چشم باز و گوش باز
تآملی دیگر در: یک گزارش از زکریا هاشمی
رضا اغنمی
•
«چشم باز و گوش باز» اثری ست مستند از حوادث جنگ ایران و عراق، اما با تأملی کوتاه میتوان رگه های دیگری را نیز دراین کتاب کشف کرد. رگه هائی از درهمجوشی فرهنگِ محبت و خشونت، ایثار و چپاول، صداقت و رذالت
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲ آذر ۱٣٨۶ -
۲٣ نوامبر ۲۰۰۷
چاپ یکم تابستان ۱٣٨٣
چاپ مرتضوی، کلن
توزیع : نشر آیدا بوخوم آلمان
کتاب تکان دهنده و مستندی که غریب ماند و ناشناخته. آنگونه که سزاوارش بود معرفی نشد. گویا درخارج از وطن نیزرفیق بازی و باند بازی در معرفی ادبیات و توزیع کتاب نقشی دارد که همگان را راهی نیست. بگذریم که زکریا هاشمی، نویسندهی کتاب با آن سابقهی درخشانش درسینما - بازیگری و کارگردانی وفیلمبرداری، باهمان طبع بلند وخوی انسانی خود ، این کتاب را با چه خون دلی نوشت و به چاپ داد و توزیع کرد، اما به ظن قوی اندک بودند از اهل مطالعه که اصلا کتاب را ندیدند و یا اگر دیدند با مفاهیم این اثر برخورد درستی نکردند! وحال که بار دیگر این کتاب را خواندم، دریغم آمد که درباره اش بازهم ننویسم. واینست حاصل بازنگری "چشم باز و گوش باز" که گمان کنم درردیف بهترین آثار منتشره شده تبعیدیان است.
روایت تکان دهنده ای از جبهه های جنگ، پس از نزدیک دودهه که از جنگ ایران و عراق گذشته برای نخستین بار منتشر میشود. و خواننده، غرق در اندوهٍ، تباهی وماتم این جنگ بی سرانجام ویرانگر؛ نمیتوانداز لهیب جهنمی که درپهنای ذهنش گسترده ترشده درگذرد و کتاب را از خود دورکند .
«چشم باز و گوش باز» گزارش مستندی است از جبهه های جنگ ایران و عراق که با دقتی کم نظیر و دیدی به غایت تیز وهشیارانه تدوین شده. روال و شیوه نگارش کتاب میگوید که نویسنده با هنرسینما آشناست ودراین رشته ازتوانائیهایی ویژه ای برخوردار است. چرا که هر صفحه ازکتاب، تصویریست زنده و روشن؛ انگار پرده سینماست که مقابل چشمان خواننده گشوده میشود ولحظاتی ازبرزخ هولناکِ جنگ و توحش عریان صحنه های گوناگون را به نمایش میگذارد.
درمعرفی نویسنده کتاب آمده است که « ... ازسال ۱٣٣۵ به کار دراستودیوهای پارس فیلم و بدیع و میثاقیه و همکاری با فرخ غفاری گذراند. درسال ۱٣۴۱به خدمت کارگاه فیلم گلستان درآمد، هم درکارهای تهیه فیلم وهم دربازی فیلم" خشت و آینه". درهمین مدت بود که فروغ فرخ زاد متوجه شد که او دارد داستان مینویسد. ... »
پس کاشف نویسنده کتاب «فروغ فرخ زاد» است. شاعرهوشمندی که برای زمانه اش زود بود. بسیار هم زود بود؛ زود زاده شد. و دراوان شکوفائی پرپرشد. همان که با گفتن « .... " همچنان که تو را میبوسند / طناب دار تو را میبافند." »، تلنگری میزند و طبل پف آلود تاریخ و فرهنگ سراسر مسخمان را به صدا درمیآورد.
زکریا هاشمی درسال ۱٣۴۷ رمان « طوطی» را منتشر کرد. اندک بودند که استقلال فکری و روش طبیعی او را که تجلیگاه فرهنگ ش بود؛ درک کنند و پیامش را دریابند. طولی نکشید که به کارگردانی و بازیگری خودش براساس همان رمان فیلمی ساخت به همان اسم. «طوطی». این فیلم هرگز اجازه نمایش نیافت. هاشمی، قبلا فیلم های « سه قاپ » و «زن باکره » را ساخته بود.
با چنین پشتوانه درسال شروع جنگ ایران وعراق، طی قراردادی برای ساختن چند فیلم مستند عازم جبهه جنگ میشود. کتاب حاضر گزارش آن سفر است از جبهه های جنگ جنوب که با دقت و کنجکاوی و دیدی کاملا مسلط به ژرفای حوادث، تنظیم شده واغراق نیست که بگویم: صداقت راوی، خواننده راچنان مهارمیکند که نمیتواند لحظه ای ازتعقیب حوادث باز ماند.
هاشمی، با استفاده از فن و تخصص حرفه ای اش، در کنار وقایع جبهه های جنگ، تصویر روشن ولی به واقع دردناک اجتماعی را به نمایش میگذارد. از آلودگیهای فرهنگی که در ذهنیت مردم جا خوش کرده وجزئی از روزمرگیها شده است، پرده برمیدارد. با «آقا ولی» پدر ساده اندیش سه فرزند از دست داده به درد دل مینشیند:
«الان دوماهی میشه که من داوطلبانه آمدم جنگ. این دوماه غیر از روزهای بارونی همیشه همینطور خونی رنگ بوده، راستشو بخوای آقا، روزهای بارونی هم بارونی نبود، اشک بود که واسه بچه های ما میریخت. ... جفتشون بچه جمشیدن، حسابی دارن میچاپن. فرهاد پرسید چی رو میچاپن؟ آقا ولی زیرچشمی نگاهی به آنها انداخت. من و فرهاد هم نگاه به آنها کردیم. ... آقا ولی با همان لحن گفت : لاستیک، لوازم یدکی، غنیمتهای جنگی. پرسیدم غنیمت جنگی مثلا چی؟ گفت ساعت. دستبند. گردن بند. سیگار. پول عراقی. انگشتر. خلاصه آقا هرچی ازاسیر پسیرهای عراقی گیرشون بیاد جمع میکنن، گونی گونی نوبت به نوبت به بهانه مرخصی میبرن تهرون آب میکنن و برمیگردن. گفتم چرا گزارش نمیکنی؟ جواب داد دلم نمیخواد که دوتا دخترام بی سرپرست شن.» صص ۵۶ – ۵۵».
نویسنده درتماس با نظامیان اعم از ارتشی و پاسدار وبسیجی ... و سرپرستان بخش های گوناگون جبهه و عوامل جنبی از قبیل صحابه مسجد و پیشنماز وروضه خوان و نوحه خوان و انجمن های اسلامی که دوشا دوش جنگجویان درتمام جبهه ها فعالیت چشمگیر و جانانه ای دارند؛ روایتهای تکان دهنده ای دارد که بدون مبالغه تنها یک هنرمند اگاه میتواند این صحنه ها را توصیف کند. آدم های جبهه مخلوطی از جامعه شهری وروستائی ومآلا لایه های پائین دست اجتماع اند. پاک و ناپاک، شریف ونانجیب، ریاکار و زناکار و فداکار و جانباز همه درهم میلولند. و هاشمی با هوشمندی و پاکدلی خود زیر رگبار توپ وتانک وغرش هواپیماهای بمب افکن با چشمانی باز، سراسرآن جهنم گداخته را زیر نظر دارد . از آشپز و قهوه چی گرفته تا قاچاقچی دزد و سپاهی بچه باز و پیشنماز هفت خط تا سربازان و بسیجیان و سپاهیان فداکار و فرماندهان نالایق و ... شرح انگیزه هایشان، نه تحلیل که از زبان هریک از بازیگران، این تراژدی دردناک را توصیف میکند. ابعاد وحشتناک جنگ از طرفی و رواج تبلیغ مرگ وشهادت طلبی از طرف دیگر که درفرهنگ رایج شیعی نهادینه شده چنین صحنه هائی را به وجود میآورد:
« ... از محیط خط مقدم جبهه دورشدیم، بمباران همچنان ادامه داشت و صدای انفجار بمب ها یواش یواش زیر صدای آژیر آمبولانس ها محو میشد. ... آمبولانسی آژیرکشان با سرعت از وانت ما جلو افتاد و رفت پیش، هنوز صد قدمی ارما نگذشته بود که آمبولانسی دیگر رسید و ازما پیشی گرفت و بعد آمبولانسی دیگر و بعد یکی دیگر. همچنان آمبولانس پشت آمبولانس پر از مجروح از خط حمله برمیگشتند. وانت ما هم به دنبال آمبولانس ها وارد اورژانش بزرگی که زیر تپه ای بود شد. صص۱۰۰- ۹۹
« یک اتوبوس مدرسه ای درمیان شعله های آتش میسوخت. کمی دورتر از شعله های آتـش اتوبوس دیگری حامل بچه های دبستان درپناه خاکریزها ایستاده بود. بعضی از بچه ها ازاتوبوس پیاده شده و با وحشت نگاه به شعله های آتش میکردند. ...
چی شده سرکاراستوار؟ چی میخواستی بشه؟ بچه مدرسه ای ان؟ چهل تا بچه مدرسه یازده دوازده ساله. چهل تا؟ چهل تا به اضافه ناظم اشان. ... واسه چی این بچه هارو آوردن اینجا؟ برای بازدید جبهه. که آماده بشن برای بسیجی شدن و بعد هم ... » ص ۱۰۵
ازآنجائی که درتاریخ کشورمان، بعد از دوجنگ خانمانسوز ایران و روس به زمانهی فتحعلیشاه که درقرن نوزده رخ داده بود و ازآن به بعد ایران، با هیچ دولتی جنگ نداشت، تا پس از یکصد و هفتاد هشتاد سال با پیشامد جنگ ایران و عراق، مفاهیم تازه ای وارد ادبیات میشود که که قبلا درادبیات ایران بیسابقه بود. پدیدهی فلاکتبارجنگ، نسل معاصر را با معیارها و مفاهیم جدید آشنا میکند. ازآنهاست "انبار شهدا".
... ... ... ... ...
انبار شهدا، انبار بزرگی بود دورتا دورش قفسه بندی فلزی بود و همچنین دروسط انبار با قفسه های فلزی کوچه بازگرده بودند که هرطرف قفسه ها پرازکیسه های نایلونی کلفت بود که روی هریک از قفسه هااسم شهرستانهای مختلف نوشته بود، ردیف شهرستان نجف آباد اصفهان پرتر از شهرستان های دیگر بود.
تریلی های یخجالدارحمل گوشت، الان ازاون یکی انباردارن بارتریلی ومیبرن به شهرستان ها. ... ... مشهد . مشهد کدومه؟ یکی داد زد "تبریز . تبریز کدومه"
هرتریلی حمل گوشت، مخصوص یک شهرستان بود. ... . تریلی های حمل گوشت گاو و گوسفند ازکشتارگاه ها برای شهرستانهای اطراف تهران و فروشگاههای بزرگ، اکنون تبدیل شده بود به وسیله ای برای حمل اجساد جوانان به گورستان های شهرها، بهشت زهرا، بهشت معصومه و بهشت های دیگر. ص ۱۰٨
حیرت آور اینکه درآن فضای جنگ و خون و کشت و کشتار، که سراسِر ایران را سیاهپوش کرده، مسئول نهاد دولتی، مطالبه حق و حسابی بیرحمانه ( نصف مبلغ قرارداد) را از نویسنده کتاب - که فیلمبردار است وقراردادی بسته برای تهیهی فیلم از جبهه های جنگ؛ وسط کار گریبانش را گرفته تاحق و حساب بگیرد آن هم حق و حسابی کلان، یعنی پنجاه درصد مبلغ قراردادرا. نمونه ای از فساد دامنگیر ورفتار نوکیسه های لمپن که در نظام نوپا از گردانندگان جنگ خانمانسوزند، جا و مقامی یافته اند برای غارت بیت المال .
این گفتگوهای دردناک شنیدنی ست :
« ... اگه میشه قسط دوم منو لطفا زودتر بدین. زن و بچه هام بی پول موندن. باشه. اما فراموش نکن که نصف قراردادت مال منه. ... تعجب کردم. خیال کردم که شوخی میکند. با تعجب نگاهش کردم. نگاهم کرد و گفت: میخواستم ازالان بهت بگم که بعدا ناراحت نشی. ... گفتم: آقای حقیقی من جونمو دارم به خطر میندازم واسه چندرغاز که اونم بفرستم واسه زن و بچه هام که درغربت ازگشنگی نمیرن. گفت: اگه نمیخوای دوستانه حل بشه ... با ناراحتی حرفش را بریدم و گفتم: آقای عزیز دعوائی نداریم که دوستانه یا غیردوستانه حل بشه؟ کارمیکنیم، مزدمیگیریم. با تهدید گفت : یادت نره من باید چک رو امضا کنم. ... صص ۵۹ - ۱۵٨ ».
برای بازدید و فیلمبرداری عازم دشت عباس میشوند، منطقه ای بین خرمشهر و اهواز.
هاشمی، با زبانی ساده، روایتی از تباهی زندگی جوانان و ویرانی منطقهی جنگی را در تابلویی بسیارغم انگیز به نمایش میگذارد :
« ... تا اینکه رسیدیم به یک جاده اسفالته جنگی که با اسفالت سرد جهت خودروهای نظامی کشیده بودند. اطراف جاده تمام فشنگ های برنجی یک مترو نیمی توپهای دوربرد ریخته بود. اکبر همانطور که نگاه اطراف میکرد گفت :
"پسر تمام اینها پوله که توی این بیابونها ریخته."
رضا بلافاصله با شوخی گفت :
"کوش کجاست؟ کجاست پولا؟ کجاست بریم جمعش کنیم."
اکبرگفت :
" همین پوکه فشنگ های برنجی دگه."
"فرهاد گفت: "آره دگه."
به هرطرف بیابان که نگاه میکردم سراب بود و هرم رقصان گرما و آهن پاره های تانکهای منهدم شده و بمب و موشک های عمل نشده و تکه پاره های عمل شده و پوکه فشنگهای کوچک و بزرگ توپ ها و سرب های کج ومعوج به اشکال مختلف. عکسشان درسراب نقره ای رنگ افتاده بود و درهرم رقصان گرما درامواج آرام به حرکت درآمده بود. و صدای انفجار گلوله و توپخا وخمپاره ها ودیگرآلات آدمکشی که هزارآدم را کشته بود و درزیرخاک های داغ بیابانها چال کرده بودند اکنون کمک به حرکت آنها میکردند. تمام صحرای داغ جنوب، قبرستان بچه های ده دوازده ساله و جوانهای ایرانی و عراقی شده بود و تمام آهن پاره ها به جای قبرروی اجساددفن شده ریخته بود وهنوززمین های داغ ونفتخیز بدون آب و علف طالب خون بود و گوشت. ... ... ... ... همه نزدیک هم نشستیم. رضا برای همه چای ریخت علی که چایش را سرمیکشید گفت "اینجا خیلی آباد بود . گفتم "حب معلومه، این رودخونه به این بزرگی که اینجا روونه بایدم آباد باشه. اکبرپرسید عراقیها این جورصافش کردن؟ علی جواب دادتموم خونه هارو خراب کردن ، بقیه اشم دولت صاف کرده که ازنو بسازه یه شهر تازه ... ... ... راستی اون ساختمون وسطیه چیه دیگه؟ چرا اونو خراب نکردن؟" علی گفت: اون ژاندارمری این شهرک بود. فرهادپرسید "اسم اینجا چیه؟" علی گفت " والله یادم رفته شاید جدیدشو بزارن چمران یا شهید چمران شهر. فرهاد گفت" چرا؟" علی گفت " اینجا کشته شد، ... فرهادپرسید" عراقیها زدن؟" علی گفت" نمیدونم والله خیلی حرفها پشت سرش میزنن" رضا گفت من شنیدم که چمرانو خودی ها از پشت باتوپ و خمپاره کارشو ساختن. رضا گفت "اونطورکه شنیدم با توپ زدنش... ... ... علی گفت " آره تو فلسطین تعلیم دیده بود." صص۶۵ - ۱۶۱ »
در برگشتن، چند تا الاغ سرگردان دربیابان می بینند:
غفاری میگوید : " خب آقا اینا همه جاده صاف کن هستند دیگه، مین ها رو اینها ختثی میکنن دیگه.
فرهاد با تعجب و خنده گفت "اه اه دوتاشون سه پائی ان.» .. ... علی گفت " این حیوونها باقیماندهی زخمی هایی هستند که زنده موندند." اکبر گفت " د مگه الاغها هم جنگیده اند که زخمی شدند؟" علی جواب داد : "این حیوونارو دریف چهارتائی یا شش تائی چوب تو گردنشون به همدیگه میبندن و نشادر توکونشون میکنن وبه طرف جلو هی اشون میکنن. این حیوونا هم از سوزش کونشون دیوونه وار به طرف جلو میدوون، خب معلومه دیگه تعداد زیادشون تیکه تیکه میشن و چند تایی هم زخمی. ص ۱۷۰
وقتی برای استراحت شبانه به پایگاه خود یا به قول نویسنده، "لانه امان" برمیگردند سربازی که قبلا آشنا بودند را می بینند. سرباز تعریف میکند که :
«دیروزعصری که دنبال شما میگشتم تو جهاد بسیجی ها یه جریانی رو دیدم باخودم گفتم کاش اینجا بودید وفیلم میگرفتین. ... ... ... روی یه بلندی یه دسته بچه بسیجی ایستاده بودند و یه آخوند گنده هم جلوی آنها وایساده بود و به طرف خط مقدم اشاره میکرد. ... ... ... آره ... یهو دیدم یه خورده جلوتر از بچه های روی تیغهی تپه یه نور سبز پیدا شد، که کم کم زیاد شد تا جائی که سوار نورانی یواش یواش روی بلندی ظاهر شد و ایستاد وبه بچه ها نگاه کرد و دستشو بلند کرد وبه طرف جبهه اشاره کرد و بعدش هم راه افتاد و رفت پشت تپه غیب شد.
پرسیدم " امام زمان بود؟"
گفت "آره دیگه ا زهمون امام زمون ها بود."
... ... رضا گفت" ازرادیو عراق شنیدم که یه امام زمون رو اسیر کردن.»
درفیلمبرداری از مراسم دعای کمیل وروضه خوانی درمسجدی که پایگاه بسیجی هاست برای آماده کردن جوانان و نوجوانان برای شهادت در میدان جنگ، آخوند جوانی حضور دارد با شخصیتی مثل همهی منادیان مذهبی خودخواه وخودپسند بااین تفاوت که گویا این یکی اوایل کارش است ناشی و ناپخته، و نویسنده رفتارهای اورا که بیشتر تزویر وخود نمائیست را برای خواننده توضیح میدهد.
