به سعی خود، نتوان برد پی به گوهر مقصود
خاطره دیدار با صلاح مهتدی، کوششگر و فعال تاریخ سیاسی معاصر کردستان
عرفان قانعی فرد
•
روز دوم، باز هم جدل شروع شد. اغاز اندیشه چپ در میان کردها. سوال از من و پاسخ از او، اصرار از من و انکار از او؛ من سی و او شصت، من به هوس ایینه و او در پی خشت. سیه روزی کردها را بازگو می کردیم و جنبش ازادیخواهی کردها در عصر رضا خان و محمد رضا پهلوی
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۵ آذر ۱٣٨۶ -
۲۶ نوامبر ۲۰۰۷
هنوز تابستان گرم ۱٣٨۶ اغاز نشده بود ، روزهای اول خرداد بود. برای دیدار با افراد محلی و تحقیق در متون تاریخی به زبان های کردی و عربی؛ برای دومین بار به کردستان عراق سفر کرده بودم . بار اول شهریور ۱٣۷۵ بود که مترجم سازمان پزشکان بدون مرز " ام اس اف " شدم و هزاران اواره کرد عراقی به سردشت و مریوان و کرمانشاه امده بودند . قربانیان جنگ برادر کشی !... ( که مک داول به جای دمکراسی ، آن را نو –قبیله گری نامید! ... مردمانی که از زیر یوغ استبداد صدام گریخته بودند و در دامنشان جنگ تلخ و بی سود کرد با کرد را نظاره می کردند !.... روزگار غریبی است ۱۰-۱۱ سال بعد باز هم در همان منطقه که خاطرات تلخی از ان داشتم ظاهر شدم. و امروز یکی رییس حکومت اقلیمی است و ان یک ریاست جمهور عراق؛ و سگ هار بعث هم به دار اویخته شد! )...
به دفتر یکی از مسئولان اتحادیه میهنی کردستان رفتم به اسم ملا بختیار - که قبلا درباره اش در کتاب های نوشیروان مصطفی امین خوانده بودم - از من اسامی مورد نظر برای گفتگو را پرسید و نام صلاح مهتدی را که اوردم مبایلش را گرفت که می خواست برای پروژه تحقیقی من - به اصطلاح - کارگشایی و به قول کردها ، کار اسانی کند!... پشت خط ، نمی دانم مهتدی رنجور بود یا پرهیز داشت یا چه؟.. اول عتاب اورد و درباره ام گفت "ماجراها دارد! اما ساعت ٣ ظهر فلان روز بیاید" ... ان حرف در دلم ماند که ماند! بالاخره گوشم از این حرفها همیشه پر است.
یادم بود در تابستان ۱٣٨۱ در اپسالای سوید ، مثل دیگر چهره های تاریخ معاصر کردها - مشتاقانه - برای دیدن او و برادرش رفتم اما به گمانم یکی از بستگانش در را گشود به رسم مهمان نوازی اصرار به نوشیدن چای داشت اما گفت که مهتدی به مسافرت رفته است و اما ، ای کاش ان فرصت رخ می داد که نشد . بعدها در متون و سندها ی تاریخی و یا حزبی؛ به وفور اسمش را می دیدم؛ گاه فحش ناب ؛ گاه بی طرفی ؛ گاه تمسخر ؛ گاه دروغ و راست نامعلوم و..... به واقع درباره اش گاه عمیق و گاه جسته و گریخته خوانده بودم و در سفرهایم و شرکت در بعضی مراسم ها ، گاه از دور دیده بودمش. او را تنها به عنوان کوششگر و فعال تاریخ سیاسی معاصر کردستان می شناختم و می شناسم؛ کسی که همیشه و علنی از اشتی فرهنگی کردها با حکومت های مرکزی سخن گفته و معتقد است امروزه روز باید کار فرهنگی و فکری کرد . بدون انکه درباره اش قضاوتی بنمایم که وظیفه من هم نباشد. هر چند که در این کار ما کردها عجولیم و شتابزده !
قبل از سفر به کردستان ۴ کتاب ترجمه من درباره کردها نشر یافته بود و یا اکثرا مهر همشهریانم را می دیدم و یا گاها لعن و طعنشان را می شنیدم که چرا چنین است و بهمان و.. و از این نوع برخوردهای افراطی و احساسی در کردستان عادی است و نباید از منتقدان جوان و ارمانگرا هم رنجیده شد . کار فرهنگی مستقل و نقد بی پرده از این نوع برخوردها را هم دارد و اگر نباشد جای تعجب دارد تا کم کم زمینه تولد نقد سالم در کردستان هم پدید اید. اما باید با جدیت از قدرت مدارهای کرد نقد کرد ؛ چون در رفتار و گقتارشان ، هنوز ذهنیت شرقی و سنتی حکم فرما ست و البته اگر از کسی که هویتش همان دل خوش کردن ها ست ، ادبیاتی غیر از همان شیوه ۱۰۰ سال پیش شنید باید انگشت حیرت به دهان گزید و گفت : سبحان الله !.. وقتی به انها بگویی ، قربان فرمایش شما برایم بوی کهنگی و جمود دارد ، رگ گردن بیرون می زند و اولین حربه همانند قرن پیش پناه بردن به تهمت بستن و جامعه را گوشفند دیدن است که خود ناجی ان اند . همانند پیرزن کوزه شکسته بازگفتن مسایل شخصی حربه اول است و اگر نشد ، استهزا کردن و تهمت زدن در رسانه ، و بعد تهدید کردن خواه به تلفن و خواه در شارع عام. اما در جایی مثل امریکا علنا می توان قدرت مداری یک رهبر را به باد انتقاد گرفت و کسی هم به امریکایی هم وطن و همزبانش نمی گوید : یارو فرستاده سیا است !
و این است فرق نقد قدرت در جامعه امریکایی و جامعه کردها . به هر حال ! ... گله از خویشتن تا بی نهایت دارم و کاش حال و روزمان چنین نبود . اما با "ای کاش گفتن "هم نه ان خلایق مست و منگ ، بیدار می شوند و نه عقلانیتی مدرن یک شبه در میان کردها حکمفرما می شود !... انگار هر چه سنتی تر و منجمد تر و متوهم تر باشند بهتر و با عظمت تر برای کردها مبارزه می کنند ؛ کردهایی که دیگر امروز " کر و کور و لال " می شوند اما در عین عقلانیت ، می دانند در تاریخ ، چیزی گم نمی شود!...
اقایان ، منتظرند در جامعه کردهای داخل ایران چیزی رخ دهد و انگاه ان را کودکانه و خام دستانه ، منتسب به نفوذ و تاثیر خویش کنند ؛ دل خوش کردن به سراب و زبان بسته بودن هم حدی دارد ؛ کاش واقعا خیالشان واقعی بود اما طلب هویت اضافی کردن ماجرای این خفته های بلاد ماست.. در بین کردها شهامت و جرات مشهور است ؛ اما هنگام مصلحت فردی ، زبان در قفا دوختن و دم به دروغ بستن جزو شرافت کردها نیست !...
****
در ان روز دیدار؛ دسته گل جدیدی هم به اب داده بودم ، گفتگوی صریح و بی پرده ام با نشریه دانشجویی " روژف " بود ؛ دیدار و گفتاری با دانشجویان کرد علوم سیاسی دانشگاه تهران که آمدم نعوذ بالله به سبک چامسکی به نقد قدرت و خود محوری بپردازم ( آن هم برای کسانی که خود را وارث بلامنازع ان قدرت می دانند و نامی جز تاریخ از ایشان برده نمی شود) ؛ این نقد گرم و از سر دلسوزی من به دریافت چند لعن و استهزای تمیز و سفارشی منجر شد و به قول سعدی شیراز فقط گفتم که : جزاک الله کرم کردی و عفاک الله نکو گفتی .کتابهایی که گویی برد توزیعشان به اندازه یک مقاله نبود !
روز جمعه ۱۱ خرداد نزد مهتدی رفتم ، با احترام و سادگی پذیرا شد . سراسر روحیه و نشاط و هیجان بود ، با صورتی باز و گشوده . به گرمی شروع کردیم و به سرعت صحبت گل انداخت ، با هیجان می پرسیدم و با دو صد شور پاسخ می داد ، " دوئل " ، به تمام معنی واقعی کلمه بود ، او از حافظه و تجربه و لمس شخصی اش می گفت و من از مطالعه سند و برگه و مجموعه تجربه دیدارهایم و... او نگاهش کردانه و سیاسی و من نوع نگاهم تومان با شک اکادمی و نقد امیز. که او حرمت برخورد و تفاوت دید میان دونسل را می دانست و درک می کرد.. ٣ ساعت در همان دیدار اول حرف زدیم که نوار تمام شد و گرنه تازه داغ شده بودیم و صد حیف که دیگر ان شور و حس، بین ما به وجود نیامد . جلسه ای بی نظیر بود و سپس از نزدش رفتم....از خوشی سر از پای نمی شناختم .
ظهر افتابی روز شنبه ، فردایش ، باز هم جدل شروع شد . اغاز اندیشه چپ در میان کردها . سوال از من و پاسخ از او ، اصرار از من و انکار از او ؛ من سی و او شصت ، من به هوس ایینه و او در پی خشت . سیه روزی کردها را بازگو می کردیم و جنبش ازادیخواهی کردها در عصر رضا خان و محمد رضا پهلوی و اینکه چرا چنین شد یا چنان ؛ دفتری سند به همراه داشتم که او گاه می پذیرفت ؛ گاه اصلاح می کرد و گاه انکار و گاه برای ثبت در تاریخ واقعیتش را باز می گفت . این بار ان قدر هیجان داشت که کم کم صدایش ارامتر شد و به عبارتی اب در دهانش خشک شده بود و اذان مغرب بود.
کم کم ۴ کاست شده بود . انگار به سر ذوقش اورده بودم که خودش معتقد بود تا به حال چنین منظم تاریخ معاصر کردستان ایران را بازگو نکرده است . با یک بازیگر با تجربه تاریخ واقعی روبرو بودم و گاه در میان بحث گل از گلم می شکفت . عین کارگردانی که از هنرنمایی آکتور به وجد می اید . حافظه ای ستودنی داشت . در ترسیم صحنه ها و روایت های دور حرفه ای بود ، گاه در تاریخ ها و اسامی یاری اش می دادم و با تواضع می پذیرفت .
روز ۲ شنبه که قرار بود به انقلاب برسیم ، دیدم حاشا دارد ؛ اما بهتر است بگویم قلبا دوست داشت و " می با جوانان خوردنش باری تمنا می کرد ! " اما انگار محذوریتی داشت و یا به یکی وعده کرده بود و یا از چیزی هراس بی سبب داشت تا " کودکان در پی این پیر درد اشام افتند ! " ؛ اما هر چه بود حسرتش در دلم ماند که ماند ؛ شاید به عمد ، کپی مطلب من از نشریه روژف را برایش اورده بودند و خود حدیث مفصل خواندم !... با بی میلی اما شاید سنبه ای پر زور به زعم علاقه خودش به اینده ای نامعلوم موکول کرد و دیگر به احترامش حرفی نزدم . به قول ترانه نادر گلچین بغض در گلویم گره شده بود من دایم به سفر و او هم. چند بار مزاحم ها در کارم فتنه افرینی کرده بودند. حالتم ؛ مشابه همان گفتگو با شیخ عزالدین حسینی و صارم الدین صادق وزیری بود ؛ که شبه دوستی قضاوتی غلط و بی اجازه من و شیخ و صارم خان ؛ درباره گفتگویم با ایشان در میان سایت های کردی منتشر کرد تا توهم بیافریند که گویا من سخن ایشان را تغییر داده ام ؛ اما عاقبت روسیاهی برای ذغال ماند و حقیقت روشن شد و ندانستم چه لذتی از ان تهمت و افترای بی سبب و سخن چینی برد ؛ جز مهر تایید نهادن بر اندیشه بی رحم خط سیاه کشیدن بر همه چیز و همه را به یک چوب راندن !... هرچند که مهتدی هم وقتی جلسه دیدار تمام شد، نوع نگاه القایی اش نسبت به من تغییر یافت و خود همه چیز را خواند ...از شتاب و عجولی من و بیرحمی دیگران و دیگر از او خدا حافظی کردم ...
روز ۵ شنبه ۲۴ خرداد ،سالروز ۵۰ مین سالروز تاسیس حزب دمکرات کردستان سوریه بود که من هم دعوت شده بودم که شاید لطف حمید درویش بود ! ... در میان حیاط هتلی مملو از تفنگ به دست و امنیتی ؛ گویا تنها میهمان ساده جمع بودم که محافظم همان خودنویس پارکر بود . از دور میان میهمانان - که بنا به تعداد محافظان باد غبغبه شان تغییر می کرد و دماغشان بالاتر می رفت - مهتدی، مرا دید و به گرمی همیشه ، مرحبا مرحبا کنان نزدیک امد از دور از چهره اش خواندم که حرفی برای گفتن دارد . اما تعلل می کرد و شاید تنها کسی بود که مرا با خودش وارد جلسه کرد. برادرش – عبدالله ، دبیر کل بخشی از کومله امروز – در لابی نشسته بود ، با افراد حاظر و ناظر در لابی پشت سر مهتدی مجبور شدم دست بدهم و مصافحه کنم ؛ کسانی که نمی شناختمشان و هرگز ندیده بودمشان و غیر از زبان ؛ جنسم از ان جمع نبود نه به شیمی و نه به خون و نه به فکر و نه به روح و دیدگاه.
با عبدالله خان ، اخوی ایشان ، هم دست دادم و مصافحه کردم ، اما انصافا – جدا از نوع فعالیت و کارش - برخوردی دوست داشتنی بود ؛ در نهایت ادب و احترام ، با چشمانی که به معلم ریاضیات – جبر و مثلثات - می مانست که انگار فهم درس را از صورت شاگرد می خواند ؛ نمی دانم چرا همه توجه اش به من – میهمان ناخوانده و غریب محفل - شد، اما رفتار و صدایی ارام داشت ؛ دورادور همدیگر را می شناختیم ؛ اما نه او چیزی بروز داد و نه من سخنی به لب اوردم . اما نگاهش به سبک معلم ریاضی بود ، هر چند در ایام تحصیلم، هرگز شاگرد تنبل کلاس نبوده ام که درس ام را از حفظ نباشم ؛ اما فایده نداشت نوع ؛ نگاه ، همان بود. انگار لباسی به تنم نبود . شاید هم حرفی داشت یا پیامی و یا اینکه چرا از میان این همه چهره تاریخ معاصر سراغ او نگرفته ام ؛. اما خودش در چاپ اول کتاب دیدارهایم با چهره های معاصر تاریخ کرد : آهنگ وفا ( گفتمان سیاسی – تاریخی کردها ) ، نوشته اش را گم کرد! ... اخرش در پایان جلسه بدو گفتم که تنها یک منتقد سر سختم و به تبسمی اکتفا کرد.
البته صلاح مهتدی در حین رفتن میهمانان به شروع جلسه ؛ که خبرنگار تلویزیون های کشورهای پیرامون هم مثل مور و ملخ کور و ملخ بودند ، حرفش را زد که : " آقا می شود کپی کاست ها را به من بدهی !؟... " بی اختیار گفتم : والله ، قول شرف ، روز شنبه !... خنده ای کرد و گفت : "شرف ؟ ها! " ... و هر دو خندیدیم . هنوز ۲ ساعتی به غروب شنبه و پایان وعده شرف مانده بود هر چند حال و روز جسمی ام نیز رو به راه نبود ، همان مریضی بدخیمی که گاه جهان را به کامم تلخ می کند و زیر لب می گویم : دست طبیعت گل عمر مرا مچین !.. و از اسمش هم ابا دارم که وحشت و سردی ، سراسر وجودم را می گیرد.
***
سرانجام وقتی که غروب روز موعود؛ گنجینه نوارها را برایش بردم ، گوییا ، تعلل غروب ، باعث شد تا شرفم را نبازم ! عاقبت گله ها از نقدهایم شروع شد و فهمیدم که از کجا اب می خورد هر چند بسیاری از انها به زعم وی ، منطقی بود و البته عاقل و خردمندتر از بعضی ها بود و معنی محذورات را هم خوب می دانست اما باب نصیحتش گشود و صاف و پوست کنده توهم پیرامون من که ادامس دهان بعضی از – به اصطلاح – مبارزان حزبی اهل دمکراسی است را بازگفت که " عرفان ! می دانم که اجیر و قلمبمزد و حکومتی نیستی ، در جامعه سنتی چرا انگشت در لانه زنبور می کنی، بچه !؟... اما پسر ! به هوش باش و از خود دفاع کن ! به نقدهای پاسخ بده تا مثل نسل ما نشوی و تخریب نکنند! و ... البته که در کردها همین است حال و روز که می بینی و بی توجه به فرمایشات و برخوردهای منفی ، ادامه بده!... اما بدان که تجربه ما فراتر از سند است! و.. اما شنیدن حرف ما به اضافه تحقیق به ثروت کارت می افزایت ...به سعی خود ، نتوان برد پی به گوهر مقصود " و تشویق زیاد کرد که " پسر ! برو و تاریخ را این بار در دانشگاه بخوان و خواندن زبان شناسی کافی است "!
هرچند که آخرش نانی در دامنم نهاد که شرحش را در اینجا نمی گویم !...پیرانه سر باز هم هوس درس خواندن کردم .
این بود چند خاطره من از صلاح مهتدی و گفتارهایش و برخورد انسانی اش که صادقانه شرحش را اوردم و گنجینه مصاحبه با او ، شاید در چاپ جدید مجموعه دیدارهایم با چهره های معاصر تاریخ کرد : آهنگ وفا ( گفتمان سیاسی – تاریخی کردها ) بیاید که خوشبختانه این بار به کردی و عربی منتشر می شوند . جدا از هر نوع قضاوت دیگران ؛ دیدارش برای من عاشق تحقیق در تاریخ معاصر کردها، خاطره ای زیبا شد .
خاطره هایی که کم کم جزو تاریخ شفاهی کردهای سرزمین مادری ام شده اند ، و چه زود ۱۰ سال از دیدار و گفتار اولم گذشت و نگاه من به همه انها انسانی و از صمیم قلب بود ؛ بدون توجه به پیشینه انها و بدون داشتن هواخواهی از انان ، فقط به قصد حفظ سخنانشان که بخشی از هویت سرزمین مادری من است.
www.erphaneqaneeifard.blogfa.com
|