یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

قلندران سرناتراشیده و تمامیت ارضی ایران! - ۲


محمد امینی


• ایران سرزمین آمیزش قومی و فرهنگی است. پاسداری از تمامیت ارضی ایران، پاسداری از حق خاک و حق زیر خاک آذربایجانی، تهرانی، بلوچ، ترکمن، گیلانی، تبری، اهوازی و تهرانی و سد ها تیره و تبارقومی و ایلی ساکن ایران است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۷ آذر ۱٣٨۶ -  ٨ دسامبر ۲۰۰۷


گفتمان برای بنای یک دولت نو درایران سده نوزدهم، بنای دولت مدرن و توضیح هویت ملی ایرانیان را از تاریخ ایلی و تبار قومی ایشان جدا ساخت. چندگانگی زبان و پیشینه قومی مردمان را به بازی نگرفت و همه آن ها را در برابر قانون همسان و برابر دانست. در کانون این کار بزرگ نیز ایرانیان آذربایجان و قفقاز می بودند. از قوم گرایی و ایل پروری برکنار ماند و دولت مدرن ایران را برپایه حق همه شهروندان بر خاکی که برآن خویشاوندانه زیسته بودند بنا کرد و نه برحق خونی برخاسته از فلان تیره آریایی و یا بهمان دسته مهاجر ازآسیای میانه.

مردم آمدن گرفتند به طمع غارت خراسان. چنانکه در نامه ای خوانده ایم از آموی، که پیرزنی را دیدند یک دست و یک چشم و یک پای، تبری بردست. پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت شنودم که گنج های خراسان از زیر زمین بیرون می کنند، من نیز بیامدم تا لـَختی ببُرم.
ابوالفضل محمد کاتب بیهقی

حق خون یا حق خاک

پاره ای از خرده گیران به گفتگو برسر پاسداری از تمامیت ارضی ایران می گویند و می نویسند که هواداران پاسداری از یگانگی ایران، خاک و سرزمین را برتراز حقوق انسانی قرار می دهند و چنین شعاری را چماقی برای سرکوب حقوق فرهنگی و سیاسی بخشی از مردم ایران کرده اند. به راستی که بیش از این نمی توان به کژ راهه رفت. در این جای گفتگو نیست که درهرگفتمانی، کسانی یافت می شوند که پشتیبانی خویش را ازیک سوی این گفتمان، دست آویزی برای پیشبرد انگیزه هایی فراگیرتر می کنند. پس شگفت انگیز نیست که در درازای هشتاد سال گذشته ایران، کسانی پشتیبانی از تمامیت ارضی ایران را بهانه ای برای توجیه کوشش های پراکنده و ناکام خویش در گستراندن اندیشه های برتری جویانه، تبعیض گرایانه و نژاد پرستانه کرده باشند. اما پاسداری از تمامیت ارضی ایران نه پیوندی با این کوشش های ابلهانه دارد و نه سرستیزی با حقوق انکارناشدنی مردمی که از تبارهای قومی گوناگون برخاسته اند و زبان مادریشان، زبان پارسی نیست.

راستی این است که خرده گیران درست می گویند که تمامیت ارضی حق خاک است! اما خاکی که دربرگیرنده هستی مشترک مردمی است که در آن خاک می زیند و سدها سال با یک دیگر درهم آمیخته اند و آن «خاک» را بخشی ازهستی خویش کرده اند. خانواده ای که نسل در نسل در خانه ای زندگی کرده، حریم و امنیت آن خانه را بخشی از هستی خویش می شمارد. برای یک گروه بزرگ از مردمان هم سرنوشت شده در تاریخ نیز، حریم خاک سرزمین تاریخی شان، بخشی از هستی ایشان است. یک خانواده ممکن است به دلخواه و یا به اجبار خانه نیاکانی خویش را ترک کند و چهار دیواری دیگری را خانه خویش بخواند. اما برای یک ملت و یا گروه بزرگی از مردمان هم سرنوشت شده، چنین کاری نا شدنی و یا دستکم دور از عقل است.

در همان حال که گفته می شود پافشاری بر ضرورت پاسداری ازتمامیت ارضی کشوری که تاریخ و ساختاراجتماعی اش بر شالوده چندگانگی یا پلوراییسم قومی و فرهنگی بناشده، نادرست و «ناسیونالیستی» است، چنین نمایانده می شود که پاسداری از حق یک تیره قومی و یا چند دسته ایلی در چیرگی بربخشی از همان خاک به این بهانه که گویا زبان یا گویشی جداگانه دارند، مقدس و انقلابی است! پس حق خون بر حق خاک برتری دارد!      

حق «ملی» برخاسته از پیوند قومی و خونی، اندیشه ای است اروپایی که هماهنگی و یگانگی قومی و ملی از آن اندیشه برخاسته است. گوهر این اندیشه چنین است که وابستگی خونی یا پیشینه مشترک قومی و یا نژادی یک گروه از مردم و سخن گفتن ایشان به گویش یا زبانی واحد، بنیان هویت ملی آن مردم است. بیشتر جامعه شناسان اروپایی نیز فرایند سامان یافتن دولت های ملی اروپا را از تنگنای چنین اندیشه ای جستجو کرده اند. دربرابر این اندیشه، داوری دیگری قرار دارد که برپایه آن، مردمانی برخاسته از پیشینه های قومی گوناگون و زبان های مادری جداگانه، می توانند در یک سرزمین یا «خاک» مشترک، هم سرنوشت شوند و با پذیرش زبانی که پیوند فرهنگی و اقتصادی ایشان رابا یکدیگرممکن می کند، ثروت ملی مشترکی را فراهم آورند و فرهنگ و تاریخ همسویی را بنا کنند.

گفتگوی امروزی برسراین که حق شهروندی آدمیان برحق خون (حق پیشینه خونی یا Jus Sanguinis در لاتین) است یا حق خاک (Jus Soli)، یک چالش حقوقی است. اما پیشینه این گفتمان، از حوزه حقوق فراتر می رود و به گفتمان ناروشن و سیالی باز می گردد که از سده هفدهم اروپا آغاز شد و هرگزهم به پایان نرسید. درکانون این گفتمان هم این پرسش قرار دارد که وابستگی و یا هویت ملی یک فرد را کدام پیوند تعیین می کند؟ پیوند خونی به یک تیره قومی و یا پیوند خاکی به یک سرزمین ویا کشور؟ شگفت این که اگرچه مدل دولت ملی برپایه حق خون با واقعیت های جهان امروز نیز سازگاری نداشته و ندارد، تئوری سامان یافتن دولت ملی بر پایه پیوند قومی و خونی از سوی بسیاری از آکادمیسین ها و نظریه پردازان اروپایی پذیرفته شده و شرقیان نیز این داوری ها را چونان وحی منزل پذیرفته و کوشیده اند تا تاریخ و سیاست سرزمین خویش را از تنگنای این سوراخ سوزن به در کنند.

راستی این است که بیشتر فرمانروایی های محلی جهان تا آغاز پاگیری دولت- ملت ها در سده های کنونی، هویتی قومی داشتند و سرزمین زیر فرمانروایی ایشان نیز بیشتر همان سرزمین اقلیمی قوم یا تیره قومی بود که ساختار فرمانروایی از آن برخاسته بود. اما ایران و دیگر کشورهایی که پیشینه امپراتوری داشتند، در این راستا سامان نیافتند. بیشتر کشورهای سازمان یافته در دو سده گذشته نیز برسنگ بنای پیوند قومی و خونی بنا نشده اند. ازهمین رواست که کوشش در وارد کردن گفتمان پذیرفته شده پیرامون فرایند برپایی دولت های ملی در اروپا به ایران و بررسی تاریخ ایران ازدریچه تـَنگ آزمون اروپا و برداشت قوم گرایانه از این آزمون از سوی روشنفکران لیبرال و یا سوسیالیست ایرانی، کژراهه ای است که کوشندگان چنین راهی را به بیراهه برده و خواهد برد.

یک سوی این الگوبرداری از نمونه های سامان یابی دولت های ملی اروپایی، پافشاری براندیشه ای است که رمز سربلندی و ماندگاری ایران را درپیشینه آریایی این سرزمین می داند. گویا که این سیمای آریایی، درپی آمد چیرگی اعراب مسلمان، کوچ مهاجمانه ترکمانان، خونریزی مغولان و چیرگی شاهان و امیران ترکمان تبار برساختارهای فرمانروایی ایران همچنان برجای مانده است! سوی دیگرچنین نگاهی، به کارگرفتن «حق ملل درتعیین سرنوشت خویش» در مورد ایران «کثیرالمله» ای است که بیشترازالگوی روسیه تزاری و نیازهای سیاسی سوسیالیسم آسیایی گرفته شده است. پیوند هردو سوی این اندیشه نیز نگاه یک سویه به فرایند سامان یافتن دولت های ملی بر بر پایه پیوند خونی و تبار قومی در بخشی از اروپا است.   

می دانیم که این آزمون بنای دولت ملی بر پایه حق خون، در میان دولت- ملت های اسلاو و ژرمن چیرگی یافت. دراین میان، مردم ژرمن تبار، بیش از دیگران، دغدغه پیوند با یکدیگرمی داشتند. اندیشه یگانگی مردم آلمانی تبار در زیر یک پرچم ملی، با پیدایش رایش دوم از اندیشه به فعل درآمد و اندیشه آلمان متحد میانه سده نوزدهم به این سو، برجسته ترین نمونه پاگیری یک دولت ملی بر پایه حق خون یا پیوند قومی و نژادی بود. ناسیونالیسم ژرمن که بیسمارک یکی از پرچمداران آن بود، از یک سو به پیدایش یک فرهنگ ملی و افتخار به پیشینه قومی- نژادی و پیوند خونی انجامید و از دیگر سو زمینه های فرهنگی و فکری جنگ جهانی اول و سپس برخاستن فاشیسم را فراهم آورد.      

تنها جنبه سودمند عملی دراین چنین نگاه به هویت ملی یا وابستگی شهروندی به یک کشوردرروزگار کنونی در این است که به برپایه این «حق»، بسیاری از مردمی که خواهان بازگشتن به سرزمین «هم خون» نیاکانی خویش اند، به آسانی پروانه بازگشت می یابند. اسرائیل برجسته ترین نمونه حق شهروندی برپایه پیوند خونی است. یونان به هر یونانی تباری که شهروند کشور دیگری نباشد، پروانه بازگشت به یونان را می دهد. هر کس که تنها یک نیای ایرلندی داشته باشد می تواند برای تبعیت درایرلند اقدام کند. هند نیز به سان ایرلند، داشتن یک نیای هندی تبار را برا ی زندگی در هند کافی می داند، به این شرط که آن هندی تبار«شهروند پاکستان، چین، افغانستان، سری لانکا، نپال و بنگال دش نباشد»! کوتاه اینکه هندی تباران کشورهای همسایه ازاین حق محرومند ولی هندی تباران اروپا و ایالات متحده را نیازی به ویزا نیست! ایتالیا، تا بجایی پیش می رود که هرکس که نیایش پیش از سال ۱۸٦۱ میلادی در سرزمین کنونی ایتالیا زاده شده باشد می تواند شهروندی این کشور را درخواست کند. ترکیه هم به مردمی که از تبار ترک باشند، پروانه بازگشت به این کشور را می دهد.

بر پایه حق خون، پیشینه خونی و تبارقومی فرد، معیار شهروند شدن او در یک کشوراست. براین بنا، به هر قوم و تیره و تباری که زاده شده اید، به همان تیره و تبارنیزازاین جهان خواهید رفت! داوری باوردارندگان به حق خاک این است که از هر تبار و تیره ای که باشید، حق شهروندی یا تبعیت شما درآن سرزمینی است که درآن زاده می شوید. حق خون، فرزند یک پدر تـُرک تبار را که از مادری فرانسوی در آلمان زاده شده باشد، تـُرک می شمارد. حق خاک می گوید که هرکه ازهر پدر و مادری به هر تیره و تباری که در کانادا و یا ایالات متحده زاده شود، شهروند آن کشوراست. برپایه حق خون بود که در بسیاری از کشورهای اروپایی، یهودیان فراری از ستم و تبعیض در یک سرزمین را از حق شهروندی در سرزمینی دیگر محروم می کردند. در اتریش، رومانی و پاره ای کشورهای دیگر تا پیش از جنگ جهانی دوم یک یهودی زاده که در خاک آن کشورها به دنیا آمده بود از حق شهروندی و تبعیت محروم بود اما، کسی که یکی از چهار پدر یا مادربزرگش آلمانی تبار می بود، حق شهروندی در آلمان و یا اتریش می یافت.   

سوی بیمناک تر حق خون این است که بارها و بارها در تاریخ، چنین نگاهی به هویت ملی و حق چیرگی بریک سرزمین بر پایه پیوند خونی و قومی راستین و یا ساختگی، به ستیز و خونریزی میان باوردارندگان به حق خون در مالکیت بر یک سرزمین و یا گوشه ای از یک کشور انجامیده است. تاریخ شاهد رویدادهای خونین بیشماری است که چند گروه قومی و یا تیره هایی از یک گروه قومی، بخش هایی و یا همه خاک یک سرزمین را حق خاندانی و نیاکانی خویش دانسته و برای پاسداری و یا دستیابی برآن به ستیز خونریزانه با دیگربرخاسته اند.

نمونه تازه تری از ناسیونالیسم برخاسته ازحق خون یا پیوند قومی، ناسیونالیسم اسلاوهای سِرب دریوگسلاوی پیشین است که به بهانه و یا به انگیزه پاسداری از هم خونان سِرب، جنگ های خونین بالکان را برانگیختند و در پایان سده بیستم، یکی از پلید ترین پاکسازی های نژادی را دامن زدند. آپارتاید چیره درافریقای جنوبی تا پیش از دگرگونی درآن کشور بر حق خون و پیوند های نیاکانی استوار بود. هم امروز نیز در سودان، «هم خونان» عرب تبار به پاکسازی مردم بومی افریقا در دارفور مشغولند. میلیتاریسم نژادپرستانه و جنگ افروزانه دولت ژاپن نیز براندیشه چیرگی و برتری ملت ژاپن استوار بود که یکی از نمونه های برجسته دولت برخاسته از پیوند خونی در آسیا است. هم امروز نیز در کشورما که یکی از برجسته ترین نمونه های آمیزش قومی و ایلی و همزیستی رایزنانه مردمی است که بخش هایی از آنان از هزاران فرسنگ دورتر به این دیار کوچیده اند، کسانی به نام پاسداری از هم خونان خویش برای دیگران شاخ و شانه می کشند که آشکار است که بر بستر فرهنگ و تاریخ سرزمین ما، ره به جایی نخواهد برد.۲

حق ملی برخاسته از خاک یا سرزمین و امنیت مشترک، فرایندی است که دولت های ملی فرانسه و بریتانیا بر پایه آن بنا شدند. در هر دو کشور، مردمی از پیشینه های قومی و یا اتنیک متفاوت می زیستند. پس هویت ملی برخاسته از حق خون نمی توانست جایگاهی درشگل گیری دولت- ملت های بریتانیا و فرانسه داشته باشد. زمینه های احساس هویت ملی در این دوکشور، از زمینه های احساس ملی نژادی و خونی در آلمان متفاوت بود. در بریتانیا، این احساس یگانگی ملی در دو راستا سامان یافت: فرایند حقوق سیاسی و فرایند چیرگی برجهان.

بریتانیای امروز سرزمینی است که پیشینه آن از چیرگی رومیان و مهاجرت ساکسون ها تا چیرگی وایکینگ ها، آمدن نورماندی ها و بسیاری رویدادهای دیگر را در بردارد و با این حال، پس از آغاز گفتمان برسر حقوق که در بیله حقوق یا ماگناکارتا تجلی یافت، اندیشه هویت ملی یا دولت ملی به کانون گفتمان سیاسی این سرزمین راه یافت. این نگاه نو به هویت ملی در پرتوی انقلاب صنعتی و دستاوردهای استعمار بریتانیا به شکوه رسید و ملت- دولتی را بنا نهاد که پیشینه ای قومی نداشت. زبان چیره براین دولت- ملتی که بزرگترین نیروی استعماری تاریخ به شمارمی آید، زبان ملت و یا قومی به نام انگیسیان نبود! انگلیسی زبانی است پرداخته آمیزش سلتیک، لاتین، انگلوساکسون، دانمارکی، ولش، نورمان و فرانسوی نورماندی که به زبان مشترک گفتمان ملی میان مردمی از پیشینه های گوناگون تحول یافت و در جنبش حقوق سیاسی که به بیله حقوق یا ماگنا کارتا انجامید، هویتی تازه یافت. پیشرفت های ناشی از انقلاب صنعتی و سپس میوه پرباری که از غارت مستعمرات می رسید، هم سرنوشتی تازه ای را در بریتانیا آفرید و هویت ملی نوینی را فراهم آورد. جزاین هم چاره ای نبود که زبان انگلیسی به زبان چیره و رسمی امپراتوری و ملت بریتانیا تبدیل گردد.

برجسته ترین نمونه های سازمان یافتن دولت های ملی بر پایه حق برخاک، و دوری جستن از خون یا تبارقومی یا ایلی همگون، دنیای جدید است. ازایالات متحده تا آرژانتین، کشورهای این دو قاره، برپایه حق خاک سازمان یافته اند و نه پیوندهای قومی و حق خون. درهفده کشورسرزمین های به هم پیوسته دنیای جدید زبان چیره اسپانیایی است. تنها درایالات متحده، کانادا و بلیز، زبان رسمی و چیره انگلیسی است و زبان رسمی برزیل، پرتقالی است. با این حال، هیچ یک از کشورهای اسپانیایی زبان و یا برزیل، برپایه حق خون و یا پیوند تباری و قومی با اسپانیا و یا پرتقال سامان نیافتند. راستی این است که سامان یافتن بیشتر این کشورها نیز درفرایند مبارزه با اسپانیا بود! چیرگی اسپانیایی ها بر آمریکای لاتین با آمدن سرداران اسپانیایی، هرنان کورتـز و فرانسیسکو پیزارو آغاز شد و شورش اسپانیایی تباران به رهبری خوزه دو سن مارتین و سیمون بولیوار به پیدایش کشورهای مستقل این قاره انجامید.

سرگذشت سن مارتین، نمونه برجسته ای از بی اعتباری تبار خونی در سامان یافتن کشوهای آمریکای جنوبی است. او در خانواده ای اسپانیایی در سرزمینی که اینک آرژانتین است زاده شد و در خـُرد سالگی به اسپانیا باز گشت. در آغاز سده نوزدهم از شمار افسران اسپانیایی بود که «برای پاسداری از مرزهای کشور» در برابر ناپلئون جنگید و سپس به آمریکای جنوبی باز گشت. به جنگ با سربازان کشور پیشینش برخاست و از رهبران استقلال این قاره شد. سیمون بولیوار زاده یک خانواده اشرافی اسپانیایی بود و با این حال، قهرمان جنبش استقلال بخش بزرگی از آمریکای جنوبی در جنگ با اسپانیا شد. او براین باور بود که آریستوکراسی اسپانیایی تبار سرزمین های نواستقلال، به انگیزه پیشینه خونی خویش، در جستجوی دولتی یگانه در آمریکای جنوبی خواهند بود. اما اندیشه و کوشش او در برابر منافع خاکی و اقتصادی آریستوکرات های چیره بر بخش های گوناگون این سرزمین، پایدار نماند و اشراف اسپانیایی تبار این قاره وسیع به تدریج دولت های جداگانه ای را بنا نهادند. کوشش او درایجاد کنفدراسیون آمریکای هیسپانیک (اسپانیایی تبار) میان دولت های نو بنیاد نیز ره به جایی نگشود.

هم اینک نیز در میان هفده کشوراسپانیایی زبان آمریکا، پیوندهای هماهنگ قومی و یا ملی موجود نیست. بسیاری از این کشورها نیز در پاسداری از خاک و تمامیت ارضی خویش بارها به جنگ با کشور همزبان همسایه که همه آن ها پیشینه خویش را مرهون کشورگشایان اسپانیا و پرتقال می باشند، برخاسته اند. راستی این است هویت های ملی و حق تمامیت ارضی همه کشورهای این دوقاره، بر حق خاک استواراست نه برحق و پیوند خونی و قومی. در این میان، ایالات متحده برجسته ترین نمونه سامان یافتن یک دولت ملی بر بنیادی بیگانه از پیوندهای قومی و یا حق خون است.

ایالات متحده، نخستین و یگانه دولت جهان است که در راستای پاسداری از حق «ملی» گروهی مهاجر که نه زبان واحدی داشتند و نه از مذهب مشترکی پیروی می کردند سامان یافت. ازاین هم فراتر رویم، عیاراین پیوند نو بنیاد ملی غیر خونی در کمتراز یک سده پس از پیدایش این کشور محک زده شد. یک سدو سی سال پیش، دولت نوپای ایالات متحده، نه در سودای پاسداری از حقوق سیاهان، که برای پاسداری از تمامیت ارضی کشوری که بر پایه فدرالیسم داوطلبانه بنا شده بود، به جنگ با جدایی طلبان جنوب برخاست. ایالات جنوبی اگرچه با تصمیم دولت مرکزی در لغو برده داری مخالف بودند، اما جنگ با ایشان تنها بر سربرده داری نبود. چالش پانزده ایالت جنوبی با دولت مرکزی از گفتگو برسرحقوق دولت های فدرال آغاز شد و از آن جا به گفتگو برسر حق تعیین سرنوشت و حق جداشدن از دولت نو بنیاد فدرالیستی ایالات متحده و بنای یک دولت تازه رسید. فرمان مشهور ابراهام لینکلن پس از آغاز جنگ های داخلی صادر شد و موضوع آن هم حقوق دولت مرکزی در پاسداری از تمامیت ارضی در برابر ایالات شورشگر بود!

درخواست مرکزی نخستین فرمان که در بیست و دوم سپتامبر۱۸٦۲ صادر شد این بود که هرآینه هریک از ایالات شرکت کننده در «ایالات کنفدرات آمریکا» (دولت شورشگران) تا تاریخ اول ژانویه سال آتی به ایالات متحده آمریکا باز نگردند، برده درای درآن ایاالت ملغی خواهد شد. فرمان دوم که در همان اول ژانویه صادر شد، تنها به شمارش نام ایالاتی که شامل فرمان نخستین بودند بسنده کرد. افزودنی است که این فرمان، برده داری را در ایالت های همجوارایالات شورشی (ویرجینیای غربی، مریلند، دلور، کنتاکی و میسوری) همچنان به رسمیت شناخت. با این حال، نه تنها جهان لیبرال به هوادرای از حق دولت نوپای ایالات متحده در مبارزه با جدایی طلبان جنوب برخاست، ادبیات نوپای مارکسیستی آن روزگار نیز جانب دولت مرکزی را گرفتند تا جایی که مارکس، یکسال پیش از فرمان مشهور لینکلن به درستی نوشت که حق مردم جنوب در جستجوی استقلال ملی، در برابر حق دولت فدرال ایالات متحده در پاسداری از یگانگی مرزهای دولت مدرن ناچیز و واپس مانده است. به داوری او، از آن جا که پی آمد ماندگاری دولت مدرن دربرابر استقلال طلبان جنوب، لغو برده داری خواهد بود، جنوب کمترین حقی برای استقلال ندارد!

در نیمه دوم سده نوزدهم، اندیشه بنای دولتی مدرن که فرا قومی باشد به چنان جایگاهی درمیان نوآوران عدالت خواه اروپایی رسیده بود که زیاده بر۲٩ نوشته مارکس و انگلس در دای پرس و نیویورک تریبیون از اکتبر ۱۸٦۱ تا دسامبر۱۸٦۲، بیش از شست نامه میان این دو و دیگر کوشندگان نواندیش اروپایی، گواهی براین است که الگوی دولت دلخواه ایشان، دولتی فراقومی و مدرن بود که ایالات متحده درآن هنگام، برجسته ترین نماینده این چالش به شمار می آمده است.

گفتمان برای بنای یک دولت نو درایران سده نوزدهم اگر چه به پای چالش چشمگیر و پیشرفته ایالات متحده نرسید، اما از این جهت که به رغم تاریخ ایلی و عشیره ای ایران هرگز رنگ و روی قومی و خونی به خود نگرفت و در یک گفتمان شهروندانه و مدرن جاری شد، بسی شگفت انگیز و ارجمند است. این گفتمان، بنای دولت مدرن و توضیح هویت ملی ایرانیان را از تاریخ ایلی و تبار قومی ایشان جدا ساخت. چندگانگی زبان و پیشینه قومی مردمان را به بازی نگرفت و همه آن ها را در برابر قانون همسان و برابر دانست. در کانون این کار بزرگ نیز ایرانیان آذربایجان و قفقاز می بودند. در این فضای فکری جنبش مدرنیته ایران است که تن نیمه جان ایران نفسی تازه کشید و رمق یافت. از قوم گرایی و ایل پروری برکنار ماند و دولت مدرن ایران را برپایه حق همه شهروندان بر خاکی که برآن خویشاوندانه زیسته بودند بنا کرد و نه برحق خونی برخاسته از فلان تیره آریایی و یا بهمان دسته مهاجر ازآسیای میانه.

واژه نوپای «ملت» هم که در چالش تجدد و مشروطه به فرهنگ سیاسی ایران راه یافت، مفهومی دوگانه داشت. یک سوی مفهوم «ملت» در آن چالش، بیان حقوق مردم در برابر دولت خودکامه قاجاران بود. اما سوی گسترده تراین مفهوم، بیان هویت مشترک مردمی بود برخاسته از پیشینه های ایلی و عشیره ای که اینک هویت شهروندانه خویش را در فراسوی آن پیشینه های ایلی و قومی می جستند. چنین برداشت مدرن و فراگیری از «ملت» که با مفهوم غیرقومی ملت- دولت در در دنیای جدید و بخش هایی از اروپا همخوانی شگفتی داشت، با مفهوم تنگ و محدود قومی از«ملت» که در بخش دیگری از اروپا چیره بود، نا خوانا و نا سازگار بود. پاسداری از تمامیت ارضی نیز پاسداری از حق این هویت مشترک تاریخی مدرن شده در حاکمیت بر سرزمین تاریخی غیر قومی این «ملت» است. ملتی که هویت خویش را نه از یک پیشینه قومی برگرفته از حق خون، که از یک پیشینه تاریخی و هستی مشترک همه اقوام و تیره های ایلی ناهمزبان ولی هم فرهنگ می گیرد که زبان پارسی، زبان همدلی مشترک و داوطلبانه ایشان است. دراین راستا، تمامیت ارضی نه چماق سرکوب آرمان های قومی که پاسداری از سرزمینی است که بیان هستی و دارو ندار یک کاسه شده همه شهروندان ایران است.

تمامیت ارضی حق خاک است و نه حق خون!

راستی این است که هر آینه به سیمای جغرافیایی دنیای امروز چشم بیافکنیم، درخواهیم یافت که نه فرایند سامان یافتن دویست و اندی کشور جهان امروز از مسیر یگانه ای گذشته است و نه بنای نزدیک به چهل و اندی کشور مستقل آغاز سده بیستم بر پایه نسخه ای هماهنگ بوده است. پاره ای از کشورهای جهان بر پایه یک هویت قومی و زبانی هماهنگ بنا شدند. در پاره ای دیگر ازاین کشورها، گروه های قومی که زبان و گاه تاریخ و فرهنگی جدا از قوم چیره بر فرمانروایی می داشتند، به هر دلیل، فرصت تاریخی خویش را برای بنای دولت- ملی ویژه «قوم» یا «ملت» خویش از دست دادند و بخشی از فرمانروایی و ساختار ملی بزرگ تر و نیرومند تری شدند. ولش ها و اسکاتلندی ها اگرچه دولت ملی خویش را در راه بنای دولتی بزرگ تر و نیرومند تر قربانی ساختند، اما به فراخور نیز از غنایم امپراتوری بریتانیا و مستعمرات آن بهره مند شدند و اینک نیز کسی بر «شوربختی» ایشان گریان نیست. به ویژه اینکه نخست وزیرکنونی بریتانیا خود ازاسکاتلند برخاسته است.

دولت های ملی بیشتر کشورهای امروزجهان در فرایند ستیز با استعمار و یا در راستای جنگ با دولتی نیرومند تر که خاک سرزمین قومی و تاریخی ایشان را اشغال کرده بود سامان یافته اند. بسیاری از کشورهای جهان نیز پی آمد ذات «هستی بخش» مداخله جویانه همان دولت های استعمارگراروپایی اند و نه برآمده از جنبشی در راستای هویت ها و پیوندهای قومی و خونی تاریخی. مرزهای خط مستقیم در سرتاسر افریقا، گواهی براین است. در دریای کاراییب در کنار کشورهای آمریکای مرکزی و جنوبی، سی و یک کشورمستقل، با جمعیتی کمتر از نیمی ازایران همه در دوران پس از استعمار پیدا شده اند. نوزده کشور با جمعیتی نزدیک به شش ملیون نفر، انگلیسی زبان اند. پنج کشور فرانسوی زبان جمعیتی بیش از هفت ملیون نفر دارند. بیست و یک ملیون اسپانیایی زبان در سه کشور و هفتسد هزار هلندی زبان در چهار کشور می زیند. هیچ یک از این کشورها نیز پیوند قومی با کشورهای استعماری که زبان خویش را به آن ها داده اند ندارند. هشتاد و پنج در سد ساکنان این کشورها، افریقایی تبار اند و تنها پانزده درسد آن ها اروپایی تبار.

اگر به سیمای امروزین خاورمیانه و آسیای جنوبی نیز بنگریم، هیچ پژوهشگر نیک اندیشی نمی تواند براین باور باشد که عربستان سعودی، امارات متحده عربی، قطر، کویت، عراق، اردن و پاکستان بر پایه پیوندهای تاریخی قومی و ملی بنا شده اند. کدام پیشینه قومی و یا تاریخ ملی چندین سد ساله، به امارات متحده عربی و یا عربستان سعودی هویت ملی بخشیده است؟ راستی این است که بیشتر این کشورها در پی آمد فروپاشی امپراتوری عثمانی و به یاری دولت های بریتانیا و فرانسه و برپایه پیمان سایکس- پیکو، مرزهای جغرافیایی خویش را یافتند. برنامه دولت بریتانیا در پی آمد جنگ جهانی دوم، نخست براین بود که در بخش بزرگی از سرزمین های پیشین امپراتوری عثمانی که قبایل و طوایف عرب می زیستند و بیشترشان پیوندهایی سست و ناچیز و بیشتر دشمنانه با یکدیگر می داشتند، اتحادیه ای را از دولت های عرب هم پیمان با بریتانیا به پیشوایی خاندان هاشمی قریشی شریف حسین، فرمانروای حجاز و کلید دارمکه بنا کند. برپایه همین برنامه بود که از فرزندان شریف حسین، امیرفیصل به بغداد گسیل شد و دولت عراق بناگردید و سیدعبدالله به عمان روانه شد و دولت اردن هاشمی را ساخت. اسناد اینک آشکار شده وزارت خارجه بریتانیا به روشنی گواه براین اند که در همان هنگام که بریتانیا از شریف حسین که خویشتن را خلیفه کل مسلمین خوانده بود پشتیبانی می کرد، در پشت پرده و از راه «کمیته خلافت اسلامی» هندوستان که در دست بریتانیا بود، با خاندان وهابی عبدالعزیزمشهور به ابن سعود هم پیمان شده بود و ازکوشش آنان در پایان دادن به چیرگی خانواده شریف حسین و هاشمیان بر مکه پشتیبانی می کرد. عربستان سعودی نیز دراین راستا و در پناه چیرگی خونریزانه فرزندان و نوادگان محمدبن سعود و محمدبن عبدالوهاب زاده شد.۳

درسال ١٩٩٠، پس از لشگرکشی صدام حسین به کویت، جهان دربرابر عراق و در پشتیبانی از تمامیت ارضی کشوری هم پیمان شد که پیشینه آن به کوچ عشیره آل صباح از تیره جُمیله قبیله عَنـَزَه از بیابان نجد به سرزمین کنونی کویت بازمی گردد. برپایه پیمانی میان بریتانیا و عثمانی در سال ۱٩۱۳، شیخ های آل صباح که حاکم بر بخشی ازایالت بصره بودند «خودمختاری» وابسته به بریتانیا یافتند و دهه ها پس ازآن کشوری تازه زاده شد که کویت نام گرفت.۴ پاکستان نیز نه بر بنای یک پیشینه استوار و تاریخی قومی، که از دل هند و بلوچستان انگلیس که ازایران جداشده بود زاییده شد. بنیان پیدایش آن هم جنبش «تحریک پاکستان» بر پایه دین بود و نه پیوندهای قومی. نام پاکستان نیز تا هنگامی که چودهری رحمت علی خان، دانشجوی مسلمان هندی تباردانشگاه کامبریج رشته حقوق در نوشتاری زیر نام «اکنون یا هیچگاه» و با الهام از آیه ای از قرآن (اِن الله لا یغیرُ ما بقوم حتـّی یغیر واما بانفسهم) در سال ١٩٣٣ منتشر کرد شنیده نشده بود.٥

افزون براین ها بسیارند کشورهایی که در چهارگوشه جهان که بی آنکه تاریخ و پیشینه ای استوار داشته باشند، بر پایه نیازهای سیاسی، اقتصادی و ژئوپولیتیک سامان یافته اند. با همه این ها، یکایک این کشورها به هر سودایی که سامان یافته باشند، اینک از حق حاکمیت ملی و حق پاسداری از تمامیت ارضی خویش برخوردارند که باید هم باشند. جزاین نیز شدنی نیست. برکنارازاین که دویست واندی کشورهای امروزجهان بر چه پایه بنا شده باشند، ماندگاری نظم و قانون و مناسبات شهروندانه و انسانی بر این است که حاکمیت ملی و تمامیت ارضی ایشان از سوی دیگر کشورها و ساختارهای جهانی، حقی پذیرفته شده باشد. برهمین پایه است که ایران نمی تواند اینک هرات را از افغانستان باز بخواهد و یا برای باز ستاندن دربند به داغستان لشگرکشی کند.

اما این تنها یک سوی پذیرش حق تمامیت ارضی است که به حرمت قانون و مناسبات بین المللی پیوند دارد. این سوی حق تمامیت ارضی یک اصل پذیرفته شده در حقوق بین الملل است. بنیاد این اصل نیز این است که کشورها نباید جنبش های جدایی خواهانه و یا دگرگونی در مرزهای کشورهای دیگر را دنبال کنند. اصل هفتاد و سوم چارتر سازمان ملل براین باور است که برپایه نیازهای انسانی در شرایط ویژه ای می توان برای یاری رساندن به گروهی از مردم که زندگی شان بدون دخالت ازخارج در بیم از میان رفتن است در خاک کشوری مستقل مداخله انسانی کرد. قطع نامه ۱٦۴٧ شورای منیت سازمان ملل مصوب ۲۸ آوریل ۲۰۰٦ گواهی براین دارد که دخالت در امور کشورهای دیگر تنها در صورت مشاهده نسل کشی و یا جنایاتی از این دست پذیرفتنی است.

پاسداری از تمامیت ارضی در قانون اساسی بیشتر کشورهای جهان، پذیرفته شده است. اینک چند نمونه را در اینجا می آورم: در ماده نخست قانون اساسی آلبانی امده است که «کشور آلبانی، کشوری با حاکمیت مستقل، دموکراتیک و واحد است. سرزمینش غیرقابل تقسیم و جدایی ناپذیر است». در پیشگفتار قانون اساسی جمهوری آذربایجان مصوب نوامبر۱٩٩٥ آمده که نخستین وظیفه دولت و این قانون اساسی، «پاسداری از استقلال، حاکمیت ملی و تمامیت ارضی آذربایجان است.» بند یازدهم همین قانون براین پافشاری می کند که «تمامیت ارضی آذربایجان قابل تقسیم نیست.» بند ۱۳۴همین قانون به صراحت می گوید که «جمهوری خودمختار نخجوان، بخشی از خاک غیرقابل تفکیک جمهوری آذربایجان است.» به پافشاری همین دولت، کمیسیون وزیران پارلمان اروپا در بیست و پنجم سپتامبر۲۰۰۱ در نشستی که الهام علی اف نیز در آن شرکت داشت، تصویب کرد که سرنوشت قره باغ تنها می تواند در چهارچوب پذیرش تمامیت ملی آذربایجان حل شود.

درقانون اساسی ترکیه، تا پیش از رفرم و بازنگری های دو دهه گذشته از حق تمامیت ارضی هم فراتر رفته و از ترکستان بزرگ سخن گفته می شد! در همین قانون اساسی امروزین هم، برپایه قانون، هر آن که تابع ترکیه باشد، ترک شناخته می شود و اهانت به «ماهیت ترکی کشور ترکیه» برپایه قانون، جرم است!

در پیشگفتار قانون اساسی چین می خوانیم که «چین یکی از کهن تاریخ ترین کشورهای جهان است. مردم همه ملیت های چین، مشترکا فرهنگی درخشان را آفریده اند...» در بند چهارم این قانون باپذیرش حقوق همه ملیت ها و زبان هایشان به صراحت می گوید که همه این حقوق تنها در چهارچوب یگانگی چین قابل پذیرش است. البته عیار این ادعا را هم در نگاه به رفتار چین در تبت و سپس تایوان می توان محک زد که آن گفته ها در باره «حق ملیت های تشکیل دهنده کشور چین در تعیین سرنوشت خویش» مصرف تبلیغات انقلابی دارند و با اسکناس چنین سخنانی، یک لوف نان هم نمی توان خرید! یکی از برجسته ترین نمونه های پایبندی دولت های سوسیالیستی به تمامیت ارضی خویش بر خلاف آن چه به دیگران می گفتـند، رودررویی دو کشور چین و شوروی در سال ۱٩٦٩ بر سرحوزه رودخانه مرزی این دوکشور بود.

اما سوی دیگر گفتگو بر سر حق پاسداری از تمامیت ارضی یک دولت ملی و به ویژه سرزمینی با نزدیک به سه هزار سال پیشینه همزیستی و به هم پیوستگی مردمانی از تیره و تبارهای قومی و ایلی بسیار، در این است که حق خاک فراتر از حق خون است. پیوند خونی مردمانی از یک تیره قومی، تنها ازاین جهت سودمند است که به ما می نمایاند که پیشینه قومی و خونی مان از کجاست. چنین جستجویی در یک سرزمین ایلی و درساختارهای واپس مانده از سده های گذشته شاید کاربردهایی داشته باشد. اما راستی این است که در درازای تاریخ، جستجوی پافشارانه و افتخار آمیز به پیوندهای خونی و قومی، در بیشتر موارد فاجعه آفریده است! درسرزمین هایی که از حوزه تک قومی و یا تک ایلی فراتر می روند و هستی فرهنگی و تاریخی خویش را در پیوستگی ها و آمیزش های قومی، زبانی و فرهنگی می یابند، هستی پیشین قوم وایل، به هستی مشترک همه اقوام و تیره های ایلی ساکن یک سرزمین یا «خاک» مشترک متحول می شود. پیوند خونی، میراث نیاکان هم قوم و هم خون است و پیوند خاکی یا سرزمینی، پیوند نیاکان هم فرهنگ و هم سرنوشت و اراده مشترک مردمی است که امروز بر پایه یک نیاز در این چهاردیوارخاکی که کشورش می نامیم می زیند.      

فرایند شکل گیری دولت ملی در تاریخ پانسد ساله گذشته ایران، فرایندی فراقومی و برخاسته از حق خاک و فرهنگ و هستی مشترک ساکنان این خاک بوده و نه حق خون. جدا از این که نخستین دولت سراسری ایران پس از مغولان را خاندان آذری- گیلانی صفوی به یاری شمشیر ترکمانان قزلباش بنا نهادند، پس ازآن هم قوم گرایی و یا چیرگی گروهی برپایه افتخار به پیشینه خونی در ایران زمینه ای نیافت. تنها در دوره کوتاهی به گاه برخیزی نادرقلی افشاراز دره گز خراسان، افشاران آذربایجان که از تیغ تیز او بیمناک بودند، برای برانگیختن طوایف پیشین قزلباش در برابر لشگر نادر چنین پراکندند که «نادر خراسانی است و از افشاران نیست!». این نیز راه به جایی نبرد. چندسالی پس از آن نیزهنگامی که سران و گردنکشان همه ایل ها و نمایندگان اشراف، روحانیون و خاندان های چیره سرتاسر ایران در دشت مغان گردآمدند تا بر پادشاهی نادر پیمان بندند، سخنی از تیره و تبار قومی به میان نیامد و او خودرا «پادشاه اهالی ایران» خواند. آن کار بزرگ کریمخان که بزرگ لـُرهای فیلی بود در «وکیل الراعایا» خواندن خویش، گواهی براین است که آمیزش های قومی و ایلی و پیوندهای تاریخی ایران به پایه ای بود که یگانه دولت غیر ترکمان پس از هشت سد سال چیرگی ترکمانان و مغولان بر ساختارهای فرمانروایی در ایران، خویشتن را نماینده همه «رعیت» می دانست و نه نماینده چیرگی لرها بر ایران. این نگاه غیر قومی که هویت ملی را از هم سرنوشتی در یک تاریخ و سرزمین جستجو می کرد و نه پیشینه قومی و حق خون، شکوه خویش را در اندیشه بلند آغازکنندگان جنبش مدرنیته و مشروطیت ایران جلوه گر ساخت و پس از آن هم برجای ماند.

درآغاز سده بیستم، با ناتوان شدن همزمان امپراتوری های عثمانی و روسیه تزاری، احساس هویت ملی در سرزمین هایی که در چیرگی این دو فرمانروایی بودند توانا شد. درایران که قاجاران نفس های آخر خویش را می زدند، کمترین نشانه ای از برخاستن احساس هویت قومی برخاسته از حق خون به چشم نمی خورد. آنچه درایران روی داد، گواه براین است که فرهیختگانی برخاسته از همه تیره های قومی، در اندیشه بنای یک هویت مشترک ملی بر پایه تاریخ و هستی به هم پیوسته خویش بودند و نه جداساختن خویش از یکدیگر. در آن هنگام که در قفقاز و سرزمین های پیشین عثمانی اندیشه های پان ترکیک و یا «پان آلتایی» بالا می گرفت، در میان نخبگان ایرانی از قفقاز و تبریز تا کرمانشاه و کرمان و مشهد، اندیشه بازگشت به تاریخ مشترک ایران و کوشش برای رساندن ایران به کاروان کشورهای پیشرفته در فغان و در غوغا بود.

گوهر اندیشه ناسیونالیسم ترک یا آلتایی، بنای دولت ملی ترک زبانان برپایه همبستگی های قومی و خونی بود. تاریخی ساختگی نیز سرهم بندی شد که برپایه آن همه ترک زبانان، از قوم یا به گفته ایشان از ملتی هم خون برخواسته بودند! برپایه این چنین داوری های بی پایه ای، یک قزاق و قرقیز با یک آذربایجانی و یا ترک زبان اِزمیری، هم قوم و هم خون شناخته شدند و سودای برپایی دولت های قومی ترک زبان افزایش یافت. بگذریم که نسخه این آش چنان شوربود که جز مساوات چیان باکو، کمترایرانی ترک زبانی به دام آن افتاد. ایرانیان ترک زبان، روزنامه «آذربایجان جزء لاینفک ایران» را دربرابر این اندیشه منتشرکردند. درهمان روزنامه است که سید جواد جوادزاده که سالیانی پس ازآن به پیشه وری شهرت یافت در پاسخ به مساوات چیان نوشت که «آذربایجان روح ایران است... آذربایجان دست راست ایران است...». اقبال به ناسیونالیسم ایرانی غیر قومی که پایه ای در حق خون نداشت درآن هنگام به پایه ای بود که حتی روزنامه حقیقت، ارگان حزب کمونیست ایران نوشت«اهالی ایران از ترک تا لـُر و کرد، ایرانیت را مافوق تمام احساسات می دانند... ما درایران این گونه اسارت های ملی را قایل نیستیم.... ما کار نداریم که ابتدا چگونه بوده، شاید آذربایجانی ها از جنس مغول هستند یا خراسانی ها عرب یا گیلانی ها از ملت دیگر....این ها را امروز مدرک قرار دادن دیوانگی است. ایرانیت مافوق همه اختلافات است. یک نفر آذربایجانی خودرا بهتر از یک شیرازی ایران پرست می داند...».

ایران برپایه حق هم سرنوشتی و هم زیستی دریک سرزمین مشترک و یا «خاک» بناشد و نه حق خون. در پاگیری دولت مدرن ایران نیز سخنی از چیرگی قومی گروهی بر گروهی دیگر درمیان نبود. در دوره ای کوتاه از تاریخ سد ساله گذشته ایران، کسانی براین گمان شدند که گویا سدها گویش و زبانی که در سرتاسر ایران در درازای تاریخ روان بوده و هست، آن «هویت ایرانی» را که به گمان ایشان تنها با زبان پارسی ماندگاراست، سست خواهد کرد و سرانجام شالوده یگانگی ایران را از هم خواهد گسست. درنیافتند که این ماندگاری این شالوده برهمان چندگانگی آزادانه بیش از یک هزار گویش و زبانی است که از سپیده دم تاریخ این سرزمین در میان مردم ساکن فلات ایرات و سرزمین های پیوسته به آن روان بوده و تا به امروز نیز روان است.

درنیافتند که زبان پارسی امروزین ما زبان داوطلبانه مشترک فرهنگی، سیاسی و اداری مردمی است برخاسته از بیش از یک هزار و دویست تیره ایلی از اقوامی بسیار و با زبان هایی مادری گونه گون. ماندگاری آن نه نیازمند قانون است و نه شایسته زور گزمگان و داروغگان دولتی. بگذریم که آن کوشش های ابلهانه زودگذر بود و بی سود. چنین کوشش هایی از حوزه محدودیت های زبانی فراتر نرفت. چگونه می توان باور کرد که در کشوری که بسیاری از بلندپایه ترین نخبگان سیاسی، اقتصادی و فرهنگی اش از آذربایجان، کردستان، خراسان، گیلان سرزمین های بیرون از مرکز برخاسته بودند و سخن گفتن بیشترشان به پارسی با لهجه بومی خویش بود و در سرزممینی که در ساختار نیروی نظامی اش، همه بلند پایگان، پیشینه آذربایجانی، کرد و ترکمان می داشتند، ستم ملی رواج داشته است. چگونه می توان پذیرفت که انگیزه کوشش برای پایان دادن به جنب و جوش های محلی، چه آن ها که مضمونی ترقی خواهانه داشتند و چه آن ها که طغیان یک سرکرده ایلی بودند، به انگیزه سرکوب درخواست و حقوق اقوام از سوی دولت نوپای پهلوی بوده است. در این راستا، جنبش کوچک خان که هرگز هویتی قومی نداشت و قیام پسیان و خیابانی ناسیونالیست ایران گرا و سرکشی نایب حسین کاشی به همان شدتی سرکوب شد که نافرمانی خزعل، شورش اسماعیل آقا سیمکو و نافرمانی دوست محمد خان بلوچ.

به رغم آن رفتار های پراکنده و گذارا که در بخش های آتی این نوشتار به آن ها خواهم پرداخت، ساختارهای دولتی و غیر دولتی ایران در درازای یک سد سال گذشته و تا به امروز نیز فراقومی بوده و هست و این یکی از ارزش های ماندگار فرهنگ و تاریخ ما است. در ساختارها و مناسبات اجتماعی بیرون از حوزه دولت، بافت فراقومی سرزمین ما بسی آشکارتر و تواناتراست. ما در کمتر دوره ای از تاریخ و به ویژه در تاریخ مدرن ایران با فرهنگ تبعیض و یا برتری جویی برخاسته از پیشینه قومی و زبانی در میان مردم روبرو بوده ایم. ساختارهای خانوادگی جامعه ما نیز گواه براین است که با گسترش شهر نشینی و مهاجرت میان شهرنشینان در سده گذشته، واحد خانواده در میان بیشتر مردم شهرنشین ترکیب تک قومی و یا تک ایل تباری خویش را از دست داده است. کوچ ناخواسته ملیون ها ایرانی به خارج از ایران در سه دهه گذشته و آمد و رفت ماندگار میان ایرانیان و مردم کشورهای همجوار، اروپا و ایالات متحده، چهره خانواده ایرانی را که پیشتر فراقومی می بوده، اینک فرا ملی کرده و ازآمیزش بسیاری ازایرانی تباران با پیشینه های قومی گوناگون با شهروندان کشورهای دیگر، نسلی پدیدار شده که به گفته مولانا: «گفتم زکجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان/ نیمیم ز ترکستان، نیمیم ز فرغانه. نیمیم ز آب و گل، نیمیم زجان و دل / نیمیم لب دریا، نیمی همه دردانه»!

با چنین پیشینه ای، اینک به بهانه وجود نابرابری ها، به نقد یگانگی داوطلبانه ساکنان ایرانزمین نشستن و فراموش کردن این که درکنار یکدیگر ماندن این مردم نه بر پایه حق خون که بر پایه حق خاک و فرهنگ و تاریخ و هستی مشترکی که ازاین زندگی در«خاکی» مشترک برخاسته، استوار است؛ و در این راستا به تمامیت ارضی ایران تاختن و پاسداری از آن را چماق سرکوب حقوق فرهنگی و قومی خواندن، به راستی کژ راهه ای است که زاینده رود سیاست ایران را به تالاب گاو خونی می برد.   

ایران کشوری است که پلورایسم فرهنگی و زبانی و قومی آن از شگفتی های تاریخ است. شگفت آور تر این که گستره فرهنگی این هستی مشترک ما، از تنگنای جغرافیایی امروزیـن ما نیز چندین بار پهناور تر است. کشوری است که در سیاه ترین دوران ها زندگی تاریخ کهنسالش، شیرازه هستی اش که به سان قالی هایش به دست توانای فرزندان سنندجی، رشتی، اصفهانی، تبریزی، سراوانی، مشهدی و شیرازی بافته شده، از هم ندریده است. اینک، در روزگار گلوبالیسم و ستایش از پلورالیسم فرهنگی و سیاسی، به نام رفع نابرابری به جان این هستی مشترک افتادن و تمامیت ارضی ایران را در برابر «حقوق قومی» و «حق ملت های ستمدیده» قرار دادن، تیشه زدن به ریشه هستی همان مردمی است که از نابرابری و تبعیض در رنجند. کوشش در بازبینی تاریخ سده گذشته به بهانه بازشناسی «هویت های ملی سرکوب شده» و آن هم در پناه پشتیبانی «دلسوزانه» نو محافظه کاران و حاتم بخشی های بی دریغشان، پی آمدی جز این ندارد که مردم ایران را که پیوند های پیچیده و ماندگار با یکدیگر دارند، از راه پیوندهای خونی و قومی از یکدیگر جدا سازیم و تاریخ را به دو سده پیش بازگردانیم و در راهی گام نهیم که خرده حساب های نیاکان را اینک از نوادگانشان می ستانند!

ایران سرزمین آمیزش قومی و فرهنگی است. پاسداری از تمامیت ارضی ایران، پاسداری از حق خاک و حق زیر خاک آذربایجانی، تهرانی، بلوچ، ترکمن، گیلانی، تبری، اهوازی و تهرانی و سد ها تیره و تبارقومی و ایلی ساکن ایران است. در این راستا، چالش مشترک این مردم با دولت ها و فرمانروایی هایی است نه نماینده یک گروه قومی اند و نه نماینده توده مردم. کسانی که می کوشند این چالش را از گفتمان برای انتـقال اداره جامعه از دست یک اقلیت تبعیض گرا به یک حاکمیت ملی برگزیده اکثریت مردم بر بنای ارزش های اعلامیه جهانی حقوق بشر، به گفتمان قومی و حق خون تبدیل کنند، آگاهانه و نا آگاهانه آب به آسیاب همان تبعیض گرایان و دشمنان ازادی می ریزند.

گفتم که رفیقی کن بامن، که منت خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بی دل و دستارم، در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نه؟

ادامه دارد
M_Amini@Cox.Net

۱. دوست گرانمایه و ارجمندم بابک امیرخسروی در یادداشتی خصوصی به این کمترین یادآورشدند که گزینش واژه «حق» در آن جا که من به «حق اداره سیاسی امور شهرها و استان های ایران از سوی ساکنان آن دیار» پرداخته ام، نادرست است چرا که به داوری ایشان، گزینش چگونگی اداره یک کشور در راستای فدرالیسم، خودمختاری و یا انجمن های ایالتی و ولایتی که در قانون اساسی و مصوبه های مجلس اول مشروطه آمده، یک چالش یا ابتکاراست و نمی باید با حق شهروندی برابر شود. خرده گیری ایشان درست است. من نمی باید واژه حق را در این باره به کار می گرفتم. راهکارها و ساختارهایی که در اداره امور یک کشور می تواند به کار گرفته شود، یک ابتکار یا گزینش است. مراد من در آن نوشته این بود و باور من این است که اداره امور داخلی شهرها و استان های ایران، حق شهروندانه و نه قومی ساکنان آن شهرها و استان ها است و در چارچوب یک ایران واحد و دموکراتیک، مردم اند که مدیران ساختارهای اداری ملی و محلی را برمی گزینند. از تیزبینی ایشان سپاسگزارم.
۲. تازه ترین نمونه چنین ستیز برانگیزی های برخاسته از قوم گرایی، هشدار گروهی به نام «کمیته مردمی دفاع از غرب آذربایجان» به روزنامه هاوار و متهم کردن آن به هواداری از «گروهک های تروریستی کرد» است. آشکار است که کسانی در سودای برانگیختن مردم کرد و آذری در برابر یکدیگر اند.   
۳. برای آگاهی بیشتر بنگرید به صادق سجدی: آل سعود، مقاله ۴۲٥، جلد دوم دائره المعارف بزرگ اسلامی و تاریخ معاصر کشورهای عربی، فرهنگستان علوم شوروی، برگردان محمدحسین شهری، تهران۱۳٦۱ خورشیدی.
۴. برای آگاهی بیشتر بنگرید به مصطفی ابوحاکمه: تاریخ الکویت الحدیت، کویت ١٩۸۴؛ عبدالعزیز رشید: تاریخ الکویت، بیروت ١٩٧۸؛ تاریخ معاصر کشورهای عربی، تاریخ معاصر کشورهای عربی، فرهنگستان علوم شوروی، ترجمه محمد حسین شهری، تهران ۱۳٦۱ خورشیدی.
٥. رحمت علی، نام پاکستان را که سرزمین «پاک» های مسلمان در برابر هندویان ناپاک است از کنار نهادن حرف نخست نام های پنجاب، افغانستان، کشمیر و سند و افزودن «تان» از نام بلوچستان سرهم بندی کرد.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست