یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

قضیه‌ی فیثاغورث
یا چرا ایمانم را از دست دادم


ب. بی نیاز (داریوش)


• از خودم پرسیدم، یعنی واقعاً روح فیثاغورث در محمد حلول کرده است. نشئگی‌ از سرم پرید. ضربه دوم را پس از سالیان دراز از فیثاغورث خوردم. یک سال به خاطر آقا در دبیرستان مردود شدم، حالا هم که می‌شنوم از قالب محمد، استفاده کرده بهتر است بگویم سوءاستفاده کرده و خودش را به ما مسلمانان، فیثاغورثیان، نمی‌دانم چه بگویم، تحمیل کرده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۷ آذر ۱٣٨۶ -  ٨ دسامبر ۲۰۰۷


در طی سالیان درازی که در آلمان زندگی می‌کنم به دلیل نوع کار و زندگی‌ام مجبور شده‌ام با این ملت زیاده از حد جدی، بیش از آن چه که لازم است مصاحبت و مراوده داشته باشم. به مرور زمان من و چند دوست دیگر آلمانی یک محفل خودمانی بوجود آوردیم. ما هر دو هفته یک بار در یکی از کافه‌ها، دور هم جمع می‌شدیم و از در و دیوار حرف می‌زدیم. محفل ما در واقع یک نوع محفل غیبت در امور اجتماعی بود. درباره‌ی سیاست‌مداران، هنرپیشه‌ها، خوانندگان و کلاً آدم‌هایی که به طور متناوب یا روی صفحه‌ی تلویزیون ظاهر می‌شوند یا روی صفحات روزنامه‌ها. ما از این طریق به اصطلاح یک نوع تبادل فرهنگی می‌کردیم. این گفت‌وگوها علی‌رغم ظاهر غیرجدی‌‌شان، همیشه از یک نوع جدیتی برخوردار بودند. به تدریج این نوع غیبت فرهنگی برای من جذبه‌اش را از دست داد. چون خیلی یک طرفه بود. احساس می‌کردم که در یک گوشه افتاده‌ام و بقیه مشغول آموزش دادن من هستند. زیرا همه‌ی اعضای هفت نفری این محفل، به جز من، به طور مرتب حداقل یک روزنامه می‌خواندند. باید یک کار می‌کردم. به خودم گفتم باید انقلاب کنم. این که نشد غیبت.
یک روز که هاینریش به دلیل کار یا بیماری در محفل حاضر نشد، به خودم گفتم، این بهترین وقت انقلاب است. از بقیه حال هاینریش را پرسیدم و بدون این که به جواب‌ها گوش بدهم، گفتم: «لودیا، مگر با هاینریش حرفت شده؟»
با این که لودیا در ابتدا به دام سوآل من نیفتاد، ولی با مهارت یک کارشناس ارشد در امور غیبت، او و بقیه را در جاده‌ی دلخواهم هدایت کردم. متوجه شدم که مزه‌ی غیبت نوع ایرانی به دهان دوستان عزیزم بد نیامد. بالاخره آن شب جسد هاینریش را روی میز آوردم و به دست هر کس یک تیغ جراحی سپردم و خود من هم به عنوان جراح ارشد، شروع به تشریح روح بی‌خبر هاینریش کردیم. کلی خندیدیم. سر آخر، پس از جراحی، جسد را دوخت و دوز کردیم که برای دفعه بعد، به کار آید. بالاخره موفق شدم که غیبت‌های اجتماعی را به غیبت‌های شخصی تکامل بدهم. همه اعضای محفل پس از مدتی به قانون ننوشته پی بردند: هر کس غایب باشد، جسدش روی میز می‌رود. احساس خوبی داشتم. ورق برگشته بود و حالا این من بودم که اعضای محفل را با فرهنگ خودم تغذیه می‌کردم. یک بار که حال همه حسابی خوب بود و همه‌مان غرق در نشئگی غیبت درباره‌ی یوحانس بودیم، گفتم: «بچه‌ها، ما ایرانیان می‌گوییم غیبت دل را جلا می‌دهد» (Klatsch poliert die Seele) اتفاقاً همه با خنده و اشاره حرف من را تصدیق کردند. این تأئیدیه عمومی روح تازه‌ای در کالبدم دمید.
یوحانس جزو کسانی بود که اکثر اوقات در محفل حضور نداشت. خب، تقصیر خودش بود. یا مریض بود، یا عاشق بود و یا با دوست دخترش دعوایش شده بود، همیشه یک دلیل داشت. به همین دلیل ما هم همیشه در فقدان او یک دلیل برای تشریح او داشتیم. همین باعث شد که یوحانس از من و «جنبش فرهنگی‌ام» خیلی شاکی باشد. یک روز که بر حسب اتفاق همه حاضر بودند، یوحانس بدون مقدمه و با لحن کینه‌توزانه‌ای از من پرسید: «قضیه‌ی فیثاغورث را می‌شناسی؟»
معلوم بود که می‌شناختم، اتفاقاً خیلی خوب هم می‌شناختم. چون به خاطر همین مردک فیثاغورث مجبور شدم که یک سالِ دبیرستان را تکرار کنم.
گفتم: «آره، مردکه یک چیزهایی راجع به هندسه گفته بود.»
یوحانس با همان لحن خصمانه گفت: « منظورم قضیه‌ی محمدتون است.»
خون خونم را می‌خورد. درست است که به اسلام ارادت خاصی ندارم ولی به نظرم یوحانس خیلی پایش را از گلیمش درازتر کرده بود. همه‌ی نگاه‌ها به سوی یوحانس میخ‌کوب شده بودند. تو دلم گفتم، ببین عنتر چه طور می‌خواهد از من انتقام بگیرد. بدون این که نشان دهم که چقدر از او عصبانی و خشمگین هستم، گفتم: «واقعاً خجالت نمی‌کشی که یک هم‌چون حرفی می‌زنی؟ محمد چه ربطی به فیثاغورث دارد؟»
یوحانس در یک خانواده‌ی کاتولیک سنتی و کلاسیک بزرگ شده است و دائی‌اش جزو دویست کاردینال واتیکان می‌باشد. در واقع اعضای محفل تمام اطلاعات انجیلی خود را مدیون او هستند. در حقیقت، او بچه‌ی کلیسا است، منظورم کلیسای تاریخی است.
یوحانس گفت: «معلومه که کسی از قضیه‌ی فیثاغورث چیزی نمی‌داند.»
او یک باره کیفش را که زیر میز بود برداشت و آن را روی میز گذاشت و چند کتاب، یک دفتر و یک قلم از آن بیرون کشید. توی دلم گفتم، یا ابوالفضل! مثل این که خیلی به رگِ غیرت آلمانی‌اش برخورده. وقتی دیدم قضیه فیثاغورث خیلی جدی شده و حالا حالاها تمام شدنی نیست، به خودم گفتم قبل از این که وارد این «بحث علمی» یوحانس آقا بشویم، بهتر است یک عدد «سیگاری» نوش‌جان کنم. رو به توماس کردم و سوآل کردم: «چیزی همراه داری؟» توماس جواب مثبت داد، بعد او به بچه‌ها نگاه کرد، که ببیند کسی دوست دارد چند پک «سیگاری» بزند. لودیا، توماس و من رفتیم بیرون از کافه و خودمان را برای «قضیه فیثاغورث» آماده کردیم. سه نفرمان شاد و سرحال دوباره به جمع پیوستیم.
به یوحانس گفتم: «از دست دادی، جنس‌اش خیلی خوب بود.»
او با اخم گفت: «دفعه بعد.»
این یوحانس از همان آلمانی‌هاست که وقتی به یک چیز بند می‌کنند، ول کن معامله نیستند. آقا هر چیز که درباره‌ی فیثاغورث و محمد بود مورد مطالعه قرار داده بود. وقتی می‌گویم هر چیز، واقعاً شوخی نمی‌کنم. حس انتقامجوئی یوحانس نسبت به من آن چنان شدید شده بود که می‌خواست نه تنها خودم را به عنوان یک شخص بلکه تمام تاریخم را زیر علامت سوآل ببرد. او رو به من کرد و پرسید: «می‌دانی فیثاغورث کی متولد شد؟»
من از کجا بدانم که فیثاغورث کی متولد شده است. تازه اگر می‌دانستم چه تأثیری در زندگی من داشت. گفتم: «نه.» سپس پرسید: «می‌دانی محمد کی متولد شده است؟» جواب دادم: «دقیقاً نه.»
گفت: « فیثاغورث در ۵۷۰ قبل از میلاد متولد شده است و محمد در ۵۷۰ بعد از میلاد.» زدم زیر خنده. گفتم: «خب، که چی؟ از این تجانس‌ها خیلی در تاریخ وجود دارند.»
یوحانس که متوجه شد من هیچ اطلاعی از فیثاغورث ندارم، توضیحات خود را آغاز کرد. برای این که خواننده‌ی محترم دچار کسالت و خستگی نشود، مجبورم فقط به آن بخش از اطلاعات تاریخی یوحانس تکیه کنم که برای ما ممکن است (می‌گویم ممکن است) کمی جالب باشد.
«فیثاغورث در سال ۵۷۰ قبل از میلاد در یک جزیره به نام ساموس در چهل کیلومتری میلت به جهانیان هدیه شد. پدرش او را نزد فرکیدس بزرگ فرستاد تا در امور «معجزه‌گری» تعلیم ببیند. فیثاغورث بعد از مرگ معلمش، برای این که به قول یونانی‌ها مته‌متا یعنی دانش خود را کامل کند به مصر رفت. در مصر البته آقا را زیاد جدی نگرفتند و او مجبور شد که سبیل روحانیون مصری را با رشوه چرب کند، تا بتواند یک دوره‌ی کارآموزی نزد آنان به دست بیاورد. جوینده، یابنده است. فیثاغورث سرانجام موفق شد یک دوره‌ی کارآموزی در مصر کسب کند. او ظاهراً بعد از مصر، نزد کلدانیان، نجوم را فرا گرفت و نزد فنیقی‌ها هندسه و علم جادو را. حتا ادعا می‌کرد که با زرتشت ملاقات کرده است (؟). طبق گفته‌هایش، فیثاغورث در عالم غیب با انسا‌نهای بسیاری که در گذشته می‌زیستند، ملاقات کرده بود. به هر صورت، او پس از سفرهای دور و دراز به وطنش که جزیره‌ی ساموس باشد، بازگشت و فرمانروای آن جا، پولیکراتس، او را به عنوان معلم سرخانه‌ی پسرش استخدام کرد. این پولیکراتس آدم بسیار جنگ‌دوست و هرزه‌ای بود. بزرگ‌ترین تفریحش حمله کردن به کشتی‌های مردم بود. البته پزشکانش می‌گفتند که پولیکراتس به خاطر بیماری کسالت‌اش اقدام به جنگ کرده و این جنگ‌ها برای او خصلت درمانی ضد کسالت داشته تا رسیدن به مال و منال. تفریح بزرگ پولیکراتس بعد از هر جنگ – که البته باز خصلت روان درمانی داشت- این بود که یک عده دختر و پسر ناز و خوشگلِ کم و سن و سال را دور خودش جمع کرده و حال بکند. فیثاغورث که آدم خیلی اخلاقی بوده، اصلاً از این قرتی‌بازی‌ها خوشش نمی‌آمده و البته جرأت اعتراض هم نداشته. چون پولیکراتس نه تنها بی‌ترتیب بوده بلکه خیلی هم خشن بود. به همین دلیل فیثاغورث در سن چهل سالگی – در این جا یوحانس رو به من کرد و گفت: « خوب توجه کن، سن چهل سالگی!» من که چیزی نفهمیده بودم، و او هم فهمید که من نفهمیدم، ادامه داد: «در چهل سالگی محمد به پیامبری مبعوث شد.» - به کروتون یکی از شهرهای ساحلی ایتالیا هجرت کرد. در آن جا شورای شهر از فیثاغورث خواهش کرد که مسئولیت تربیت پسران سران شهر را به عهده بگیرد. معلم ما، که فیثاغورث باشد، مدرسه خود را با سیصد شاگرد تأسیس کرد. او اولین کاری که کرد یک رشته قوانین، برای بچه‌ها نوشت. چون خود فیثاغورث از لوبیا خیلی بدش می‌آمد، در واقع نسبت به لوبیا حساسیت داشت، خوردن لوبیا را ممنوع کرد. یعنی شاگردانش اجازه نداشتند که لوبیا یا غذایی که لوبیا در آن باشد، بخورند. در مدرسه هر روز صبح، فقط ببینید آقا چه حوصله‌ای داشت، بله در مدرسه هر صبح باید شاگرانش به این سوآلاتِ آقا پاسخ می‌دادند: ۱- دیروز چه کار بدی کردم، ۲- دیروز چه کار خوبی کردم و ٣ – دیروز از انجام چه کار نیکی غافل شدم. بگذریم، فیثاغورث خیلی معروف شد. مردم از چهارگوشه جهان برای دیدن او به کروتون می‌آمدند. البته کسی اجازه نداشت روی مبارک آقا را ببیند. او پشت پرده‌ای می‌نشست و بقیه به حرف‌هایش گوش می‌دادند. فقط یک عده برگزیده اجازه داشتند چهره‌ی روحانی آقا را ببینند. این جریان آنقدر شدید شد که فیثاغورث به یک مافوق بشر تبدیل گردید. شایع شده بود که کونش از طلاست و هر روز صبح عقاب سفیدی برای پابوسی آقا از آسمان به زمین می‌آید. حتا آدم‌هایی بودند که به ارواح مردگان خود قسم می‌خوردند که آقا در یک آن هم در شهر کروتون حضور داشت هم در شهر متاپونت. جریان طوری شد که حتا مردم اجازه نداشتند نام او را بر زبان بیاورند. فقط می‌گفتند: «او خودش» گفته، «آن مرد»، ولی کسی جرأت نداشت، حتا نام او را از دهان مسواک نزده‌اش به زبان بیاورد. فیثاغورث انسان‌ها را به دو دسته تقسیم کرد: دسته اول که خیلی خیلی کوچک بود، شاید خودش تنها عضو آن بود، حق داشت مته‌متا – که امروز به آن ریاضیات می‌گوییم – یعنی «دانش» کسب کند و دسته دیگر یعنی بقیه مردم که آکوس‌ماتیکر یعنی شنونده بودند. این روحانی برای این که کسی به «دانش» اش پی نبرد، دست به اختراع یک زبان جدید زد که از سمبل‌ها و رموز اعدادی تشکیل شده بود. در ضمن فیثاغورث معتقد بود که روحش همواره در حال گردش است و او تاکنون در قالب بسیاری از انسان‌ها، گیاهان و حیوانات سیر و سیاحت کرده است و در آینده نیز روحش در قالب انسان‌های دیگر حلول خواهد کرد.
من که حوصله‌ام سر رفته بود، گفتم: «یوحانس عزیز، لطفاً یک کم کوتاهش کن! اگر همین طور پیش بروی مجبوریم برویم یک کافه دیگر، چون این جا ساعت دوازده بسته می‌شه.» البته یوحانس آن چنان غرق گزارش خود بود که توجهی به حرف من نکرد. بقیه سراپا گوش بودند. او ادامه داد:
«مردم کروتون که افکار دموکراتیک داشتند، زیاد از پیغبربازی فیثاغورث راضی نبودند. می‌دیدند که آقا برای خودش یک فرقه درست کرده که به هیچ صراطی مستقیم نیست و با قوانین خشک و دگماتیک‌اش تیشه به ریشه‌ی سنت دموکراتیک شهر می‌زند. به هر صورت کار به آن جا کشید که یک گروه از مردم گفتند، نه این جور نمی‌شود، ما هر چه به آقا می‌گوییم دست از این پیغبربازی بردار، توی کتش نمی‌رود. به همین دلیل افرادِ گروه به خود گفتند گور پدر هر چه دموکراسی و دیالوگ است و به مدرسه‌ی آقا حمله کردند و آن را به آتش کشاندند. دانشجویانِ مدرسه که از خود آقا هم متعصب‌تر بودند، دست به مقاومت زدند و تعداد زیادی از آن‌ها کشته شدند، ولی خود آقا جان سالم به در برد. حمله‌کنندگان او را دنبال کردند. طنز سرنوشت این گونه می‌خواست که آقا برای مخفی کردن خود به مزرعه لوبیا پناه ببرد. او که به لوبیا حساسیت داشت، دچار تنگ نفس می‌شود و همین طور که آخرین نفس‌های خود را می‌کشید، یک لوح از جیب خود در آورد، دستش را دراز کرد، لوح را تقدیم تعقیب‌کنندگان کرد و گفت: «دوباره خواهم آمد.» ملت تعقیب کننده لوح را نگاه کردند و فقط معادله غیرمعقولانه و همه‌کس‌نافهم زیر را مشاهده کردند:
۰=۱٨* + ۱۰

این ملت تعقیب‌کننده که از نظر فیثاغورث به گروه شنوندگان تعلق داشت، طبعاً نمی‌توانستند بفهمند که جریان چیست. لوح را به شورای شهر بردند و به آن جا تحویل دادند. »

هاینریش و سوفیا که یکی از سرگرمی‌‌هایشان فلسفه خواندن بود، با اعتراض به یوحانس نگاه کردند. سوفیا گفت: «خیلی نسبت به فیثاغورث بی‌انصافی می‌کنی. او جزو فیلسوفانی است که تفکر انتزاعی را وارد فلسفه کرد.» کلمه انتزاعی که از دهن سوفیا در آمد، خون یوحانس هم به جوش آمد. یوحانس نگاهی به توماس انداخت و پرسید: «هنوز چیزی برای کشیدن داری؟» توماس که از این نظر خودکفا بود و در خانه‌اش یک باغچه‌ی کوچک ماریجوانا داشت، به علامت تأئید سرش را تکان داد. این دفعه چهار نفری رفتیم بیرون از کافه و «سیگاری» را کشیدیم. به یوحانس گفتم، «حالا چرا این قدر جدی شدی، رفیق؟»، او پاسخ داد: « اگر تو هم دائی‌ات کاردینال بود، در این مسائل جدی می‌شدی.» بعد از کشیدن سیگاری وارد کافه شدیم و همگی آبجو سفارش دادیم. یوحانس ادامه داد:
«سوفیای عزیز، اعداد در زمان فیثاغورث از یک شروع می‌شدند و عدد یک هم یک نقطه محسوب می‌شد و انتزاعی هم نبود. اعداد دارای حجم بودند، عدد یک مثل اتم بود. عدد دو مثل یک خط، سه مثل سطح و چهار مثل سه بعدی. عدد صفر هم نمی‌شناختند. ولی بگذریم. برویم سراغ داستان خودمان. بعدها وقتی مسیحیت اروپا را تسخیر کرد، این لوح به دست کشیشان افتاد. کشیشان دانش‌آموخته سعی کردند که این رمز بزرگ را بگشایند. تا این که در اواخر قرن دهم میلادی یک جوجه کشیش توانست قضیه‌ی فیثاغورث را کشف رمز کند و بدون این که راجع به آن با کسی حرف بزند توانست سرانجام به حضور پاپ برسد و جریان را شخصاً با او در میان بگذارد. حل قضیه در واقع خیلی ساده بود. اعداد ۱ تا چهار برای فیثاغورثِ مافوق‌بشر، جزو اعداد مقدس بودند ولی از همه مقدس‌تر جمع آن‌ها بود، یعنی عدد ده. زیرا مجموع ۱+۲+٣+۴ ده می‌باشد. تا این جا را، همه می‌دانستند ولی عدد ۱٨ و ستاره بغل آن را کسی نمی‌فهمید. به اعداد پائین خوب توجه کنید:


۱٣ ٣ ۲ ۱۶
٨ ۱۰ ۱۱ ۵
۱۲ ۶ ۷ ۹
۱ ۱۵ ۱۴ ۴

تنظیم اعداد فوق از دست‌آوردهای آقا می‌باشد. شما هر طور که جمع بزنید، چه افقی، چه عمودی یا مورب، نتیجه ٣۴ می‌شود. حتا چهار عدد گوشه‌‌ها را که با هم جمع کنیم، باز هم ٣۴ حاصل می‌شود. »
یوحانس با حالتی پیروزمندانه رو به من کرد، پرسید: «قضیه‌ی فیثاغورث حل شد؟»
فکر می‌کنم اگر «سیگاری» نزده بودم، حسابی حالش را می‌گرفتم. ولی با خود گفتم، بی‌خیال، این هم این جوری حال می‌کنه. جواب دادم: «راستشو بخواهی نفهمیدم.»
«ستاره بغل عدد ۱٨ علامت ضرب است. یعنی ۱٨ را ضربدر ٣۴ می‌کنیم به علاوه عدد مقدس ۱۰. چند می‌شود؟ ۶۲۲ . متوجه شدید؟ این عدد هیچ چیزی را برایتان تداعی نمی‌کند؟ بر پایه‌ی تقویم میلادی، این سالِ هجرت پیامبر اسلام، محمداست! ۰=۱٨* + ۱۰ . یعنی تاریخ جدید! ساعت صفر برابر است با ۶۲۲ میلادی.»
سکوت! از خودم پرسیدم، یعنی واقعاً روح فیثاغورث در محمد حلول کرده است. نشئگی‌ از سرم پرید. ضربه دوم را پس از سالیان دراز از فیثاغورث خوردم. یک سال به خاطر آقا در دبیرستان مردود شدم، حالا هم که می‌شنوم از قالب محمد، استفاده کرده بهتر است بگویم سوءاستفاده کرده و خودش را به ما مسلمانان، فیثاغورثیان، نمی‌دانم چه بگویم، تحمیل کرده است. کلی طول کشید تا به محمد عادت کردیم، خوب یا بد، او دیگر به ما تعلق دارد، یا ما به او تعلق داریم، فرقی نمی‌کند، حالا این مردک یوحانس آمده، ثابت کرده که محمد، همان فیثاغورث است. حالا می‌فهمم که چرا فیثاغورث در سال ۵۷۰ قبل از میلاد متولد شده و در چهل سالگی به کروتون هجرت نموده و خود را به پیامبری مبعوث کرده است. آدم نمی‌داند در این دنیا به چه چیز باور داشته باشد. یک لیوان بزرگ آبجو سفارش دادم و دو تا تکیلا. هنوز گارسن آن‌ها را روی میز نگذاشته بود که در هوا آن‌ها را به حلقم ریختم و دوباره سفارشم را تکرار کردم. همه متوجه پریشانی‌ام شده بودند.
اشتفان که تا آن لحظه تقریباً حرفی نزده بود، پرسید: «حالا چرا کلیسا تا کنون این سند را علنی نکرده است؟ چون اگر آدم خوب به جریان نگاه کند، طبق این فرمول ریاضی، مسیحیت به طور غیر مستقیم، به اثبات می‌رسد. چون ۶۲۲ باید بعد از یک تاریخ معینی باشد.»
یوحانس جواب داد، «در ظاهر حرفت درست است. ولی اگر کلیسا قبول می‌کرد که روح فیثاغورث این قدر حلول‌گر است، مجبور می‌شد او را به عنوان پیامبر بپذیرد. ولی اجازه بدهید که ماجرا ادامه دهم....
«باری، پاپ اعظم «قضیه‌ی فیثاغورث» را مهر و موم کرد و آن را در «گاوصندوق فراموشی» واتیکان که مثل خیابان یک طرفه است، مخفی کرد و فرمان داد که دیگر هیچ کس اجازه ندارد حتا راجع به آن فکر کند. البته کلیسا از همین زمان هم جنگ‌های صلیبی خود را علیه فیثاغورثیان آغاز کرد. بعدها در عصر رنسانس دوباره فیثاغورث هواداران و طرفداران بسیاری پیدا کرد. در این دوره یک عده رمّالِ دانشمند، اعداد مرموز و فرمول‌های فیثاغورث را مثل دعا روی کاغذ می‌نوشتند و آن‌ها را به عنوان نسخه‌های درمانی علیه طاعون، وبا و بیماری‌های مقاربتی به خلق‌الله می‌فروختند. خب، حالا تصورش را بکنید که کلیسا این راز را که محمد همان فیثاغورث است، علنی کرده بود، می‌دانید نتیجه چه می‌شد؟ یعنی عصر رنسانس تبدیل می‌شد به تغییر دین اروپائیان از مسیحیت به اسلام. اتفاقاً کلیسا کار خیلی خوبی کرد که قضیه فیثاغورث را لو نداد.»
سردرد شدیدی گرفته بودم. نمی‌دانستم گناه حال خرابم را به گردن کی و چی بیندازم: محمد، فیثاغورث، یوحانس، الکل، علف یا جنش فرهنگی‌ام. آن چنان افسرده بودم که یوحانس دلش به حالم سوخت و موقع خداحافظی دستش را با حرکتی تسکین‌دهنده روی سرم کشید و گفت: «حقیقت در مرکز است.» نگاه غمگینانه‌ای به چهره‌اش انداختم، به یاد سال‌های ۵۷۰ قبل و بعد از ساعتِ صفر میلادی افتادم و داشتم یوحانس را در ذهن خود برای فرصت‌طلبی‌اش مواخذه می‌کردم که ادامه داد: «به کیهان بیندیش».


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست