یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

زندانی تخیلات و آرزوها
چپ و مقوله ای بنام «ایران»
به بهانه ی نوشتاری از آقای ف. تابان


دکتر مهرداد پاینده


• بجای خجالت چه بهتر که ایرانیت مان را لمسش کنیم، بپذیریم، پاسش داریم و در حفظش بکوشیم. حفظ تمامیت ارضی ایران حفظ هویت همه ی ما ایرانیان است. چپ ایران نیز بدون تمامیت ارضی ایران هویت سیاسی خود را از دست می دهد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۰ آبان ۱٣٨۶ -  ۱۱ نوامبر ۲۰۰۷


هفته ها از نوشتار آقای ف. تابان، سردبیر سامانه ی خبری «اخبار روز» تحت عنوان « ما در جبهه ی دموکراسی خواهیم ماند!» و انتقاد مستدل آقای علی کشگر با عنوان «چرا حفظ ایران اولویت ماست!» می گذرد. هفته هاست که با خود کلنجار می روم، که باید نه نوشتار آقای تابان بلکه شیوه ی نگرشی را به نقد بکشم، که نوشتار ایشان و اصولا چپ ایران از آن نشات می گیرند، آنهم بدون رودربایستی های رایج، دورویانه و فلج کننده در فرهنگ ما ایرانیان، اما از دیدگاهی دوستانه. بسیار امیدوارم که خواننده ای که خود را چپ می داند، نوشتار اینجانب را در چهارچوب حمله ی سیستماتیکی دیگر از سوی «عناصر و نیروهای ضد چپ،[که] فرصت مناسبی برای حملات خود به چپ [ پیدا کرده اند]»1، ارزیابی نکنند. هدف من در این نوشتار نشان دادن یکی از دلایل تناقضات فکری چپ ایران است، که متاسفانه بیشتر دست و پا گیر جنبش چپ و باعث اضمحلال و انزوای چپ شده است، آنهم در زمانی که اوج تفاوتهای طبقاتی، بیکاری، فقر و نبود عدالت اجتماعی در کشور ما نیاز به یک جنبش چپ ایرانی مدرن، مقتدر و همرا با پایگاه اجتماعی گسترده را بیش از هرزمانی در دستور روز قرارداده است. اما چپ ما در ارتباط با خاستگاه اجتماعی، جغرافیای سیاسی و فرهنگی اش در نوعی اختلال فکری و روحی بسر می برد، که باید از آن بدرآید و ایرانی بودنش را به عنوان پیش شرط هستی و وجود سیاسی اش نه تنها بپذیرد، بلکه برای حفظ آن بکوشد، زیرا آینده ی دمکراسی و مردم سالاری در میهن ما به وجود احزاب دمکرات چپ در کنار دمکراتهای راست و میانه ای نیازمند است، که به این مهم پی برده اند و می دانند، که بدون ایران احزاب سراسری دمکرات بی معنا خواهند بود. ایران به چپی نیاز دارد که خود را پیش از هر چیز ایرانی بداند، به منافع ایران متعهد و آماده ی پذیریش مسئولیت برای آینده ی این کشور و مردم آن باشد.
به گمان من بزرگترین مشکل چپ ایران نوعی زندگی سیاسی در شرایطی است میان «آرمانها، آرزوها و ایده آلها»، که به تنها مشروعیت سیاسی چپ ایران تبدیل شده است، و دنیایی عینی، که به آنها ضرورت اتخاذ مواضع سیاسی را تحمیل می کند. شاید اگر آنها عرصه ی فعالیت خود را به عنوان یک روشنفکر به اندیشیدن در باره جامعه ای ایده آل خلاصه می کردند و از عرصه ی فعالیتهای سیاسی به عنوان «حرفه» دوری می جستند، با چنین تناقضی روبرو نمی شدند، زیرا در عرصه ی اندیشه ی ناب همه چیز مجاز است، حتا ایده هایی که با جامعه ی امروزی سازگاری ندارند. ولی آنها دیگر به ساختار جامعه هم لطمه نمی زنند. در بهترین شکلش آنها چون فیلسوف ها، نویسندگان، ادیبان، هنرمندان و جامعه شناسان جزء فرهیختگان فرهنگی جامعه می شدند و به عنوان وجدان جامعه در شکل گیری فرهنگ جامعه نقشی مثبت بازی می کردند. چیزی که در دمکراسی های غرب به عیان به چشم می خورد. در این دمکراسی ها عرصه ی سیاست به روشنفکران واگذار نشده است، بلکه به احزاب دمکرات، که در رقابت برنامه ای با یکدیگر می پردازند و بر مبنای آرای مردم یا این فرصت را بدست می آورند که دولت خود را تشکیل دهند و یا در صحنه ی سیاست نقش اپوزیسیون را بازی کنند.
برعکس تصور رایج در میان سیاسیون ایرانی بویژه چپ، سرنوشت احزاب سیاسی دمکرات غربی در دست فرهیختگان فرهنگی این کشورها نیست. شما اگر به نیکُلای سارکوزی در فرانسه، گوردون براون در بریتانیای کبیر، آنگلا مرکل در آلمان، جورج بوش در ایالات متحده ی آمریکا و اصولا تمامی روسای جمهور، دولتمردان و رهبران اپوزیسیونها در جهان غرب نگاه کنید، بندرت با یک اندیشمند و روشنفکر روبرو می شوید. اصولا برای افرادی چون هابرماس یا گونتر گراس یا هانا آرنت یا روبرت کاستل و ... عرصه ی سیاست، عرصه ی بده و بستان سیاسی، عرصه ی کوتاه آمدن و عرصه ی عمل و عرصه ی امکانات و نه عرصه ی تخیلات و آرزوهاست. عرصه ی سیاست برای آنها محدود کننده است و گاه با مرگ انتلکتولی همراه است. به همین خاطر است که آنها اکثرا دانشگاهی هستند و در گفتن و نوشتن و انتقادکردن بی پروا و بی دغدغه.
در جهان مدرن نوعی تقسیم کار میان فرهیختگان فرهنگی جامعه و احزاب سیاسی – از اصطلاح نیروی سیاسی پرهیز می کنم، چون از ادبیات جهان سومی ریشه می گیرد و ناشی از نبود سیستم حزبی مدرن است – وجود دارد. روشنفکران آرمانها و ایده آلهای خود را در بازار پررقیب روشنفکری و در رقابت با یکدیگر عرضه می کنند و احزاب سیاسی با اتکا به این ایده ها و یا تنها با اتکا به بخشی از این ایده ها برنامه های حزبی خود را اصلاح کرده و یا در زندگی سیاسی روزانه ی خود از این ایده ها استفاده می کنند. این تقسیم کار دو حسن بزرگ دارد: یکی اینکه جامعه از نظر فرهنگی زیر فشار ملاحظات سیاسی فقیر و خفه نمی شود، زیرا روشنفکران چون یک «کارخانه ی تولید اندیشه» ایده های گوناگونی را ارئه می دهند و به غنای فرهنگی جامعه می افزایند و دیگر اینکه، انحصار مدیریت سیاست در دست احزاب سیاسی دمکرات و استقلال آنها از روشنفکران، سیاست را به عرصه ی امکانات و نه عرصه ی تخیلات و آرزوهای یک قشر کوچک تبدیل می کند و جامعه را از تبدیل شدن به موش آزمایشگاهی روشنفکران مصون می دارد.
مشکل اساسی سیاست در ایران و بویژه در میان چپ ایران در اختلاط سیستماتیک این دو عرصه و تسلط عرصه ی باورها، آرزوها و خیالها بر عرصه عینیات است. دنیای سیاست دنیای عینیات و دنیای عمل است، دنیای روشنفکران و ادیبان و فیلسوفها، دنیای آرزوها و کشف راز زندگی است. اما چرا چپ ایران به یکی از این دو عرصه قناعت نمی کند و هم می خواهد روشنفکر آرمانگرا باشد و هم سیاسی حرفه ای، به سادگی قابل پاسخویی نیست. آنچه که مسلم است، چپ ایران تحت تاثیر درک لنینیستی و استالینیستی از دو مقوله ی سیاست (حزب) و روشنفکر بوده است. علت آن هم نفوذ تاریخی و تسلط نظری حزب توده و استالینیسم بر جنبش چپ ایران از بدو تاسیس آن بوده است.
درک چپ ایران از مبارزه ی سیاسی و حزب سیاسی تحت تاثیر تحلیل لنین از ماهیت طبقاتی دولت و دستگاه دولتی در نظام سرمایه داری به عنوان ارگان سیاسی طبقه ی بورژوا بوده است. بر مبنای نظریه ی لنین، حزب انقلابی پیش شرط اساسی برای غلبه بر سیادت سیاسی و طبقاتی طبقه ی بورژوا می باشد، حزبی که در آن پیشروترین اقشار طبقه ی کارگر، آوانگارد پرولتاریا، در آن سازماندهی شده باشند. حزب بلشویک خود را تبلور بهترین ها و آگاه ترینها و انقلابی ترینهای طبقه ی کارگر و روشنفکران مارکسیست می دانست. در این منطق بهترین ها در حزب و بهترین های حزبی در رهبری حزب جای می گیرند. بُعد دیگر مبارزه ی طبقه کارگر و روشنفکران مارکسیست غلبه بر «هژمونی فرهنگی» بورژواها بود؛ بدین معنا که عرصه ی روشنفکری را باید به قبضه ی خود درآورد و به «لاطائلات» مبلغین بورژوازی پایان داد. از دید آنها، روشنفکر زمانی مشروعیت فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دارد، که متعهد به جامعه و مردم تحت ستم و آرمانهای انسانی باشد. البته معیار متعهد بودن را حزب انقلابی تعیین می کند، که هرزمان می تواند معیار را تغییر داده و آن را به نیازهای سیاسی حزب تطبیق داد. اما آنچه که بر این درک مسلط است، این است، که روشنفکر بیرون از مدار روشنفکر چپ، اصلا روشنفکر نیست، بلکه مبلغ و جارچی بورژواهاست و دشمن طبقاتی و بدین دلیل قابل طرد و تعقیب. نتیجه ی چنین نگرشی چیزی نیست جز اینکه حق امتیاز روشنفکری را در انحصار خود درآوردن. نتیجه ی این انحصارگرایی مانند هر انحصارگرایی دیگر، چون در عرصه ی اقتصاد، چیزی نیست چون فقر و رکود فرهنگی در یک جامعه. اینکه امروز به چپ ایران می توان با صراحت و بی پروا انتقاد کرد، ناشی از این امر نیست، که بدنبال شکست «سوسیالیسم واقعا موجود» ضد چپها گستاخ تر از پیش شده اند، بلکه این شکست، به دیگر روشنفکران این شجاعت را بازگرداند، که خود را از زیر بار فشار فرهنگی اختناق کننده ی چپ بیرون آورده، حق امتیاز انحصاری «روشنفکر بودن» را با نوشتارهای خود زیر سوال ببرند و آنها را با انتقادهای خود به چالش بکشند. اما چپی که تا بحال در جایگاه به ارث رسیده ی راحتی، به ترسیم، تولید و بازتولید دنیای تخیلات خود مشغول بود، از این تغییر وضعیت ناخرسند است، بویژه اگر که منتقدین را رفقای پیشین چون عباس میلانی تشکیل دهند. نگاهی به حملات «روشنفکران چپ» چون آقای دکتر ناصر زرافشان و آقای ناصر رحمانی نژاد به آقای دکتر عباس میلانی در این روزها و اصولا برخورد هیستریک چپ در مقابل این تغییر قابل تامل می باشد.
ساختار فلج کننده و تمامیت خواه درک لنینیستی و استالینیستی از دو مقوله ی حزب و روشنفکری باعث آن شده است، که چپ ایرانی در وجود خود با معضل بزرگی روبرو است، که او باید آن را برای خود حل کند: او چگونه می تواند همزمان روشنفکر و سیاسی حرفه ای باشد؟ این منطق براحتی قابل حل است: اگر در حزب بهترین ها و در رهبری حزب آگاهترین ها، پیشروترین ها و متعهدترین ها گرد آمده اند، پس جایگاه یک روشنفکر متعهد چپ در کجاست؟ مسلما در حزب یا سازمان انقلابی. بدین سان روشنفکر ایرانی هم خدا را می خواهد و هم خرما و به ایفای تنها یک نقش نمی تواند قناعت کند. بدین ترتیب روشنفکر مستقل و جدا از بدنه ی حزب یا سازمان انقلابی کمیاب می شود و حزب بدون روشنفکر نیز طبیعتا بی اعتبار. در این جاست که سرنوشت دو عرصه، عرصه ی ایده آلها و آرزوها و عرصه ی امکانات و سیاست، به هم پیوند می خورد و هویت دوگانه ای را در فرد چپ ایرانی بوجود می آورند.
روشنفکر چپ ایرانی بصورت مستمر در تناقض هویتی و در جدال درونی با خویش بسر می برد. از یکسوی همه چیزش دنیای آرمانهای اوست، که بدون آن بی هویت می شود. تمام بیوگرافی سیاسی اش مبارزه برای این آرمانهایش بوده است. او تا مرحله ی نابودی خود و یارانش همه چیز را صرف این مبارزه کرده است. شعر گفته است در وصف انسانیت سرود سرائیده است، در ترسیم جهانی بهتر آه کشیده است، از فراغ یاران بارها در خلوت خود گریسته است، از درد و اندوه زحمتکشان بارها در تخیل خود بر فقر و زندان و شکنجه غلبه کرده است و انسان آزاد را به چشم خود دیده است. «انسان طراز نوین» در «آرمان شهر» تخیلات و رویاهای هومانیستی چپ ایرانی تسلی دهنده ی زخمها و رنجهایی بوده است، که ضرورت مبارزه به او تحمیل می کرد. آری آرمان ها و ایده آلهای او هویت او را رقم زده اند و دوری از آنچه او به عنوان آرمان برای خود ساخته است یا به آن باور دارد، او را دچار بحران هویت می کند و اصل زندگی سیاسی اش را زیر سوال می برد. اما واقعیتهای سیاسی از سوی دیگر او را به عنوان یک فرد سیاسی مجبور به پاسخگویی به پرسشهای سیاسی روزانه و اتخاذ موضعگیریهای سیاسی می کند که به آنها نمی توان با یک پاسخ انتزاعی انتلکتول پاسخ داد. اینجا دیگر حوزه ی سیاست و عمل است.
چپ ایرانی چون پاندولی می ماند، که میان عرصه سیاست و دنیای عینی در یکسوی و دنیای آمالها و آرزوهایش در سوی دیگر حیران مانده در نوسان است و مرتب بدنبال سنتزی است، که از یک طرف نیازهای انتلکتولی و آرمان خواهانه و از طرف دیگر نیازهای روزانه ی سیاسی او را ارضا کند. اما این یکسوی مشکل است. مشکل بسیار پیچیده تر می شود، وقتی که فرد چپ چشمش را بسوی واقعیات می بندد و خود را محصور دنیای خیالها و آرزوهای درونی خود می سازد، یعنی زمانی که او خیالهای خود را بجای واقعیات می نشاند و شیفته ی اعتقادات انسانی اش می شود. شعارهایی چون «من شهروند این جهان هستم» با همه درستی اش بیشتر آرامش دهنده و ارضا کننده ی این روحیه است، تا راه گشایی در عرصه ی عمل سیاسی. برای این که این امر روشن شود، به چند مثال روی می آورم، که ادعاهای من برای خواننده ی چپ این سطور، به تهمتهای یک فرد ضدچپ وانمود نشود.
بخش بزرگی از چپها از روی کارآمدن چاوز در ونزوئلا بواسطه ی مواضع غرب و آمریکا ستیزانه ی خود بسیار خرسند شدند و آن را فصلی جدید در جنبش طبقه ی کارگر جهانی بویژه جهان سوم و آمریکای جنوبی قلمداد کردند، آنهم بدون آنکه پیش از این چاوز را می شناختند. مهم این است که در ذهن آنها سرمایه داری جهانی ضربه ای مهیب خورده باشد. اما چپ ایرانی که ادعای دفاع از آزادی و عدالت اجتماعی را دارد، صدایش در نمی آید، وقتی چاوز دمکراسی نوپا و سست پایه ی ونزوئلا را زیرپا می گذارد و در حال تبدیل خود به فیدل کاستروی دومی است، که بتواند چون همتای کوبایی اش مادام العمر حکومت کند، و یا اینکه چون جمهوری اسلامی دانشجویان ونزوئلایی را سرکوب می کند. چپ ایرانی می توانست تمامی این سرکوبها را توجیه کند و معترضین به چاوز را عاملین و دست نشانده های آمریکا معرفی کند و به گمان من، خود آنها هم این دروغ را باور می کردند و چاوز مردی آزادیخواه و مبارز برای آنها می ماند. اما حمایت علنی چاوز از جمهوری اسلامی و احمدی نژاد، آنهم زمانی که این رژیم کارگران ایرانی را شدیدا سرکوب می کند، آنها را شوکه کرد. عکس العمل چپ در مقابل این واقعیت خود تراژدی دیگر و سندی دیگر است، که نشان می دهد، که آنها تا چه حد با واقعیات بیگانه و زندانی ایدئولوژی، خیالبافی ها و آرزوهای خود هستند. آنها با نامه ای به چاوز به او یادآور می شوند که جمهوری اسلامی یک رژیم دیکتاتوری است که کارگران را سرکوب می کند. آنها نزد یک دیکتاتور خودی از دیکتاتوری دیگر گلایه می کنند. این یا ساده لوحی سیاسی است یا خودفریبی سیاسی؟ مگر چاوز در کشور خود چه می کند، جز پایه ریزی یک حکومت توتالیتر؟ چرا چپ نمی تواند به عنوان یک چپ دمکرات به اصول دمکراسی پایدار بماند و واقعیت ها را آنطور ببیند، که هستند.
در مورد معضل اسرائیل و فلسطین نیز همین مشکلات وجود دارد. چپ ایران یک جانبه خود را وکیل خلق تحت ستم فلسطین می بیند و می خواهد از حقوق ملی این خلق چون قیمی دفاع کند. پرسشی که پیش می آید این است، که چرا چپ ایران بر مبنای انترناسیونالیسم خود از حقوق کارگران، زحمتکشان، زنان و دانشجویان فلسطینی و اسرائیلی به عنوان متحد طبقاتی یکدیگر به یکسان حمایت نمی کند؟ چرا چپ ایران چشمش را بر روی این واقعیت بسته است، که بزرگترین سرکوب کننده ی آزادی و دمکراسی در میان فلسطینیان خود گروههای گوناگون فلسطینی بوده اند و هستند. چرا چپ ایران جو ترس و ارعابی را که گروههای فلسطینی در تمامی اسرائیل ایجاد کرده اند، درک نمی کند و نمی بیند، که هر انسان بی گناه ساکن اسرائیل، که شامل شهروندان فلسطینی اسرائیل نیز می شود، هرروز و در هرجا می تواند قربانی یک حمله ی انتحاری شود؟ چرا آنها برای یک بار هم که شده، از تنها دمکراسی باثبات خاورمیانه یاد نمی کنند، که در آن حکومت قانون بر مبنای منشور حقوق بشر برقراراست، و این دمکراسی را به رسمیت نمی شناسند و کوشش به ارتباط حتا با احزاب چپ و سندیکاهای کارگری این کشور نمی کنند؟ جوانان و مردم ایران با شعار «فلسطین را رها کن، فکری به حال ما کن!» به بهترین وجهی لزوم ارجحیت منافع ملی ایران را بر منافع مردم دیگر کشورها بیان کردند. آیا چپ ایران توان دیدن این واقعیت را دارد، که ایرانیان، تنها چپی را می پذیرند که پیش از هر چیز ایرانی است و پیش از هر چیز منافع ایران را در سر دارد؟ از اینگونه مثالها می توان به کرار آورد و می دانم که یک ایرانی چپگرای صادق خود صدها حکایت از اینگونه بیراهه رویها را در خاطر دارد و با نقل هر یک از آنها افسرده خاطر می شود. بگذریم، که این قصه سری دراز دارد.
اما در پایاین این نوشتار باید به مهمترین و برای چپ ایران حیاتی ترین مقوله بپردازم و آن ضرورت دفاع چپ ایران تمامیت ارضی این کشور است، زیرا به گمان من چپ ایران، از سوسیال دمکرات تا چپ رادیکال، تا زمانی که به عنوان یک ایرانی با تمام وجودش صادقانه از مام میهن دفاع نکند، نمی تواند اعتماد توده های میلیونی کارگران و زحمتکشان کشور را جلب بکند و برای آنها چون یک بیگانه می باشد. چپی که این نکته ی حساس را درک نکند، در انزوای سیاسی خواهد ماند و در نهایت به یک گروه کوچک سکتاریستی تبدیل خواهد شد، امری که به گمان من دور از واقعیت نیز نیست.
چپها اصولا به دلیل تحلیل طبقاتی شان از تاریخ و روابط اجتماعی در جهان به جهانگرایی و میهن گریزی گرایش ویژه ای دارند. رابطه ی چپها به مقوله ی ایران و ایرانی رابطه ای مخدوش بوده است. چپ اصولا در طول تاریخ ایران ایران گریز بوده است. این ایران گریزی از آنجا سرچشمه می گیرد، که مارکسیستها چون اسلامیستها مرزهای ملی را عاملی بازدارنده در راه اتحاد طبقه ی کارگر جهانی – اسلامیستها اتحاد مسلمین جهان را می خواهند – ارزیابی می کنند و اصولا داشتن میهن به عنوان خاستگاه و هویت خویش را نفی می کنند. به همین خاطر آنها میهن دوستی و ناسیونالیسم را ارتجاعی بر می شمارند. از نظر آنها بجای دفاع از منافع ملی باید بدنبال منافع زحمتکشان همه ی جهان و اتحاد آنها در مقابل بورژوازی جهانی بود. با اینکه در جهان واقعی کشورهای سوسیالیستی سابق، بویژه اتحاد شوروی سابق، و احزاب سوسیالیستی و مارکسیستی در وهله ی اول بدنبال منافع ملی کشورشان بودند و برای آنهم همیشه توجیهی ایدئولوژیک می یافتند، با وجود این شاید ناب ترین انترناسیولیستهای جهان چپ را چپهای ایرانی تشکیل می دادند، که همین انترناسیونالیسم شان آنها را در عرصه ی موضع گیری سیاسی تا به امروز فلج کرده است.
حاصل سالها ایران گریزی خجلتی است که چپها نسبت به ایران، پرچم ملی اش و حتا تاریخ پرافتخارش داشته اند. با اینکه آنها نیز فرزندان این آب و خاکند و ایران را درگوشت و پوست و خون و وجود خود، در هر کجای دنیا که هستند، با خود حمل می کنند و اکثرا به میهن شان صمیمانه عشق می ورزند، با این وجود آنها از طرف دیگر از بُعد نظری و آرمانهایشان انترناسیونالیست می مانند و خود را مجبور به نفی مرزهای ملی کشورشان می بینند. در چپ ایران جدال میان آرمانهای انترناسیونالیستی و احساسات و علائق ملی و میهن دوستانه همیشه به چشم خورده است. این جدال در واقع جدال میان دنیای رومانتیک آرزوها و «جهان واقعا موجود» است، که ایران و منافعش نیز بخش مهمی این «جهان واقعا موجود» این دوستان می باشد.
نوشتار آقای تابان تبلور همان پاندول در نوسان و تناقضاتی است که کل چپ ایران با آن درگیر است. سرتاسر نوشتار ایشان جدال میان زندان باورها ی خودساخته ی ایشان و پاسخگویی به ضرورت جلوگیری از جنگ و تجزیه ی ایران است. به ایشان نمی خواهم این تهمت را بزنم، که ایشان اپورتونیستی هستند که آگاهانه می خواهند که نه سیخ بسوزد و نه کباب. به گمان من ایشان می خواهند، با تکیه بر حقوق بشر وجدان ایدئولوژیک خود را آرامش دهند و از یکطرف دچار تهمت ناسیونالیسم و شووینیزم بودن نشوند و از طرف دیگر از این تهمت نیز بدور بمانند، که ایشان از تجزیه طلبان حمایت می کنند. در مورد اینکه، تجزیه طلبی حزب دمکرات کردستان ایران تهمت شوینیستهای فارس نیست و آنها بدنبال کردستان بزرگ در منطقه هستند، آقای کشگر بهتر از هر کسی بدان پاسخ گفتند. اما به نوشتار ایشان باید نکته ای را اشاره کنم. آقای تابان شعار صلح و دمکراسی را به جای ضرورت حفظ تمامیت ارضی می گذارند و می پرسند و همزمان نیز تهمت می زنند، که «حال باید این سوال را مطرح کرد که چه ضرورتی باعت جانشینی شعار «صلح و دموکراسی» با «دفاع از تمامیت ارضی» شده است؟ پیام اصلی شعار «تمامیت ارضی» در وجه داخلی، به جای آن که متوجه سرکوبگران مردم و حکومت مستبد ایران باشد، متوجه ی احزاب ملی – منطقه ای و مطالبات ملی در ایران است. این را هر شخص عاقلی می تواند بفهمد، که شعار «حفظ تمامیت ارضی» در این شرایط همسویی با علایق و منافع جمهوری است». از آقای تابان باید این پرسش را کرد، که آیا صلح و دمکراسی در خلاء صورت می گیرد؟ آیا دمکراسی و حقوق بشر بدون یک حکومت و دولت دمکرات میسر است؟ آیا یک دولت دمکرات در خلاء جغرافیایی وجود خارجی پیدا می کند؟ آیا بدون تمامیت ارضی حوزه ی جغرافیای سیاسی «صلح و دمکراسی» شما وجود خواهد داشت؟ شما در هیچ کجای دنیا نمی توانید کشوری را نشان دهید که در آن بدون دولت ملی و تمامیت ارضی دمکراسی، حقوق بشر و صلح بوجود آمده باشد، مگر اینکه تاریخ جهان را، چون «اداره ی بازنویسی تاریخ» جورج اورول، از نو بنویسید و آن را روزانه به مواضع خود تطبیق دهید. همین امروز و در اتحاد اروپا، هر کشور و دولت ملی از منافع کشورش در این اتحادیه سرسختانه دفاع می کند. تمام تاریخ جهان مدرن کوشش برای تشکیل دولت سراسری و ادغام سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی مناطق گوناگون بوده است. تمامیت ارضی قلمرو یک قانون اساسی دمکرات است که حافظ حقوق بشر، دمکراسی و حکومت قانون و مساوات آحاد مردم در مقابل آن است. بدون تمامیت ارضی صلح و دمکراسی معنی ندارد. تمامیت ارضی و دمکراسی لازم و ملزوم یکدیگر هستند. آقای تابان، چشم خود را به روی تاریخ بیش از 400 ساله ی دمکراسی های مدرن غرب نبندید و به دنیای خیالها و آرزوهایتان نگریزید.
شما می نویسید که «هیچ برنامه ای برای آینده ایران، بدون این که حقوق ملت های تحت ستم را به رسمیت بشناسد و در جهت رفع ستم ها و مظالم و برابری واقعی حقوقی و حقیقی کلیه ی مردم ساکن ایران جهت گیری کند، نمی تواند برنامه ی دموکراتیک باشد و لاجرم در برابر این مطالبات به اسلحه و سرکوب روی خواهد آورد». به مسئله ی ملت سازی شما نمی پردازم، که بحثی بی انتهاست و دیگران بهتر از من پاسخگوی شما هستند. اما ستم ملی چیست و ستمگر کیست؟ من قومیت شما را نمی شناسم. اگر فارس هستید، لزومی نیست چون آلمانی ها که از خود با شرمساری حرف می زنند، بخاطر فارس بودنتان در مقابل قومهای دیگر خجلت زده شوید. آلمانی ها باید شرمسار بمانند، زیرا با هولوکاست و جنایتهای نازیسم بیش از هزار و یک دلیل برای این شرمساری دارند. ولی دوست عزیز فارسها هیچ دلیلی برای عذاب وجدان در مقابل دیگر ایرانیان ندارند و باید با سربلندی از خود در مقابل تهمت شووینیسم دفاع کنند. شما می گویید که « علیرغم این وضعیت ناخوشایند، باید به صراحت تاکید کرد که مطالبات ملی در مناطق تحت ستم، از منشاء اصیل و مردمی برخوردار است و حق خدشه ناپذیر مردم این مناطق است که نه تنها به زبان مادری خود تحصیل کنند و آموزش ببیند، بلکه به طور افزون تر در حاکمیت محلی مناطق خود مشارکت داشته باشند و در تعیین سرنوشت خود دخالت کنند، احزاب حقیقی آن ها به رسمیت شناخته شوند و اتهام تجزیه طلبی به آن ها زده نشود، بتوانند عقب ماندگی های اقتصادی – سیاسی و شاید فرهنگی مناطق خود را که نتیجه ی سیاست های تبعیض آمیز حکومت های قبلی و فعلی است جبران کنند، به گونه ای که تبعیض بر اساس زبان و ملیت و مذهب در کشور از بین برود». دوست عزیز، اگر شما «با تقسیم خاک و تقسیم انسان ها به واحدها و جامعه های کوچک موافقتی» ندارید، پس چرا آینده ی دمکراسی در ایران به ارضای مطالبات قومی و اتنیکی که پیش شرطش «تقسیم خاک و تقسیم انسانها به واحدها و جامعه های کوچک» است، وابسته می کنید؟ شما در مورد خودگردانی مناطق، گسترش فرهنگ بومی و حق تحصیل به زبان مادری و ... با کمتر جریان سیاسی مشکل خواهید داشت. اما آیا خواست احزاب با اصطلاح حقیقی در این مناطق این مطالبات است. به شما توصیه می کنم، نوشتار آقای کشگر را مجددا مطالعه کنید. من به یک دلیل بسیار ساده اینگونه احزاب را مرتجع و مانع دمکراسی برای ایران و بویژه مردم این مناطق می دانم، زیرا این احزاب و سازمانهای قومی، هویت و هستی خود را بر مبنای مرزبندی نژادی و نفی غیرخودی ها تعریف می کنند، که تاکید بر خون، قوم و نژاد مشترک دارد. اینگونه ایدئولوژیها با دمکراسی و حقوق بشر سازگار نیستند، زیرا در زندان فرهنگ جمعی این گروهها فرد رها از صفات جمعی متولد نمی شود. در این فضای یکسان ساز روبوترهای کرد و آذری و بلوچ و فارس و عرب و ... ساخته می شوند، نه شهروندهایی آزاد، که از هر حقوق قانونی برخوردار هستند. آینده ی دمکراسی در ایران بستگی به توانایی ما در گذار از چنین مقولات تفرقه افکنانه و گرایشات جمع محورانه دارد. ایرانیت و ناسیونالیسم ایرانی نیز باید حول دمکراسی و حقوق بشر از نو تعریف شود تا این کشور پناهگاهی و خانه ای باشد برای همه ی ساکنانش با وجود همه ی ویژگیهای شیرینشان.
چپ ایران اما برای رسیدن به این درک از ایرانیت و کمک به کشور برای گذار از اسلامیسم، فارسیسم، کردیسم، آذریسم، عربیسم و چنین ایسمهایی باید پیش از هر چیز خود را به عنوان ایرانی تعریف کند و از رویاهای جهان وطنی و همبستگی با خلقهای دیگر به عنوان هویت اصلی اش بیرون بیاید. چپهای کشورهای مدرن هم اول منافع میهنشان را در نظر می گیرند و پس از آن اگر باز به نفع کشورشان بود، از دیگران دفاع می کنند. ما نباید کاسه ی داغ تر از آش شویم. چپ ایران باید بر این معذورات غلبه کند و به آن چیزی که هرروز در وجودش جاریست با خجلت ننگرد. ایرانی بودن در وجود ما، در تاروپود ما، در نان روز و شب ما، در رنجها و دلهره های ما، در شادیهای ما، در طنزها و داستانهای ما، در ناز و نوازش ما، در محبت و مهربانی ما، در لجاجت کودکانه ی ما و در نهایت در همه ی هستی و نیستی ما جاریست. بجای خجالت چه بهتر که ایرانیت مان را لمسش کنیم، بپذیریم، پاسش داریم و در حفظش بکوشیم. حفظ تمامیت ارضی ایران حفظ هویت همه ی ما ایرانیان است. چپ ایران نیز بدون تمامیت ارضی ایران هویت سیاسی خود را از دست می دهد. ایران آینده و خانواده احزاب و گروههای سیاسی ایران و جامعه ی روشنفکران ایران نیز بدون یک چپ مدرن و دمکرات دچار فقر سیاسی و فرهنگی خواهد شد، چپی که خود را از زندان تخیلات و آرزوهایش رهانیده است. چپ ایران به ایران و حفظ تمامیت ارضی آن محتاج است و ایران به یک چپ مدرن و مقتدر نیازمند.

زیرنویس:
1 ـ مراجعه کنید به نوشتار آقای ناصر رحمانی نژاد با عنوان ناموزون «قورباغه ابوعطا می خواند!
news.gooya.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست