غزل و غزلواره ای از اسماعیل خویی
اسماعیل خویی
•
بد آیینی زسستی های آیین می شود پیدا:
چنان که کفر هم از خامی ی دین می شود پیدا.
توانایی ز دانایی نخواهد برد بازی را:
شه شطرنج می ترسد چو فرزین می شود پیدا.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۰ دی ۱٣٨۶ -
٣۱ دسامبر ۲۰۰۷
● غزل
به مهربانانم مونا جانم، صبا جانم، پروین جانم و انورجان میرستاری
بد آیینی زسستی های آیین می شود پیدا:
چنان که کفر هم از خامی ی دین می شود پیدا.
توانایی زدانایی نخواهد برد بازی را:
شه شطرنج می ترسد چو فرزین می شود پیدا.
پسایندان آزادی شما ر آبادی و شادی:
بهاران آید و زآنپس گل و نسرین شود پیدا.
چو جا افتاد در بستان بهاران، شاه تردستان،
از او، هر سو، نگاری با هزار آذین شود پیدا.
نهان پیوند آزادی و آبادی در این باشد
که هر چه بیشتر آن شد پدید، این می شود پیدا.
تناورتر درختان را تند بُن ژرف تر در خاک:
که یعنی استواری ها زپایین می شود پیدا.
نیاموزی چرا ـ ای من! ـ زچندین بر زمین خوردن
که گام دومین بعد از نخستین می شود پیدا؟
و گر مصنوع، نظم کارها را بایدت آموخت:
به خط فارسی، شین از پس سین می شود پیدا.
سرشت ما تکامل جوست: در چشمان مان، زین رو
نماید خوشتر آنچ آن سوی پرچین می شود پیدا.
به حسرت گوشه ای منشین: خطرگر شو، سفر ب گزین،
اگر گم گشته ات در چین و ماچین می شود پیدا.
نیازی نیست ات با گریه ی خاموش و موییدن:
غم دل مرد را در چهر غمگین می شود پیدا.
نه در آیات مُصحف، بل، که در کردار دینداران،
به پایان، هر دروغ و راست دین می شود پیدا.
شهنشیخ، ار دهان بسته است مردم را، نمی داند
که از خشم فروخورده ست اگر کین می شود پیدا.
هشتم دسامبر ۲۰۰۷ بیدرکجا، فرودگاه هیثرو:
در انتظار هواپیمای لندن به بروکسل
● غزلواره در تنگنای درماندن
تصویر خوابگون اش
در جان ِ من هویدا بود .
دیدم نیازمند به چندین و چند گونه روتوش است :
جا جا،
خطوط چهره ی زیبایش را
گرد گذار عمر
محو و غباری کرده بود؛
یا،
شاید،
نقاش کژخیالِ فراموشی
باز اندکی خرابکاری کرده بود .
ـ " این نیم خند شیطانی
پنهان و آشکار
در چشمِ آن فرشته؟ !
شگفتا !
روی و ریای روسپیانه،
وین زشتی ی نهان به پرده ی نیرنگ و رنگ
در نازنین زنی
سرتا به پایش از
خوب و خدا سرشته؟ !
شگفتا ! "
بیرون من،
سپیده دمان بود و
تاریکی ی فروغ اش
و آن راستِ هماره بر آیان
از دامنِ دروغ اش .
اشکم دمید و
آهم
پرواز بامدادی ی خود را
در تیره روشنِ سحری
آغاز کرد .
در ماندگی
در جانِ من
یک پنجره به سوی خدا باز کرد :
ـ " تا جان و دل به اشک روان شست وشو کنم
و در برابرِ شکوه ِ تو زانو زنم
و، خاکسار و زار،
خستو شوم که هستی،
این واپسین شکنجه ی بیداد را،
این یاد را،
نیز،
چون هرچه های دگر،
در من بمیران،
نابود کن :
برهرچه ای توانایا، دانایا،
سنجشگرا،
رها گُهرا،
داورا،
بخششگرا،
مهرآورا،
در مانده را بزرگترین یاورا،
خدایا ! "
بیست و پنجم اوت ۲۰۰۷ ـ بیدرکجای لندن
|