آخوند جوان میگوید: «فردا من باید برم به چند جای مختلف جبهه درس ایده ئولوژی بدم. اگه شما هم میومدین فیلم میگرفتین خیلی خوب میشد. گفتم "ماباید صبح بریم خط مقدم". گفت" منم با موتورم میرم اونوری دیگه. ص۱٨۲
آخوند، جوان با موتورسیکلت درجبهه ها میچرخد و درس ایدئولوژِی میدهد. بی تردید یکی ازانگیزه های بالاتررفتن حس شهادت درآن سال های مصیبتبار که نوجوانان و جوانان بیشماری را در دام بهشت گرفتار کرده بود، همین تلاش های عوامامه بود اما نباید فراموش کرد که همین درس ها و تشویق ها و داستان شهادت و وعده ها، درمیدان جنگ حهت تشویق و تشجیع جنگجویان اثرگذاشته بود. اوج فرهنگ شهادت طلبی شیعه درآن موقعیت، برای تقویت روحیه رزمندگان شگرد موثری بود که هر رزمنده، جانبازی درراه صیانت از وطن را بمثابه آرمیدن دربهشت تلقی میکرد.
در صفحاتی چند ازاین دفتر، درکنار فجایع مصیبت بار جنگ، درمیان آتش و خون وکشت وکشتار، نویسنده گوشه چشمی دارد به حوادث حاشیه ای که درنهان، دوراز چشم ها جریان دارد. اگرچه از نگاه کلی درمقولهی جنگ و حوادث جاری وخونین جبهه ها، مسئله آفرین نیست، اما تیزهوشی میخواهد و داشتن مسئولیت فردی در توجه به تجاوزهایی که در اطراف مسائل عمده میگذرد. از این دیدگاه، هاشمی در کوران شرح و تصویر حوادث جبهه ، خواننده را به دنیای دیگری میکشاند. فضا را عوض میکند. فصلی از امیال و هوس های سرکش آدمی را فارغ ازموقعیت زمان ومکان شرح میدهد. کاری هم ندارد به بد وخوب ش. قطعا هم خوب نیست. اما وقتی میبیند. میگوید. میگوید و مینویسد هر آنچه را که دیده است صادقانه روایت میکند : روایت ش از پسربچه ای عقیل نام، که با هوش شگفت آورش در جبهه های جنگ، مین جمع میکند شنیدنی ست .
"بعد متوجه شدم که یک پسربچه دوازده سیزده ساله خوشرو با لبخند نزدیک شد و سلام کرد. نگاهش کردم و گفتم
"سلام حالت چطوره پسرجان؟ اینجا چه میکنی؟"
"مین جمع میکنم آقا."
"مین"
"بله آقا."
"کجا؟"
"همین جاها؟"
"کجاها؟"
"تو جبهه ها."
یک پاسدار جوان گفت
"تموم این اطراف هرچی مین کارگذاشته بودند این پیدا کرده."
"جدی؟."
"بله برادر."
فرهاد پرسید "چه جوری؟"
پاسدار گفت "خیلی وارده برادر، به اینجوریش نیگا نکن."
فرهاد گفت "واقعا؟"
"بله خودشم مین ها رو خنثی میکنه."
گفتم"پیدا میکنه و خنثی میکنه؟"
"درسته."
"عجب!!"
علی گفت "بعضی ازمین های ایتالیائی میگن خیلی خطرناکه؟"
پاسدار گفت" بله، اما واسهی این جوجهی ما نه."
با گفتن جوجهی ما دستی به سروروی پسربچه کشید. پسرک لبخند زد." صص ۹۶- ۱۹۵
درادامهی این صحبت ها، هاشمی از پسر بچه میپرسد که شبها به خانه اش میرود یانه؟ و پاسخ میشنود که نه. توی سنگر درمیان پاسدارها میخوابد و بعد اضافه میکند که با پسر بچه های همکلاسی خود از اهواز آمده و در جبهه ماندگار شده. از پدر و مادرش هم خبری ندارد. نمیگوید ولی قرائن نشان میدهد که این پسربچهی معصوم دست به دست بین پاسدارها میگردد و مورد تجاوزجنسی قرار میگیرد.
به پیشنهاد همان پاسدار که پسربچه را"جوجهی ما" خطاب کرده بود، برای فیلم گرفتن از عقیل، قرار میشود که پس از اصلاح سر وشستشوی تنش، فیلمبرداری کنند. آماده سازی پسربچه برای فیلمبرداری و پیداکردن سلمانی وحمام برای اصلاح سر، که شپس گذاشته و شستشوی در حمام صحرائی، تهیه کفش و لباس از انبار و گفتگوهای اطرافیان، بازبانی ساده و صمیمی، مخاطب را به قلب آن جمع میکشاند. خواننده لحظاتی همراه با آن جماعت کنار مرد سلمانی مینشیند. حس میکند که : "زیرسایه حصیر داره قلیون میکشته" و، آفتاب داغ جنوب با نور روانش درصحرای خونین خوزستان، روایت جنگ دو ملت مسلمان را ثبت و ضبط میکند.
هاشمی، تصمیم میگیرد عقیل را نزد پدرو مادرش ببرد. اما قبلا، این احساس دردل خواننده پیدا شده که پیشنهاد فیلمبرداری ازجانب هاشمی طرحی برای نجات عقیل از وضع ننگین و برگرداندن او نزد خانواده اش میباشد. عقیل را باخود به اهواز میبرد پیش پدرومادرش.
شرح محله فقیرنشین اهواز، فصلی رقت باری ازفاجعهی فقر و فلاکت آن سال ها را روایت میکند:
«ساعت ده صبح بود که رسیدیم به اهواز. طبق راهنمائی عقیل از مرکز شهر گذشتیم و افتادیم توی جاده که به طرف شعله های گاز میرفت. عقیل مارا برد به محله خیلی فقیر نشین که روی بلندی های اهواز قرار گرفته بود، خانه های کوچک تنگ هم مانند خانه های زورآباد کرج بدون مهندسی ساخته شده بود. تنها فرقش با زورآباد کرج این بود که اهوازی ها خیلی فقیرتر از زورآبادی ها بودند. ... رسیدیم به کمره محله. آب صابون و لجن ازمیان کوچه های خاکی آن جاری بود. بوی شاش و لجن تمام فضای محله را پر کرده بود .مگس های ریز و درشت روی زمین و هوا پراکنده بودند و بچه های سه چهارساله کون برهنه روی خاکها باشاش خود گل بازی میکردند و مگس روی سر و صورتشان، دور و اطراف دهان و دماغ وچشمهایشان پربود. ... درگرمای شدید نزدیک ظهر توی لجن آب صابون و شاش میلولیدند.
با زحمت زیاد ازمیان کوچه های کثیف و شلوغ گذشتیم تارسیدیم به بالای بلندی محله. سر یک کوچه باریک ایستادیم. عقیل داحل کوچه را نشان داد و گفت :
"اوناهاش، ته کوچه خونه روبروئی که درش وازه خونه ماست."
... ... ... ما سه نفر رسدیم درحانه و مکث کردیم و نگاه به داخل حیاط انداختیم . دیدیم یک زن سیاهپوش پشت به درحیاط روی آجرفرش کف حیاط نشسته و بادمجان پوست میگیرد. ... ... یک مرتبه چشمش به عقیل افتاد و دستپاچه وهیجان زده دست چروکیده اش را بلند کرد و به زبان عربی چیزهائی گفت ... عقیل مادرش را صدا کرد:
یوما؟ یوما؟
... ... ... عقیل هم دوید توی حیاط ودوید سمت مادرش. عقیل در آغوش مادر بیصدا اشک میریخت. مادرش با گریه او را میبوئید و میبوسید واشک میریخت. ... ... دراین میان یک پسربچهی هشت نه ساله که ازکمر به پائین فلج بود، چهار دست وپا که فقط دو دستش کارمیکرد، خودش را به آنها رساند و روی زمین کون زد. ونشست و دستهایش رابه طرف عقیل باز کرد. بعد فهمیدم که برادر عقیل است. دختری نه ده ساله ازاتاق بیرون آمد و ناگهان با خوشحالی عقیل را صدا زد. مردی میان قد و کمی چاق دشداشه به تن به صدای دختر ازاتاق بیرون آمد و دم در اتاق سرپله ها ایستاد و بعد از لحظه ای مکث با سرعت ازپله ها آمد پائین ودوید سمت عقیل. عقیل چشمان اشک آلودش را به سوی پدر انداخت و بعد ازآغوش مادر بیرون آمد و دوید سمت پدرش. هردو درحالت دو بهم رسیدند و رو بروی هم ایستادند و بهمدیگر نگاه کردند که ناگهان پدر یک کشیدهی محکم زد به صورت عقیل. مادرعقیل جیغ زد. پیرزن نیز نالید و برادر فلج عقیل بغض کرد. پیرزن رو به مرد با عصبانیت داد زد و به عربی با خشونت چیزهایی گفت. انگار فحش میداد. مرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد. بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد و عقیل را درآغوش کشید. .... » " صص۴۵- ۲۴٣
هاشمی، درروایت عقیل مدت زمانی کوتاه مخاطبین خود را از میدان جنگ دور میکند. خمپاره و غرش توپ های سنگین و بمباران ها و کشتارهای وحشیانه و آژیر آمبولانس ها فراموش میشود. نویسنده، دست خواننده را میگیرد. به گوشه ای میکشاند در دل صحرای سوزان جنوب، با آدم های معمولی، صحنه ای زیبا از انسانیت و محبت را به نمایش میگذارد. از سلمانی و انباردار و راننده و دیگران گرفته تا تنی چند، و با این شگرد ساده، حس مسئولیت نویسندهی فیلمبردارو رهایی عقیل بچه سال نابالغ ازچنگال رفتارهای ننگین پاسداران، بردل خواننده اثرنیک میگذارد.انسانیت، چهرهی پاک وسالم خودرا، ولودرمیان خون وآتش و غرش توپ های ویرانگر نشان میدهد. هاشمی، اصالت انسان و حس مسئولیت انسان بودن را در این چند برگ اثرش به محک زده است.
دربازنگری این دفتر به یادماندنی زکریاهاشمی، به جرآت میتوان گفت که در کنارکارپرخطرفیلمبرداری درجبهه های جنگ، روایت "عقیل"، که دربرگ های ۱۹۵ تا۲۴۷ آمده، از درخشانترین فصل های کتاب "چشم باز و گوش باز" میباشد که در بستر ادبیات جنگ، فضای دیگری ازخوی درهمجوش بشریت را به نمایش میگذارد.
نویسنده، قبلا ازبرخورد خود با حقیقی نامی که مسئول قراردادها با فیلمبرداران جنگی بوده است را توضیح داده و اشاره کرده که نصف مبلغ قرارداد را بعنوان حق و حساب ازهاشمی مطالبه کرده و او هم نپذیرفته. قرار براین شده که کاررا نصف کاره تعطیل کنند تا ... و ازآن بعد، گروه فیلمبرداری با اشکالات ایذائی روبرو میشود.
در همین روزهاست که حین فیلمبرداری پاسداری برای جلب هاشمی به سراغش رفته بعد از مقداری بحث وجدل به بهانه میگوید: "شما رو فرستادن تا از پاسداران جان برکف فیلم بگیرین، نه از ارتشی ها" ص ۲۷٣ .هاشمی پاسخ نمیدهد ولی مقاومت کرده و ازرفتن به پاسگاه سرباز میزند. پاسدار میرود تا کمک بیاورد و به زور ببرندش. هاشمی، ازموقعیت استفاده کرده با آمبولانسی که مسئول جمع آوری جنازه هاست و راننده اش همان سربازیست که بارها درباره اش صبحت کرده، از معرکه فرارمیکند.
« ... از دید نگهبانها پنهان شدم و با سرعت رفتم طرف درعقب آمبولانس و شیرجه رفتم روی مرده ها و دمرافتادم. سرباز فوری درعقب را بست و با سرعت پرید پشت رل و دنده عوض کرد و ترمز دستی را خواباند و آژیر را به صدا درآورد و به نگهبان ها دست تکان داد و از دروازه خارج شد. با سرعت درجاده اسفالته پیش رفت. ۷۶- ۲۷۵
در فصل های پایانی، در بخشی، موضوع حملهی عراقیها به پایگاه موشکی ست.
بنا به قول پاسدار وقتی هاشمی میپرسد:
«" پس موشکها کجاست؟ " میگوید " اونجاست تو اون اوتاقکه. زیاد نیس، یه چند تا موشک زمان عهد عتیقه.»
با او دست دادم و راه افتادم. ... ... صدای نامفهوم دسته جمعی عده ای بچه به گوشم رسید. برگشتم سمت جوان و سئوال کردم "این سرو صدای بچه ها ازکجا میآید؟
"گروه بسیجی ها هستند ... ... اونارو واسه حملهی فردا سحرآماده میکنند، بسیجی های ماهم غیرازجدیدیها همه اونجا آماده باش هستند.» ۲٨۵
تصویرهولناک دیگر، از کشتارجوانان درمیدان جنگ. ونمایش ظهور امام زمان با اسب سفیدش :
« ... ... ... ... ... سربالائی دره راطی کردم و رسیدم به رآس تپه بلندی که به سمت جهاد امتداد داشت رو به خورشید ایستادم وغروب آفتاب را نگاه کردم. رو به رویم شلوغ بود غوغا و سروصدای جنگ. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم، آرام بود و بی سر و صدا. ... ... ... ... صدای تک نوحه خوانی و دسته جمعی بچه های بسیجی بلند ترشد واز فاصلهی نزدیکتربه گوشم رسید. امواج باد صداهای کر بچه ها را کم وزیاد میکرد. به دنبال نوحه خوانی و سینه زنی، دسته جمعی صلوات فرستادند. صدای صلوات آنقدربلند بود که صحرای عین خوش رابه لرزه درآورد و درمیان دره و تپه ها راه افتاد. پژواک آن درمیدان جنگ پیچید؛ زیرصدای انفجار بمب ها و توپ ها محوشد که صدای صلواتی دیگر و بلند تر درفضا پیچید. ... به سمت آتش و دود خیر شدم. صداها هرلحظه بلند تر و زیادتر میشد. صداهای توپ وخمپاره و تیربار همراه با صدای صلوات بچه ها درگوشهایم پیچید و پرشد؛ سر و چشم هایم را به درد آورد وتنم را به لرز. انگار که روحم میخواهد از جسم خسته ام جدا بشود. ... ... ... سیاهی کله مردی عمامه به سر که کم کم هیکل درشتش نیز دیده میشد عبا به دوش از خم شیب تپه ای که من رویش نشسته بودم بالا آمد و از دنبال او سیاهی گروه زیادی بچه ها که به احتمال زیاد گروه بچه های بسیجی بودند که آن جوان نگهبان سکوی پرتاپ موشک به من گفت، نمایان شد.
... ... ... ... ... برای بار سوم بچه ها با صدای بلند فریاد وار صلوات فرستادند به دنبال صدای بچه ها مردعبا به دوش شروع به دعا خواندن کرد ... ... ...
" العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان ."
بعدازچند بارتکرار، نور خورشید درافق پائین رفت و هالهی نور سبز تندی از پشت تپه به روی بچه ها به بالا تیرکشید، وسط بلندی تپه سایه روشن شد و لحظه به لحظه نورسبز زیاد تر میشد، مرد عبا به دوش صدایش را بلند کرد و با هیجان ادامه داد:
" العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان ."
یک مرتبه سکوت شد. بچه ها سرجایشان جا به جا شدند و به رو به رویشان خیره و بهت زده نگاه کردند ... ... .. ... ... بعد ازچند لحظه سکوت از میان نورسبز، یک مرد نورانی سوار براسب سفیدی ظاهرشد که خیلی آرام از شیب تپه بالا آمد. از عمامه و عبای او اشعه سبز رنگی به اطراف بخش میشد. ... ...
"پسربچه داد زد یا جده سادات امام زمان ظهور کرد."
... ... ... سوار سفید پوش نورانی روی بلندی تپه ایستاد وبا دست راست افسار اسبش را گرفت . متمایل به شیب تپه کشید و بعد دست چپش را بالا برد و به طرف بچه ها تکان داد. ... ... ... خورشید غروب کرد. سوار سفیدپوش نورانی نیز درپس تپه ای که ازآن ظهور کرده بود ناپدید شد.» صص ۹٣-۲٨٨
آخرین فصل این دفتر بابمباران مرکز جهاد و قتل عام همگی آن جانبازان و ویران شدن مسجد صحرائی به پایان میرسد. گروه فیلبمرداری نیز به طور معجزه آسائی از بمباران هواپیماهای عراقی نجات پیدا میکنند. و رو به لرستان و تهران از منطقه دور میشوند.
نویسنده با حسرت و اندوه از ویرانی میدان جهاد و مسجد موقت و آنهمه پاسدار وجانبازمددکار دفتررا به پایان میرساند. و این سئوال بی پاسخ مانده، در پی سال ها هنوز من خواننده را آزار میدهد " انگیزهی این جنگ ویرانرانگر چه بود!؟
درمیان بهت و حیرت تآسف بررسی این دفتر را میبندم. اما نمیتوانم به روان همهی آنهایی که دراین پیکار بی سرانجام جان باخته اند سر تعظیم فرود نیاورم. حتا درمقابل ارواح آن جاهلان الواط که آن بچه معصوم اهوازی را موردتجاوز قراد دادند یا آن پیشنماز و روضه خوان محیل که برای نمایش شعبده بازی، خدا و دین را مورد ملعبهی خود قرار داده. روان همه شان شاد باشد که در راه میهن جان خود را فدا کردند.
نویسنده، علیرغم کار تصویری خدمت بزرگی در آفرینش و ثبت یک سند تاریخی در ادبیات جنگی انجام داده که قابل بررسی بیشتری ست. همو، برگ برگ کتاب رابادیدی حقیقی درگذرگاهی از تاریخ معاصر، به عریانی درمنظر تماشای وجدان های بشری قرارداده است ومیدانی فراخ بازکرده تادرآینه زمان به تماشای خودایستیم.زشتی وزیبائی های اجتماع را بشناسیم. خوب
تماشا کنیم . شاید با درک واقعیت ها ازهیاهوهای شعاری دورشده وبه فرهنگ شعور راه پیدا کنیم.
« چشم باز و گوش باز» اثری ست مستند از حوادث جنگ ایران و عراق، اما با تأملی کوتاه میتوان رگه های دیگری را نیز دراین کتاب کشف کرد. رگه هائی از درهمجوشی فرهنگِ محبت و خشونت، ایثار و چپاول، صداقت و رذالت، وبسیارند چهره های رذل، ناپاک، سارق و قاتل وغارتگر، درهنگامهی آتش وخون درآستانهی مرگ وزندگی، هنوزدرفکرمعامله با شیطان هستند؛ با این حال هدف ازحضور درمیدان جنگ، ابراز فداکاری وجانبازی بوده ومیباید به آن نیتشان حرمت قائل شد که به پاسداری خاک وطن انجامید.
درباره این کتاب گفتنی ها زیاد است . باید بسیارانی بخوانند وتآمل کنند. بگویند و بنویسند.
|