جنبههای دیگری از مبارزه طبقاتی
منوچهر صالحی
•
مشکل اساسی برای نمایاندن اندیشه مارکس از موضوعی (سوژهای) که مارکس آن را بررسی کرده است، از سرشت دوگانه اقتصاد سرمایهداری ناشی میشود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۵ آبان ۱٣٨۶ -
۶ نوامبر ۲۰۰۷
طی صد سال گذشته در رابطه با «نقد اقتصاد سیاسی» مارکس و بهویژه در رابطه با پیشگفتار این اثر مطالب بسیاری نوشته شده است و در بیشتر موارد هر کسی سخنان مارکس را بر مبنای برداشتی که از اندیشه مارکس داشته، مورد بررسی قرار داده است. بههمین دلیل نیز میتوان دید که در مواردی میان برداشتهای مفسرین اندیشههای مارکس توفیرهای زیاد و حتی متضادی وجود دارند.
مشکل اساسی برای نمایاندن اندیشه مارکس از موضوعی (سوژهای) که مارکس آن را بررسی کرده است، از سرشت دوگانه اقتصاد سرمایهداری ناشی میشود، زیرا انسانها در نتیجه این اقتصاد از یکسو در محدوده مناسبات اجتماعی معینی قرار میگیرند و از سوی دیگر همین اقتصاد مناسبات قابل سنجشی را تعیین میکند و آن را میان انسانها و اشیاء که در هیبت «کالا» نمایان میشوند، برقرار میسازد. مارکس خود در «نقد اقتصاد سیاسی» کوشید این سرشت دوگانه را توضیح دهد و در این رابطه نوشت: «سرانجام آن که ارزش مبادله که جانشین کار میشود، رابطه اجتماعی اشخاص را وارونه میآراید، یعنی آن را بهمثابه رابطه اجتماعی اشیاء مینمایاند» و در ادامه نوشت: «بنابراین هرگاه درست است که بگوئیم ارزش مبادله مناسباتی میان اشخاص است، در آنصورت باید اضافه کنیم: مناسباتی که زیر پوششی از اشیاء پنهان شده است» (۱). بهاین ترتیب ارزش مبادله نتیجه بازی متقابل روابط اجتماعی و اندازههای قابل سنجش است. مارکس باز در ادامه همین مطلب یادآور شد که از میان برداشتن این رابطه دوگانه سبب میشود تا با شیوههای دید متضاد روبرو گردیم. همین که «ارزش» در هیبت شئی نمایان شود، به «مناسبات اجتماعی» بدل میگردد. «در اقتصادهای مدرن که به وهم Illusion سیستم پولی پوزخند میزنند، همین وهم، همین که در مقولههای عالی اقتصادی و بهطور مثال چون سرمایه [نمایان شود]، خود را رسوا میسازد. این وهم در حیرت تصدیق عامیانه، گاهی بهمثابه مناسبات اجتماعی که میپنداشتند میتوان به آن بهمثابه اشیاء فربه چسبید و سپس دگربار بهمثابه شئی دلقکواری که نمیتوان بهآن بهمثابه مناسبات اجتماعی ثبوت داد، نمایان میشود» (۲). البته آشنایان بهآثار مارکس، کم و بیش از این نوشتهها آگاهند. با این حال میتوان گفت تا کنون کسی نتوانسته بهتر و قاطعتر از آنچه مارکس نوشته است، این دوگانگی سرشت اقتصاد سرمایهداری را نمایان سازد و یا آن که در شالوده آن خللی وارد آورد.
بهاین ترتیب سرمایه فقط چیزی نیست که بتوان ارزش آن را با ارقام قیمتها سنجید، بلکه در عین حال مناسباتی است که میان انسانها برقرار است. البته این مناسبات نه فقط میان انسانها، بلکه میان طبقات، یعنی میان پرولتاریا و بورژوازی نیز وجود دارد. چنین مناسبات پدیدهای بلاواسطه نیست و بلکه فراسوی چیزها (شئیها) Dinge قرار دارد. برای فهم این مطلب باید دانست که ارزش یک کالا نوعی نمود شئی گشته مناسبات اجتماعی است، زیرا در پس این پوشش شئی گشته روابط متقابل انسانی پنهان است که مارکس در برخی موارد از آن به مثابه «مناسبات سرمایه» سخن گفته است. روشن است که اشکال شئی گونه سبب محو شدن مناسبات اجتماعی نمیشوند. گردش سرمایه که مارکس از آن بهمثابه گردش پول- کالا- پول سخن گفته است، میتواند این توهم را فراهم آورد، زیرا در این گردش مناسبات شئی گشته کاملأ بر فراز مناسبات اجتماعی قرار دارد. اما نباید فراموش کرد که در این روند گردش، نه فقط مقادیر معینی پول، در گردش هستند، بلکه شالوده این گردش بر مناسبات اجتماعی استثمار انباشت قرار دارد. بهعبارت دیگر اضافهارزش فقط از طریق انقیاد کار زنده میتواند تحقق یابد، یعنی تا هنگامی که ما در انقیاد روند کار و ارزشزائی قرار نگیریم، گردش پول-کالا- پول که مارکس از آن سخن گفته است، ممکن نیست. در این رابطه مارکس سرمایه را «موضوع خودگردان سرمایه» Kapital automatisches Subjekt نامیده است (٣). البته بکارگیری این اصطلاح میتواند سبب توهم شود و برخی بپندارند که مارکس مناسبات اجتماعی را معادل مقادیر ارزشی دانسته است، یعنی سرشت دوگانه ارزش و سرمایه چیز دیگری نیست مگر مناسبات شئی گشته و مناسبات اجتماعی که در تقابل این دو مناسبات با هم، روابط شئی گشته نقش تعیین کننده را بازی میکند. این امر سبب میشود تا خود را با مقادیر ارزشی سرگرم سازیم و مناسباتی را فراموش کنیم که در بطن آن این ارزشها بازتولید شدهاند.
کوششی در توضیح مفهوم بحران
اصطلاح «موضوع خودگردان سرمایه» میتواند سبب شود تا بپنداریم که همه چیز بنا بر اندیشه مارکس کاملأ وابسته بهاین حرکت سرمایه است و انسانها همچون عروسکان خیمهشببازی عمل میکنند و کارکردهای آنان توسط مقادیر ارزشی تعیین میشوند. اما برخی از مفسرین مارکس بر این باورند که هرگاه شرکتی و یا کارخانهای با ضرر کار کند، با بحران روبرو میشود و در نتیجه صاحبان و یا مدیران اینگونه شرکتها و کارخانهها مجبور میشوند چهره اجتماعی خود را تغییر دهند و به اقداماتی دست زنند که برای بیرون آمدن از بحران و تحقق مجدد رونق اقتصادی ضروری هستند. خلاصه آن که همه راهها از حوزه تأثیر متقابل بحران و رونق اقتصادی آغاز میشوند و دوباره به این حوزه پایان مییابند. هر چند چنین نظریهای نادرست نیست، اما بر خلاف برداشت آنتونیو نگری که مدعی است «موضوع خودگردانی» سرمایه بهمثابه یکی از ابعاد آن موجودیت دارد، برداشتی یکجانبه است.
در عین حال خطا خواهد بود، هرگاه مدعی شویم که صاحبان کارخانهها و یا شرکتها، هنگامی که درمییابند کارخانهها و یا شرکتهایشان ناسود آورند، از خود عکسالعملی نشان نخواهند داد. اما این همهی تاریخ نیست. مارکسیسم بر این باور است که بحران اقتصادی یک بُعدی نیست و بلکه مولفههای مختلفی دارد همچون مازاد تولید Überproduktion، کمبود مصرف Unterkonsumtion، سقوط تمایلی نرخ سود tendenzieller Fall der Profitrate، وزن نابرابر سپهرهای بازتولیدی Ungleichgewicht der Reproduktionssphären و غیره. بههمین دلیل نیز نمیتوان مسئله بحران را فقط از جنبه ارزش مورد توجه قرار داد، یعنی هدف را در ارتباط با شرائط تولید مناسب برای کسب اضافهارزش تعیین کرد. اینگونه هدفها در خدمت سرمایه قرار دارند و میخواهند ادامه زندگی سرمایهداری را ممکن سازند. اما هدف مارکسیستها باید در رابطه با بحرانهای اقتصادی سرمایهداری فراروی از این شیوه تولید باشد.
اما در آثار مارکس میتوان درک دیگری از بحران را نیز یافت که به بیکاری و تورم که در نتیجه بحران سرمایهداری پیدایش مییابند، محدود نمیشود. در این رابطه میتوان گفت که سرمایه در برابر مشکل لاینحلی قرار گرفته است، یعنی آنچه را که قابل کنترل نیست، بدون آن که مجبور شود و یا بتواند نابودش سازد، باید کنترل کند و تحت انقیاد خود نگاهدارد. البته سرمایه این مسئله، یعنی انقیاد کنترلناپذیرها را میشناسد. آنچه که قابل کنترل نیست، اما باید کنترل شود، سرمایه متغیر است که تشکیل میشود از پرولتاریا، یعنی همه کسانی که برای زیستن مجبورند نیروی کار خود را بفروشند، یعنی اکثریت عظیم جامعه، یعنی همهی ما. بههمین دلیل نیز سرمایه مجبور است در روند کار و ارزشزائی خود استعدادها، آرزوها، روابط، مهارت و حتی پیکرها و روانهای ما و خلاصه ما را بهمثابه انسان شاغل و فعال مورد توجه قرار دهد، زیرا بدون ما که در هیبت سرمایه متغیر عمل میکنیم، بازتولید اضافهارزش ممکن نیست..
در جلد نخست سرمایه این جمله معروف را میتوان خواند که «ماشینآلات نه فقط همیشه مانند رقیبی فرامقتدر موثر هستند، بلکه در پی "زائد" ساختن کارمزدوری نیز میباشند. سرمایه آن را با صدای بلند و گرایشگرایانه بهمانند قدرت دشمنانهای اعلام میکند و مورد استفاده قرار میدهد. [ماشین] به مهمترین ابزار جنگی برای سرکوب قیامهای ادواری کارگری، اعتصابها و غیره که ضد یکهسالاری Autokratie سرمایه رخ میدهند، بدل میشود. (...) میتوان تاریخچهای درباره اختراعات پس از ۱٨٣۰ نوشت که منحصرأ مانند ابزار جنگی علیه عصیانهای کارگری پا بهعرصه زندگی گذاشتند» (۴).
هر چند کارکردهای سرمایه در بهرهگیری از ماشین و در انقیاد گرفتن نیروی کار انسانی از نوعی خودمختاری و منطقی ساختاریافته برخوردار است، اما مهم آن است که تکامل اجتماعی- اقتصادی را از چشمانداز انضباط دادن و انگیزه بخشیدن به کار زنده مورد بررسی قرار دهیم. در این رابطه برخی از مفسرین مارکس بر این باورند که در دوران کنونی که میتوان آن را دوران پسافوردیسم نامید، سرمایه مجبور است برای انضباط دادن بهنیروی کار مستقیم و یا غیرمستقیم از ابزار کنترلکننده بهره گیرد (۵). حتی هدف اصلی همکاری اتحادیه سرمایهداران با سندیکاها کنترل کار زنده است. در این رابطه میتوان به این نکته اشاره کرد که بسیاری از سرمایهداران کشورهای پیشرفته که سرمایهی خود را در کشورهای عقبمانده بکار انداختهاند، برای آن که بتوانند کارکرد کارگران مورد نیاز خود را با نیازهای تولید همسو سازند، در بسیاری از این کشورها در پیدایش سندیکاهای کارگری نقشی تعیینکننده بازی کردهاند، زیرا کارگرانی که از «خودمختاری سندیکائی» برخوردارند، بهتر میتوانند در برابر سرمایه بهانجام کارهای هدفمند موظف گردند. بهاین ترتیب بهتناقضی دیالکتیکی برمیخوریم، زیرا خودمختاری سرمایه، عملأ خودمخناری نیروی کار زنده را میطلبد تا سرمایه بتواند این نیروی خودمختار را بهتر و موثرتر کنترل کند و مورد استثمار قرار دهد، یعنی خودمختاری نیروی کار بهعاملی برای کنترل همین نیرو توسط سرمایه بدل میشود.
هر چند بنا بر برداشتهای مارکس خودمختاری سرمایه در روند انباشت هر چند با مزاحمت آرزوها، نیازها و مبارزات نیروی کار زنده روبرو میشود، اما این امر نمیتواند روند انباشت را با اختلالی اساسی روبرو سازد. بهاین ترتیب تنها محدودیتی که میتواند روند انباشت سرمایه را مختل سازد، نه محدودیتی بیرونی، بلکه باید محدودیتی درونی باشد. اما این محدودیت درونی نمیتواند سبب شود تا سرمایهدار به سود کمتری رضایت دهد و بلکه این ما، یعنی «سرمایه متغیر» است که میتواند سرمایه را بهپذیرش یکچنین سود کمتری مجبور سازد.
برای آن که این بحث بهتر درک شود، باید یادآور شد که بحران اقتصادی عبارت از مشکلات تولید ارزش است که میتوان آن را با بررسی بیلانهای شرکتها و کارخانهها آشکار ساخت. در عوض بحران اجتماعی حتمأ نتیجه بحران اقتصادی نیست، کما این که سرنگونی رژیم شاه در ایران هنگامی رخ داد که در ایران اقتصاد از رونق برخوردار بود و یا آن که جنبشی که در سال ۱۹۶٨ سراسر اروپا و آمریکا را در بر گرفت، در دورانی در این کشورها بوجود آمد که رونق اقتصادی وجود داشت. بهطور مثال در آلمان این جنبش در دورانی رخ داد که بهخاطر رونق اقتصادی نیروی کار بهاندازه کافی وجود نداشت، امری که سبب شد تا میلیونها تن از ایتالیا، یونان، ترکیه و ... به این کشور مهاجرت کنند و بهمثابه «کارگران میهمان» استثمار گردند. در روسیه نیز، هر چند بهخاطر جنگ، اقتصاد این کشور با بحران روبرو گشته بود، زیرا نیروی کار ضروری در میدانهای جنگ کشته میشد و نیروی کار کافی برای کار در کارخانهها وجود نداشت، اما خستگی از جنگ و گرسنگی سبب شد تا مردم علیه تزاریسم برخیزند و خود را از شر رژیمی رها سازند که میلیونها تن را بهکشتارگاههای جنگ میفرستاد.
مفهوم طبقه
برخی از چپها از طبقه تعریفی را ارائه میدهند که توسط جامعهشناسان بورژوائی ارائه شده است. بر مبنای جامعهشناسی بورژوائی طبقه بر مبنای یک سلسله خصوصییات تعریف میشود. بر مبنای این تعریف، پرولتاریا از انسانهائی که کار مزدوری میکنند و سطح دانش معینی دارند و ... تشکیل میشود. اما تعریف مارکسیستی از طبقه را باید از سرمایه و بهویژه از تولیدکنندگان اضافهارزش استنتاج کرد. بنا بر حاشیهای که انگلس در سال ۱٨٨٨ به «مانیفست کمونیست» نوشت، «مقصود از پرولتاریا طبقه کارگر مزدور معاصر است، که از خود صاحب هیچگونه ابزار تولید نیست و برای آن که زندگی کند، ناچار است نیروی کار خود را بهمعرض فروش گذارد» (۶). بر مبنای این تعریف هر کسی که مجبور شود نیروی کار خود ر ابفروشد، پرولتاریا است، حتی مدیران شرکتهائی که سالیانه میلیونها دلار حقوق دریافت میکنند. دیگر آن که روز بهروز از تعداد کارگران در بخش صنعتی کاسته میشود و در عوض بهتعداد شاغلین در بخش خدمات افزوده میگردد.
همچنین اینک در بیشتر کشورهای پیشرفته سرمایهداری با پدیده تازهای روبروئیم. سرمایهداران برای آن که بخشی از مخارج تولید را کاهش دهند، بسیاری از کارمندان خود را اخراج نموده و از آنها خواستهاند بهمثابه کسانی که دارای «مشاغل آزاد» هستند، با آنها قرارداد ببندند و در برابر پولی که از حقوق سابقشان کمتر است، همان کارها را برایشان انجام دهند. در این حالت دیگر کارفرما (سرمایهدار) نباید برای چنین شخصی بخشی از بیمه بیماری و یا بازنشستگی را پرداخت کند و همه این مخارج بر دوش «شاغل آزاد» میماند. روشن است که این افراد هر چند دارای «شغل آزاد»ند، اما در حقیقت نیروی کار خود را میفروشند وآنان را باید همچنان پرولتاریا نامید.
با توجه بهآنچه رفت، در یک جامعه میتوانند ثروتمندان و توده زحمتکش وجود داشته باشند، بیآن که این یک بهطبقه سرمایهدار و آن یک بهطبقه کارگر بدل گردد. در سرمایهداری چون انسانها بهمثابه صاحب ابزار تولید و صاحب کار در رابطه با یکدیگر قرار میگیرند، بهطبقات بدل میگیرند. بدون چنین رابطهای که بر مناسبات ارزش استوار است، هیچکس نمیتواند بهعنصر وابسته بهیک طبقه بدل گردد. بههمین دلیل دو طبقه سرمایهدار و پرولتاریا فقط همزمان میتوانند وجود داشته باشند و همزمان نیز از بین خواهند رفت، زیرا هرگاه شرائط تاریخی زمینه را برای از بین رفتن یکی از این دو طبقه هموار سازد، طبقه دیگر نیز از میان خواهد رفت، زیرا این هر دو طبقه در مناسبات متقابلی با هم بسر میبرند که میتوان آن را مناسبات اجتماعی سرمایهداران نامید و با از بین یکی از این دو طبقه، آن مناسبات اجتماعی نیز از بین خواهد رفت و دیگر نمیتواند بهگونهای مستقل وجود داشته باشد.
اما برخی از مشاهیر مارکسیست چون ارنست ماندل که یکی از تروتسکیستهای اندیشمند نیمه آخرین سده پیشین بود، در آثار خود هر چند روسیه شوروی را جامعهای سرمایهداری نمینامد و استدلال میکند که در شوروی طبقه سرمایهدار وجود ندارد، اما از «پرولتاریای شوروی» سخن میگوید و روشن نمیکند که چگونه پرولتاریا در کشوری که در آن طبقه سرمایهدار وجود ندارد، میتواند بدون هرگونه مناسبات اجتماعی با طبقهای که وجود ندارد، حضور داشته باشد (۷). این بخش از مارکسیستها بر این باورند فقط «پرولتاریا» میتواند در کارخانه کار کند، مشکلی که بسیاری از مارکسیستهای ایرانی نیز دچار آنند. آنها نیز همه کسانی را که در کارخانههای دولتی ایران کار میکنند، کارگر و یا «پرولتاریا» مینامند، بدون آن که نشان دهند قانون ارزش رابطه متقابل این نیروهای کار را با کارفرمایشان که دولت است، تعیین میکند.
در اروپا حتی برخی از مارکسیستهای مدرن، بیکاران، مهاجرینی را که در اردوگاهها بهسر میبرند، دانشجویان، زنان خانهدار، بازنشستگان و ... را جزئی از ارتش «پرولتاریا» مینامند، بدون آن که آشکار سازند اینان در چه رابطهای با طبقه سرمایهدار قرار دارند و قانون ارزش چگونه مناسبات متقابل اینان و طبقه سرمایهدار را میآراید؟
باید پذیرفت که تحلیل از سرمایه جدا از تحلیل از طبقه نیست و در واقع این دو تحلیل درباره چیز واحدی سخن میگویند. مارکس در «سرمایه» تحلیل خود را از فرمولهای معمولی و از پوسته این شیوه تولید آغاز میکند، یعنی مناسبات سرمایهائی را که در آن زمان وجود داشتند و مشخص Konkret بودند، مورد بررسی قرار میدهد و سپس بهتدریج بهژرفای این مناسبات نفوذ میکند، یعنی تحلیل خود را به حوزه انتزاع Abstrakt انتقال میدهد. و سرانجام آشکار میسازد که برابری صوری میان سرمایه و کار به نابرابری واقعی میان آنان بدل میگردد.
بنابراین رابطه طبقاتی عبارت از رابطه افراد که در هیبت سرمایهدار و کارگر در برابر یکدیگر قرار میگیرند، نیست و بلکه این رابطه عبارت از مناسبات سلطهای است که توسط قدرت شئی گشته سرمایه ثابت بر کار زنده اعمال میشود. با توجه بهاین نکته نمیتوان همچون برخی از «مارکسیستهای حقیقی» مناسبات طبقاتی را تا حد مناسبات صاحبان کالاهائی که در بازار در برابر یکدیگر قرار دارند، تقلیل داد.
مبارزه طبقاتی و فتیش کالائی
از فصل نخست کتاب «سرمایه» نمیتوان بهمفاهیم طبقات و مبارزه طبقاتی پی برد. در این بخش از تحلیل مارکس، با صاحبان کالاهائی که با یکدیگر بهشدت رقابت میکنند و گرفتار فتیش کالائی Warenfetisch (٨) هستند، روبروئیم. از آنجا که آنها به کُنه قوانینی که کارکردهایشان را تعیین میکنند، نمیتوانند پی برند، آنطور که مارکس نوشته است، گاهگاهی این احساس را دارند که «بام خانه بر سرشان خراب میشود» (۹). اما پس از آن که مارکس از روند گردش کالا به مناسبات اجتماعی میپردازد، میتوان بهتمامی ابعاد نقد مارکس به جامعه سرمایهداری پی برد. مناسبات سرمایه خود را در مناسبات سلطه با واسطه، یعنی این سلطه خود را از طریق سرمایه ثابت که در آن ابزار و وسائل تولید تمرکز یافتهاند، نمایان میسازد. مناسبات میان سرمایه ثابت بهمثابه سرمایه مُرده و کار زنده بهمثابه سرمایه متغیر، میان قدرت اشیاء و خلاقیت زنده، میان ابزار تولید و کسانی که آن ابزار را بهکار میگیرند و سرمایه از یکسو باید خودگردانی آنها را مورد تأئید قرار دهد و از سوی دیگر نمیتواند از حق کنترل نیروی کار چشمپوشی کند، بیانگر افزایش اجتنابناپذیر مبارزه طبقاتی در اشکالی بسیار مختلف و متنوع است. و در همین رابطه میتوان به بازی دوگانهای که میان مناسبات اجتماعی و قدرتهای اقتصادی وجود دارد، پی برد. مناسبات سلطه اشیاء خود را در بسیاری از چشماندازهای ایدئولوژیک، روانی، اخلاقی و فرهنگی نمایان میسازد. اما در عین حال هر مناسبات اجتماعی از قدرتی اقتصادی تشکیل شده است. بزرگترین عامل اقتصادی در این رابطه میانگین سطح مزدی است که در یک جامعه پرداخت میشود.
اما چگونه میتوان ارزش نهفته در نیروی کار را تعیین کرد؟ باید دید برای زیستن، حفظ روابط اجتماعی و فرهنگیمان بهچه چیزهائی نیازمندیم. مارکس در این رابطه فرمولی را مورد استفاده قرار میدهد که چنین است: «بهای متوسط کار مزدوری عبارت است از حئاقل مزد، یعنی مجموعه وسائل معیشتی که برای یک کارگر لازم است تا بتواند بعنوان کارگر زندگی کند» (۱۰). او همچنین در جائی دیگر این اندیشه را بیشتر گسترش داد و نوشت: «مقدار ابزار مورد نیاز در کشورهای مختلف و در دورانهای مختلف متفاوت و وابسته بدان است که برای زیستن در شرائط زندگی عادی در یک کشور چه را باید بهحساب آورد و همچنین کارگران زن و مرد دارای چه خواستهائیاند» (۱۱). بهعبارت دیگر شاید بتوان گفت که سطح دستمزدها نتیجه مبارزه طبقاتی است و در کشورهائی که سطح دستمزدها بالاترند، مبارزه طبقاتی نیز در این کشورها باید شکوفانتر باشد. اما میدانیم که سرمایهدار هیچگاه آنچه را که نیروی کار بهمثابه ارزش تولید میکند، بهنیروی کار پس نمیدهد و بلکه بخشی از آن را بهدولت بهمثابه مالیات میپردازد و بخش دیگر آن را بهمثابه اضافهارزش که بازتولید آن هدف اصلی هرگونه گردش سرمایه است، بهسرمایه اولیه خود میافزاید. بههمین دلیل نیز شاید بتوان گفت که "سطح دستمزد"، یعنی تعیین ارزش "واقعی نیروی کار" تلاشی ضد واقعی contrafaktisch است.
آنتونیو نگری در اثر خود «امپراتوری» بر این باور است که «تعییُنهای سیاسی» در تعیین سطح دستمزدها نقشی تعیینکننده بازی میکنند. او همچنین در اثر خود «مارکس درباره مارکس» Marx oltre Marx آشکار میسازد که بهمناسبات سرمایه باید بهمثابه مناسبات قدرت، یعنی قدرت سیاسی نگریست. یکی از عوامل مهم استدلال نگری آن است که او به تقابل اقتصاد و سیاست بهمثابه رازآمیزگری بورژوائی bürgerliche Mystifikationمینگرد. بهعبارت دیگر نزد نگری پذیرش تفاوت سپهرهای اقتصاد و سیاست از هم عامل بسیار مهمی در تعیین سلطه سرمایهداری است.
برخی از «مارکسیستها» که مبارزه طبقاتی را مترادف با اعتصابات کارگری، تظاهرات سیاسی و حتی جنبشهای انقلابی میدانند، اینک که حرکتهای اجتماعی در کشورهای پیشرفته سرمایهداری مضمونی "فراطبقاتی" یافته و به مبارزه برای بهبود محیط زیست، صلح جهانی، مبارزه با قهر، برابری زنان و مردان و ... محدود گشته است، بر این باورند که دیگر نمیتوان از مبارزه طبقاتی سخن گفت، در حالی که هم اینک نیز در این کشورها مبارزه طبقاتی را میتوان مشاهده کرد. نخست آن که مبارزات فراطبقاتی نیز دارای مضمونی طبقاتی هستند، زیرا در این مبارزات همه طبقات میکوشند از شرائط مادی هستی اجتماعی خود که توسط تولید سرمایهداری در شرف نابودی قرار گرفتهاند، دفاع کنند. دو دیگر آن که مبارزه طبقاتی در کشورهای پیشرفته سرمایهداری در رابطه با روند جهانیسازی سرمایه از شدت و قاطعیت بیشتری برخوردار گشته است. چنین بهنظر میرسد که دور نخست این مبارزه بهنفع سرمایه تمام شده است، زیرا سرمایه با تهدید بهخروج از کشورهای متروپل سرمایهداری که منجر به از بین رفتن محلهای کار میگشت، توانست طی سالهای گذشته جنبشهای کارگری بسیاری از کشوری پیشرفته سرمایهداری را بهکاهش دستمزدها و در ارتباط با آن به کاهش سطح زندگی مجبور سازد. بهطور مثال در آلمان طی ۲۰ سال گذشته نه تنها به سطح دستمزد شاغلین این کشور اضافه نشده، بلکه حتی ۶ % از قوه خرید واقعی آنان کاسته شده است. اما اینک که رونق اقتصادی بهاین کشورها بازگشته است، جنبشهای سندیکائی با توانی بیشتر در پی تسخیر سنگرهای ترک شدهاند و میکوشند آب رفته را بهجوی بازگردانند، امری که فقط در سطح تازهای از مبارزه طبقاتی ممکن است.
اما باید توجه داشت که برای هر دو طبقه مناسبات اجتماعی در سطح گردش سرمایه بهطور صوری برابر است، در حالی که در سطح تولید با مناسباتی نابرابر میان دو طبقهای که در برابر یکدیگر قرار دارند، روبرو میشویم. اما بنا بر برداشت مارکس هر دو طبقه گرفتار فتیش کالا هستند با این تفاوت که پرولتاریا علیه این فتیش عصیان میکند، در حالی که سرمایه در برابر آن همچنان بیتفاوت میماند، زیرا میتواند خولست و حرکت واقعی خود را در پس این فتیش از چشمان پرولتاریا پنهان نگاهدارد.
سلطه اشیاء نزد مارکس دو معنائی است. در یک معنی باید پذیرفت که اشیاء بر همه ما و حتی بر سرمایهداران نیز سلطه دارند و این سلطه خود به حرکت سرمایه وابسته است. در معنی دیگر این توهم بهوجود آمده است که لااقل در اروپا، یعنی قارهای که در آن سرمایهداری بوجود آمد، «سلطه اشیاء» جانشین سلطه فئودالی گشته است که پیش از آن وجود داشت. در حالی که در دوران فئودالی مالکیت بر زمین زیرساخت سلطه سیاسی را تشکیل میداد، با پیدایش سرمایهداری سرمایه ثابت در هیبت ابزار و وسائل تولید سلطه اشیاء بر انسان را نمودار میسازد.
با توجه بهآنچه گفته شد، میتوان دریافت که نزد مارکس پرولتاریا و بورژوازی، هر چند با هم بوجود آمده و با هم نیز از بین خواهند رفت، اما دارای دو گونه هستی متفاوت از یکدیگرند. با آن که تمامی افراد جامعه گرفتار فتیش کالائیاند، اما این هستی دو گانه سبب میشود تا پرولتاریا خواهان نابودی و فراروی از سرمایهداری باشد، در حالی که سرمایهداران خواهان حفظ نظم موجودند.
جامعه فراسرمایهداری
مارکس در بسیاری از نوشتههای خود پیدایش هر جامعه نوینی را با زایمان مقایسه کرده است که با درد همراه است. در این رابطه، باید جامعه کهن آبستن جامعه نوین گردد تا بتواند آنرا، پس از تحمل درد زایمان، بزاید (۱۲). اما میدانیم که بسیاری از «مارکسیست» های ایرانی بدون توجه بهاین جنبه از اندیشههای مارکس میپنداشتند و هنوز نیز میپندارند که میتوان با کسب قدرت سیاسی توسط کارگران و سلطه حکومتی کارگری بر دیگر طبقات، جامعه نوین «سوسیالیستی» را متحقق گرداند. در حالی که تحقق جامعه سوسیالیستی بدون تکامل غولآسای دانش و فنآوری که موجب رشد شتابان بارآوری کار میگردد، غیرممکن است. بهعبارت دیگر میتوان گفت در جامعهای که نیروی کار از بارآوری اندکی برخوردار است، پیششرط لازم و کافی برای تحقق سوسیالیسم وجود ندارد. بهعبارت دیگر پیششرطهائی که برای تحقق جامعهای سوسیالیستی ضروریاند، باید در بطن جامعه سرمایهداری بوجود آیند و این جامعه را آبستن سوسیالیسم سازند. مارکس جوان گفت: «کافی نیست که اندیشه در پی واقعی شدن [خویش] باشد و بلکه واقعیت نیز باید بهسوی اندیشه پیش رود» (۱٣).
با توجه بهآنچه گفته شد، میتوان نتیجه گرفت که تمامی عصیانها و جنبشهای سیاسی که دارای خصلت ضد سرمایهداری بودند، حتی پس از آن که بهقدرت سیاسی دست یافتند، نتوانستند سرمایهداری را نابود و مناسبات غیر سرمایهدارانه با ثباتی را جانشین آن سازند. همچنین آگاهی بر مکانیسم کارکردهای سرمایه برای از میان برداشتن سرمایه کافی نیست، کما این که از نگارش نقد مارکس به شیوه تولید سرمایهداری بیش از ۱۵۰ سال میگذرد. مارکس در «ایدئولوژی آلمانی» از کمونیسم بهمثابه «جنبشی حقیقی» نام میبرد که سبب ازمیان برداشتن وضعیت کنونی و پیدایش سوسیالیسم خواهد گشت(۱۲). در حقیقت روزمرگی باید یگانه سپهر یکچنین جنبش واقعی باشد، یعنی مردم باید در زندگی روزمره خویش ضرورت فراروی از سرمایهداری و تحقق سوسیالیسم را تجربه کنند.
پانویسها:
۱- رجوع شود به کلیات آثار مارکس و انگلس بهزبان آلمانی، جلد ۱٣، صفحه ۲۱
۲- همانجا، صفحه ۲۲
٣- رجوع شود به کتاب «نقد اقتصاد سیاسی» „Kritik der politischen Ökonomie“ نوشته میشائیل هاینریش Michael Heinrich، انتشارات Schmeterling-Verlag, ۲۰۰۵
۴- رجوع شود به کلیات آثار مارکس و انگلس بهزبان آلمانی، جلد ۲٣، صفحه ۴۵۹
۵- رجوع شود به «نقد اقتصاد سیاسی» بهزبان آلمانی، نوشته میشائیل هاینریش، صفحه ۱۱٣
۶- مارکس و انگلس، «مانیفست کمونیست» به قارسی، چاپ پکن، صفحه ٣۴
۷- رجوع شود به آثار مختلف ارنست ماندل و از آن جمله به این اثر:
ٍErnst Mandel, „Lenin und das Problem des proletarischen Klassenbewusstseins“, Veritas Verlag,۱۹۷۲
٨- فتیش Fetisch واژهای پرتغالی است و جادو معنی میدهد. پرتغالیها بهمثابه قدرتی استعمارگر این واژه را نخست در مورد ساکنین افریقای جنوبی بکار بردند که بهبتها باور داشتند و در این رابطه بُتهای آنها را فتیش نامیدند. سپس این واژه دچار تحول شد و همه اشیائی را که دارای نیروئی ماورأطبیعی بودند و توسط مردم مورد ستایش قرار میگرفتند، فتیش نامیدند. این واژه سپس به حوزه فلسفه نیز وارد شد و نخستین مرحله تکامل بشریت، یعنی دورانی که انسان اولیه بهنیروهای طبیعی اعتقاد داشت و برای هر نیروئی بُتی را میساخت و آن را میپرستید، دوران فتیش نامیده شد. بعدها مارکس در «سرمایه» از سرشت فتیشی کالا سخن گفت که بیانگر ازخودبیگانگی کارگر از تولید است که چیز دیگری نیست، مگر بازتاب شئیگشتن مناسبات اجتماعی.
۹- رجوع شود به کلیات آثار مارکس و انگلس بهزبان آلمانی، جلد ۲٣، صفحه ٨۹
۱۰- مارکس و انگلس، «مانیفست کمونیست» به فارسی، چاپ پکن، سال ۱۹۷۲، صفحه ۵٨
۱۱- رجوع شود به کتاب «نقد اقتصاد سیاسی» „Kritik der politischen Ökonomie“ نوشته میشائیل هاینریش، صفحه ۹۱
۱۲- مارکس، «سرمایه» بهفارسی، ترجمه ایرج اسکندری، چاپ آلمانشرقی، ۱٣۵۲، صفحه ۵۲
۱٣- رجوع شود به کلیات آثار مارکس و انگلس بهزبان آلمانی، جلد ٣، صفحه ۴٣۲
۱۴- رجوع شود به کلیات آثار مارکس و انگلس بهزبان آلمانی، جلد ٣، صفحه ٣۵
|