یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

رنجی که بر خانواده ها می رود
برادر بهروز کریمی زاده خودکشی کرد


• برادر بهروز کریمی زاده، از دانشجویان زندانی صبح روز شنبه در یک اقدام غیرمترقبه، اقدام به خود کشی کرد. وی صبح روز گذشته با خوردن مقداری قرص دست به خودکشی زد و بنابر آخرین خبرها، با اقدامات صورت گرفته در بیمارستان از مرگ نجات یافته است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲٣ دی ۱٣٨۶ -  ۱٣ ژانويه ۲۰۰٨


برادر بهروز کریمی زاده، از دانشجویان زندانی صبح روز شنبه در یک اقدام غیرمترقبه، اقدام به خود کشی کرد. به گزارش کمیته ی پی جوی آزادی دانشجویان در بند وی صبح روز گذشته با خوردن مقداری قرص دست به خودکشی زد و بنابر آخرین خبرها، با اقدامات صورت گرفته در بیمارستان از مرگ نجات یافته است.
گزارش کمیته ی پی جوی آزادی دانشجویان در بند را در زیر می خوانید:

ماشین آتش نشانی، آمبولانس، پلیس کلانتری ۱۴٨ ضرباهنگِ خبر دهشتناکی را در اذهان درپی دارد. چهره‌ی متوحش خانواده‌ی گرایلو در آستانه‌ی در‌ِ منزل بهروز کریمی زاده ضرباهنگِ دوم است. سپس مینا (همسر روزبه صف شکن) درحال صحبت با بهزاد کریمی زاده (برادر کوچک بهروز) ضرباهنگ سوم. راه پله‌ها مالامال از جمعیت، مامورین آتش نشانی، نیروی انتظامی، اورژانس و همسایه ها، آخرین ضرباهنگ برای آن که تو را از پای در آرد.
صدایِ بلندی از داخل خانه می آید که می گوید: "بی خود نگران نباش به زودی آزاد می شود، شکنجه نمی شود، تو نباید به خودت آسیب برسانی." پس از مدتی درِ منزل باز می شود و چشمانِ بی فروغ مسعود کریمی زاده اولین چیزی است که به چشم می آید درحالی که کشان کشان توسط دو مأمور اورژانس از پله‌ها عبورداده می شود تا به داخل آمبولانس منتقل شود.
بهزاد تعریف می کند که مسعود دیشب خوابِ بهروز را درحال شکنجه شدن دیده. صبح متوحش از خواب برخواسته و در عملی غیر مترقبه همه افرادِ خانواده را غافلگیر کرده: با تعدادی قرص خودکشی کرده.
آمبولانس در حال حرکت از جلوی درِ منزل است که مادرِ بهروز با چشمانی خیس از اشک‌ دوان دوان آن را دنبال می کند و به سعید (برادر بزرگترِ بهروز) مدارک مسعود را می دهد. پس از ترک آمبولانس از ما دعوت می کند که برای استراحتِ کوتاهی به منزلشان برویم. با روی گشاده و دستانی لرزان از فشاری که از صبح تا آن لحظه بَر او گذشته مشغول پذیرایی می شود. دوستانه برایمان از آخرین تماسِ بهروز می گوید و دیگر طاقتش تمام می شود و کلمات را مقطّع و توأم با گریه ادا می کند.
مادر می گوید: "اول بازجوش باهام صحبت کرد، گفت: حاج خانم می خواستیم ببریم بندازیم‌اش توی جاش، گفتیم قبلش با شما صحبتی بکنه. (هق هق گریه‌اش آن چنان شدید شد که کلامش قطع شد) آخه چرا این طوری در مورد اون صحبت می کنند؟"
بعد هم که گوشی را دادند به بهروز، اون گفت: "مامان تنها نگرانی‌ام تو و بهزاد هستین. مواظبِ خودتون باشین. من کارم تا آخر ماه طول می کشه و بعد از اون تکلیفم روشن می شه. تو نگران نباش."
مادر ادامه می داد: "رشته های زندگیمون داره از هم پاره می شه. به همه مون آسیب زدند. ولی نمی ذاریم بیشتر ازاین اونا رو نگه دارن، باید بیاریمشون بیرون. اونا که نمی خوان آزادشون کنند. خودمون می یاریمشون بیرون یا اگر خواستن ما را خفه کنن ما را باید ببرن پیششون اون تو. در هر حال ساکت نمی شینیم."
پس از مدتی به اتفاق مادر رهسپار بیمارستان لقمان شدیم تا از احوال مسعود با خبر شویم. خوشبختانه گفتند خطر رفع شده و داروهای لازم بهش داده شده و بستری‌اش کردند.
قرارهای فردا را برای پی گیری ِ کارِ بچه های دربند گذاشتیم و آن جا را ترک کردیم.


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۰)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست