از رانده شده گان دو جهان
روزی که آتشکده های خاموش، شعله ور خواهند شد
آریابرزن زاگرسی
•
زمانی می توان از چیزی، معرفت دقیق و ژرف داشت که ما در برابر مغناطیس بسیار رُباینده و جاذب آن، خود را نبازیم و دلباخته ی آن نیز نشویم. در جذب چیزی شدن نمی توان تمام آن چیز را در ابعاد مختلفش بازکاوید و شناخت
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱٣ آذر ۱٣٨۶ -
۴ دسامبر ۲۰۰۷
۱- آفرینش جهان باهمستان در ادبیات
آنچه که در گستره ی ادبیات می تواند واقعیت و حقیقت داشته باشد، جهانی است که ما، کنج و کناره ها و فراز و نشیبهایش را تجربه می کنیم و می خواهیم که آن را در جهان واقعی، پدیدار کنیم و به آن، چهره ی ایده آلی بدهیم. در پروسه ی واقعیت دادن به جهان ایده آلی ماست که جهاننگری ما نیز به وجود می آید و به کمک آن، تلاش می کنیم آن جهانی را بشناسیم و بفهمیم و دریابیم که در آن، زاده شده ایم. آن جهانی را که ادبیات می آفریند، جهانی بشری می باشد و آن جهانی را که بشر در آن، زاده می شود، جهانیست که معمّایش در آفرینش جهان ادبی مطرح می شود؛ ولی هرگز کشف نمی شود. انسانها از زادروز تا مرگروزشان در دو جهان می زییند. یکی جهانی که اسرار آمیز می ماند و همیشه انسان را در شگفتی وامی گذارد. دیگری، جهانی که انسانها، ان را به تن خویش می آفرینند و در آن، اتراق می کنند. بر خلاف بسیاری از ملّتها، آن جهانی را که ما ایرانیان در ادبیاتمان ساخته ایم، جهانیست بسیار زیبا و افسونگر و دلآرا و آرزویی و ایده ال؛ ولی هنوز که هنوز است در آن نمی زییم. به همین علّّت نیز دائم در تنشهای هویتی و اجتماعی و کشوری هستیم. ما، نه جهان آفریده ی خود را داریم که بتوانیم و بخواهیم در آن بزییم، نه آن جهانی را که در آن، آفریده شده ایم. ما، رانده شده گان دو جهانیم.
۲- غارتگران معابد خدا.
« مارتین لوتر ( ۱۴٨٣ - ۱۵۴۶ م.) » می اندیشد: « قلب انسانها، هر گونه ای که باشد، خدایشان نیز بدانسان خواهد بود ». من می اندیشم که انسان در پروسه ی زایش و مرگ خود از هزاران پیچ و خمهای حوادث برمی گذرد و در هر گوشه و کنار حوادث زندگی خود نیز که باشد، سایه ای مرموز و مهر ورز و بال گسترده بر سرنوشت خویش را احساس می کند. سایه ای نیکو که همه جا، یار و یاور تنهاییها و وامانده گیها و دلهره های اوست. چنان یاور همیشه حاضر از گرانبهاترین گوهرهایست که هر انسانی در « گنجینه ی قلب خود »، آن را پنهان می کند و دوستش می دارد و به آن مهر می ورزد و از داشتن آن، نیرو و امید می گیرد و دلشاد می زیید. هزاره ها ایرانی می اندیشید که « سیمرغ درون هر انسانی »، هیچ نامی ندارد و « گنجینه ی پنهان شده در قلب انسانها » بی نام است؛ زیرا آنچه « نام » داشته باشد، می تواند شناخته شود و به غارت رود. ایرانیان باستان، چنان گنجینه ی بی نام را « خدای هر انسانی » می دانستند که « مقدّس بود و شایسته ی ارجگزاری ». از روزی که انسانهایی پیدا شدند تا « خدا » را نامگذاری کنند از همان روز نیز بود که « کلید » گشودن گنجینه ی پنهانی قلب انسانها به دست متولیان و موکّلانی افتاد که می خواستند « خدای بی نام » را نامگذاری کنند. آنها با « نامگذاری » خدای مجهول بود که توانستند و هنوز می توانند « قلبهای آدمیان » را معلوم کنند و آن را بگشایند و گنجهای غنی و جواهرات پنهانی آنها را به غارت ببرند. خدای مجهولی که معلوم و به غارت برده شود، خدایی آلتی و مزدور و مُتعه ی نامگُذارن خود خواهد شد که با ابزار شدنش به سیطره یافتن بر انسانها و برده و ذلیل و حقیر و صغیر و شهید کردن آنها، آمر و فاتح و قهّار و سلطه گر می شود. کانیبالیستهای فقاهتی از غارتگران بی شرم و حریص و شهوانی « معابد خدایان انسانها » هستند که در چپاولگری گنجینه ی درون انسانها، آنها را به ویرانه هایی مخروبه تبدیل می کنند. متولّیان و موکّلان هر مذهب و ایدئولوژی راسیونالیستی از غارتگران معابد انسانها هستند که جوامع انسانی را به میدان راهزنیهای خونین خود واگردانده اند. در سیطره و حاکمیت متوکّلان و متولّیان « خدایان و الاهان با نام و معلوم »، هیچ انسانی، امنیت و آسایش و رفاه و شادمانی و خوشی و آزادی ندارد که ندارد. خدایی که « معلوم و با نام = الله، یهوه، عیسا مسیح و امثالهم » باشد، خدایی مستبد و خونریز و جانستان و دلیل قهقرایی فرهنگ و علّت گسترش شرّ در جهان خواهد بود.
٣- قانقاریای انکار.
به نظر من، آنچه آزار و نا امیدی ما را امتداد می دهد، وجود فرد، فرد ما نیست؛ بلکه تاریک بودن و معمّایی جلوه کردن و نفهمیدن « موضوعیست » که ما در باره اش زیاد حرّافی می کنیم؛ ولی در باره ی چنان موضوعاتی، رایزنی و تفکّر و سنجشگری و همپرسی از خود نشان نمی دهیم. ما در نفی و انکار هر چیزی، ید طولائی داریم. مهم نیست که چنان انکاری، برحقّ می باشد یا جای چون – و – چرا دارد. ما اصل را بر این می گذاریم که « انکار » کنیم؛ زیرا جامعه ی ما به حالتهای انکاری، بیش از همه، عادت کرده است تا به منطق « تائید و تصدیق و سپس سنجشگری رادمنشانه از بهر انکار آنچه نباید باشد برای ارجگزاری به آنچه باید باشد. » تا نکوشیم که چیزی را – مهم نیست در کدام دامنه از مسائل ما باشد – در آغاز به رسمیت بشناسیم و با ژرفنگری و اگاهی سنجنده و پرسنده از آن سخن بگوییم، خواه ناخواه نمی توانیم بخشهای « ناپسند » آن را نیز برسنجیم و بر بخشهای « پسند آور » آن بیفزاییم. ما جامعه ی مبارزان انکاری هستیم و فلاکت قرن به قرن ما نیز در همین معضل ریشه دارد.
۴- شاخص دانائیهای ما.
میزان و شاخص « دانائیها و ثمره ی فکری تحصیل کرده گان » یک اجتماع را از پیش پا افتاده ترین « واقعیت مضحک و چه بسا دلخراش » افراد همان اجتماع می توان تمییز و تشخیص داد. در آن واقعیتهایی که ما را از خنده، روده بر می کنند، می توان عمق جهالتهای طیف تحصیل کرده گان اجتماع خود را شناخت. دانائی و آگاهی با دوام و استقرار جهالتها، رابطه ای معکوس دارد. ما همچنان در مدار جهالتها می چرخیم و پرتوی به پیرامونمان نمی درخشد؛ زیرا « واقعیتهای مضحک »، آیینه ی تمام نمای « دانائیهای » ما هستند.
۵- ناکوک بودن ساز وجود خویشتن.
ما از افکار و نگرشها و ایده های دیگران نمی توانیم در نخستین مرحله، معنایشان را بفهمیم؛ ولو خیلی آسان و ساده جلوه کنند یا بسیار ثقیل و چند پهلو نیز باشند. ما در مطالعه ی آثار فکری دیگران در آغاز، « موسیقی کلمات » را می شنویم و طنین واریاسیونهای جملات و واژگان را که تارهای « ذوق » ما را به ارتعاش در می آورند. وقتی ساز وجود ما، « کوک » نباشد، آنچه در ما مرتعش می شود، درآمدی برای فهمیدن نخواهد بود؛ بلکه دل آشوبه ایست که ممکن است ما را به تهوع نیز بیاورد. پیش از آنکه بخواهیم افکار و ایده ها و نگرشهای متفکّران و فیلسوفان و نویسندگان و شاعران را بفهمیم، نیک است حتما « ساز وجود خویش » را کوک کنیم تا نتهای کلمات و جملات افکار آنها بر سیمهای مغز و دل ما خوش نشیند و آن نغمه هایی را تولید کنند که برای شادابی و سر زنده گی روح ما ضروری هستند.
۶- اتّحاد خواهی؛ ولی حول و حوش کدام پرنسیپها و اصلها؟.
برای ساختن سرزمینی کهنسال و شالوده ریزی سیستمی که غمخوار و همکار و رهاننده ی مردم از مسائل و مشکلات باهمزیستی و امثالهم باشد، بایستی راهها و امکانها و توانمندیها و استعدادها و ابتکارها و ایده ها و افکار و روشهای گوناگون را ارزیابی کنیم و برسنجیم. ما بدون تقبّل و تصدیق و احترام توام با مسئولیّت در ارجگزاری به [ پرنسیپها و اصلها و بنمایه ها ] هرگز نخواهیم توانست آن « اتّحادی را که همه از آن دم می زنند؛ ولی پایبند و وفادار به آن و مجریش نیستند »، واقعیّت پذیر کنیم. اگر می پرسید که آن پرنسیپها کدامینند، می گویم که بردارید یک نگاهی به نقشه ی ایران کنونی بیندازید. بعد قلمی در دستتان بگیرید و نام اقوام و ملیّتها و غیره و ذالک را برشمارید. بعدش نیک بیندیشید که حاصل گردآمد انسانهای متفاوت در سرزمینی به نام ایران، چه بوده است؟. آیا سوای فرهنگی که زائیده ی هزاران سال کورمالی نسلها در تاریکی امید و آرزو و ایده آل باشد، چیز دیگری می بینید؟. ما فرهنگی داریم که شیرازه ی باهمزیستی ما را در طول تاریخ تا امروز امکانپذیر کرده است. در تار و بود فرهنگ ایرانی ( = عصاره ی باهم آمیختگی و درهمسرشتی اقوام و ملیّتها و غیره ) می توان ایده های حکومت و دولت و قانون اساسی و حقوق و اقتصاد و غیره را به شکل خاکهای بکر و دست ناخورده؛ ولی خارق العاده سرشار از ثمربخشی و مفید بودن به راحتی دید و کشف کرد. فقط به مغزهایی نیاز هست که به جای آویزان شدن و تابع و مطیع و دنباله روی از تزهای قمر در عقرب آکادمیکرها و اساتید باختر زمینی به شخم زدن زمین فرهنگ مردم خود بکوشند و بذر اندیشه های خویش را در خاک شخم زده ی آن بکارند و با دلسوزی تمام، آنها را آبیاری و مراقبت کنند تا باغ آرزوها و ایده آلهای مردممان به بار نشیند. با جار و جنجالها و کلیشه های حاضر و آماده و قالبی و نصّی هرگز نمی توان به آن « اتّحاد ایده آلی » رسید که آرزوی هزاران یا شاید هم میلیونها ایرانیست.
وقتی که فعّالان هر گرایش سیاسی در ایرانزمین و بیرون از مرزها هنوز که هنوز است در باره ی « اصلها و پرنسیپها » نمی اندیشند، چگونه می توان به آن « اتّحاد ایده آلی » رسید؟. اگر مدّعیان کشورداری و عرصه ی سیاست، واقعا با جان و دل، بدون هیچ تبعیضی، عاشق ایران و ایرانیان بودند، امروزه روز، ایرانزمین جایگاه شایسته ی خود را هم در آسیا هم در جهان می داشت. دریغا که مدعّیان حکومتگری از آخوندهای نفهمش گرفته تا سیاستبازان قهّارش به تنها چیزی که نمی اندیشند همین « اتّحاد = همگرایی و باهماندیشی و باهمآزمایی از بهر خشنودی و بهزیستی آحاد مردم میهن خود » می باشد. درد این طیفها، درد وطن و مردم میهن نیست. کثیری از مدّعیان هنوز که هنوز است نمی توانند از عقاید بی مایه و باورها و نگرشهای سخیف خود، دست بردارند و گوش شنوا برای حرفهای همدیگر داشته باشند؛ چه رسد به « اتّحاد داشتن از بهر آبادانی ایران و نیکبختی مردم ». آرزو کنیم اول از همه، خودمان را کشف کنیم و از ایرانی بودن خود نیز شرمنده نباشیم، بقیّه ی مسائل را می شود با ژرفنگری و حوصله و گستاخی و دلاوری، نم نم، حلّ و فصل کرد.
۷- قیچی کردن سبیل گربه وار مومنان در صراط المستقیم:
زن جُحا، جان بداد. وی در کنار پایش نشست و زار زار گریست. به او گفتند: « باید در کنار بالینش بنشینی ». جواب داد: « در جایی نشسته ام که مرا بهره می داد ».
- شخصی جُحا را در گورستان دید. پرسید: « این جا چه کار می کنی؟. ». جواب داد: « قبر مادرم، پاره شده بود و اکنون مشغول وصله کردن آنم ».
- به جُحا گفتند: « از الله در باره ی هول روز قیامت بپرس. » جواب داد: « چه کسی در این دنیا تا روز قیامت، زنده می ماند! ».
- جُحا به حمّام رفت. دلّاکی او را کیسه می کشید. چون خواست پهلوی دیگر را کیسه کشد، در حین برخاستن خایه ی دلّاک بی چاره پیدا شد. جُحا، خایه ی او را بگرفت. دلّاک بانگ بر آورد که: « چه می کنی ؟ ». جواب داد: « ترسیدم به زمین بخوری! ».
- وقتی جُحا به شهری رسید، مناره ی بسیار دید. از یکی پرسید که: « اینها چیست؟. ». جواب شنید: « اینها ذَکَرهای ( = کیرهای ) مردم این شهر است ». جُحا گفت: « لابد فروج (= کُسهای ) زنان این شهر البته باید آن قدر فراخ باشند که از جای این ذَکَرها تنگی نکنند! ».
[ .... از عربی پرسیدند: « کیف حالک؟ ». در پاسخ گفت: « حالم خوبست؛ زیرا لباس دینم را با چاقوی گناهان، پاره می کنم و با سوزن استغفار می دوزم! ».
- هذه الممنوع عنها ...... و انالمحتجّ عنها
مالها تحرم فی الدّنیا ...... و فی الجنّه منها؟
« دیوان ابونواس اهوازی / متن عربی / چاپ بیروت »
[= آنچه در دار دنیا، ممنوع می باشد، من می توانم دلیل و برهان برای راز بقایش بیاورم؛ زیرا اگر چیزی در این جهان، ممنوع شود، چگونه می تواند همان چیز در دنیای دیگر(= جنّت )، وجود داشته باشه؟. ]
- رفع صلوه: [ گویند عربی در یکی از غزوات محمّد به جنگ برفت. در بازگشت از او پرسیدند: « از این جنگ، چه غنیمتی بردی؟. ». در پاسخ گفت: « رسول الله، نیمی از نماز را از ما عفو کرد و برداشت. امیدوارم اگر در جنگ دیگر، شرکت کنم، همه ی نماز را از ما برگیرد!. ]
- عقرب عاشق گز: [ علی ابن بسام بغدادی گوید: « دائی من، ابن حمدون ، غلام زیبا چهره ای داشت و من، فریفته ی او بودم. شبی در منزل دائیم خوابیده بودم. نیمه شب که هر آنی در انتطار فرصت بودم از رختخواب خود برخاسته و به کنار آن جوان رفته تا کارش بسازم و نرد عشقی به او ببازم. در آن حال، عقربی پایم را گزید و ناله از دلم به آسمان کشید. دائیم از خواب، بیدار شد و پرسید: چرا از محلّ خود به اینجا آمدی؟. گفتم: از محلّ خود برخاستم تا بول کنم. دائیم گفت: راست گفتی!؛ امّا خواستی در مقعد غلام من، بول کنی. ]
٨- شناخت در فاصله ها.
انسانها زمانی نزدیک بودن و عجین شدن با دیگران و چیزها را در می یابند و می فهمند که از آن انسانها و چیزها می گسلند و جدا می شوند. من در فاصله هایی که از بسیاری اشخاص و اشیاء می گیرم، کم کم می فهمم تا چه اندازه، خودم در تسخیر عاطفی و فکری و روحی و روانی آنها بوده ام. شناخت عمیق و تکان دهنده ی ما از چیزها و انسانها در فاصله ای اتّفاق می افتد که ما با آنها می گیریم؛ نه در ادغام شده گی ما با آنها و برعکس. دانش از پیامدهای کرانمند بودن چیزی می باشد. آنچه ناکرانمند شود و بیرون از مرزها و امکانهای شناخت آدمی قرار گیرد، از دایره ی « دانش / علم / ساینس » نیز بیرون می افتد. بسیاری از شناختها و دانشهای قطعی ما در گستره ی « کرانمندها » می باشند و بسیاری دیگر از شناختها و شبه دانشهای نیز در گستره ی « بیکرانه ها ».
۹- معتاد رابطه ها.
وقتی در جامعه ای نتوان بر شالوده ی توانمندیهای استعدادی و آموختگانی و تجربی به آن مقام و درجه ای دست یافت که شایسته ی آدمی می باشد، آنگاه است که « روابط، جای ضوابط و قوانین و پرنسیپها » را قبضه و مناسبات اجتماعی را فلج می کنند. در چنین جوامعی ( مثل ایران ما ) آنچه که فونکسیون اجتماعی را امکانپذیر می کند، « باور داشتن و مهر به کار کردن » نیست؛ بلکه تزریق اراده ی کور خود به پشتوانه ی اسکناسهای بی اعتبار در رگهای اجتماع است که همانند موادّ تخدیری به نشئه گی لحظات دقیقه ای مدد می رسانند و رتق و فتق مسائل جاری را تسکین می دهند، ولی حلّ و فصل نمی کنند؛ زیرا نشئه گی زودگذر، خُماری هزاره ای و قرن به قرن را به دنبال خود می آورد. ما ایرانیان از نخستین سالهای آشنایی خودمان با تمدّنهای جدید باختری و آغاز انقلاب مشروطیت تا همین امروز فقط « نشئه ی سال و ماهِ امروز را بچسب » شده ایم؛ ولی نزدیک به یک قرن است که « خُمار فلاکتهای تلنبار شده ی هزاره ای » مانده ایم؛ زیرا « ضوابط و قوانین و پرنسیپها » را زیر پا گذاشته ایم و « روابط تخدیری » را مستحکم کرده ایم. سیستم فقاهتی به معتاد شدن ما در دوام « فاجعه ی روابط تخدیری و فک و فامیلی و مافیایی » شدّت داد.
۱۰- صفات بی محتوا.
به هر چیزی که صفات ایدئولوژیکی و مذهبی و عقیدتی و مرام و مسلکی و نظریه ای آویخته شود، آن چیز را حتما از « محتویاتش » خالی کرده اند. در سرزمین ما، هر چیزی که در پیوند با مسائل انسانی باشد به صفت کریه « اسلامی » آغشته و آلوده می باشد؛ زیرا آنچه فاقد محتوا باشد به توجیهات و زیور آلات توصیفی محتاج می باشد. « جمهوری اسلامی » فاقد محتوای « جمهوریت » می باشد. « خطاب برادر و خواهر به انسانها » فاقد محتوای « فردیت و شخصیت و استقلال فکری » آنهاست. « حقوق بشر اسلامی!؟ »، فاقد « حقانیت بخشی به حقوق انسانها بدون تبعیض و تمایز » می باشد. همینطور تعلیم و تربیت اسلامی، فاقد پرنسیپ « آموزش و پرورش » می باشد. در همین زمینه، سراسر آن چیزهایی که به صفات عارضی و عاریتی مبتلا هستند از هر گونه محتوایی نیز خالی می باشند و بسان کف و حبابهای آب و جلبکهای هرز، تمام سطح اجتماع را تسخیر می کنند. جامعه ی اسلامزده ما، بسان طبلی تهی می باشد که جیغ و فریادش بسیار است؛ زیرا هیچ مغزه ای از « ایرانیت » در آن نیست که نیست.
۱۱- ریشه ی نفرت و کینه توزی.
شدّت و حرص کینه توزی و نفرت تک، تک ما به یکدیگر، نشانگر تایید و به رسمیت شناختن « منفور شده ها » می باشد. هر چقدر ما از دیگری متنفّر و بیزار باشیم به همان میزان بر حقّانیت وجودی دیگری، صحه گذاشته ایم. انسانهایی که احساس « حقارت » به تار و پود وجودشان آغشته می باشد در کینه توزیهای وحشتناک و افراطی و کُشنده نسبت به دیگران، بیش از هر چیزی به آنچه که خود هستند، اعتراف آشکار می کنند تا به آنچه که در « منفور شده ها نمی پسندند » . نفرت داشتن از صفات بارز انسانهای تحقیر شده می باشد که نمی توانند فردیت و شخصیت و جایگاه حقیقی خود را پیدا کنند.
۱۲- حضور و نقش کنشگر فهم و شعور فردی .
انسان می تواند از دوران بلوغ تا مرگروزش در فضای هر اعتقادی که دوست می دارد، زندگی خود را سپری کند. ولی در تصمیم گیری برای حضور در مسائل کشوری و هنر باهمزیستی بایستی اعتقادات خود را به کناری نهاد و با فهم و شعور و نیروی گزینشگر خود در رویارو شدن با مسائل شرکت کرد. جایی که فهم و شعور انسانها، تابعی ثانوی از اعتقاداتشان باشد، خیلی سریع، مسائل کشوری و اجتماعی به اختلالات و معضلهای بحرانزای اجتماعی و منطقه ای و جهانی واگردانده می شوند. مردم ما دوست دارند که با اعتقاداتشان، مسائل پیچیده ی مملکتی و منطقه ای و جهانی را رفع و رجوع کنند. ما هنوز در فضای جهان معاصر زندگی نمی کنیم؛ بلکه ما خوابنمائیم و سرگردان در هزارتوی مناسبات میهنی و جهانی.
۱٣- آزمودن خمیر مایه ها.
آنچه را که ما خواستیم و هنوز می خواهیم؛ ولی در آزمونهایمان هرگز به دست نیامد، چیزیست که هنوز در تمام آزمایشهای کوچک و بزرگ و گاه گداری ما، همچنان به دست نیامده است. بنابر این، ما همچنان می آزماییم و می جوییم و صبوری و مدارایی می کنیم تا شاید در فرصتهایی مناسب بتوانیم آن چیزهایی را بیازماییم که آرزومند و خواهانیم، خیلی سریع، ثمره ی آزمونهای خود را نیز ببینیم. چیزی که تا کنون در آزمونهای ما ایرانیان هنوز آزموده نشده است و ضرورت آزمودنش هست، سراسر آن چیزهاییست که « خمیر مایه ی خود / بود » ما را می سازند و ما از آنها تا امروز غافل بوده ایم. ما سرزمین خود را میدان ترکتازی برای آزمودن « عقاید و مذاهب و ایدئولوژیها و مسلکها و تئوریهای جور واجور » کرده ایم؛ ولی هنوز که هنوز است هزاره هاست « بُنپارهای فرهنگ باهمستان ( = مهر و داد و راستی و خدشه ناپذیری جان و زندگی ) » خودمان را نیازموده ایم. اینک هزاره ی تاریخی واقعیت پذیری و تجربه و آزمودن « فرهنگ جهان آرای ایرانی » فرا رسیده است و بر ماست که با هوشیاری و ذکاوت و دانایی و بیداری با گامهایی استوار و خستگی ناپذیر به آزمودن چیزی رو آوریم که « خود / خویشباشی / هویت » ماست: ایرانی بودن و ایرانی زیستن و ایرانی اندیشیدن و ایرانی مُردن = پدیدار کردن ابعاد میهنی و گیتایی و کیهانی فرهنگ باهمستان ایرانزمین.
۱۴- جاذبه ی اعتقادات کهنه.
زمانی می توان از چیزی، معرفت دقیق و ژرف داشت که ما در برابر مغناطیس بسیار رُباینده و جاذب آن، خود را نبازیم و دلباخته ی آن نیز نشویم. در جذب چیزی شدن نمی توان تمام آن چیز را در ابعاد مختلفش بازکاوید و شناخت؛ زیرا تارهای قدرتمند « جذّابیت آن چیز » باعث می شوند که امکانهای چشم اندازی ما، ثابت و لایتغیر بمانند. از این رو، شناختهای ما، تک بعدی و توام با دلبسته گی شدید می شوند. در پروسه ی گسستن و بریدن از اعتقاداتی یا مذاهبی یا ایدئولوژیهایی یا مرام و مسلکهایی یا نظریه های آکادمیکی بایستی بتوان جذب اهرمهای افسونگر آنها نشد و از تمام چم – و – خم آنها، آگاهی درخور و سنجیده به دست آورد تا هیچگاه همچون « فنر »، پس از گسیختن به جایگاه وابسته گی آغازین بازگشت نکنیم. انسانهایی که مقطعی از زندگی خود را با مذهبی یا ایدئولوژیی یا نظریه ای به سر می برند و سپس در مقطعی دیگر از آن، فاصله می گیرند و باز در مقطعی دیگر به همان اعتقادات سابق خود باز می گردند، چنان انسانهایی، هیچ شناخت ژرف و بایسته و همه جانبه از مذهب و ایدئولوژی و نظریه ی خود ندارند. به همین دلیل است که دائم، اسیر نیروی ساحر کننده ی اعتقادات خود می مانند و هرگز به استقلال اندیشیدن و هنر جوینده گی دست نمی یابند. ///
|