سیاسی دیدگاه ادبیات جهان - مقالات و خبرها بخش خبر آرشیو  
   

نامه ای به آقای کاظم دارابی


هادی صوفی زاده


• در محلی که شما قتل را انجام دادی لوح یادبودی هست که به ابتکار شهرداری برلین، اسامی قربانیان آن شب روی آن نوشته شده است. به شما پیشنهاد می کنم آن لوح را روی برگ کتاب خودت چاپ کن تا شاید وجدانت کمی آسوده شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲٣ آذر ۱٣٨۶ -  ۱۴ دسامبر ۲۰۰۷


بعداز ۱۵ سال سپری کردن زندان به ایران بازگشتی. ۱۵ سال عمری است همچنانکه خود نیز در جمع خبرنگاران گفتی بهترین فرصت زندگی از شما گرفته شد و از حضور در کنار خانواده خود نیز محروم شدی. اما خیلی چیزهای پیرامونی نیز عوض شده اند که در وقت خود همگان را متحیر و مطمئنا شما را بیشتر از همه متحیر خواهد کرد. از مهمترین تحولاتی را که در غیاب شما و از مواردی که در دور و بر دوستان شما رخ داده ماجرای دستگیری حمیدرضا جلایی پور، عمادالدین باقی، ماشاءالله شمس الواعظین و بسیاری دیگر چون آقای هاشم آقاجری و دیگران که لزومی به اسامی آنها نیست. اما آنها به نوعی زندانی شدند و جنابعالی به نوعی. آنها را که نام بردم، کسانی بودند که بعداز اتمام جنگ برای ادامه تحصیل به دانشگاههای خارج از کشور فرستاده شدند تا شاید با آمیخته ای از علم اروپایی در خدمت نظام مقدس اسلامی باشند. اما جامعه اروپا آنها را متحول نمود و نتوانستند چشم خود را نسبت به حقایق ببندند. که در نتیجه آنها به خاطر چشم پوشی نکردن از ظلمی که توسط نظام مقدس اسلامی بر جامعه میرود به زندان رفتند. اما شما مثل آنها نبودید و اروپا توان غلبه بر افکار منجمد شما را نداشت. در اینجا لازم نمی دانم که از کشتن نویسندگان ایرانی توسط عوامل امنیتی و پرتاپ اتوبوس حامل آنها به دره و هزار و یک بلای دیگر که بر سر جامعه ایران آمده است برایت تعریف کنم چرا که آنها به نوعی مانع جمهوری اسلامی بوده اند و سزاوار اعمال خود بودند، اما موردی را که لازم است بدانی کشته شدن سعید امامی مامور دستگاه اطلاعات از طرف سربازان گمنام امام زمان است.
عکسهایت را که وارد ایران شدی در فرودگاه دیدم، با عکسی که در روزهای حادثه میکونوس گرفتار آمدی تا اندازه ای فرق کرده است. نمی دانم چراهنگام ورود به کشور مات و مبهوت بودی؟ اصولا کسانی که از سفر طولانی بر می گردند خندان بر می گردند، حتی همگان بیاد دارند اسرای جنگ ایران و عراق با چهره ای خندان به آغوش خانواده هایشان باز می گشتند. اما شما فاقد اینگونه جلوه ای بودی. آیا نوعی ابراز ندامت از عملت، شرمندگی در مقابل خانواده ات و یا... وجود داشت؟ تا اندازه ای دلم برایت سوخت. بیاد دارم روزهایی که می خواستم از جنایت میکونوس که به دست شما صورت گرفت کسب اطلاع کنم. گفتند کاظم از روی لنگه کفشی که در محل جنایت به جای گذاشته کشف شده و مشخص شده که قاتل ٨۴ کیلو وزن دارد، اما ظاهرا وزنت پایین نیامده بود، چرا که در کشورهای غربی در زندان هم حقوق زندانیان از هر جهت رعایت می شود و در مقایسه با زندانهای جمهوری اسلامی قابل مقایسه نیستند. حتما به یاد داری که زندانیان سال ۱٣۶۷ بعداز اتمام دوران محکومیت هم اعدام می شدند. اما شما در جایی زندان بودی که نگرانی بزرگ چون اعدام را نداشتی و از ابتدا هم که شروع به خطا کردی آن را می دانستی.

حال که برگشتی دو مورد را لازم می دانم که به شما یادآور نمایم، اول اینکه شما هم مثل حمیدرضا جلایی پور می خواهی به کار نویسندگی بپردازی و کتابی را که وعده دادی تا سال آینده به اتمام برسانی اما توصیه بنده به شما این است که قبل از هر چیز زندگی نامه میرزا رضای کرمانی را بخوان و بدان که چگونه ایشان مورد غضب ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه قرار گرفت و هم زندانی شد و هم کل زندگیش فرو پاشید. دوم باید بدانی که هر کدام از مسئولینی که در بالای سر شما قرار دارند خود ظل السلطانی هستند. و در تاریخ نه چندان دور، هم مسلک خودت آقای سعید امامی را که مورد غضب ظل السلطانهای اسلامی نظام مقدس قرار گرفت کشتند و خانواده اش هم بدتر از خانواده میرزای کرمانی، مورد تعدی و تجاوز همکاران خودش قرار گرفت. و بنابراین باید شما در بیرون خیلی مواظب خودت باشی و با دیدن تظلمات و ناعدالتیهایی که به جامعه روا داشته می شود زبان به انتقاد نگشایی و تهدید به افشاگری ننمایی، چون برایت گران تمام خواهد شد. این دو مورد را فراموش نکن.

شاید چهره ای خطرناک از شما در اذهان ایرانیان و بویژه کردها درست شده، اما از نظر بنده این بلایی بوده که گریبانگیر شما شده و تمام کاسه و کوزه ها بر سر شما شکسته شده. شما باید زیاد سخت نگیری و بدانی دهها و صدها جوان و انسان بیگناه در کردستان که سنشان از بیست سال هم تجاوز نمی کرد، توسط مقامات امنیتی اداره اطلاعات از خانه ها و جلو چشم مادرانشان بیرون آورده می شدند و بعداز ۴٨ ساعت جنازه اشان در جایی پیدا می شد و مجرمی هم در کار نبود. در شهر کوچکی که من زندگی می کردم کسانی چون سیروان انوری، عبدالله زارعیان در همسایگی بنده در زیر شکنجه اطلاعاتیها و در عرض ۲۴ ساعت کشته و بسیاری دگر از جمله آنانند که مظلومانه توسط نیروهای اطلاعاتی یا به قول شماها سربازان گمنام کشته شدند و هیچ سر و صدایی از آن جنایات هم بلند نشد. اما چرا شما باید تاوان خطاهای کل نظام را بدهی؟ اگر فرض بر این باشد که به خاطر اینکه کاری را که شما کردی در کشوری اروپایی اتفاق افتاد با بدنامی شما تمام شد، پس چرا این بدنامی شامل حال صحرارودی و بزرگیان نشد؟
حال که اسم ایشان به میان آمد مایلم از کارهای جدید ایشان در دوران زندان شما برایت بگویم شما به یاد داری که چگونه همکار محترمت آقای جعفر صحرارودی از معرکه فرار کرد و شما فکر کردی که از ایشان کمتر نیستی، اما کار شما پرهزینه بود. حال ایشان زرنگتر و در تخصص خود جری تر شده و پروژه های کلان آدم کشی در عراق را به عهده دارد اما چندی پیش که شما در زندان تشریف داشتی آن همکار محترمت در یک قدمی دستگیری قرار گرفت اما رهایی یافت شما اینها را نمی دانی، به همین خاطر به شما توصیه می کنم بقیه عمر خود را صرف بچه هایت کن و مثل صحرارودی به ادامه کشتن انسانها دست نزن، چون تجربه ثابت نمود که شما شانس ایشان را نداری.

اینک که به شما نامه می نویسم می دانم که در آینده مورد نفرت بسیاری از دوستان خود قرار می گیرم اما می خواهم بی مهابا بگویم که بنده هیچ نفرتی از شما ندارم چون می دانم که شما مورد استفاده قرار گرفته ای و کم نیستند کسانی که مثل شما گرفتار آمده اند. به یاد دارم یکبار که به تهران سفر کردم با راننده تاکسی به بحث پرداختیم. بحثها هم مشخص بود یعنی آن بحثهایی بود که آقای جلایی پور در افتخار کار روزنامه گری خود گفت ما بحثهای داخل تاکسی و اتوبوس و محافل را به روزنامه (جامعه ـ طوس و نشاط) کشاندیم. راننده تاکسی گفت که یک برادر پاسدار خواسته تسویه حساب نماید و مدنی شود اما مسئولین به ایشان گفته اند که اگر می خواهی از خدمت به نظام منصرف شوی اول شما باید بروی و به آن دو خانواده ای که پسرشان را که به اتهام عضویت در سازمان مجاهدین خلق اعدام کرده ای اعلام کنی که من آنها را کشته ام. نمی دانم آن قضیه تاچه اندازه صحت داشته باشد یا نه، اما می خواهم به یادت بیندازم که در شهر کوچکی که من زندگی می کردم افراد اطلاعاتی زیاد بودند هنگامی که در خیابان ظاهر می شدند ترس وجود انسانها را فرا می گرفت که خدایا چه اهداف شومی در سر دارند و می خواهند چه کسی را با خود ببرند؟!! مبالغه ای در کار نیست اگر بگویم بعداز نزدیک به ۱۰ سال از ترک کشور کابوسهایی را می بینم که در آن همکاران شما در تعقیبم هستند و تهدیداتشان برایم تداعی می شود که تهدید می کنند "اگر با ما همکاری نکنید با اتهامات قبلی و فعلی در تنگ زندان باید بپوسی واصلا باید اعدام بشی" می خواهم فرار کنم و اما زانوهایم قدرت رفتن ندارند و مامورین نزدیک شده اند ناگهانی تکان می خورم و بیدار می شوم و خدا را شکر می کنم که خواب بود. بارها فکر می کردم که روزی بیاید تا انتقام آن همه ظلم و ستم را که بر ما روا می داشته اند بگیریم. آن روزها گذشت و اینک که در غربت زندگی می کنم و عقلانی تر به مسائل می نگرم دلم به حال آنها می سوزد. بدون اینکه آنها خود بدانند، چگونه مورد استفاده قرار گرفته اند و اگر شرایط اتفاق افتد با آنها با مهربانی رفتار خواهم کرد و به آنها می گویم برو آدم باش و به...

همیشه بر این باور بوده ام که شما مورد سو استفاده قرار گرفتی و اگر زمان به همان سال ۱٣۷۱ برگردد به آن قتل دست نخواهی زد. دوست دارم بدانی که ما درست است آن روزها گریه کردیم، داغدار شدیم، اما تسلیم نشدیم و خون کسانی که شما در رستوران میکونوس ریختی هیچگاه از چشم ما زدود نخواهد شد. در محلی که شما قتل را انجام دادی لوح یادبودی هست که به ابتکار شهرداری برلین، اسامی قربانیان آن شب روی آن نوشته شده است. به شما پیشنهاد می کنم آن لوح را روی برگ کتاب خودت چاپ کن تا شاید وجدانت کمی آسوده شود.

۱۲.۱۲.۲۰۰۷


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست