یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

اگر نوبل نمی گرفتم
بخش آخر


دوریس لسینگ - مترجم: رباب محب


• من تصور می کنم همان دختر و زنانی که سه شبانه روز غذا نخورده بودند اما از کتاب وتحصیل حرف می زدنند سرانجام به ما نشان خواهند داد ما کی هستیم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱ دی ۱٣٨۶ -  ۲۲ دسامبر ۲۰۰۷


نویسندگان اغلب از من درباره ی شرایط من هنگام نوشتن می پرسند: "چکار می کنی؟ آیا با کامپیوتر می نویسی؟ یا با قلم؟" اما به نظر من پرسش ِ مهم این یکی است: آیا جای خاص خود را یافته ای، اتاق خالی ای که تو را هنگام نوشتن در خود احاطه کند؟ اتاق خالی ، شکلی است از گوش فرادادن، توجه، کلماتی که می آیند، کلمات فرم گرفته ی تو، افکار – الهامات و شرط زنده شدن ا شعار و داستان های مرده ، یافتن چنین مکانی است.
این عادت نویسندگان است که هنگام بحث وگفتگو ازمکان و از زمان ِ نوشتن از هم بپرسند: به آن رسیده ای؟ به آن می چسبی؟
اما اجازه بدهید به مکان متفاوتی برویم. ما دریکی از شهر های بزرگ مثل ِ لندن هستیم. پای صحبت نویسنده ی تازه ای در میان است. اگر نویسنده زن باشد ، بی ملاحظه می پرسیم: سینه هایش چه اندازه است؟ زیباست؟ اگر که نویسنده مرد باشد می پرسیم: خوش صحبت و خوش مشرب است؟ البته ما داریم شوخی می کنیم در حالی که این ابدأ شوخی نیست.
ستاره ی نو شکفته ی ادبیات ستایش می شود واحتمالا مبلغ هنگفتی برایش صرف می شود. پاپارازهای ِ عکاس هم در گوش بی نوایش شروع به وزوزکردن می کنند.
نویسندگان تقدیر و ستایش خواهند شد، آنها به اقصا نقاط جهان دعوت می شوند. ما قدیمی ترها، که این همه را دیده ایم ، دلمان برای تازه به میدان رسیده ها که اصلا نمی دانند چه چیزی در حال وقوع است ، می سوزد. نویسندگان تازه به میدان آمده شاد ندودلشان را به رویدادها خوش می کنند. اما خوب است سالی بعد نظرشان را پرسید. من خود به آنها گوش داده ام که گفته اند: " این بدترین اتفاق زندگی ام بود."

تعدادی از نویسندگان تبلیغ شده دیگر یا چیزی ننوشته اند، یا آنچه دلشان خواسته و اندیشیده اند ننوشته اند.
و ما قدیمی ترها، در گوش های بی گناهشان خواهیم گفت:" داریش؟ جای مستعفی، مکان بایسته، جائی که صداهای خاص تو، تورامورد خطاب قرار می دهند- فقط تو را، آن جا که مکان آمال و آرزوهای تو ست؟ به آن بچسب و رهایش نکن."

اینجا همه به آموزش و تحصیل نیازمندند.
درونم پراست از خاطرات آفریقا که هرگاه اراده کنم می توانم دوباره زنده شان کنم. غروب خورشید را در آسمان عصر، طلائی و ارغوانی و زرد آتشی تجسم کن! یا پروانه ها، شب پره ها و زنبورها بر روی بوته های خوشبوی « کالاهاری»؟ یا نشستن در ساحل زیمبابوه وقتی روخانه در روزهای خشکسالی، سبز پررنگ و درخشان میان علف های بلند زردکمرنگ ساحل، جائی که همه ی پرندگان آفریقا لانه می کنند، به جلو می خزد. بله، دسته ی فیل ها، زرافه ها، شیران و دیگر حیوانات و به آسمان شب بیندیش ، سیاه و زیبا، آلوده نشده و پراز ستاره.
اما من خاطرات دیگری هم از آفریقا دارم.
مرد جوانی ، تقریبأهیجده ساله، در " کتابخانه اش" ایستاده و گریه می کند. روزی یک آمریکائی از انجا دیدار کرده و کتابخانه خالی مرد را دیده و کارتونی کتاب برایش فرستاده بود. مرد جوان کتاب ها را یکی یکی با وسواس تمام بیرون می آورد و جلد پلاستیک می گیرد.
شاید بپرسیم: " آیا کتاب ها برای خواندن فرستاده نشده اند؟" ومسلمأ پاسخ خواهیم شنید:" نه، کثیف می شوند، من از کجا دوباره تهیه اشان کنم؟"
او می گوید:" من چهار سال ِاضافه به مدرسه رفته ام، اما هرگز شیوه های تدریس را نیاموخته ام." وبا التماس از ما می خواهد برایش از انگلستان کتاب هائی بفرستیم که به او شیوه های تدریس بیاموزد.
من معلم مدرسه ای را دیدم که بدون ِ کتاب درسی، بدون ته مانده گچ تخته سیاه – گچ ها دزدیده شده بود – به شاگردان ِشش تا هیجده ساله اش با جابه جا کردن سنگ ها روی زمین موزون می خواندو درس می داد : " دودوتا ..." و به همین ترتیب.
و دختری را دیدم که سنش به بیست سال هم نمی رسید. او نیز بدون داشتن کتاب درسی ، دفترچه مشق ، مداد و غیره ، زیرآفتاب سوزان و کولاک گرد و غبار الفبا را با تکه چوبی روی شن ها می نوشت و به شاگردانش می اموخت.
درسراسر آفریقا و در جهان سوم - یاهر نامی که به آن می دهیم ، عطش تحصیل و آموزش رانزد مردم می توان دید. آرزوی پدران و مادران با سواد شدن فرزندانشان است و کسب تحصیل تنها راه رهائی ازفقر و تنگدستی.
بله تحصیل و آموزش که اکنون نزد مااینگونه مورد تهدید قرار گرفته است.
از شما تقاضا می کنم تصور کنید دردوران خشکسالی در جنوب افریقا به سر می برید و در مغازه هندی در منقطه ای فقیرنشین ایستاده اید. مردم ، والبته بیشتر زنان ، با انواع و اقسام ظرف برای آوردن ِآب به آنجا آمده و صف بسته اند و انتظار آب گرانبها ئی را می کشندکه هر روز بعداز ظهر با تانکری از شهربه آنجا حمل می شود.

مردهندی دست هایش را برروی پیشخوان گذاشته و زن سیاه پوستی را نظاره می کند که بر روی انبوهی کاغذ که انگار برگهای کنده ی کتابی باشند، خم شده است.زن در صف ایستاده و می خواند:" آنا کارِنینا".
او شمرده می خواند و کلمات را در دهانش شکل می دهد. کتاب به نظر دشوار می آید. او زن جوانی است با دو بچه که از دامنش بالا می روند. زن بادار است. هندی از دست ِ شال گردن زرد ِ خاک گرفته ی زن که می بایستی سفید باشد، ناراحت به نظر می رسد. سینه و بازوها ی زن زیرلایه ی ضخیم گردو خاک پنهان است و مرد بیقرار وناراحت .
همه ی صف کشیده ها تشنه اند و آب می خواهند واز آب خبری نیست. مردِ عصبانی می داند آن سوی ِ ابرِ خاک کسانی از تشنگی می میرند. قبلا برادربزرگتر ش مغازه داری می کرد ،اما گفته می شود که اوازخشکسالی سخت مریض شده و آنجا را به قصد شهر ترک کرده است.
مرد کنجکاو است. به زن می گوید :" چی می خونی؟"
دختر پاسخ می دهد:" در باره روسیه."
او که خود نمی داند روسیه کجا ست ، از زن می پرسد:" می دونی روسیه کجا قرار دارد؟"
زن جوان که چشم هایش از گرد و غبار سرخ شده ، با عزت واحترام تمام به مرد نگاه می کند:" من از همه شاگرد های کلاسم زرنگتربودم. معلمم گفت که من زرنگترین شاگردانش بودم."
او دوباره به خواندن می پردازد وبرآن است که قطعه ای راتا به آخر بخواند.
مرد هندی به کودکان کوچک زن نگاهی انداخته و فانتائی سوی آنها دراز می کند ، اما مادر می گوید:" فانتا بچه ها را بیشتر تشنه می کند."
مرد هندی می داند که او اجازه چنین کاری را ندارد، اما خم می شود و دو لیوان پلاستیکی را از سطل پلاستیکی پر آب پشت ِ پیشخوان پُر می کند و به بچه ها می دهد. بچه ها آب را یکجا می نوشند و اودهان زن را می بیند که تکان می خورد. دیدن آن دهان ِ تشنه دلش را به درد می آورد و لیوانی آب به زن می دهد.
حال زن سطل پلاستیکی اش را به سوی مرد دراز می کند تا مرد آن را پر کند. او و کودکانش مواظبند تا قطره ای به زمین نچکد. و بعد دوباره روی کتاب خم می شودوآهسته می خواند. تکه کتاب نظرش را به خود جلب کرده است و او آن قطعه را چند بارمی خواند.
"شال سفیدِ روی موهای سیاهش، مهرش به بچه های آویخته به دامنش، اضطراب وانتظار رسیدن خواستگار، انتظارمردی که او دوست داشت، وارنکا را دلکش و جذاب تر می کرد. سرگی ایوانویچ با نگاه پرتمنایش به سویش رفت. زن را که دید یاد حرف های خوبی که در باره ی زن زده می شد در ذهنش دوباره زنده شد.حال بیش از هر وقتی درمی یافت که حس خاصی به زن دارد، حسی که او فقط یکبار، روزی دردوران جوانی اش تجربه کرده بود. شادی ِ با او بودن رفته رفته در او قوت می گرفت وتا آن لحظه که او قارچ بزرگ تازه یافته اش را که پائی باریک و حاشیه های آویخته داشت، در سبد زن گذاشت و در چشم هایش خیره شد. چهره ی گل گرفته اش را دید که از شادمانی و ترس می درخشید. سرگی ِ شرمگین با لبخندی نگاهش را پاسخ داد که حرف های زیادی داشت."
کاغذ صفحات کتاب روی پیشخوان کنار چند هفته نامه قدیمی ، صفحات روزنامه و دختران بیکینی پوش قرار دارد.

لحظه ی ترک مغازه هندی وگرفتن راه نیم ساعته روستایش رسیده است. وقتش رسیده... زنان در صف فریاد می کشند و شکوه و گلایه می کنند. اما مرد هندی عجله ندارد. او می داند راه بازگشت به خانه چقدر برای زن ودو کودک تازه پا گرفته اش ، دشوار خواهدبود. مرد می خواهد کتاب را به این زن خرامان با آن شکم بالا امده بدهد، اما مطمئن نیست که او چیزی از کتاب سر دربیاورد.
بله اینطور است . اما چرا دو سوم کتاب " آنا کارنینا" روی پیشخوان در مغازه ای غیر قابل توجه قرار دارد؟

پیش می آمد که کارمند عالی رتبه سازمان ملل هنگام سفر بر فراز اقیانوس ها یک جلد رومان خریداری کرده و با خودبه هواپیما می برد. برروی صندلی« بیز نیس کلاس » اش که می نشست، کمر بندامنیتی اش را می بست، نگاهش را به دور و بری هایش می انداخت و کتاب را به سه قسمت تقسیم می کرد. او یقین داشت که با قیافه های آشفته، یا کنجکاو یا شاید هم با چهره های خشنوداطرافیان روبرو می شود. پس طوری که همه بشنوند بلند می گفت: " من همیشه در سفر های دور و دراز اینکار را می کنم. آدم نمی تواند ساعت ها بنشیند و کتاب سنگینی را در دست بگیرد."
رومان سنگینی بوددر قطع جیبی و اومرد ی با عادت ِحرف زدن و مخاطب داشتن. حرف می زد و خود را افشا می کرد:" من همیشه هنگام سفر این کار را می کنم." "این روزها سفر کردن دردسر دارد."

کارمند عالی رتبه سازمان ملل به محض نشستن یک بخش پاره شده ی " آنا کارنینا" را باز کرد و خواند. و چون مردم ِ کنجکاو و غیر کنجکاو به سویش نگاه کردند به آنها اطمینان داد که : " نه، به واقع این تنها راه سفر کردن است." بار دوم بود که کتاب را می خواند.از کتاب خوشش آمده بود و حال می خواست مزه ی رومانی را که حکایتش را خوب می دانست دو چندان کند.
قسمت اول را که تا آخرخواند مهماندار هواپیما را صدا زد تا آن را به دستش منشی اش که بر روی صندلی ارزان تری نشسته بود بدهد. به این ترتیب بخش های رومان قطورو مثله شده ی روسی به ته هواپیما می رسید وهربار کنجکاوی مردم وعکس العمل های مختلفی را برمی انگیخت. بعضی ها استقبال می کردند، بعضی ها شدیدأ انتقاد. البته
این روش زیرکانه باعث می شد که همه کتاب" آنا کارنینا" را بخوانند و از آن تأثیر بپذیرند وهرگز آن را فراموش نکنند.

در لحظه های انتظار زن جوان خود را به قسمت پائینی پیشخوان آویخته ، در حالی که کودکانش از دامن او بالا می روند. او زن مدرنی است و شلوار جین پوشیده است، اما روی شلوار دامن پشمی ضخیمی پوشیده که لباس سنتی مردم این ناحیه است. کودکان به راحتی می توانند ازچین های دامن بالا گرفته و خود را بیاویزند.
او می داند که نظر مرد جلب کرده ومرد دلش به حال او سوخته است. نگاهی سرشار از سپاس و تشکر به مرد می اندازد و بعد به سوی کولاک ابرهای خاکی از مغازه بیرون می رود.

بچه ها دیگر قدرت گریه کردن ندارند، حلقشان پر ازگردو خاک است.
و سنگین. قدم برداشتن از میان توده ی غبارنرم زیر پاها هم سنگین است . سنگین، سنگین – اما او به مشقت و سختی عادت دارد. افکارش پیش قصه ای است که خوانده. " او درست مثل من شال سفید بر سر دارد، و همچنین بچه داری می کند. او می توانست من باشد. ان دختر روسی. و آن مرد که عاشق اوست و می خواهد از او خواستگاری کند. (این را در قسمتی از کتاب پاره خوانده است.) بله، مردی می آید و مرا و فرزندانم را از اینجا با خود خواهد برد."
خود را به زحمت به جلو می کشاند. سطل روی شانه هایش سنگین است. نیمه راه می ایستد و آن را بر زمین می گذارد. بچه هاغرولند کنان دو سرسطل رامی گیرند. او تصمیم ندارد سر سطل را بردارد ، زیرا که باد می وزد و خاک را به دورن آن می کشاند. نه تا رسیدن به خانه سرش را بر نمی دارد.و به بچه هایش می گوید : "صبر کنین" ،"صبر کنین".
او باید نفسش را تازه کند و به راهش ادامه دهد. با خودش فکر می کند. " معلمم برایم تعریف کرد که کتابخانه ای پراز کتاب در یک خانه بزرگ وجود دارد. کتابخانه ای که بزرگتر ازاین " خرید با عجله " است". لبخند می زند و به راهش ادامه می دهد و باد بر صورتش خاک می پاشد. و همینطور با خودش فکر می کند :" من با هوشم. معلم گفت که من باهوشم. او می گفت که من باهوش ترین شاگرد مدرسه ام. فرزندانم هم باید مثل خودم باهوش شوند. من آن ها را به کتابخانه بزرگی که پراز کتاب است خواهم برد. آن ها به مدرسه خواهند رفت و معلم خواهند شد. معلم من می گفت که من می توانستم معلم شوم.
بچه ها م باید جای دیگری، دور از اینجا زندگی کنند و پول در بیاورند. آن ها باید نزدیک کتابخانه ی بزرگ زندگی کنند و سعادتمند باشند."

ادم از خودش می پرسد آن برگ های رومان روسی از کجا روی پیشخوان مغازه هندی آمده بود. و حکایت زن داستان خوبی می توانست بشود. شاید روزی کسی بیاید و قصه ی زن را برای ما بگوید.

زن بیچاره سلانه سلانه به راهش ادامه می دهد، زندانی فکر ِ آبی که باید به کودکانش خواهد داد و چون به خانه برسد خود نیز چند جرعه ای خواهد نوشید. و به همین روال... از میان غبار وحشتناک و خشکی آفریقا.

ما معیاری سست و بی پایه ایم ، ما در جهان ِ ما، جهان ِتهدید شده ی ما. ما طعنه و بی ملاحظه گی را خوب آموخته ایم. حال ما دیگر از بعضی واژه ها استفاده نمی کنیم، چرا که انها کهنه و قدیمی شده اند. اما شاید وقتش رسیده که این کلمات را دوباره زنده کنیم. مامالکان خزانه ی ادبیات هستیم – گنجینه ی ادبی که به دوران مصر قدیم، یونان و روم برمی گردد. ما می توانیم این گنجینه را دوباره کشف کنیم، دوباره همه آنهائی که سعادت دیدار دوباره گنج را دارند. یک گنج.
تصورش را بکنید اگرما این گنج را نمی یافتیم، چقدر پوچ و خالی بودیم. ما وارثان ِ زبان، شعر، داستان ها هستیم و بایدامانتدارباشیم .این ارث پایان پذیر نیست و تا ابد پایاست.
ما از راویان قدیمی که نام عده ای از انها را می دانیم و عده ناشناس مانده اند، داستان ها و قصه ها را به ارث برده ایم. پیشینه ی راویان به دوردست های تاریخ برمی گردد، به فضای بازی در دل جنگل گرد ِ گُل ِ آتشی ، جائی که جادوگران پیر می رقصند و آواز می خوانند.چرا که ما می دانیم ارث ادبی ما از آتش و جادو و تماس با ارواح نشأت گرفته است. یعنی آن چه که تا به امروزهنوز باقی است. شماسراغ هرداستان مدرنی که بروید، لحظه ای را خواهید یافت که با آتش وصف می شود-آنچه که ما الهام می نامیم به سرچشمه قدیمش برمی گردد، به یخ و آتش و بادهای شدید که ما و جهان ما را شکل بخشیده است.
قصه ها در تک تک ما زنده اند. روایان نیز همیشه کنار ما هستند.

اجازه بدهید تصور کنیم دچار جنگ شده ایم، همه ی ما توانائی تصور ترس و وحشت را داریم. اجازه بدهید خیال کنیم آب روخانه ها و دریاها بالا آمده و شهر های ما را در خود گرفته است... قصه با حادثه همراه است ، با هرآن چه که پیش می آ ید. زیراکه قوه ی تخیل ما با ماست، بد یا خوب ، ما را شکل می دهدو می آفریند. داستان ها از آن ِ ماهستند. وقتی ما خُرد و درهم شکسته و زخم خورده ایم، راوی است که به ما نیروی تازه می دهد. راوی است که رویا ها و افسانه ها را می آفریند، او پرنده ی فنیکس ماست.
راوی مائیم که وقت ِ آفرینش از همیشه بهتریم.

ما شاید خیال می کنیم از آن دختر بیچاره که از میان گرد و غبار سوی خانه می رود و آروزی تحصیل کردن دارد بهتریم – ما که شکممان سیر است و کمد هایمان از لباس لبریز و داریم از اصراف و زیادروی خفه می شویم؟
من تصور می کنم همان دختر و زنانی که سه شبانه روز غذا نخورده بودند اما از کتاب وتحصیل حرف می زدنند سرانجام به ما نشان خواهند داد ما کی هستیم.

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
متن سخنرانی خانم دوریس لسینگ در روزنامه ای صبج سوئد به چاپ رسیده است و ترجمه بالا از متن سخنرانی که روزنامه سونکا داگ بلادت هشتم دسامبر دوهزار و هفت – بخش فرهنگی صفحه ده تا سیزده به چاپ رسیده است، صورت گرفته.
- دوریس لسینگ برنده جایزه نوبل سال ۲۰۰۷ ۲۲ اکتبر ۱۹۱۹ در شهر کرمانشاه در ایران متولدشد.
اسامی :

Zimbabwe – Kalahari – Anna Karenina - Varenka – Sergej Ivanovitj


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست