یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

آسیمه گوییهای زبانسوخته
«زمزمه هایی برای امیر سپهر» (۱)


آریابرزن زاگرسی


• خلاصه، دردهای ایران ما، درد فقط حکومتهای مستبد و زور گو و حکومتگران بی لیاقت و فرّ نیست. درد ما، دلیر نبودن و رادمنش نزیستن برای « آزاد زیستی و آزاد اندیشی » می باشد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۰ دی ۱٣٨۶ -  ۱۰ ژانويه ۲۰۰٨


فلات نفرین شده گان )- « آزادی و میهندوستی در چنگال مخوف ذهنیت همگونه گان / کولکتیو [= Collective]»:

« طالب آملی » می سراید:

صد آرزوی شهیدم، به سینه افتاده است ...... اگر غلط نکنم، دشت کربلا اینجاست
ز خاک میکده، بوی نشاط می شنوم ...... که صیقلی که بَرَد زنگ غم ز ما، اینجاست
در آ! به کُلبه ی من، ای که آشنا روئی ...... میار عذر که درد تو را، دوا اینجاست
قدم به دیده ی من نه، گر آشنای دلی ...... غریبخانه ی یاران آشنا اینجاست

...... امیر عزیز!، تاریخ یکصد سال اخیر ما، تاریخ « فجایع و فلاکتهایی » می باشند که از « ذهنیت همگونه خواهان »، ریشه گرفته و آفت زهر آگین خود را به مویرگها و شریانهای حیاتی مردم سراسر اجتماع ایرانزمین، تزریق کرده است. فرو مانده گان در باتلاق ذهنیت کلکتیوی، شناخت و دانش ریشه ای و عمیق از پیوندهای درهمگداخته ی مسائل و مناسبات افراد اجتماع ندارند؛ زیرا در قالبها و کلیشه ها و چارچوبهای مذهبی و ایدئولوژیکی و عقیدتی و مرام و مسلکی و نظریه ای، پیشاپیش، میخکوب و به زنجیر کشیده شده اند. ذهنیت کلکتیوی، گردآمدی از « فردیتهای نامتعارف » نیست و هرگز چنان « ذهنیتهای تکرو و مستقل اندیش » را نیز بر نمی تابد. ذهنیت کلکتیوی، محصول مشترک « کم مایه گان همعقیده » می باشد که شیفته و دلباخته ی مذهبی / ایدئولوژی / نظریه ای / تزی و امثالهم می شوند و سپس موضوعی و مسئله ای را در سمت و سوی چنان « ایمان کور » در گستره ی افکار عمومی میهنی و جهانی، « عَلَم » می کنند و شبانه روز در باره اش، « قنطور نویسیهای بی فکر و ایده » می کنند.

نگاهی ساده و گذرا به تمام آن موضوعهایی که در طول سه دهه ی اخیر، « بحث داغ و رایج روز » بوده است و همچنان کژ دار و مریز، « بحث داغ داغ » می باشند، اثبات می کنند که بیشینه شمار ما ایرانیان مدّعو ( = خوبترین خوبان میهن لت و پار شده ) هنوز که هنوز است، هیچ « تصوّر شفّاف و گویا و ملموسی از آزادیهای فردی و اجتماعی » نداریم؛ برغم آنکه تمام انرژی و سوختمایه ی فریادها و دار و ندار و قلمسوزیها و کشمکشهای خودمان را با حُکّام جور واجور بر حول و حوش چنان « توهّماتی » تا همین ثانیه های گذرا به هدر داده ایم. ذهنیت کلکتیوی، یک بار، بیرق اسلامیت را برمی افرازد، - حال از جنبه های مضحک و شارلاتانی و راستین نما و فلان و بیسارش نیز بگذریم که قوز بالا قوز می باشند -. یک بار، بیرق مارکسیسم را تکان می دهد. یک بار، بیرق جامعه ی مدنی! را می آراید. یک بار، بیرق، مدرنیته و حقوق بشر را رنگ و تاب می دهد. یک بار، بیرق پست مدرنیسم و سوسیالیسم را گز و متر می کند. یک بار، لحاف کهنه ی جمهوریت و لائیک و سکولار بودن را وصله تاب می دهد. یک روز دیگر نیز پرچم جگر زلیخائی « سکولاریزم نو! با گارد آهنین! » را رژه می دهد. خنده دار بودن قضیه، زمانی آشکار می شود که تمام این « پرچمهای عَلَم و کُتلی » در کوره ی سخت و شکننده ی « واقعیتهای مجهول زندگی و عریانی سردسیری و غافلگیر کننده ی آنها » در یک چشم بر هم زدن از پا در می آیند و محو می شوند.

ذهنیت کلکتیوی، پیوسته در پی آنست که چیزهایی را از « زندگی و جهان »، حذف و سر به نیست کند. هیچکس از « آزادی » سخن نمی گوید. هیچکس نمی خواهد بداند و دریابد که « آزادی » هرگز تحفه ی حکومتها و قدرتپرستان نبوده و نیست و هیچگاه نیز نخواهد بود. « آزادی »، محصول درخشیدن « ستاره گان فردیتهای مستقل اندیش » می باشد که « راه شیری آزاد زیستی و آزاد فکری » را تنها می توانند با افشاندن و فرا گستردن افکار و ایده ها و تجربیات خودشان در کلامهای فردی بیافرینند؛ نه با ذوب شدن و رنگ عقیده و مذهب و ایدئولوژی و مرام و مسلک جمعی به خود گرفتن. امیر خوبم!، نیاز و حسرت بشر از کهنترین ایام تا همین امروز برای « آزاد زیستن و آزاد اندیشیدن » می باشد؛ زیرا در آزادی می توان از هر خدایی و الهی و مذهبی و ایدئولوژی و نظریه ای و دولتی و امثالهم گسست و کرانه ها و افقهای دیگر سان و بدیع را جست - و - جو و تجربه کرد؛ بدون آنکه اجتماع انسانها و حکومتها، فرد انسان را در پروسه ی گسستنها و گرایشهایش، محکوم و مطرود و ملعون و مجبور کنند و همچنین « حقوق فردی و اجتماعی اش » را به غارت ببرند. من در آزادیست که می توانم سکولار باشم. ملحد باشم. مومن باشم. خداپرست باشم. خدا گریز باشم. عصیانگر باشم و معترض. دادخواه باشم و دادگزار. آته ایست باشم. شکّاک باشم. مدرن باشم. مرتجع باشم یا مسافری کنجکاو و جوینده در کوچه پس کوچه های شگفت انگیز تجربیات بشری از موزه ای به موزه ی دیگر در گشت و گذار باشم و بدانسان بزییم و رفتار کنم که دوست می دارم و می پسندم و آرزو می کنم.

ما هنوز به « شاهپایه بودن ضرورت آزادی و وجدان خویشآفریده » پی نبرده ایم تا دریابیم که تصویر هولناک و وحشت افکن « الله » از ویران کننده ترین موانع « پدیدار شدن آزادیها » در میهنمان می باشد. به جای آنکه بیاییم رادمنشانه با چنین تصویری، کاملا عریان و شفّاف، مرز بندی فکری و رفتاری کنیم، آمده ایم شبانه روز در دیگ مذاب رنگ و روغن « خود فریبی »، خودمان را آغشته تر و آغشته تر می کنیم. اگر طیف تحصیل کرده گان ایرانی در این جهان پهناور، هنری داشته باشند، بی شک همانا « هنر خود فریبی اعجاب انگیز » می باشد؛ و گر نه چگونه ممکن بود ایرانزمین در « اسارت توّحشی فقها » بماند و مردم ایران، محکوم و ذلیل « ذهنیت کولکتیوی »؟. چگونه؟. ما هنوز هیچ « ارزش و احترامی » برای « آزادی و وجدان خویشآفریده » قائل نیستیم و حسرت آن را نیز نداریم؛ بلکه فقط در فکر تبلیغات برای « دوام غلظت ذهنیت کلکتیوی » هستیم، حال به هر نام پُر طمطراق و با دبدبه و کبکبه ای که می خواهد باشد.

« خیر و شرّ » را به سختی می توان از یکدیگر تفکیک کرد و باز شناخت؛ زیرا هر دو، در تار – و – پود آدمی، سرشته می باشند؛ طوری که هیچ حکم اخلاقی و امریه ی الهی نیز نمی تواند، ماهیت آنها را روشن و آشکار و از یکدیگر تفکیک و منفصل کند. انسانها هیچگاه نخواهند توانست، « فراسوی خیر و شرّ » بزییند؛ بلکه همواره مابین « خیر و شرِّ » در نوسان می باشند. شدّت و کاهش هر کدام از آنها نیز در مناسبات انسانها با یکدیگر به میزان افسار گسیخته گی سوائق تک، تک انسانها، منوط و مشروط می باشند. آیا باید برای چیره شدن بر « خیر و شرّ »، در فکر آفرینش جهانزیستی دیگر و انسانهای دیگری بود؟. یا شاید هم در فکر خدایان و الاهان دیگرسان؟. یا شاید هم در فکر هیچ کدام؟. در جهانی که « خیر و شرّ » به یکدیگر آمیخته باشند، می توان کثیری میلیونی از انسانها را دید و شناخت که حاضرند برای پول اندوزی و جاه طلبی و قدرتپرستی، جان و زندگی دیگر انسانها را قربانی کنند و بیازارند. چنان انسانهایی را می توان در هر رده و طبقه و مقام و موقعیتی کشف و شناسایی کرد از پزشک و پلیس و قاضی و آخوند و فقیه و سیاستمدارش گرفته تا استاد و معلّم و نویسنده و شاعر و مبارز سیاسی و پژوهشگر و غیره و ذالک.

امیر جان!، بدان هر انسانی که « آدمیگری » را در خودش کشف کند و آن را بپروراند و میوه های شیرینش را رایگان به دیگران ببخشاید، هم او، « سیاره ایست نامتعارف » که بایستی « کتاب آنچه را بالذّات خودش هست »، بازگشاید و برای دیگران بخواند. بدان و یقین داشته باش که هیچ کتابی، ارزش نوشتن و خواندن آن کتابی را ندارد که تو، در « منحصر به فرد بودن خودت » هستی و می توانی چگونه بودنت را به کلام فردی در آوری. هیچ کتابی، زندگی و هستی تو را بدانسان که آرزو می کنی باشی و زندگی کنی، نخواهد توانست واتاب دهد و بیان کند. کتاب تو، مجموعه ی آن جهانخانه ایست که « تو » را می آفریند و می پروراند و در بر می گیرد. از این رو، هیچکس نمی تواند آن کتابی را بنویسد که تمام فصلهایش از امیدها و هراسها و شادکامیها و سرخورده گیها و فلاکتها و غمها و شادیها و حسرتها و دردها و آرزوها و انتطارات تو سخن می گوید. تو، تا می توانی و نفس در بدن داری، کتاب زندگی نامتعارف خودت را بنویس. کتابی که مرا و دیگران را طوری بیانگیزاند که در « نامتعارف بودن خویش »، آدمیگری یکدیگر را کشف کنیم و پاس بداریم و ارج نهیم.

دریغا که چراغ رادمنشی و بهمنشی خاموش شده است. بازرگانی شرافتمندانه نیز به جهان افسانه ها تبعید شده است. هر کسی در فکر آن است که در کوتاهترین فاصله ی زمانی به باد آورده ترین ثروتهای قارونی و گنجهای سلیمانی و خزائن فراعنه ای دست یابد و برای رسیدن به خردلی از چنان ثروتها حاضر است هر رفتاری و گفتاری و کرداری را که به صدها نقاب ریاکاری و مزوّری و حقارتی آلوده باشد، با جان و دل، استقبال کند و امکانی حسابی بشمارد. این گونه است که فروزه های پیدایشی و زایشی فردیـت انسانها و شیرازه ی فرهنگ ملّی و جهانی در چنان مناسباتی از هم می پاشند و جای خود را به « آداب معامله گری و بده بستانی و بساز و بفروشی و ساخت و پاخت کنی » می دهند.

امیر خوبم!، انسانها در « مفاهیم ناب و راسیونالیستی » نمی زییند؛ بلکه در عریانی واقعیتهایی می زییند که به تن خویش، روز و شب با آنها رویارو می شوند. انسانها در موقعیتها و وضعیتهای متفاوت، پیوسته درگیر و گلاویز هستند و با تمام هستی خود مجبورند که به چالش فردی با چنان مسائل آوار شده بر وجودشان در آویزند. در سایه سار « مرگ » و تجربه ی کرانمندی امکانها و توانائیهای فردی است که انسان به « ناتوانی و عجز خودش » پی می برد. در قلب جهان و در میان میلیاردها انسان، هر کدام از ما، « تکواره ای کنکرت » هستیم با تمام آن مسائل شخصی. چیزی به نام « مفهوم عام »، هرگز نمی تواند تمام « پیچ و خم دنیای وجود » آن « فردیتی » را واتاب دهد که در کرانمندی منحصر به فردش، برای دیگران، سیاره ای تاریک و معمّایی هست.

از من داشته باش این سخن را ای امیر گرانمایه که « ترسیدن » همان و به فلاکت ممتد افتادن همان. چرا می ترسیم از خودمان؟. این « خود »، کیست که ما از دیدنش می ترسیم؟. آیا تا به حال شده که در آیینه نگاه کنی و یک دفعه از خودت، بترسی یا اینکه خنده ات بگیرد؟. من بارها شده است که از خودم ترسیده ام و آنقدر به خودم خندیده ام که حد و حساب ندارد. امّا آن چیزی که ما را می ترساند، خودمان نیستیم؛ بلکه سایه ی اشباح « تحمیلی و تلقینی » هستند که روان و ذهنیت ما را تسخیر کرده اند و آن خود اصیل ما را به اسارت گرفته اند و از زبان او، به کارها و گفتارهایی اعتراف و اقرار می کنند که ما به شخصه از انجامشان و گفتنشان، اکراه داریم؛ یعنی اینکه روان و ذهنیت ما را به میدان گلاویزی سوائقی تبدیل می کنند که ما از آنها گریزانیم یا از کنترل کردن آنها عاجز و درمانده ایم. به همین دلیل است که با دیدن یکدیگر و دوختن چشم در چشم همدیگر به آنچه که ما در اصل نیستیم؛ ولی به انجام دادنش یا با رغبت رو آورده ایم یا مجبور شده ایم، بلافاصله پی می بریم و احساس شرم می کنیم. شرم از خودمان که چرا اینقدر حقیر و ذلیل شده ایم و به چیزهایی تن در داده ایم که ارزش یه پاپاسی را نیز ندارند. ترس ما از وجدان بیدار و عریان ماست که هیچ نقابی و توجیهی را نمی تواند تاب آورد. ما دوست می داریم بدانسان بر یکدیگر پدیدار شویم که در حقیقت هستیم؛ نه بدانسان که اشباح تحمیلی و تلقینی و حاکم بر وجدان و روح ما می خواهند. در احساس شرم داشتن، گوهر اصیل و شاهنشاهی و خدایی ماست که از تحقیر شدن ما به دست خودمان با پوزخندی تلخ، واکنش نشان می دهد و ما از کشف ذلالت خود به هراس می افتیم. در احساس شرم داشتن می توان شاهکلید کرامت و شرافت و شخصیت بزرگمنش خود را به عیان دید و بر ذلالت و اسیری خود در چنگال غرائز تاریک وجود خویشتن گریست.

بدان که هیچ سقوطی، هولناکتر و فاجعه بارتر از فرو غلتیدن در « دام موکّلان الاهان و خدایان مطلق خواه » نیست که نیست؛ زیرا ایمان ماسیده داشتن به چنان الاهانی می تواند مومنان را به زورگویی و ترور و ارعاب و ارهاب و ستمگری در حقّ همنوعان و دگر اندیشان، ترغیب و مجبور کند. در « کندوی ایمان ماسیده و سمنتی » می توان با ریختن خون انسانها و جانداران دیگر به رگهای « اراده ی توتالیتر خواهی موکّلان و مروّجان و مدافعان چنان الاهانی »، خون تازه و بقای تضمینی داد. باید پرسید اگر خدایی / الهی وجود داشته باشد، پس چگونه است که می تواند حکومت خونریزان و مستبدان خون آشام را تاب آورد؟. شاید ساده لوحان بگویند که وجود « اشرار »، ضرورت دارد تا چیزی به نام « نیکی »، بتواند معنا و ارزشی داشته باشد!. شاید!. ولی من، استدلالم اینست که « شرّ » در رگ و پی آدمی می باشد و می تواند در چهره های متفاوت و بسیار ضدّ و نقیض به خودش پیکر بگیرد. چه بسا، آنچه را که ما « خیر یا نیکی » می نامیم، همان « شرّ » باشد، کسی چه می داند؟. تجربیات و تامّلاتم به من آموخته اند که هیچ انسانی بر روی زمین، « قدّیس و معصوم » نیست که نیست و هر کدام از ما می توانیم قربانی آن « پستانسیل معمّایی و مجهولی » شویم که در سراسر وجودمان گسترده است و منتظر تلنگری تخمیری می باشد تا ما را برده و اسیر و عبید خود کند. این گونه است است که ناگهان با بر آمدن آفتاب، « گریگور زامزا » به موجودی کریه و چندش آور تبدیل می شود. این گونه است که « مدّعیان روحانیت » از توسعه دهنده ترین رفتارهای خشونتی و توحّشی و وقاحتی و تبهکاریهای کثیف می شوند. اینگونه است که منادیان و پرچمدان و منجیان و پیشکسوتان « رهایی » به بزرگترین و کلیدی ترین خاصمان آزادی و مستبدّانی قسی القلب تبدیل می شوند. انسانی که خودش را بخواهد از « زمینی بودن و آغشته بودن به خاک » برهاند و در حسرت « جنّت الهی یا جنّت اوتو پیایی » با انواع و اقسام ریاضتها، خودش را از خاکی بودن، « مبرّا و پاک » کند، همانا انسانی خواهد بود که می تواند فقط « مصالح جهنّم استخوانسوز » را برای خودش و همنوعانش بر روی زمین، مهیا کند.

می پرسی در چه فکری هستم. می خواهم بگویم که سالهاست به این نتیجه رسیده ام، مسائل ما ایرانیان، بیش از آنکه در پیچیده گی مشکلات مادّی و زیستی و کشوری و حکومتی و امثالهم باشد، ریشه اش در « حسادت » می باشد. سائقه ی حسد از خمیر مایه های بشر است که متاسفانه در جامعه ی ما تا امروز، فجایع هولناک و توصیف ناپذیری را در تمام دامنه های اجتماعی به دنبال داشته است. آن طاعون انقلاب اسلامی، دقیقا روند سقط شدن « جنین ایده آلهای ما از زهدان تاریخ و فرهنگمان » بود که باعث آزار و مشوّش و آلوده گی شدید مادر ( = فرهنگ باهمستان ایرانی ) نیز شده است؛ یعنی کار لایروبی فرهنگ باهمستان ایرانزمین، دو چندان شده است. یکی از بزرگترین بدبختیهای جامعه ی ما در معنای وسیعش همان « تحصیل کرده گان و فعّالان دامنه ی سیاست » می باشند که به شدّت دارای ذهنیتی پریشان و تاریک و تابع و دنباله رو و ترسو و نامستعد می باشند. وقتی که چنین طیفی، مغرضانه و عمدی و هدفمند به ایزوله و منزوی و در قرنطینه گذاشتن متفکّران سرزمین خودش راغب باشد، چگونه می توان انتظار داشت که خودشان و مردم، از آنچه هستند و آرزو می کنند باشند، آگاهی درخور فراچنگ آورند؟. در کشورهای باختر زمینی، هر انسانی که می اندیشد؛ ولو خردلوار باشد، تمام گرایشهای مختلف در برابر افکار آن انسان، صف آرایی فکری و مستدل می کنند تا هم خودشان چیزی بیاموزند، هم متفکّر به افکاری نو، انگیخته شود. در جامعه ی ما اگر انسانی به اندازه ی یک اقیانوس نیز بیندیشد ما هنرمان را در این می دانیم که با بستن چشمان خود به انکار آن اقیانوس بکوشیم و حتا خشکاندن آن را، افتخار خود می دانیم. این مصیبت ماست امیر عزیز!. من از آنانی خسته هستم که تمام همّ و غم خود را در راه « مومن ماندن به حماقتهای خود » می دانند و ابلهانه به عنوان معلّم و تحلیلگر و مدرِّس و پیشکسوت دیگران سخن می گویند بدون آنکه در باره ی آنچه می نویسند و می گویند، ذرّه ای اندیشیده باشند. خلاصه، دردهای ایران ما، درد فقط حکومتهای مستبد و زور گو و حکومتگران بی لیاقت و فرّ نیست. درد ما، دلیر نبودن و رادمنش نزیستن برای « آزاد زیستی و آزاد اندیشی » می باشد. تا فرصتی و آنی گریز پای دیگر، جانت شیرین و خوش باد امیر عزیز!


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست