بحار هذا العالم کلها زرقاء و احیانا تتبدل الی لازوردیه. غیر ان هناک کان للبحر لونا اخر.و بالرغم من نحول جسدی و هزالته عندما کنت محلقا فی الفضاء لم تسعنا الدنیا من الفرحه لتوقعی اننی ساشرب بعد هنیهه ماءا عذبا و ساسلم جسدی لرطوبه هذا البحر و سوف اریح نفسی من عناء هذا الطقس الجاف المحرق. الا انه ما ان لامس جسدی میاه هذا البحر الاحمر الواسع حتی اشتعلت النار فیه. حرقه مولمه سرت فی جمیع انحاء جسمی الناحل. فمن تلک الحفره النتته الرطبه, قذفت الی هذا البحر الجاف, بدأ جسمی یسخن شیئا فشیئا و مع مرور الوقت اعتاد علی هذه الحاله و بینما کنت ضائعا و حائرا غمرتنی موجه عظیمه کالجبل و غطت جسدی باکمله.
مره اخری اسودت عینای و لم تعد تری ای شئ و بقیت مدفونا تحت اکوام من الرمل و الحصی. نعم ما کدت اعتاد علی النور و الضیاء حتی اخذتنی الظلمه مره اخری الی احضانها, مدفونا تحت تلک الکثبان الرمیله. لکن حسن هذا الموقع هو انه اکثر بروده من تلک الصحراء المحرقه الخالیه من ای نبات. لم یکن لی مونسا سوی ذلک اللحن السمفونی الجمیل الذی وصل الی مسامعی من بعید فی احدی اللیالی. استمعت الی ذلک الصوت العذب الدافئ بکل رغبه, ثم اصبح انیس وحدتی فی اللیالی.
و عندما کان یظهر القمر و یصبح بدرا و یضئ بین غیوم السماء کوجه عروس جمیله, کانت تعطینی تلک السمفونیه المقمره و بایقاعاتها الموزونه و لحنها العذب لحنا و قوه. و عندما کان القمر یغیب و یختفی کان ذلک الصوت بدوره یبتعد عنی. لذلک کنت ابقی حزینا حتی تعود اللیله الرابعه عشره و ما ان اسمع ثانیه ذلک الصوت الحالم البهیج و استمتع به حتی اشعر و بالتدریج ان عالما اخضر و شفاف قد استولی علی کل وجودی.
کنت قد تغیرت و قلبی کبر و کاد ان یخرج من مکانه. تری ما هو سحر تلک السمفونیه المنعشه المنفوس حیث بدت لی ظلمه الاقبیه جمیله و رائعه؟ و من شده الحماس و الشوق و الوله کنت امزق ثیابی و اقطع قلبی اوصالا لاهدیه لصاحب تلک السمفونیه الصاخبه. الان اصبحت لدی ایادی و ارجل عدیده, اخذت تمد جذورها الی اعماق التربه.
و فی لیله مقمره عندما وصلت الی سمعی تلک النغمه العذبه, مددت یدای لاحتضن امواجها الزرقاء, احنیت رأسی و قلت :
- انی مدین لک فی وسط هذه الرمال و الحصی الصلده.
- و بقدرتک و طاقتک.
- لو لم تکن سمفونیتک المقمره, لکنت الیوم مدفونا فی اعماق التربه. ففی هذه الحیاه الموحشه کانت تلک الموسقی البحریه الصاخبه طعامی و شرابی, املی اللازوردی الذی کنت احیا به. فعندما اقترب ذلک الصوت الازرق اکثر قال لی :
- لا یزال امامک عده سنین لکی تطور نفسک تحت اشعه الشمس الساطعه و ان تغسل رجلیک فی بحر الحصی و الحجاره و ان تسرح شعرک الاخضر و تمشطها بعواصف الرمال.
- لا حزن ینتابنی طالما ان موسیقاک السماویه موجوده و هی تطرب بمدها و جذرها روحی الولهانه.
عندما کان ذلک الصوت الازرق السحری یبتعد عنی و یجر جر فستانه المائی نادیته و قلت مره اخری:
- اعترف, اعترف انی قد بعثت من جدید من سحر تلک السمفونیه المقمره . ان موسیقاک السماویه کانت السبب کی اترعرع و ارفع هامتی الی عنان السماء.
سألتنی معاتبه و بنبره تبدو و کانها تجنی فی داخلها احزان الاف السنین :
- تکلم عن البدایات, عن ذلک الذی له حق علیک.
عندما هدات الامواج جلست بدوری و استعدت بذاکرتی تلک الایام التی کان یشتد فیها عودی و اترعرع و اطول. و بینما کنت علی هذه الحاله رایت رجلا مسنا محنی الظهر یعتمر کوفیه بیضاء جاء من بین تلک الرمال. نثر علی وجهی و جسمی مسحوقا معطرا ذو رائحه زکیه و مضی. لقد عادت الی روحی و نشاطی, کنت ابن تسع سنین حینما سقطت اسنانی البنیه و حلت محلها اسنان جدیده ناصعه البیاض, اسنان تلمع کلمعان النجوم فی السماء و تبشر بالامل.
ففی تلک السنه اخذ الرجل المسن یربت علی کتفی و یقول :
- فی السنه القادمه ستبلغ العاشره و علیک ان تطعمنا الحلوی.
فی الربیع العاشر تمنطق " الفروند " و تسلق, اخذ شفتای البنیتان بیده الخشنه ثم طبع قبله قویه علی اسنانی الفضیه و علی وجهی, ثم نثر رحیق الحیاه و ذهب.
عندما مضت عده شهور و حل موسم نضوج التمر لم یأت الرجل المسن کعادته بل جاءت هذه المره امرأه عجوز حزینه ترتدی عباءه سوداء لم تنطق ببنت شفه, ملأت سلتها بثمار التمر و ذهبت. و خلالها وضعت حبه من التمر فی فمها فحصلت علی الطاقه و مشت و قطعت المسافات. فرحت العجوز لاننی کنت حلوه المذاق, حلوه جدا احلی من السکر.
فجأه اصبت بالدوار و شعرت بالغثیان و اخذت ادور فی فناء اسود و خال و بعد ان امتصتنی حتی اخر قطره و بقیت هیکلا جافا و فی رمقی الاخیر قذفت فی الصحراء…
الفروند : اله تقلیدیه یستعملها الفلاحون الاهوازیون لتسلق شجره النخیل.
|