دموکراسی و نقش سمبل ها و قراردادها بعنوان پیش شرط و زمینه ی گفتگو - ۲
آراز. م. فنی
•
بدون مشارکت همه ی افراد، گروه ها، و ملت های ساکن یک کشور مسایلی که مربوط به همه ی جامعه است قابل حل نیست. ایجاد دیوار های سمبلیک، ذهنی و مادی در مقابل همدیگر به اختلاف، تضاد های آشتی ناپذیر و جنگهای داخلی ختم خواهد شد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۱ دی ۱٣٨۶ -
۱ ژانويه ۲۰۰٨
Abstract
"من بی گمان آریائی پاک نژاد نیستم، پدر مادر بزرگ مادریم شاید گیله مردی بود که مادر پدر بزرگ جد پدر بزرگش نواده ی زنی بود که عربی به او تجاوز کرد، و مادر پدر بزرگم شاید زنی از گنجه بود، نواده ی مردی از داغستان، که پدر پدربزرگ جد مادریش از زنی روس و مردی تاتار بود که سربازی یونانی مادر خزری اش را به زنی گرفته بود.
. ما همه کم و بیش، psomi به نام اردبیلی بربری "صومی" میاندیشم که به یونانی یعنی نان
فرزندان تجاوزیم! نیستیم؟ پس بگذاریم از حاکمان کنونی کشورمان و از شما آریائیان پاک نژاد و پاک نهاد و پاک نام بپرسم: چرا چنین می کنید؟ چرا می ترسید ازاین که گروهای قومی غیر فارسی زبان به زبان خود تحصیل کنند؟ چرا نارضایتی ها را گسترده تر می کنید؟ چرا شکاف ها را ژرفتر می کنید؟چرا استعداد ها را برباد میدهید؟ چرا کوکان را می آزارید؟ چرا راه را برای دایه های بیگانه باز می کنید؟" (شیوا فرهمند راد، تارنمای ایران امروز).
www.iran-emrooz.net
من البته با همه ی محتوی نوشته ی آقای فرهمند راد موافق نیستم ولی در این نوشته مطالب بسیار جدی و مهمی وجود دارد که نویسنده بزبان بسیار ساده و مستدل بیان کرده است. البته سادگی در نگارش به عمق و راهکار تئوریک آن لطمه نزده بلکه آن را باید بحساب توانائی نویسنده گذاشت که مطلب پیچیده هویت را با استفاده از واژه های ساده توضیح داده اند.
برای اثبات ادعای فوق می شود مثال های زیادی از حوزه ی بین المللی و داخلی آورد. تـاریخ قاره ی آمریکا و اشغال این قاره توسط اروپائیان و مهاجرت آسیائی ها به آمریکا، اشغال استرالیا، گینه ی جدید، نیوزلند، مهاجرت اقوام سامی، ترک، آریائی به سایر مناطق دنیا و جنگهای بزرگ از اسکندر گرفته تا چنگیز، تیمور و اعراب نشانهای غیرقابل انکاری هستند از آمیزش اجباری فرهنگهای گروههای انسانی. به این مسایل کوچ های اختیاری و وصلت های گوناگون که در پروسه ی تکاملی خود به آمیزش ژنتیکی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی افراد جوامع ختم می شوند، از دلایل مهم دیگری هستند که باید به این موضوع اضافه کرد.
بهر جهت در متن بالا چند مورد طرح شده که با نوشته ی قبلی من و آن مطالبی که در مقابلتان هست اینهمانی دارند:
۱- زندگی انسانی همانطوریکه "دلوز و گوآتری" توضیح دادند زندگی سیالی است. کوچ گری که دلایل گوناگونی از قبیل جنگ، وجود سیستم سیاسی ناعادلانه ی پیش کاپیتالیستی و یا کاپیتالیستی، شرایط نامناسب آب وهوائی، سیستم تولید و توزیع ناعادلانه، افزایش جمعیت و عدم پاسخگوئی امکانات مادی مناطق مختلف به نیازهای افراد و اختلافات سیاسی ومذهبی، می تواند از جمله عوامل تاثیر گذار روی سیالیت های جمعیتی باشند. من به دلایل روانشناسانه وفردی و تاثیر آنها برمهاجرت همچون موارد بالا اهمیت می دهم ولی جای گشودن بحث در باره ی این موارد در این مختصر نیست.
۲- برطبق نظریه های مختلف علوم انسانی (قوم شناسی، تبارشناسی) علوم اجتماعی (مردم شناسی، جامعه شناسی،علم تاریخ، روانشناسی و غیره) نژاد های خالص انسانی که بتوان با استفاده از روشهای بی طرفانه ی علمی بررسی استمرار و ارتباط خونی اقوام را توضیح دهد وجود ندارند. کسانی که به نژاد، تعلقات خونی و بیولوژیکی در رابطه با هویت و کیستی خود تاکید دارند یا ایدئولوژی راسیستی دارند و یا افراد ناآگاهی هستند. به دیگر بیان علیرغم وجود ایدئولوژی هائی راسیستی که از خالص بودن این یا آن نژاد دفاع می کنند/می کردند نژاد، همچون سایر مفهوم های هویتی از قبیل ملت، امت، قوم و طبقه مفاهیم ساختگی و قرادادی اجتماعی هستند که معانی آنها با توجه به زمان، مکان و شرایط اجتماعی و مکاتب علمی گوناگون شکل عوض می کند.
٣- سامان مسلط سیاسی، اقتصادی، فرهنگی وعلمی بر جهان بعد از قرن پانزده میلادی نظام سرمایه داری – با مراحل گوناگون رشد – بوده و وارث سیستم پیچیده ی فرهنگی/سیاسی استثماری وفراکلنیال جدید است که همزمان با این سیستم و از اواخر قرن شانزدهم شکل گرفته و تا اندکی بعد از جنگ جهانی دوم (۱۹۶٨) استمرار داشت. سامان پسا کلنیال و گلوبال موجود در کلیت خود اگرچه تغییرات کیفی داشته هنوز استمرار سیستم قبلی است با این استثنا که برتری سیاسی- اقتصادی و فرهنگی آن در حال شکستن است و یا بطور جدی سیستم دفاعی و شریان های قدرت آن تضعیف شده است. در همه ی عرصه های یاد شده ی بالا شهروندان و دولتهای جهان سوم صدای اعتراضی خود را بلند کرده و خواهان برقراری سامان عادلانه ای هستند که دیالوگ (گفت و شنودی که در فضای دموکراتیک صورت گیرد) به نظام غالب در بین نیروهای و گروها مختلف اجتماعی تبدیل شود. کنترل دموکراتیک موسسات قدرت توسط مردم و سازمانهای مدنی مشخصه ی مهم این سامان سیاسی، فرهنگی واقتصادی در حال تکامل است.
۴- ناسیونالیسم یکی از پدیده های مهم سیاسی دوران معاصر است. اگر چه به لحاظی در شروع و شکل گرفتن جنبه های مثبت فراونی بهمراه داشت ولی از آن زمان که توسط اهرم های قدرت و اشراف از بستر اصلی خود ربوده شد عامل جنگهای گوناگون داخلی بین ملت های اروپائی و اروپائیان با سایر کشورها، تمدن ها واقوام دیگر تبدیل شده است. نیروهای حاکم در کشورهائی که ناسیونالیسم در آنجا پا گرفته، از این جنبش ها برای حفظ منافع گروه های قدرتمند که این جوامع را هدایت می کردند اغلب بصورت منفی استفاده کرده اند. بدین ترتیب این حرکت سیاسی عمومن به ضد خود تبدیل گشته و جنبه ی رهائی بخش آن کم رنگتر شده است.
جنگ های داخلی در بین کشورهای جهان سوم منشا ملی داشته و هدف آن حراست و حفظ منافع ملی عنوان می شود ولی ریشه ی این درگیری های قومی بر می گردد به مسایل هویتی بومی – منطقه ای ولی بخش جدی آن بر می گردد به مقررات غلط سیستم بین المللی. در این جنگ ها تا کنون متاسفانه جریانها و گروه هائی پیروز شده اند که نظام غالب بین المللی را پذیرفته اند و خود را در کنار هژمونی نیروهای مسلط بین الملی قرار داده اند. ولی سئوال اینجاست که آیا سامان مسلط فعلی توانسته به نیازهای اساسی وانسانی اقشار و طبقات مختلف مردم جهان پاسخ گوید؟ جواب به این سئوال از طرف افراد ونیروهای مختلف متضاد است.
۵ - مارکسیت ها (مکتب فرانکفورت، مکتب آنالیزسیستم جهانی والرشتین و مارکسیستهای سنتی)، طرفداران تفکر پسا مدرن، پسا کلنیال هائی چون اسپیواک، ادوارد سعید، لومبا، باهابا و پسا ساختارگرایانی چون فوکو، دلوز، دریدا و طرفداران جنبش های محیط زیست و جنبش صلح هر کدام به گونه ای به این سئوال جواب منفی می دهند. حتی متفکرینی همچون گیدنز، الریش بک و هابرماس پیر [۱] که سوسیال دموکراسی متعادل را نمایندگی می کنند علیرغم پذیرش نقاط مثبتی که در حوزه ی دموکراسی در اتحادیه اروپا می گذرد به کلیت سیستم با دیده ی انتقاد نگاه می کنند. [۲] سامان دولت های ملی ناسیونالیستی در کلیت خود نظام فکری برتری طلبانه ای است که باید از آن بعنوان حافظ "وضع موجود" عنوان کرد که با چنگ و دندان برای حفظ این نظام به هر کاری حتی جنگ دست می یازد – علیرغم پیآمد های ویرانگری که چنین حرکاتی می تواند بهمراه داشته باشد.
انسانهای پیوندی و جوامع چند فرهنگی
برگردیم به متن اصلی. در بخش پیشین نوشتم که محتوی نوشته های "دلوز" و"گوآتری" و یا آنالیز هائی که در باره ی نوشته های این دو فیلسوف، روانشناس و عالم علوم اجتماعی، چه در آن موارد و زمینه هائی که این بحث ها کاملن فلسفی هستند ویا در حوزه ی فلسفه ی سیاسی تدوین شده اند یار فکری من درتدوین این مقاله هستند. از طرف دیگر لازم به یادآوری میدانم که گستره ی فکری این دو عالم در بررسی مسایل اجتماعی/فلسفی و انعکاس آن طبعن نمی تواند در چنین فرصتی مورد مداقه قرار گیرد. لذا بر می گردیم به موضوع خودمان یعنی مسئله ی"تمامیت ارضی" و ضرورت حفظ چنین مرزهائی بهر قیمت و یا تاکید در حفظ چرچم و یا بالا بردن این پرچم با و بی جا در اجتماعات، سایت ها نوشته ها و الی آخر. آیا در سامان بعد از جمهوری اسلامی نباید فرصت برای ساختار شکنی اساسی وجود داشته باشد؟ آیا این پیش شرط وپیش شرطهای نظیر این رد هر نوع همکاری قبل از شروع نبوده و نفی خواست های قوم ها و ملیت های دیگر ایرانی را در بر ندارد؟.
سئوالی که اغلب برای من مطرح بوده و در سالهای اخیر طنین بیشتری در ذهن من داشته تعمیق در بررسی چگونگی اهداف ظاهری وعنوان شده و یا باطنی و پنهان ایدئولوژی هائی که عنوان مردم ومردمی را یدک می کشند هست. اولین سئوال این است که چه کسانی این جریانها و یا افراد را انتخاب کرده اند که نماینده ی مردم باشند و با استناد به این انتخاب خواست های مردم را نمایندگی کنند و مهمتر اینکه از طرف مردم به مخالفین آنها جواب دهند؟ البته مسئله ی نمایندگی را می شود عمیق تر از این مورد توجه قرار داد از جمله میتوان به این موضوع از زاویه ی دید متفکرین پساکلنیالی چون امه سزر، فرانس فانون، ادوارد سعید، اسپیواک، باهابا و لوومبا که خود به دوقسمت تقسیم می شوند یعنی آنهائی که این نمایندگی را اساسن رد می کنند چون اسپیواک وفانون و دیگرانی که چنین نمایندگی را مشروط تائید می کنند، بررسی کرد ولی در این مقطع جنبه ی سیاسی متداول مورد نظر من است.
بررسی اینکه آیا اساسن یک فرد/جریان سیاسی وفکری می تواند نماینده ی افراد دیگر باشد و عمق و برد این نمایندگی تا کجا می تواند استمرار داشته باشد را به زمان دیگری می گذارم. فرض کنیم که نیروهائی که در زیر نام می برم بخشن مردم را نمایندگی می کنند و رفاه مردم هدف آنی و آتی آنهاست – البته هر کدام از این جریان ها تعداد مشخصی از مردم را نمایندگی می کنند ونه همه جامعه را. داوری بین اینکه چه کسی می تواند نماینده ی دیگران باشد و این نمایندگی چگونه و در کجا بایست صورت گیرد و اینکه شرایط همکاری پیش از انتخابات چگونه فراهم می آید، موضوع مهم دیگری است که روی آنالیز آن باید تاکید کرد. برای اینکه مسئله قدری واضح تر توضیح داده شود سعی می کنم موضوع بحث را ساده تر کرده و جایگاه این نیروها را و اهداف آنها را در یک مدلی نشان دهم.
">www.akhbar-rooz.com
در این نوشته روی سخن البته با طرفداران ناسیونالیسم افراطی و نیروهای دیگری که حفظ و دفاع از تمامیت ارضی وحفظ سامان تقریبن موجود سنترالیستی را در راس برنامه های خود قرار می دهند خواهد بود. بدیگر بیان جریانهای سیاسی که سعی در حفظ شرایط، موقعیت و پیکر بندی موجود (و به گونه ای تاکید روی حفظ آنچه که هست) دارند می پردازم و آنالیز کوتاهی از برآمد برنامه ی نیروهائی که در صدد تغییر شرایط موجود هستند را به مقاله ی نهائی که از نظر دلوز و گوآتری به "شدن" و دگرگونی مثبت در سامان موجود همت می گمارند اختصاص خواهم داد. اما سخنی در باره ی نظر اول.
تمامیت ارضی و سمبل های ملی
اگر بپذیریم که هدف سیاست بطور کلی واحزاب سیاسی بطور مشخص از کسب قدرت؛ ایجاد سامان سیاسی است که به امنیت، آرامش و تامین منافع و خواستهای آن نیروهائی که نماینده ی بالقوه اش هستند منتهی شود و سیاسی ها همچنین برای ایجاد جامعه ی رفاه اجتماعی، تکامل فرهنگی – تکنیکی و ارتقا استاندارد زندگی مردم در همه ی عرصه ها تعریف میشود.
و اگر بپذیریم که فرهنگ سیاسی می تواند و بایست بستر فکری مردم را چنان سازماندهی کند که مناقشات و اختلافات اجتماعی که بدلیل کمبود های مادی و سایر خصوصیات انسانی پیش می آید، با استفاده از راهکارهای دموکراتیک و انسانی حل شوند، این چنین سامانی با اینهمانی مشارکت همه ی مردم در مسایل مبتلابه عمومی و با ایجاد یک دیالوگ سازنده و عمومی با برنامه های سیاسی و عملی جریان های سیاسی امکان پذیر است. بدون مشارکت همه ی افراد، گروه ها، و ملت های ساکن یک کشور مسایلی که مربوط به همه ی جامعه است قابل حل نیست. ایجاد دیوار های سمبلیک، ذهنی و مادی در مقابل همدیگر به اختلاف، تضاد های آشتی ناپذیر و جنگها ی داخلی ختم خواهد شد.
یکی از دلایل بن بست دیالوگ های سیاسی، وجود احکام، تعاریف و سمبل های از پیش تعیین شده است، اگرچه وجود مفاهیم، تعریفها، قراردادها و چهارچوبها از طرف دیگر می توانند یار پژوهشگران در کار علمی بوده، زندگی مردم، کار سیاسی، گفت شنود و برنامه ریزی را هم آسان تر کنند ولی برخورد دگماتیک به این موضوع از طرف هرکسی می تواند انسداد عملی، عملی و سیاسی را بدنبال داشته باشد. همانطوریکه میدانیم در مقاطعی که اختلاف در تعبیر و تاویل از این یا آن نوع تعریف، پارادیم، قرارداد و سمبل ها بوجود می آید عدم نرمش در درک مواضع همدیگر عملن به قطع این دیالوگ منجر شده و نتیجه ی آن ایجاد اختلافها، جدل های بی پایان و ستیزه جوئی متقابل را بدنبال خواهد آورد. بنظر می رسد که سیاستی که می خواهد ثمربخش باشد و بعنوان الگوی کار گروههای اجتماعی و سیاسی مختلف قرار گیرد می بایست حداقل پافشاری را روی قطعیت در تعریف ها و مرزکشیدن ها را نشان دهد.
حفظ تمامیت و چهارچوب ارضی ایران به گونه ای آن چهارچوب و مرزهائی که توسط سازمان ملل و سایر کشورهای جهان به رسمیت شناخته شده است محدوده ای است که گروه هائی روی آن حساب باز کرده، در ثابت بودن و دائمی بودن آن تاکید دارند و افراطی تر از این جریان ها هستند کسانی که بخشهائی و یا همه ی خاک کشورهای مستقل همسایه را جزو سرزمین ایران حساب کرده و هرگونه تغییر تحول سیاسی و جغرافیائی را که در طول سالهای گذشته اتفاق افتاده غیر رسمی اعلام می کنند. برای این افراد مرزهای جفرافیائی کشور ایران، همان فلات قاره ی ایران است و مرزهای تاریخی و رسمی آن را مرزهای امپراطوری های سابق ایران معرفی می کنند.
به هر صورت اختلاف در تعبیر ازموضوع چهار چوب ارضی توسط این گفتمان سیاسی ملیتگرا که قدرت زیادی هم در جامعه دارد با گفتمان دموکراسی که راهکار جدیدی است، ریشه در تاریخ، ساختار سیاسی و تکامل تکنیکی و موسساتی جامعه ی ما دارد. به این مسئله دوگونه می شود برخورد کرد و پاسخ داد. آماده کردن شرایط سیاسی و موسساتی برای تغییر تحولات بنیادی که امکان ایجاد یک جامعه مدرن را فراهم کند که این خود به وفاق عمومی سیاسی نیاز دارد که کمترین پیش شرط در مذاکرات را طلب می کند و یا اینکه موضوع رشد سامان واپسگرای فعلی مسیری کند و تکوینی را طی کند و برای تغییرات ساختاری حرکت از درون و پائین فراهم شود که بعلت عدم برنامه ریزی و هدایت منسجم ممکن است به جنگهای کور و در گیرهای غیر ضروری منجر شود. آنچه که منطقی بنظر می رسد تلفیق این دو برخورد در عمل خواهد بود یعنی راهکارهای سیاسی اجتماعی با توجه به خواست ها و منافع مردم ودر ارتباط با مردم جامعه تنظیم شود و در عین حال بقدر کافی ساختارشکنانه عمل کند. بدیگر بیان هرجائی که سنت ها و قرادادهای سابق مانع رسیدن به یک وافق عمومی می شوند به جای استفاده از تاریخ، گذشته و سئوالی که مطرح می شود این است که کدامین تاریخ مورد نظر ماست؟ تاریخ چه کسی؟ این تاریخ توسط چه کسانی نوشته شده، از منافع چه نیروهائی حمایت کرده و حفظ آن چه سود وزیانی برای آیندگان دارد؟
در بین نیروهای سیاسی واجتماعی موجود بغیر از موضوع حق خودمختاری و استقلال سایر ملیت ها در تعیین سرنوشت سیاسی مواردی مطرح می شوند که از پارامترهای تکمیلی این نوع تفکر بحساب می آیند. یک مورد بر می گردد به انتخاب علایم و سمبل فرهنگی که بخشن برمیگردد به توتمیسم واعتقادات گروهای انسانی اولیه، تضادهای گوناگون دیگری از شخصی گرفته تا ستیزه جوئی ایدئولوژیک وجود دارد. یکی از سمبل ها ودلایل این اختلاف بر می گردد به انتخاب پرچم. اگر چه امروزه هر گروهی، وحتی کارخانه و محله ای نشانی برای خود دارد که می خواهد با اعتقاد به آن و حمل آن خودی را از غیر جدا کند مشکل پافشاری روی این یا آن نوع پرچم است. طرفداران راهکار دموکراتیک معتقد هستند که انتخاب پرچم با شیر و خورشید، بدون شیر و خورشید و یا پرچم با علامت "لاالله الی الله" یا اعتقاد به یک پرچم جدید که رنگ، فرم و علایم آن بایست استوار باشد بر یک بر انتخابات آزاد. در صورتیکه حافظین سامان موجود به حفظ پرچم با شکل فعلی با حذف جزئیات کوچکی مورد دیگری به ایجاد اختلافات در بین مردم و گروه های سیاسی جامعه ی ما اضافه می کنند.
پافشاری جهت حفظ پرچم سه رنگ ایران که برای پاره ای یادگار درفش کاویانی است وتعهد به نظام سلطنتی و افتخار دوران گذشته؛ برای دیگری سمبل استمرار تاریخی ملتی بنام ایرانی و یا پارسیان نیک را بدنبال داشته و منشا آن برمی گردد به هزاران سال پیش و برای گروه سوم ایجاد و تکامل دولت ملی بنام ایران را نمایندگی می کند همه و همه نشانه هائی از دگماتیسم سیاسی بوده وبطور منطقی رد کاتگوری دموکراسی و فرهنگ گفتگو ودر نهایت انسداد در رسیدن به یک آلترناتیو سیاسی را بدنبال خواهد داشت. برای طرفداران حفظ نظم موجود صحبت در مورد بدیل دیگر و موکول کردن انتخاب و تصمیم گیری روی این موارد به آینده به عنوان کفر محسوب شده و یا اساسن هر گونه بحثی در باره ی بودن و یا نبودن آن تابو شمرده می شود.
برای روشن شدن مطلب یک گوشه ای از مذاکرات کشورهای اتحادیه ی اروپا در مورد قانون اساسی در حال تدوین برای این اتحادیه که چند هفته پیش در لیسبون کلیت آن تصویب شد می آورم. این حادثه و یا جدل سیاسی بر می گردد به بینش و درخواست نمایندگان محافظه کار دولت سابق لهستان. برداران کازونسکی [٣] .
همانطوریکه میدانید نمایندگان دولت لهستان در اتحادیه ی اروپا با پیشنهاد تعیین نمایندگان دولتها در مجلس اتحادیه اروپا با معیار و نسبت جمعیت، مخالفت کردند. دولت لهستان ازاینکه دولت آلمان وسوئد تعداد نمایندگانشان با توجه به اینکه جمعیت زیادتری دارد وبر مبنای این جمعیت بایست تعداد نمایند گان بیشتری به پارلمان اروپا بفرستند مخالفت کردند. اما آنچه که شاید نمی دانستید دلیل مخالفت بود. دولت لهستان استدلال می کرد که :
لهستانی هائی که در جنگ جهانی دوم کشته شدند به چند میلیون می رسیدند. اگر این شهروندان لهستانی زنده می ماندند جمعیت لهستان خیلی بیشتر از امروز بود. از آنجائیکه آلمان و ایتالیا باعث جنگ جهانی دوم بودند لذا لهستان بایست باندازه ی آلمان نماینده داشته باشد.
سئوال این است که آیا چنین استدلالی می تواند عقلائی و منطقی محسوب شده و مبنای مذاکرات سیاسی زنده ی روز قرار گیرد؟ عطف به ماسبق در چنین مذاکراتی چگونه قابل دفاع است و تا چه تاریخی می توان به عقببرگشت؟
تقریبن مشابه این استدلال را نیروهائی که تاریخ را ایستا ارزیابی کرده و ارزشها فرهنگی را هم بدون تغییر ارزیابی می کنند ارایه می دهند. یاد آوری این نکته خالی از معنی نیست که ما در باره ی تاریخ حد اقل دوبینش داریم. آنهائی که به استمرار زندگی و موسسات اجتماعی وارزشی به آن گونه ای که بود، باوردارند ودیگرانی که به اجتماع انسانی وتکامل آن به عنوان سیستم های پویا و متغییر نگاه کرده و کنسرواتیزم فکری وتاریخی را منفی ارزیابی می کنند.
فراموش کردن تاریخ برای کسانی که در جوامع غربی زندگی می کنند پدیده ی ویژه ای شده است. بدیگر بیان با توجه به سرعت حوادثی که در زندگی انسانهای غربی اتفاق می افتد و پیچیده بودن این پدیده ها و افزایش تعداد آنها فکر به گذشته و حتی به آینده برای مردم این جوامع تقریبن غیر عادی شده و می شود گفت که اکثراین مردم در زمان حال و اکنون زندگی می کنند. یک همه پرسی در کشورهای آمریکا، هلند، انگلیس، سوئد و بلژیک درباره ی گذشته و آینده و اینکه مردم چه قدر از وقت خود را صرف فکر کردن به این موارد می کنند به جوابهای بسیار عجیبی ختم شد – این همه پرسی در سال ۲۰۰۶ توسط همکاری دوموسسه ی سوئدی و آمریکائی و مشترکن انجام شد – به نتایج جالبی رسید. بیش از ۹۰% از سئوال شوندگان، که رقم آنها به بیش از ۶۰۰۰ نفربالغ می شد، جواب دادند که هیچ تصویرمشخصی از آینده نمی توانند داشته باشند و گذشته چیزی نیست که فکرآنها را بخود مشغول کند.
این مورد درباره ی ایرانیان و شاید کشورهای که شرایط اجتماعی سیاسی ما را دارند شاید نتیجه ی عکس را نشان دهد. یعنی ما یا در گذشته زندگی می کنیم، در خاطرات دوران کودکی و یا جوانی و یا به آیندهای که می بایست روشن تر، وانسانی ترباشد اندیشیده و طرح می ریزیم. من نمی توانم به همان نتیجه گیری که پژوهش بالا رسیده مطلقیت بدهم و فکر می کنم اگر فرم و نوع سئوال ها را عوض کنیم و برای یک گروه دیگری این سئوالات مطرح شود ممکن است به نتیجه دیگری برسیم و یا حتی گروه پژوهشگر دیگری مسئله را آنالیز کنند ممکن است نتیجه و جواب به گونه ی دیگری ختم شود.
بهر صورت بی توجهی به تاریخ و اتفاقاتی که در زندگی گذشته ما بعنوان افراد و یا گروه های اجتماعی اتفاق افتاده ما را دچار فقر تاریخی می کند. شاید این فراموشکاری به نفع نیروهائی که چه به لحاظ بین المللی و چه به لحاظ ملی بزور به گرده ی مردم سوار بودند ویا برای حفظ منافع موجود از هر وسیله ای استفاده می کنند خوب باشد ولی قطعن به نفع مردمی که قربانی این سیستم ها و گروها بودند و هستند نیست که گذشته و تاریخ خود را فراموش کنند. بهمین ترتیب غرق شدن در مشکلات روزمره و حقیر زندگی و کشتن آرزوهای زیبا وبرنامه های تغییر دادن شرایط موجود به شرایط مطلوب هم مارا به موجوداتی که فاقد قدرت تفکر، برنامه ریزی و آینده نگری هستند تبدیل خواهد کرد. این مخالف تکامل انسان سیاسی/اجتماعی بوده و خواهد بود.
[۱] - هابرماس از ادامه دهندگان راه هورکهایمر، آدرنو، مارکوزه و اریش فروم است ولی انتقاد های او به سیستم موجود ملایم تر از پیش کسوتانش هست. متفکرین بنیان گذار مکتب فرانکفورت بدنبال آلترناتیو برای نظام مسلط زمان خود بودند و انتقاد آنها انتقادهای نفی گرانه بود در صورتیکه هابرماس بیشتر به رفرم این سیستم و برنامه های سیاسی آن باور دارد.
- برای مثال مراجعه کنید به نوشته ی الریش بک بنام "اروپای جهان وطن" و نوشته ی هابرماس با عنوان "پیکربندی فراملی". [۲]
Das Kasmopolitische Europa, Ulrich Beck/Edgar Grande; Die Postnationale Konstellation
[٣] - Lech Kaczynski
|