یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

گفتگو یا جنگ، راه سومی نیست!
چپ – راست و مساله ی ملی


ف. تابان


• وقتی من که زبانم فارسی است، در مرکز ایران به دنیا آمده ام و جزو «خودی» ها محسوب می شوم، به دلیل دفاع از مطالبات ملی در ردیف تجزیه طلبان قرار می گیرم و شناسنامه ی ایرانی ام باطل می شود، معلوم است با آن کرد و ترک و بلوچی که چنین خواستی را مطرح می کند، چه خواهند کرد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲ دی ۱٣٨۶ -  ۲٣ دسامبر ۲۰۰۷


مقاله ی «ما در جبهه ی دموکراسی خواهیم ماند»، پاسخ هایی را از سوی برخی از منتقدین به همراه داشت که من از آن ها چنین فهمیده ام، که تا امروز هم در نظر و هم در عمل «تجزیه طلب» بوده ام و همچنین تا به حال نسبت به «ایرانی» بودن خود احساس شرمساری داشته ام. حقیقت این است که من از این نقدها چیزی نیاموختم جز این واقعیت تلخ که هر کس با نظریات خاک پرستان به هر دلیل مخالفت کند، شناسنامه ی ایرانی اش باطل می شود و به تلاش برای تجزیه ی کشور متهم می گردد. وقتی من که زبانم فارسی است، در مرکز ایران به دنیا آمده ام و جزو «خودی» ها محسوب می شوم، به دلیل دفاع از این مطالبات در ردیف تجزیه طلبان قرار می گیرم، معلوم است با آن کرد و ترک و بلوچی که چنین خواستی را مطرح می کند، چه خواهند کرد.

آن چه در مقاله ی «ما در جبهه ی دموکراسی خواهیم ماند» گفته بودم، هشداری بود نسبت به رشد «تنفر ملی» در ایران. هشداری به هر دو سوی این بازی خطرناک. در آن مقاله از لزوم گفتگو و تفاهم برای تحقق مطالبات ملی در ایران سخن رفته بود و نسبت به تعویض شعار «صلح و دموکراسی» با شعار «تمامیت ارضی» هشدار داده شده بود. آن مقاله می گفت نگذاریم ایران در بین دو گرایش شووینستی در منگنه قرار بگیرد و سرنوشت نامعلوم و شوم تری از آن چه که حالا دارد، بیابد. می گفت خواست ها و مطالبات ملی و احزابی را که برای این مطالبات مبارزه می کنند، به رسمیت بشناسیم و تلاش برای حل مساله ی ملی در ایران را در راه صحیح و دموکراتیک قرار دهیم و بر سر این مطالبات به گفتگو تن دهیم. اما متاسفانه بحث را به سوی دیگری منحرف کردند و چماق «تجزیه طلبی» و حفاظت از «تمامیت ارضی» را بار دیگر بالا بردند. جا دارد یک بار دیگر بر این نکته تاکید کنم، که موضوع مورد بحث در آن مقاله نه «تجزیه طلبی» و نه «تمامیت ارضی» نبوده و با این هر دو در آن به صراحت مخالفت شده است. موضوع گفتگو در آن مقاله، چگونگی مقابله با گرایشات افراطی در هر دو سو و یافتن راه تفاهم و گفتگو برای استقرار دموکراسی در ایران، که بدون تحقق مطالبات ملی ناممکن است، بوده است.
پرسش اصلی از طرفداران «تمامیت ارضی» و نفی حقوق ملی در ایران این بود که به جز توسل به بایکوت – در زمانی که در قدرت نیستند - و سرکوب – در زمانی که در قدرت هستند- ، چه پاسخی برای این مطالبات دارند؟ متاسفانه در تمام نقدهایی که بر مقاله ی من نوشته شد، این پرسش اساسی بدون پاسخ ماند و جا دارد یک بار دیگر این پرسش را مطرح کنم، که هواداران نفی مطالبات ملی، در برابر خواست های کردها، ترک ها و سایر ملیت ها (یا قومیت ها- در اصل پرسش اصلا تفاوتی به وجود نمی آورد) چه راهی در پیش پای ما می گذارند؟ به گفتگو روی می آورند یا راه جنگ را در پیش می گیرند؟ اگر صراحت آن را داشته باشند که به طور صریح، آن چه را در خلوت خود می اندیشند و در محافل خصوصی خود بر زبان می آورند، به طور علنی مطرح کنند، آن وقت می توانیم به طور مشروح در مورد این که چرا بی سر و صدا «دموکراسی» با «تمامیت ارضی» تعویض می شود، گفتگو را ادامه دهیم.

آن چه من در اینجا، می توانم به مقاله ی قبلی خود بیافزایم این است: حل دموکراتیک مساله ی ملی در ایران بیش از همه وابسته به شکل گیری، تقویت و نیرومندی روشنفکران سیاسی هم در میان فارس زبانان – و به ویژه در میان فارس زبانان که خود درد تبعیض فرهنگی، زبانی و ملی ندارند اما به خاطر انسان گرایی شان می خواهند وجدان آگاه روشنفکر ایرانی باشند و صدای اعتراض علیه هر نوع ستم از جمله ستم ملی را انعکاس دهند - و هم در میان غیرفارس زبانان است که به دفاع از مطالبات دموکراتیک ملی بر خیزند و در همانحال علیه هرگونه تنگ نظری، انتقام جویی ناسیونالیستی، دامن زدن به حس تنفر ملی در کشور موضع صریح و روشنی اتخاذ کنند. هیچ چیز نیز نگران کننده تر از آن نیست که متاسفانه شاهد آنیم بخشی از چپ های انترناسیونالیست پیشین در زیر پرچم ناسیونالیست های افراطی تجزیه طلب پناه گرفته اند و بخش دیگری از این چپ های انترناسیونالیست سابق به خدمت جبهه ی خاک پرستان فارس زبان در آمده اند.
در چنین وضعیت خطرناکی ما بار دیگر در برابر انتخابی مسئولانه و سرنوشت ساز قرار گرفته ایم.


***
نقدهای نوشته شده بر مقاله «ما در جبهه ی دموکراسی خواهیم ماند»، و به ویژه انتقادهای مطرح شده به «نحوه ی نگرش چپ در سیاست ایران»، فرصتی را ایجاد کرده است تا برخی مسایل پایه ای در این زمینه مورد گفتگوی بیشتر قرار گیرد. من به نمایندگی از جانب هیچ «انسان ایرانی» حرف نمی زنم و مدعی نیستم آن چه می گویم نظر «انسان ایرانی» و حتی «چپ ایرانی» است. تنها به عنوان یک فعال سیاسی چپ برداشت خود را از چپ و سوسیالیسمی که فکر می کنم ما به آن نیاز دارِیم، مطرح می کنم و تعجب می کنم وقتی به طور مثال آقای علی کشگر خود را در مقام سخنگوی «انسان ایرانی» می نشاند و خطاب به من می گوید:

«متاسفانه داوری و قضاوت انسان ایرانی که آقای تابان در مرکز سیاستش قرار داده است، نسبت به نیروهای چپ در گذشته های نه چندان دور تاریخ ایران چندان مثبت نبوده است... در حافظه تاریخی انسان ایرانی آنچه که از نیروی چپ ثبت شده فرقه دمکرات آذربایجان و وقایعی امثال آن و «چسبندگی» سازمان یافته ترین نیروی چپ ایرانی پیش از فدائیان ایران یعنی حزب توده به نیروهای بیگانه می باشد.»

من از چنین سخنانی چنین می فهم که منظور از «انسان ایرانی» همان انسانی است که مثل آقای کشکر فکر می کند. در چنین طرز تفکری، انسان مورد نظر اقای کشگر، می شود «انسان ایرانی»، و انسانی که این طور فکر نمی کند، در مورد چپ چنین نظری ندارد، در مورد «تمامیت ارضی» ایران، نظرش مشابه نظر آقایان نیست، می شود انسانی که هویت ایرانی خود را از دست داده است و انسانی که هم در نظر و هم در عمل تجزیه طلب است و...


منافع ملی، خاک، خون، انسان!

در مقاله ی «ما در جبهه ی دموکراسی خواهیم ماند» گفته شده بود مرکز سیاست در آن چپی که من خود را متعلق به آن می دانم «انسان» است و نه «خاک». به این سخن انتقاد شده و در پاسخ آن گفته شده است انسان فقط وقتی دارای هویت است که موقعیت جغرافیایی او در نظر گرفته شود، نسبتش با خاک سنجیده شود و مثلا «ایرانی» باشد.
انسان به عنوان انسان، قبل از هر چیز برای رفاه، خوشبختی و سعادت خود تلاش می کند. تمام مکاتبی که کوشیده اند با نادیده گرفتن این واقعیت، انسان ها را تابع و فرمانبردار مذهب، ایدئولوژی، خاک، خون و نژاد کنند، در عمل به نتایج فاجعه باری انجامیده اند که امروز کمتر کسی است از ابعاد آن خبر نداشته باشد.
نیاز همیشگی انسان به زندگی بهتر موجب می شود مثلا روستائیان ایران، علیرغم همه ی وابستگی که به «خاک» محل تولد خود دارند، راهی شهرها شوند و انسان های جهان سومی موج عظیم مهاجرت اقتصادی و فرهنگی به سوی کشورهای اروپا و آمریکا و کانادا و استرالیا را ایجاد کنند و بسیاری از آن ها حتی بعد از مدتی هویت ملی خود را به فراموشی بسپارند. برای مقابله با این مهاجرت ها چه می توان کرد؟ موج عظیم و تمام نشدنی مهاجرین را در چارچوب مرزها محصور کرد و برای آن ها از تقدس «خاک» و یا «خون» و یا معنا یافتن هویت انسانی آن ها با خاک و خون معین سخن گفت؟ از این مقدمه می خواهم این نتیجه را بگیرم که اگر زندگی شایسته برای انسان ها تامین نشود، چه بسا نشانی از «خاک» هم باقی نماند. اگر زمانی مردم در کردستان ایران شاهد پیشرفت و موفقیت در بخش همسایه ی غربی خود باشند و در این سوی مرز جز ستم و تحقیر و عقب ماندگی چیزی به دست نیاورند، کدام نیرو خواهد توانست آن ها را از پیوستن به کسانی که هم به زبان ان ها حرف می زنند، هم هم کیش آن ها هستند و هم از سطح زندگی بهتری برخوردارند، مانع شود؟

من نمی دانم وقتی از «ایران» و «افتخارات» آن سخن گفته می شود، کدام «ایران» و افتخارات آن در نظر است؟ آن واقعیت «تاریخی و جغرافیایی» که به «انسان ایرانی» هویت می دهد، همین «گربه ی ملوس» فعلی است؟ اگر همین است باید خاطرنشان کرد همه ی آن تاریخی که در پشت سر این «گربه ی ملوس» قرار گرفته است، به زحمت به چیزی بیش از صد سال می رسد و تازه در همین مدت «جغرافیای» آن هم دچار تغییراتی شده است و تکه ای از آن جدا کرده اند و عجیب این است که همان حکومتی به این «تجزیه طلبی» تن داده است که موافقانش حالا شعار «تمامیت ارضی» ایران را به یک شعار ناموسی تبدیل کرده اند.
اما اگر عقربه ی تاریخ را بخواهیم به عقب بچرخانیم، و واقعیت «تاریخی و جغرافیایی» ایران را مثلا همان فرض کنیم که در زمان «کوروش کبیر» بوده است، باز روشن نیست که چرا خاک پرستان، ادعاهای خود را رسا و شفاف نمی کنند و طلب آذربایجان و افغانستان و بخش هایی از هند و شاید ترکیه و حتی اروپا را که زمانی جزء «واقعیت تاریخی - جغرافیایی ایران» و «خاک» ما بوده اند، نمی کنند؟
ایران «به عنوان خاک» هیچ گاه یک واقعیت ثابت و تغییرناپذیر نبوده است و شاید یک واقعیت تغییرناپذیر باقی نماند.

وقتی گفته می شود انسان به جای «خاک» باید در مرکز سیاست قرار گیرد، به این معنا است که به خاطر «خاک» انسان ها به خاک و خون کشیده نشوند، به خاطر «خاک» دوست داشته نشوند، بلکه به خاطر انسان بودن دوست داشته شوند و مورد احترام قرار گیرند. فرق چندانی نمی توان بین آن که انسان را به خاطر خاک می خواهد، یا انسان را به خاطر اسلام می خواهد در نظر گرفت. اسلام پرستان و ایران پرستان در این نقطه به اشتراک می رسند. انسان در مرکز سیاست و علایق هیچکدامشان نیست، یکی انسان را به خاطر ایران می خواهد و برای حفظ تکه ای از خاک خود، حاضر است هزار هزار انسان را به خاک و خون بکشد و می گوید: چون ایران نباشد، تن من مباد، و دیگری انسان را به خاطر دین و مکتبش می خواهد و «شهادت» برای دین را برترین فضیلت می شناسد و حاضر است به خاطر اعتلای دینش هزار هزار انسان را به خاک و خون بکشد.
ما ایرانی هستیم. جدا از انتخاب خودمان در این سرزمین به دنیا آمده ایم و طبیعی است به آن دلبستگی داریم و مرکز سیاست خود را هم در چارچوب این «خاک» اما برای انسان قرار داده ایم. من پیشتر از این هم نوشته ام با این سیاست و درک از منافع ملی که می خواهد برای پیشرفت کشور خود پا بر دوش سایر ملل بگذارد و بالا برود، موافقتی ندارم، در دنیای همبسته کنونی نمی توان در میان بدبختی دیگران خوشبخت شد. از همین رو هر ستمی که به نام «منافع ملی ما» بخواهد بر مردم کشورهای دیگر وارد شود، یک جنایت است. بنابر همین درک است که وقتی سربازان ایرانی حکومت شاهنشاهی، مردم ظفار را در فرای مرزهای ایران به خاک و خون می کشیدند، چپ ایرانی، سکوت در برابر این جنایت را به بهانه ی «منافع ملی» انتخاب نکرد.
پای بندی به چنین درکی از «منافع ملی» که آن را بالاتر از هر چیز حتی سرنوشت انسان ها قرار می دهد، نه تنها کشور ما، بلکه دنیای ما را با آینده ای هولناک تر از این که حالا هست مواجه می کند. همین امروز آمریکا به خاطر «منافع ملی» خود افغانستان و عراق را به اشغال خود در آورده است و کشورهای دیگر از جمله کشور ما را تهدید می کند. نمی توان منکر این حقیقت شد که اگر آمریکا در افغانستان و عراق به پیروزی برسد و به نفت ایران دست یابد، آن کشور به پیشرفت ها و منابع بیشتری دست خواهد یافت.
اصلا جهانی را تصور کنید که هر کشور آن چه را منافع ملی خود می داند، اساس سیاست خود قرار دهد و بر این اساس به جنگ دیگران برود. این جهان، قطعا جهان انسان مدرن امروزی نخواهد بود، جهان قرون وسطی و توحش و جنگ های بی پایان خواهد بود. جهانی خواهد بود که مرزهایش باید شبانه روز با پیشرفته ترین تجهیزات پاسداری شوند، جهانی خواهد بود که سازمان های جاسوسی در آن جولان خواهند داد، جهانی خواهد بود که مردمان محصور در هر مرزی، با بدبینی و شکاکیت و چه بسا تنفر به مردمان محصور در مرزهای دیگر نگاه خواهند کرد. ما ملت های ضعیف تر برنده چینن جهان پر از توحشی نخواهیم بود. پس چیزی برتر از منافع ملی در جهان امروز وجود دارد که آن را محدود می کند و باید محدود کند، و آن منافع انسان است، انسان فراتر از خاکی که در آن زندگی می کند و خونی که در رگ های او جاری است!
پیشرفت دموکراسی و حقوق بشر در دنیای کنونی، انسان را بیش از گذشته از وابستگی به «آب و خاک» رها ساخته و به عنوان انسان در مرکز سیاست و توجه نشانده است. انسان امروز دیگر انسانی نیست که حقوقش را فقط زندگی در آب و خاک معینی تعیین کند و خون و نژاد معینی به آن هویت بدهد. این حقوق فراملیتی و جهانی است. یعنی انسان، در هر کجای دنیا، در چارچوب هر خاکی که زندگی کند، هر خونی که در رگ هایش جاری باشد، به هر زبانی که سخن بگوید، هر مذهبی که داشته باشد یا نداشته باشد، دارای حقوقی است که هیچ «خاک» و «خون» و «مرز»ی نباید آن را محدود کند و با موجب تبعیض در آن گردد.
اعلامیه ی جهانی حقوق بشر، بر پایه منافع انسان خاصی که وابسته به خاک و خون معینی باشد، تنظیم نشده است. «انسان» صرف نظر از جنس، رنگ، ملیت نژاد و مذهب خود مورد حمایت این اعلامیه است. این اعلامیه اعلام می کند که هر دولتی، موظف به تامین منافع این انسان است.
بر این پایه است که جنبش های دموکراتیک و انسان گرایانه، بیش از پیش مرزهای شناخته شده را پشت سر می گذارند و به جنبش های جهانی تبدیل می شوند. این حق انسان ایرانی است که جامعه ی جهانی را به دفاع از حقوق دموکراتیک پایمال شده ی مردم ایران فرا بخواند و وظیفه ی اوست که خود تا آن جا که در قدرت دارد به تحقق این حقوق در سایر کشورها کمک کند. انسان ها در جهان مدرن و امروزی بیش از پیش وابستگی خود به «خاک» و «خون» را نفی می کنند و از دست می دهند و به خاطر این «خاک» و «خون» نباید از حقوق خود محروم شوند. انسان امروز به جامعه ی جهانی انسانی تعلق دارد – و به عبارت صحیح تر باید تعلق داشته باشد - و حقوقی جهانی دارد که باید در هر کجا رعایت شود، چه این انسان ایرانی باشد یا آفریقایی، چه فارس باشد، چه کرد، چه ترک باشد، چه ترکمن، چه خون آریایی در رگ های او جاری باشد، چه نباشد.
حرف من این است: بیایید همین اعلامیه جهانی حقوق بشر را علیرغم همه ی نقایصش مبنای سیاست قرار دهیم. یعنی هیچ کس حق نداشته باشد به هیچ دلیل، به نام حفاظت از خاک، به نام حفاظت از افتخارات و منافع ملی، به نام حفاظت از دین، به نام حفاظت از پاکیزگی خون و یا هر نام دیگر، این حقوق جهانی را که «حقوق انسان» است، و به هیچ آب و خاک و خون و نژادی مشروط نیست، نقض و سرکوب کند و به ان ها اجازه ندهد، به زبان مادری خود حرف بزنند و آموزش ببیند، در نهادهای حکومتی خود مشارکت داشته باشند، احزاب خود را تشکیل بدهند و در پیشرفت های اقتصادی و فرهنگی و سیاسی مناطق خود از حقوق مساوی با مناطق دیگر برخوردار باشند.


قلب گرم، مغز سرد
آرمان و سیاست در نگرش چپ


طرح چنین بحث هایی می تواند هر بحث کننده ای را در جایگاه متهمی بنشاند، که گرفتار مالیخولیای آرمان هاست و از سیاست و واقعیات روز چیزی نمی فهمد. آقای مهرداد پاینده، مهم ترین نقد خود بر مقاله «ما در جبهه دموکراسی خواهیم ماند» را به یکی از «مهمترین تناقضات» چپ اختصاص داده و معتقد است این تناقض از آن جا ناشی می شود که چپ ها فرق روشنفکر و سیاستمدار را نمی فهمند. توصیه ی ایشان به چپ ایران برای اینکه به یک «چپ مدرن» تبدیل شود، این است که عرصه «آرمان ها» و «ایده آل ها» را به روشنفکران واگذارد و خود به سیاست بپردازد. بگذارد روشنفکران وجدان جامعه باشند و سیاستمداران با توجه به «واقعیات عینی» سیاست مداری کنند. روشنفکران «فرهیختگی» کنند و سیاستمداران سیاست، و رهنمود می دهند که عرصه ی احزاب چپ را از فرهیختگان و روشنفکران خالی کنید تا به «تناقض» خود پایان دهید و یک «حزب مدرن چپ» بسازید!
این توصیه، تکرار سخنی است که چپ سال ها از درون و بیرون آن را به شکل های مختلف شنیده است: «ارمان» را رها کنید و «واقعیات موجود» را اساس سیاست خود قرار دهید. در سال های اخیر این نگرش در میان چپ ها هواداران زیادی یافته است و به نحو دیگری هم مطرح شده است: قلب گرم را کنار بگذارید و با مغز سرد سیاست کنید، سیاست میدان احساسات نیست. و شگفتا که با لگدمال کردن همین «احساسات» است که توانسته اند بسیاری از دوری ها با دوستان و نزدیکی ها با دشمنان قدیم را ممکن و عملی سازند!
برای چپ (من وقتی از چپ می گویم، تنها آن چه را که خود از این چپ می فهم، مدنظر دارم) عمل به چنین توصیه ای هلاکت بار است و آن را از محتوای انسانی خود خالی می کند.
چپ هم با مغز سرد و هم با قلب گرم سیاست می کند. «احساس» در سیاست چپ جای بزرگ و سهم مهمی دارد. کسانی که کوشیده اند سیاست را از «احساس» خالی کرده و بر «منطق» متکی کنند، اغلب به نتایج فاجعه باری رسیده اند.

آیا ما سیاستی به نام سیاست منطقی یا علمی داریم؟
در سیاست «منطق» و یا «واقعیت های عینی» اگر به منظور خوراندن حساب شده ی دروغ به مردم نباشد، یک واقعیت یگانه نپز نیست. سیاست برخلاف آن چه گفته می شود، کمتر با «منطق» و بیشتر با «منافع» سر و کار دارد. از این رو است که «سیاست علمی» - سیاستی که بتوان در جامعه ای بر روی آن به عنوان «علم» به توافق رسید – واقعیت ندارد. سیاست در اساس خود طبقاتی است. آن چه باعث می شود سیاستمداران از یک «واقعیت عینی» چندین و گاه ده ها نتیجه ی مختلف بگیرند، همین منافع متفاوت است. هر واقعیت عینی در جهت منافع سیاسی و طبقاتی مختلف عمل می کند و از آن نتایج مختلفی به دست می آید.
بر این اساس سیاست در اساس خود و به طور عمده یک انتخاب اجتماعی است. اما چه چیز می تواند دلایل این انتخاب را توضیح دهد و روشن کند که چرا کسانی جبهه ی سرمایه را انتخاب می کنند و کسانی به جبهه ی زحمتکشان می پیوندند؟
بسیاری از سیاستمداران چپ و بسیاری از کوشندگان راه آزادی، دموکراسی و سوسیالیسم، به خاطر منافع مستقیم فردی خود، به سیاست و دفاع از طبقه ی کارگر و نیروهای زحمت کش نپیوسته اند، به خاطر «قلب گرم» خود، ظلم و ستم را تحمل نکرده و به چنین جبهه ای پیوسته اند. بدترین وضعیت برای یک مبارز سیاسی این است که در عرصه ی سیاست آن چه قلبش می گوید با فرمان مغزش در تضاد قرار گیرد.
من شخصا تضاد خردکننده ی این قلب گرم با مغز سرد را تجربه کرده ام. وقتی ما فدائیان در سال های اولیه ی انقلاب به مشی «شکوفایی جمهوری اسلامی» پیوستیم، در برابر جنایات آن سکوت کردیم و گاه حتی به دفاع از این جنایات اقدام کردیم، این تضاد خردکننده رخ نمود. قلب گرم بیشتر فدائیان خلق به آن ها می گفت اشتباه می کنند و مغز سردشان مطابق منطق ساده ای که در برابر آن ها قرار داده بودند، آن ها را به سوی حمایت از ارتجاع مذهبی می برد. قلب گرم ما به ما می گفت جای ما در کنار آزادی خواهانی است که دارند توسط حکومت اوباشان به خاک و خون می افتند و «مغز سرد» به ما حکم می کرد در کنار پاسدارانی بایستیم که سلاحشان را به سوی «امپریالیسم جهانی» هم نشانه رفته بودند و «عملا» به «جبهه ی سوسیالیسم جهانی» خدمت می کردند! خوشبختانه آن «منطق» شکست خورد و ما دوباره توانستیم صدای قلبمان را بشنویم. بعضی ها نتوانستند این صدا را بشنوند. قلبشان را در عرصه ی سیاست به مرخصی فرستادند و حالا دارند دوباره همان فاجعه را در اشکال تازه و حتی قدیمی آن تکرار می کنند.
اقامت طولانی در خارج از کشور این مرخصی را طولانی کرده است. حتی در صفوف بسیاری از چپ ها، قلب ها در مبارزه ی سیاسی دیگر کمتر به تپش در می آید و «احساس» در سیاست رنگ باخته است. برای مبارزه در راه عدالت، باید ابتدا بی عدالتی را حس کرد. برای مبارزه علیه فقر باید نخست سفره های خالی، قلب های سوخته و چشم های نگران مردم زحمتکش ایران را دید. ما در خارج از کشور، درباره ی بی عدالتی ها، می شنویم، می خوانیم،اما کمتر آن ها را حس می کنیم!
اگر احساس انسانی از سیاست رخت بر بندد، آن گاه به راحتی می توان چشم ها را بست و با وجدان آسوده صدها فروند هواپیمای جنگنده را به نقطه ای دور افتاده از جهان اعزام کرد تا به نام «منافع ملی» مردم بی دفاع را به خاک و خون بکشند. می توان با وجدان آسوده و به نام دفاع از «تمامیت ارضی» روستاهای بی دفاع مردم فقیر مناطق کردستان را به توپ بست و مردمان را آواره کرد. اگر قلب ها همچنان در مرخصی و دفتر آرمان ها بسته باشد، می توان حتی آثار به جا مانده از خون های همرزمان خود بر دستهایی که امروز با لبخند «اتحاد» به سوی ما نشانه رفته اند را ندید و به خود و دیگران گفت: سیاست جای این حرف ها نیست، عرصه ی منطق و حسابگری است. (۱)
چپ با چنین سیاستی موافق نیست. نمی تواند نقش وجدان اجتماعی را به «روشنفکران» واگذارد و خود به سیاست ورزی و بند و بست مشغول شود. نمی تواند خط پررنگ و جداکننده ای بین روشنفکر و سیاست مدار بکشد. نمی تواند «احساس» را در پای «منطق» و منافع که غالبا حسابگرانه هستند قربانی کند. روشنفکران و فرهیختگان، وجدان اجتماعی و بیدار جامعه هستند و چپ سوسیالیستی به این وجدان بیدار نیاز دارد.

میهن دوستی چپ، پیش از آن که منطق باشد، از احساس بر می خیزد. چپ میهن خود را با قلب خود دوست دارد. به محیطی که از آن برخاسته، به مردمانی که با آن ها آشنایی و دوستی داشته و با رنج و دردشان آشنا شده است، به فرهنگی که با آن رشد کرده، عشق می ورزد و فرهنگ و آن بخش از تاریخ سرزمین خود را که انسانی است، دوست دارد. این میهن پرستی با انسان دوستی چپ در تناقضی قرار ندارد. چپ ایران به دلیل پیوندهایی که از دیرباز در این سرزمین داشته است، وظیفه ی اصلی خود را به عنوان «چپ ایرانی» کمک به رها شدن مردم ایران از رنج و دردی که در آن گرفتار هستند می داند، تاریخ آن بخش از چپ ایران که من متعلق به آن هستم، شاهد آن است که این چپ در این راه از جان خود نیز گذشته است و در همان حال که بخشی از کسانی که امروز«هوـیت ایرانی» مان را به ما یادآوری می کنند، کشور ما را به نیمه مستعمره ی دولت آمریکا تبدیل کرده بودند، این چپ برای سرفرازی این آب و خاک جنگیده است، زیرا بر این اعتقاد بوده است که وظیفه ی اول او رهایی مردم هموطن خود از ظلم و جور و استبداد است، هیچ کس نمی تواند به این بخش از چپ ایران درس ایران دوستی بدهد!


۱. کسانی که با نوشته های من آشنایی داشته باشند، می دانند که یکی از عمده ترین انتقادات من به «چپ آرمان خواه» همواره این بوده است که در سطح آرمان خواهی صرف باقی مانده و نمی تواند و یا نمی خواهد آرمان های خود را به زبان سیاسی در آورده و در مبارزه ی سیاسی موجود در جامعه نقش فعالی بر عهده بگیرد. بحث در این جا نه بر سر نشاندن آرمان به جای سیاست، و «قلب گرم» به جای «مغز سرد»، بلکه با کسانی است که از چپ می خواهند آرمان ها را فراموش کند و حزب «چپ مدرن» را با خداحافظی از این آرمان خواهی تشکیل دهد. جالب این جاست که دارند ذره ذره و قدم به قدم مشخصات این «حزب مدرن جپ» را می سازند و به دست ما می دهند. حزب چپ مدرنی که قرار باشد زیر و بم آن را «راست مدرن» تعیین کند، همان بهتر که توسط خود آن ها ساخته شود!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست