درجـُستجوی مـزه زنـدگی
سکولاریته یا بازگشت هاروت وماروت
منوچهر جمالی
•
آب چاهی که در آن هاروت و ماروت سرنگون آویخته شده اند، آب مراد یا عبارت دیگر، مزه و حقیقت است که هر انسانی، تشنه رسیدن بدان است و مقصد و غایت زندگی اوست.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲٣ دی ۱٣٨۶ -
۱٣ ژانويه ۲۰۰٨
سُرنا را ازسرگشادش نمیتوان نواخت . این شیوه که ما سکولاریته را میخواهیم ، نواختن سرنا ازسرگشادش هست . چنین سکولاریته ای ، فردا ، شبه سکولاریته ازآب درخواهد آمد . البته همه چیزهایمان تا کنون به همین علت ، « شبه چیزها»از آب درآمده است . ما مشروطه خواستیم، ولی شبه مشروطه شد. ما انتخابات خواستیم ، ولی شبه انتخابات شد . ما به فکرجمهوری افتادیم ، ولی سرانجام، شبه جمهوری شد . ما قانون خواستیم ، ولی شبه قانون ، یعنی شریعت وفقه و قرآن شد . ما دل به آزادی بستیم ، ولی شبه آزادی گیرمان آمد . ما رفراندم خواستیم ، ، ولی شبه رفراندم ( رفرندوم میان جمهوری اسلامی وسلطنت ) گردید . چرا آنچه میخواهیم ، شـبه(مانندای ) آن را می یابـیـم ؟
چون همه چیزهارا، از روی تقلید میخواهیم ، و ازروی اندیشه ائی که ازبُن خرد و وژرفای وجودخودمان جوشیده باشد نمیخواهیم . اصالت « خواستن» آنست که ما « ازخود، بخواهیم » . نه آنکه چیزی را مانند دیگران بخواهیم ، چون آنها « خواسته اند» . خواستن ما نیز، « شبه خواستن ، یا مانندای خواستن » است. چون عقل گرائی ما ، شبه عقل گرائیست . چون عقل ما هم ، « شـبه عـقـل» است . حالا هم دنبال شبه سکولاریته میرویم . ولی این یک فرهنگ، یا فلسفه ای یا شیوه تفکری هست که هنگامی دلهاوروانها واندیشه های مردمان ، به ویژه « عوام » را ربود ، آنگاه سرنا ، سرودی را مینوازد که سکولاریته را میآفریند و برقرار وپایدارمیسازد .
سکولاریته، هنگامی شبه سکولاریته نخواهد شد ، که پیآیند یک فرهنگ یا یک شیوه تفکر بنیادی، یا یک تفکرفلسفی ، جوشیده از خرد خودما باشد . سکولاریته را نباید ازغرب ، قرض کرد ، بلکه باید از نهاد ودل وروان عـوام خودمان ، واز عـوام بودن هریک از خودمان ، فرا جوشانید .
در«عـوام » هست که سکولاریته ( زیستن ِزمانی ) ، یا لائیسیته (= زندگی عمومی ومردمان غیر روحانی) ، بطورطبیعی ونهادی هست، و فقط باید این رگ خفته عـوام ، بسـیج ساخته شود . « عوام = layman » کیست؟
درهمه ما،عوام هست ،هرچند نیزخودراازخواص امروز( روشنفکران ) یا ازخواص دیروز(آخوندها) نیز بشماریم . انسان، تا آنجا که طبق پسند طبع ، وپسند دل ، و پسندخود( ازخودی خود ، پسندیدن وطبق آن عمل کردن ) زندگی میکند ، عـوام هست . عوام ، طبق « پسند دل وپسندطبع خود » زندگی میکند ، ازاین رو « زمانی » میزید ، چون طبیعت ودل ( خون = زندگی = جیو) انسان، مستقیما به زمان پیوسته اند . زمان ، برایش « گـَـشتن و وشـتن » هست. آنانکه خود را خواص میشمارند ، میکوشند که طبق « عقل » زندگی کنند . عقل و نور، طبق معیارهای ثابت یا آموزه وشریعت سفت وثابتی زندگی میکند، وخودرا بدین سان، فراسوی زمان وبیرون از زمان ، می نهد .هرمفهوم انتزاعی یا تجریدی، بـُریده از زمان ، وفراسوی زمانست . عقل ، چه در ادیان نوری ، وچه درمکاتب فلسفی، درپی جستجوی میزانهای ثابت یا مفاهیم ثابت هست، تا همه اعمال و حرکات و اقدامات را با آن بسنجد و بپذیرد یا ردکند . ازاینجاست که تفاوت « خواست عـقلانه » و« پسندیدن » آغازمیگرد . تئوری « خواست عمومی واجتماعی » که رُوسـو آورد ، بندرت کاربرد عملی و واقعی داشته است . آنچه را « خواست ملی واجتماعی وعمومی » مینامند، درواقعیت، چیزی جز« پسند اجتماعی یا پسندعوام » نبود ونیست . هرخواستی نیزهنگامی کاراهست که با« پسند» بیامیزد .
عـوام( وهرانسانی دربستراجتماعیش ) بنا برپـسند ، زندگی وعمل میکند و بندرت بربسترخواستش. چه بسا که این « پسند» را رنگ وروی« خواست عقلی» میدهند . « پسندیدن » ، وارونه عقل، که معیارثابت و روشن میسازد، « طبق هنگام و گشت زمان، برمیگزیند» . پسندیدن با روان بودن زندگی کاردارد. بنا برپسند زیستن ، پذیرفتن چیزهائیست که از تن و روان و ضمیرو طبع انسان باهم ، بطورخود جوش، برخاسته . پسندیدن با نیازی کاردارد که ناآگاهانه ازکـُل وجود انسان ( کان ومعدن جان وهستی ) برمیخیزد .
چو آن چشمه بدید یت ، چرا آب نگشتید ؟
چون آن « خویش » بدیدیت ، چرا « خویش » ، پسندید ؟
چو در کـان نباتید ، ترش روی چرائید
چو درآب حیاتید ، چرا خشک ونـژنـدیـد ( افسرده اید) ؟
درپسندیدن ، این کان وکل وجملگی وجود یا جان انسانست که به خود، پیکر میگیرد . فرهنگ ایران، استوار براین اصل بود که: کل (= جان = سیمرغ و بهمن )، گنج نهفته درهرفـردانسانی هست . بدین علت بود که « پسند این جان » ، معیاررفتاروبرگزیدن بود ، نه خواستن طبق یک معیارثابت وروشن دریک کتاب مقدس( گاتا یا قرآن یا تورات وانجیل ) یا عـقـل معیارگذار . خـدا ، چنین جان کلی هست که درهرضمیری هست . طبق پسند رفتارکردن ، رفتاربنا برپسند این کل جان ( سیمرغ = خدا = بن کل هستی) بود :
نباشد پسند جهان آفرین که بیـداد جوید جهاندار و کـین
این پسند جان یا جانان نیست که حکومتگر، بیداد وکین بجوید . یا هنگامی ایرج ( ارز، ارتا هست که همان سیمرغ میباشد ) میگوید :
پسندی وهمداستانی کنی که جان داری و جان ستانی کنی ؟
با داشتن جان ، که انسان درخودِ جانان ( کل جان ) را دارد ، چگونه میتواند « جان ستاندن » را بپسندد، و همداستان ( همفکروهمعقیده موافق ) با قاتلان وستمکاران وجهاد خواهان بشود ؟ انسان دراین پسند ، درتضاد با جانان درخود، رفتارمیکند، وگرفتاردوزخ(دُ ژ+اخـو=وجدان هراسناک ) میشود .
هرآن چیز، کان دورگشت ازپسند بدان چیز، نزدیک باشد گزند
با« دورشدن ازاین پسند » خود ، به « گزند = زندگی آزاری = ضد زندگی » نزدیک میشویم . این است که « پسـنـد » ، نقش بنیادی را دراخلاق اجتماعی و سیاسی و دینی درایران بازی میکرده است .
« پسـندیدن » ، کشش نا آگاهانه طبیعت و نهاد و بُن بهمنی و سیمرغی هرفرد انسانی بود . خدا ، گشت در زمان است ، و این خدا ، تبدیل به گشت در زمین ( تن ، تنکرد= جسمانیات ومادیات ) میگردد . این خدای گـشتنده در زمان است که درضمیر درون هرتنی درزمین ، « می پسندد » . « زمان» و « زمین » ، هردو ازریشه « زم » ساخته شده اند . چرا ؟ چون رام جید ، رام نی نواز، که نام دیگرش « جی = زندگی واصل پیوند » است و اصل جویندگی هست ،« زم» خوانده میشود . روز ۲٨ را که سقف زمانست ( روزهای ۲٨و ۲۹ و٣۰ سقف زمان هستند) ، اهل فارس که خرمدین بودند ،« رام جید» مینامیدند، و لی زرتشتیان آنرا « زامیاد= آرمئتی= زمین = اهل همه تن ها » میدانند. درست این سقف زمان ، رام ، که خدای زمان ( زروان ) و زندگی ( جی = نام دیگر رام )است ، که به زمین میآید وزمین ( آرمئتی ) میشود . خدای زمان ، که خدای گشتن ورقصیدن( وشتن ) و جشن ( نواختن نی ) بود ، تحول به زمین می یافت . این بود که نهاد هرانسانی ، گشتن زمان ، رقصیدن و موسیقی و جشن را می پسندید . انسان ، ازتحول ( گشتن ) خوشش مِیآمد .
روند« پسندیدن » ، مانند« خواست عقلی » ، روشن و ثابت و آگاهانه نیست . انسان چیزی را می پسندد که نزدیک و خـُرد و گذرا و کنونی هست، و میتواندازاین « جزء »، پرتو خوشی، به کل یا سراسر زندگیش بیفکند . انسان در تغییر زمان ، گذروفنا نمی دید ، بلکه وارونه آن ، « متامورفوز= دگردیسی = گشتن » و « تولد تازه به تازه » میدید .
« عـوام » درعربی ، به نظراین پژوهشگر، به واژه « اوام » درپهلوی بازمیگردد، که به معنای« زمان » است، وعوام ، معرب « اوام » است . اعراب ، از واژه « عوام = اعوام » ، ریشه « عام » را ساخته اند . هم « اعوام » که معرب « اوام » است، به معنای سالها و زمانهاست، و هم خود واژه « عام » که ریشه آن بوده باشد ، به معنای « همگانی و تمام مردم » است ، به معنای « سال وزمان وروز» نیزهست .
تا « عام » نام سال بود ، شهر ، نام ماه
اقبال را نظر، بسوی « شهرو عام » نیست
همین واژه عام ( = زمان) ، معنای عموم و همگی مردم را نیزدارد
درآن مجلس که بهر عام کردند
میی همچون شفق درجام کردند( نظامی )
ازواژه « عام » و « عوام » و « اعوام » درعربی ، بخوبی میتوان اینهمانی آن را با « اوام = زمان » درپهلوی دید، و ازسوی دیگرگواه براینهمانی آن با « همگی مردم» است . عوام ( همگی مردم ) ، « اوام = زمانی ، با طبیعتِ زمان پسند » هستند .
عـوام layman = اوام است، چون خوشی و شادی درگشتن زمان را می پسندد . دکتراحمد تفضلی ، « اوامیگان» را به معنای «زمانیان » میفهمد، و به « مردم روزگار» ترجمه میکند. و همزمان با آن می بیند که مک کنزی، پژوهشگر انگلیسی، همین واژه را « کارهای مربوط به آسایش » معنا کرده است . درست آمیزش این دومعنا، که در ظاهر، ناجور باهمند ، چهره اصلی « اوام = زمان » را مینمایند . زمان که اینهمانی با رام ( جی واصل جشن وورقص و پیوند اضداد و آشتی دادن همه اضداد ) دارد ، خوشی پسند است ، نهاد وبن خوشی وجشن و رقص است. زندگی( جی= رام) ، اوام ( = زمانی= رام ، خدای زمان ) هست .
عوام ، زمانی ( =اوامیگان ) هست . « عوام بودن » ، بطورکلی، رغبت فراوان به زندگی درگذر زمان داشتن است . موبدان زرتشتی مانند علمای اسلام ، « زندگی در زمان گذرا » را که زمان فانی باشد ، کمتربها میدادند، و دیگر گرانیگاه زندگی نمیدانستند ، هرچند که مانند قرآن ، آنرا ، لهو ولعب نیز نمیشمردند . این بود که موبدان زرتشتی ، مردمان عادی را « اوامیگان= زمانیان » میخواندند ، که واژه ای همانند « لائیک layman » هست، که « لائیسیته » ازآن برخواسته است. مردمان روزگار، که عوام یا « زمانیان » باشند، بربنیاد طبیعت زندگی انسان، «علاقه به زندگی درروند زمان » دارند و دلشان به زندگی در زمان چسبیده است. خدای زمان ایران ، رام ، اصل زندگی ( جی = ژی ) بود . زندگی، زمان بود .
هزاره هاست که کوشیده اند دل این عوام را ، از « آسایش و راحت وخوشی زمانی » بکنند واورا به فراسوی جهان و آخرت ورستگاری درملکوت بفریبند . به همین علت روحانیون و علمای دین و خواص ، عوام را کالانعام میدانستند . عبارت « عوام کالانعام » ، خوارشمردن مردمان وخلق ، برای دلبستگی آنان به زندگی در همین زمان گذرا بود. مردمان بهائم هستند ، چون دل به خوشی در زمان می بندند . بدینسان خوشزیستی در زمان، یک عمل حیوانی هست و انسان ، با لذت بردن ازاین خوشیها ، حیوان بیشعور وپست وگمراه میگردد . زندگی زمانی (= سکولار) ، زندگی حیوانی( عوام = لائیک ) است .
عوام ، حـیـوانـنـد ! کسیکه عالم وفقیه دین ومتقی و زاهد و موءمن و ازخواص است، و همیشه به آخرت ، به قیامت وبه فردا و به زندگی درفراسوی مرگ وبه عیش دربهشت میاندیشد و البته حیوان نیست . حکومت ولایت فقیه وخلیفه و امام ، حکومت برحیوانهاست . ایجاد نفرت و بیزاری وحقارت از زندگی درگیتی ، که بی مزه کردن زندگی در زمان گذرا باشد ، بنیاد کار علمای دین وروحانیون ، وایمان به غیب وآخرتست . ولی همان واژه « گـذر» که درمتون زرتشتی ، خوارشمرده میشود ، از واژه « گشـتن » برآمده است، که دراصل « وشتن » میباشد، ولی دارای مفاهیمی متضاد با این خوارشماریست . ودرست همین واژه، برضد آنچه موبدان به « گذر» نسبت میدهند، به معنای « رقصیدن » و « دوباره زنده کردن » و « خوش گذشتن » و « مزاح کردن » است .
این تضاد مفهوم « گـذر ، به معنای فنا » با « گشتن » ، به معنای « رقصیدن و دوباره زنده شدن و شفایافتن و خوش گذشتن » ازکجا سرچشمه میگیرد؟ این تضاد، به دوگونه جهان بینی برمیگردد که در ایران، روبروی هم ایستاده بودند . تضاد سیمرغیان که خرمدینان ومزدکیان باشند، با زرتشتیان ، دردوگونه ارزشی بود که به زمان و تصویر خدایان زمان میدادند . مسئله آنها نیز درست همین مسئله سکولاریته یا لائیسیته امروزه ما بوده است . اهورامزدای زرتشتیان، خدای فراسوی زمان بود ، و زمان را، فراسوی گوهرخود میآفرید . به عبارت دیگر، گوهر اهورامزدا ، بی زمان و « ناگذرا» بود .
ولی چنانچه از تقویم (ماهروز) ایران، میتوان آشکارا دید ، خدایان ایران همه بدون استثناء، خدایان زمان بوده اند . این نام خدایان نیست که به هر روز داده اند ، بلکه این خود خدا هست که هرروز در روز دیگر، خدائی دیگر میشود . خدا ( ارتا فرورد یا فروردین ، اصل گشتن وتحول و متامورفوزاست) اصل گشتن (= فرورد= فروهر) بود . درفرهنگ سیمرغیان ( خرمدینان)، خدائی ، فراسـوی زمان نـبـود . بُن گیتی ، هرروز، تحول می یافت، و خدائی دیگر میگشت. هرروز ، گلی دیگر میگشت . هر روز ، لحن یا دستانی دیگرازموسیقی میگشت . هر روز، شاخی دیگروتازه بر درخت زمان وزندگی میگشت . زمان ، می بالید و فرازمی یافت .
این درست وارونه مفهوم « گذر وگشتن » در الهیات زرتشتی است ، چون افزایش شاخه بر درخت ، وارونه روند فنا شدن هست . زمان نمیگذرد ، بلکه « می گشتد ، می وشتد = متامورفوز می یابد ، دگردیس میشود » . هر روز، خدائی بود ، و فردا، این خدا ، فانی نمیشد، بلکه خدائی دیگر، « میگشت » . خرّمدینان ( سیمرغیان ، زال زرو رستم وسام ) چنین خدائی داشتند . خدا، اصل گشتن و متامورفوز، « اصل ازنو، درصورتی دیگر زنده شدن وپیدایش یافتن » بود ، و چون زاده شدن ، جشن بود ، هر روز، خدائی تازه زاده میشد و جشنی تازه باید برپا کرد . زمان ، جشن مداوم بود . زمان ، زما ( = پایکوبی وجشن عروسی ) بود ، که همان واژه « سماع » صوفیه باشد . خدا یا بُن آفریننده زندگی، برغم دگرگون شدن درشکل ، گوهر اصیل خود را نگاه میداشت . اصالت، درمتامورفوزها و دگردیسی ها ، بجای میماند . خدا، گیتی میشد و هرچیزی وجانی و انسانی درگیتی میشد ولی به هرچه تغییرشکل می یافت ، همان اصالت را داشت . گیتی وانسان و زمان ، تابع خدائی فراسوی زمان وگیتی نبودند .
« فرهنگ » نیزپیکریابی همین اصالت بود . فرهنگ هم ، اصل ازخود روشن شدن ، اصل ازخود جوشیدن و اصل ازخود بودن ، میباشد . این نیست که جائی برای پدیده تابعیت وحاکمیت نیست . « مزه زندگی » ، در دریافت اصالت خود( شیرابه ای که مغزوجوهرو هسته جانست) است . « با فرهنگ بودن » ، مزیدن اصالتِ زندگی انسان، درفردیتش است . انسان ، درمی یابد که کاریز(= فرهنگ ) است، وشیرابه وجوهرهستی اش ازخود ش ، میجوشد و ازخودش ، روشن میشود و ازخودش، هست، وازخودش ، مزه دارد .
با اهورامزدا ، زمان ، کرانمند شد . کرانیدن، به معنای ازهم گسستن وپاره شدن هست . با اهورامزدا ، زمان که همیشه میگشت، ولی درگشتن هایش به هم پیوسته بود ، اکنون ازهم پاره پاره شد . و دیگر، خدا، هرروز، خدائی دیگر نمیگشت . بدینسان ، همه برهه های زمان ، اصالت خود را از دست دادند . همه جانها، ازهم پاره شدند، و طبعا ، دیگر اصالت ، ازیکی به دیگری، انتقال نمی یافت واصالت دست بدست نمیرفت، و آفریننده ، برابر با آفریده نبود .
با بریده شدن زمان ، همه جانها ، همه انسانها ، همه چیزها ، اصالت، یعنی نیروی ازخود شدن و ازخود بودن و ازخود روشن شدن را از دست دادند . همه عقیم ونازا شدند، و طبعا همه، تابع و مخلوق و مطیع شدند. به عبارت دیگر، همه، بی مزه شدند . با این کرانیدن یا گسستن روند زمان ، همه جانها ، مخلوق وتابع شدند واصالت خود را گم کردند . همه چیزها وجانها و انسانها، بی مزه شدند، و همه مشتاق تابعیت و اطاعت ازاصل آفریننده ای فراسوی وجود خود، گردیدند . همه نیاز به چاشنی و ادویه پیدا کردند، تا زندگی بی مزه را با مزه کنند . همه نیازبه غایت و معنا و حقیقت پیدا کردند ، چون زندگیشان، مزه یا اصالت خودرا ازدست داده بود .
اینست که اشتیاق آشکاریا پنهانی برای تابعیت ازغرب، یا هرآموزه و مکتب ومذهبی ، وکوشش برای آنکه خود را تابع غرب ویا تابع آموزه ای سازیم ، بهترین گواه بر « فـقـدان فرهنگ » است.
« فرهنگ» ، نیروی آفرینندگی ویا « ازخود، روشن شدن » و« ازخود، جوشیدن »، یا بسخنی دیگر بیان اصالت هست . آنانکه امروزه به همه رسوبات گذشته ، « فرهنگ» میگویند ، ازفرهنگ ایران و معنائی که این اصطلاح دارد ، بکلی بیخبرند . همین دست کشیدن از قرض کردن معنای « فرهنگ » ازلغت نامه های خارجی ، برداشتن نخستین گام در راه ِ شناخت فرهنگ خود میباشد .
فرهنگ، کاریز( قـنات= سوم= وین= کت = کـتـز) ، یا سرچشمه جوشش آبست که «اصل روشنی و آبادی و مزه » شمرده میشده است . هر انسانی اینهمانی با کاریز= فرهنگ داده میشده است. فرهنگ، بُن آفریننده است ، نه چیزی که درگذشته ها، ته نشین شده و سفت وسخت گردیده ، وباید مانند بـار، برپشت خود، حمل کرد .
« با فرهنگ شدن » ، به معنای « راه یافتن به سرچشمه آفرینندگی خود» هست، نه حمالی یک مشت آموزه ازاین و ازآن . کسیکه فرهنگ دارد ، تابع نمیشود . هیچ اصلی، تقلید نمیکند . « انگیخته شدن از دیگری، به آفرینندگی » ، غیر ازتابع دیگری شدنست .
خود بودن ، با فرهنگ بودن ، بازو گشوده بودن ، برای « انگیخته شدن به آفرینندگی خود » است . « خود بودن » ، این نیست که درب ضمیرو روان وخرد خود را به جهان و به افکار دیگر وتجربیات دیگران ، ببندیم، و به درون لاک پشت عقیدتی یا ملیتی یا نژادی خود بخزیم . « دیگری » هم درست درگوناگوناگونیش باما ، مارا به « خود آفرینی ، و ازخود جوشیدن و ازخود روشن شدن » میانگیزد . کسی ، « خود » هست که درهای خرد وروان وضمیرش ، به همه جهان، باز است .
همیشه « ذوق تابعشدن » ، ذوق و مزه یافتن از نابودکردن اصالت خود، بدست خود است. بهترین راه ، برای بی مزه ساختن زندگی ، آنست که به ما یاد میدهند که از نابود کردن بُن زندگی خود ، مزه ببریم . فرهنگ، همیشه بیان « ازخود بودن ، ازخود اندیشیدن ، ازخود جنبیدن ، از خود شاد شدن و ازخود زیستن » است . فرهنگ، نیروی آفرینندگی است که ازیک « تخم تنگ وتاریک » ، درخت بلند و پرشاخ وبرگ وبرهستی را میرویاند . فرهنگ، نیروی آفرینندگیست که ازیک « سراندیشه پیش پا افتاده » که ازهمه نادیده گرفته میشود ، جهانها از شیوه های فکری وفلسفی وهنری میگستراند .
این نیروی گستراندن و فراخ کردن و پهنا بخشیدن یک سراندیشه ناچیزاست که « آفریدن» نامیده میشود . همه دراین نکته تنگ وتاریک و ناچیز ، هیچ نمی بینند، ولی یک آفریننده، درست در«آن هیچ و پوچ » ، سرچشمه ای جوشان می بیند و میکـَند و میکاود وبه آن میرسد .
« فـقـر» در عرفان ، وارونه آنچه همه میانگارند ، به معنای « کندن و یافتن کاریزو چـشمه » است . فقر، کندن و کاویدن و «تهی کردن خود، از آموزه ها و دانسته ها و معلوماتیست که بُن غنای مارا درزیر خود ، دفن کرده و پوشانیده است » ، تا آب، ازچشمه خود بجوشد ، و درست درنوشیدن و مزیدن این آبست که « مزه زندگی » هست . آنچه را ما « خود » مینامیم ، همین دانسته ها و سنت ها و آموزه هاست که « آگاهبود» یا « خود آگاهی » نامیده میشود .
« فـقـر»، کندن و تهی کردن ودور ریختن چیزهائی است که ما تا بحال، « خود » نامیده ایم . اینها هستند که زندگی مارا بی مزه ساخته اند . این خودِ آگاه ما ، از اسلام ساخته شده است . این خود آگاه ما ، و این آگاهبود ما، پیش ازآن از زرتشتیگری ساخته شده بود . این خود آگاه ما و آگاهبود ما ، ازاعتقاد مذهبی به مارکسیسم ساخته شده است . این خود آگاه ما وآگاهبود ما ، از ناسیونالیسم غربی ساخته شده است . فقیرشدن ازاینها ، « ازجا کندن خودآگاهی » میباشد که البته دردناکست . ولی گشودن راه ، به بُن آفریننده خود ، با همین « کندن این خود ها ، یا خود آگاهیها، یا خود بسیار روشن خود ، بدست خود و دور ریختن آنها بدست خود » است . ما دراین کندن خود آگاهیها ، و دورریختن آنها ، « ، احساس فقیرشدن» میکنیم وازآن میترسیم ، درحالیکه ، درست از آنچه بیگانه ازماست، میکاهیم ، و به سرچشمه غنای خود ، نزدیکترمیشویم . مزه زندگی ، درچشیدن سرچشمه غنای خود هست .
سیمرغ، سـرچشمه همه فرهنگهـا
سیمرغ ، دریائیست که کل همه آبها (شیرابه ها) است
ازاین دریا، کاریزی ( کانالی= فرهنگی )
به تخم وجود هرانسانی ، کشـیـده شده است
درمیان این دریا، درختیست که فرازش خوشه ایست
که « کل همه جانها» است و سیمرغ نامیده میشود
و تخمهایش را درگیتی میافشاند
وهرجاکه تخم به زمین افتاد، به کاریزمتصل میشود
این تصویریست که اندیشه « فرهنگ » و« اصالت انسان= ارج » ، ازآن پیدایش یافته است . این تصویر بسیارروشن وچشمگیررا چنان درمتون زرتشتی مغشوش وپریشان ساخته اند، تا کسی به اصل مطلب راه نبرد ، چون درآن صورت ، ایمان به آفریننده بودن اهورامزدا ( خدای آفریننده ) منتفی میشود . درفرهنگ ایران ، « کل جهان » ، یا« کل چیزها درپیوستگی باهم »، « خدا » نامیده میشد . خدا ، خالق کل جهان نبود ، بلکه کل جهان ، خدا بود . دراین تصویر، رابطه فرد با کل ، یا رابطه « جزء با کل » ، رابطه تابعیت فرد ازکل نبود .
جهان یا کل یا خدا ، روئیده و آمیخته و پیوسته با هر فردی و هرجزئی بود . جهانی ، خدائی ، کلی که فراسوی ما یا هرجزئی باشد، وجود نداشت . همه اجزاء و افراد، در آمیختگی و در رویندگی وبه هم بستگی ، خدا یا جهان یا کل بودند . خدا وانسان ، یا جهان وانسان ، یا کل وفرد ، بهم ودرهم آمیخته و روئیده و پیچیده و بافته به هم بودند. داستانی که اسدی توسی از سنگ جزعی ( پیسه یمانی = نماد چشم وخرد) میآورد که گرشاسپ درسیرو سیاحتش بدان برخورد میکند ، درست محتوای این اندیشه هست . میگوید اگر این سنگ ، شکسته و هزاران پاره نیز شود ، باز درهرپاره اش، همان ویژگی هست که درکل بوده است . همیشه اصل بینش میماند . هیچگاه درپاره و پخش وفرد فرد شدن ، اصالت را از دست نمیدهد . در جزء وفرد ، همان اصالتی هست که درکل هست . این اندیشه سپس به شکل « برابر بودن آفریننده با آفریده » عبارت بندی میشود . این همگوهری خدا با انسان درآفرینندگی واصالت ، مفهوم فرهنگ را مشخص میسازد .
رد پای این اندیشه ژرف، دربندهش باقی مانده است . دربندهش بخش نهم ، پاره ۱۵۱ میآید که : « درخت بس تخمه میان دریای فراخکرت رُسته است ، و تخم همه گیاهان بدو است . باشد که اورا نیکوپزشک ... که همه پزشک خوانند . در زیر تنه آن ، نه کوه آفریده شده است . آن کوه سوراخمند. نه هزارو نهصد ونو و نه بیور( ۱۰۰۰) جوی درآن کوه بصورت راه آبی آفریده شده است که آب ازآنجا ، بدان جوی وگذر، فراز رود به هفت کشور زمین ، که همه آب دریای هفت کشورزمین را چشمه ازآنجاست » .
هرچند که درمتون زرتشتی ، فقط تخم گیاهان به این درخت نسبت داده میشود ، ولی دراصل ، تخم همه جانداران بوده است . و این شماره راه آبها ، فقط بیان وجود بی نهایت کاریز( راه آب و جوی نهفته ) است که به سراسرگیتی آب را روان میکند . همه پزشک بودن این درخت ، برای آنست که دارای شیرابه و جوهر همه گیاهان وهمه چیزهاست که هر دردی را دارو میکند و اکسیر و توتیا تحول دهنده همه چیزهاست . این شیرابه است که دراین کاریزها روانست . همین جفت درخت ( بس تخمه ) وآب ( دریا ئی که چشمه همه آبهاست )، باز در هرجائی که درختی ( جانی ) هست ، نیزحضوردارد . این جفت آب وتخم ( گیاه ) ، درهرجائی در جفت « امرداد و خرداد » پیکربه خود میگیرند .
اساسا امرداد ، «همداد» نیز نامیده میشود که همان معنای « همزاد = جفت بهم چسبیده » را دارد. دربرهان قاطع دیده میشود که یک نام خرداد نیر، « مـد » میباشد . این واژه ، یا سبکشده واژه «مت= maetha » است که به معنای « یک جفت » و « اتحاد واتصال » است یا همان واژه mada ,mad درسانسکریت است . درسانسکریت mada دارای معانی مستی، سرور، شادی ، هیجان، الهام، شوق ، میل جنسی ، مشروب الکلی ، غرور، ازخود راضی بودن ، سوم ( هوم ) ، عسل ، رودخانه ، نطفه مرد ، چیز زیبا ، مستی و دیوانگی مجسم ، خیش وادوات کشاورزی است . mad درسانسکریت به معنای مست شدن ، الهام بخشیدن ، مسرورشدن ، برافروختن ، به نشاط آوردن ، ازسرور آسمانی متلذذ شدن ، جوشیدن و غلغل شدن . mad- pati خداوند عصاره گیاه هوم است نام دوخدای ایندرا و ویشنو است . mad- raaga خدای عشق است . خرداد نیز « هرو + دات » است و هرو، همان نی یا هوم است و هرو دات ، به معنای آنچه ازنی پیدایش و زایش می یابد هست که همان عصاره هوم باشد . درسانسکریت سوم یا هوم را مرغی بنام ساینا میآورد که همان سیمرغ باشد . همچنین
و madhu درسانسکریت ، دارای معانی ۱- عرق ۲- شیره گل ٣- عسل ۴- بهار ۵- ماه مارچ-آپریل است . آب وگیاه ، جفت همند و همدیگررا میکشند و گیاه، همیشه تشنه آبست. و همین گیاه ( امرداد ) ، پستانیست که همه، شیرابه او را می نوشند ومیمکند ومیمزند . مزیدن ، مکیدن شیرازپستان است . اسدی درگرشاسپ نامه میگوید :
زمینست چون مادری مهرجوی همه رستنیها، چو پستان اوی
آب ، معنای امروزه را نداشت. آب ، به خون ، به شیر وشیرابه گیاهان و باده و شبنم و گفته میشد ( بندهش ) . آب ، جوهروشیرابه جهان هستی بود ، چون همه هستی ، سرشت گیاهی داشت . طبعا تخم یا گیاه انسانی ( مردم = مـر+ تخمه ، مر= امر) تشنه آب یا تشنه شیرابه کل جهان هستی بود . ازاین رو ، این شیرابه کل هستی، هردردی را درمان میکرد و بیمرگی میآورد (بیمرگی= امرداد ، خضر ، همان خدر یا خدرلیاس میباشد، آب حیات= امرداد و خرداد ، و نوشین باده ، یا باده ای که بیمرگی میآورد ، رام جید ، جی یا اصل زندگیست). امرداد و خرداد و رام (= زُهره ) ، هرسه ، اصل مزه هستند. هرسه ، مزه شیرابه وافشره کل درخت زندگی هستند . یکی ازنامهای درخت بس تخمه ( درخت سیمرغ ) hvaapa است که تبدیل به واژه « خوب » امروزه شده است و مرکب از دوبخش خوا hva = تخم و aapa آپه = آب میباشد . درخت کل هستی ، خوب است ، چون آمیغ تخم وآبست .
انسان، تشنه نوشیدن و مزیدن شیرابه درخت بس تخمه یا دریای فراخکرت هست . این دریا را دراردو وسانسکریت ، « سمندر» مینامند که نام دیگر سیمرغست . انسان نیازبه مزیدن وچشیدن و گواریدن افشره جهان هستی دارد . این تشنگی برای یا فتن شیره وافشره همه جهان جان ، سپس تبدیل به مفهوم « جستجوی آب زندگی » ویا « جستجوی حقیقت » شد . درعرفان ، باده ( بگمز) ، جانشین این مفهوم فراگیر« آب » گردید که شیرابه کل هستی باشد .
« آب » و « رس » ، شیرابه ومان ِکل جانها
« آب » و « رس» ، اصل آمیـزش ( مهر)
آب و رس ، اصل « مزه » یا اصل آمیختن
« مزه » = آمیختن وهمآغوشـی
ازاین درخت که آب دریا را مینوشد، تا خوشه سیمرغ ( جانان) برفرازش بروید ، کاریزی ( آبراهی= قناتی= چاهی) به هرجانی و گیاهی ودرختی کشیده شده است. این شیرابه جهان جان ، همه جانها را به هم می پیوندد و میآمیزد . « آب » درفرهنگ ایران به معنای « شیرابه، یا مان ِکل هستی وجانها وگیاهها» بود .
چنانچه دربندهش( بخش نهم پاره ۹۵ ) دیده میشود که به « رودها» و « آب چاهها» و« منی جانداران وانسان» و « اشک » و « خون جانوران ومردمان» و« روغن در جانوران وانسانها» و « آب در زهدان جانوران وانسان» و « آب زیرساقه گیاه که همان آب کاریز» باشد ، و « شیره گیاهان » و « شیرجانوران و مردمان » ، آب گفته میشود .
و« همه این آبها » ، در دوشکل جسمانی ( تنکردی ) و روحانی ( وخشائی ) از نو با رودها میآمیزند . این شیره کل جانها که « آب = آپه = آوه » نامیده میشود، تنها یک گوهر مادی نیست ، بلکه هم گوهرجسمانی وهم گوهر روحانی ( وخشائی) است . درآب یا شیرابه کل هستی ، جسمانی و روحانی باهم آمیخته و همآغوشند ( میز= آمیز= آمیغ= مـزه ) . اینست که «ابر باران دار» ، که دراصل « آب + ور= آب + بر» ، برنده آب یا حامله به آبست و درشاهنامه ، نماد سیمرغ میباشد ، درهزوارش، « میزناک » نامیده میشود( یوستی ) که به معنای « ناف یا گوهرآب » است . آب ، یا ابر، یا سیمرغ ، خدای ایران ، وارونه خدایان نوری ، اصل و گوهرآمیزش است . مهرکه از واژه « مت » برآمده ، معنای « باهم جفت» ومتصل شدن را دارد . خدائی که با گیتی ( گیاه وزمین وجانوروانسان و.. ) میآمیزد ، خدای مهرمیباشد . « مـزه » کردن هرچیزی ، به معنای « آمیختن با آن چیزاست . مزه زندگی را در آمیزش با همه چیزها درگیتی میتوان شناخت ودریافت . انسان در مزیدن مزه این زندگیست که مهرش به گیتی ومردمان و طبیعت ، شکل به خود میگیرد . مزه زندگی ، درالفت و درانس گرفتن و پیوستن وممزوج شدن وصحبت با همه طبیعت وباهمه مردمانست .
به « خو » هرکسی درجهان ، دیگر است
ترا باوی ، آمیزش اندر خور است ( فردوسی )
« مزه » ، همان » آمیز، ومیز= آغوش » و میختن ومیزتن ومیژتن است . « میزد » ، بزم وجشن برای آمیزش است . درکردی به نماز« میژ » گفته میشود ، چون انسان میخواهد با خدا که بُن هستی و شیرابه همه جانها ست، بیامیزد، و به مزه زندگی برسد. خرداد وامرداد که سپس هاروت وماروت نامیده شدند، خدا، یا دواصل همزادِ « مزه » هستند ، به عبارت دیگر، خرداد وامرداد، اصل مزه درهرچیزی و اصل خوشی در زندگی درآمیزش با گیتی هستند . مزه و آمیزش ، فقط با « نقد » کاردارد .
میفکن وعده مستان به فردا توئی فردا وپس فردای مستان
یا مرادمن بده ، یا فارغم کن ازمراد
وعده فردا رهاکن ، یا چنان کن یا چنین
گرانیگاه زندگی ( جی ) ، مزیدن و رسائی و چشیدن و بسودن ، بی واسطه و مستقیم و نقد هست .
اندیشه توحید ووحدت درفرهنگ ایران ، جداناپذیر ازاندیشه « آمیختن ومزه » است . اسلام ، توحید را « یکی بودن خالقی » میداند که ازهرگونه « آمیختگی با مخلوقش» میپرهیزد و میگریزد . درفرهنگ ایران ، چنین زندگی ، بی مزه است . انسان وخدا باید همدیگر را بمزند ، وباهم بیامیزند ، تا وحدت و توحید ، معنای حقیقی خود را بدهد . درپیوستن و آمیختن خدا با همه چیزها وبا انسانها است که « یکتا جانی » شکل به خود میگیرد ، نه در خدای خالقی که ازهمان آغاز، گیتی را جدا ازگوهرخودش ، خلق میکند .
توحید خالق در قرآن ودر اسلام ، از دیدگاه فرهنگ ایران ، معنای « ثنویت » دارد . خالق ومخلوق دراسلام ، دوهستی جدا ازهمند . تاره همین رابطه ، تبدیل به « تثلیث = سه گانگی » میشود، و سه تای « الله و رسول یا واسطه و مخلوق » که ازهم بریده اند ، به وجود میآیند . درست درفرهنگ ایران ، سه تا یکتائی ، معنای « عشق و آمیزش» داشت . عشق است که عاشق ومعشوق را باهم میآمیزد وآنهارا باهم یکی میسازد . خدا، این اصل آمیزنده ، این مزه، این آب ، این شیرابه کل هستی بود .
این شیرابه و« مان » و افشره کل هستی یا آب را ، مولوی « جان » مینامد . «گی » ، درواژه « جان = گی یان » ، به معنای تالاب آب نیزهست. این شیرابه یا مزه ، ازخودش ، شیرین یا بامزه است :
جان ، آب لطیف دیده خود را درخویش ، دوچشم را گشاده
ازخودشیرین ، چنانکه شکر وزخویش به جوش ، همچو باده
خلقان ، بنهاده چشم درجان جان ، چشم به خویش درنهاده
خود را هم خویش سجده کرده بی ساجد و مسجد و سجاده
هم برلب خویش، بوسه داده کای شادی جان و « جان شاده »
هرچیز، زهمدگر بزاید ای جان ، تو زهیچکس، نزاده
جان ، ازخودش شیرین است ، ازخودی خود ، مزه دارد . خودش، اصل مزه است . خودش ، غایت زندگیست .
ازاین رو خدا ، دریائی ازشیرابه ِ مهربود که با هرانسانی درکاریزی ، بسته و آمیخته بود، و آب ( دریا ) که خدا بود، با تخم ( انسان ) که ازهمان خوشه سیمرغ ( خدا ) بود ، میپیوست، وازاین پیوستگی وآمیزش و مزیدن ومکیدن آب وتخم ، شادی وروشنی و بینش ، پیدایش می یافت . ارتا یا سیمرغ ، درسه پیکر، اصل مزه ( اصل آمیختن ومهر) میشد . درجفت خرداد ومرداد که هاروت وماروت باشند ، و در رام ، که « جی = زندگی » هم نامیده میشود ، و خدای زمانست ، و اصل موسیقی و شعر ورقص وشناخت است ، که درعربی ، زُهره نامیده میشود .
درجلد دوم روایات فارسی ( هرمزیارفرامرز ) صفحه ۵۰۷ میآید که خویشکاری خرداد و امرداد ، پیدایش همه گونه شیرینی و مزه و خوشمزگی و خوشی ، درآب و گیاهان و خورشهاست . درمتون پهلوی و اوستائی دیده میشود که خرداد ، به « رسائی » ترجمه میگردد .
همچنین درستایش سی روزه ( اساطیر، رحیم عفیفی ) درستایش رام میآید که : « ....تو ، رام ، مینوی رامش خوارم ( مزه غذا= رامش خوردنی ) چونکه مردمان مزه خورش و رامش ازچیز، دانند به راه تو ... خدای زروان زمان بیکرانه .... » . رام ،اصل رامش یا موسیقی خورش یعنی مزه هست . مزه ، موسیقی وآهنگ خورش است . اینست که باربد ، دستانی را که برای روز ۲٨ رام جید میسازد ، باده نوشین یا نوشین باده مینامد . رام ، باده نوشین است . ومردم ، روزپنجم را که آرمئتی ( زمین ) باشد ، نوش خور ( برهان قاطع ) مینامیدند . و میدانیم که زرتشتیان درست همان روز ۲٨ که اهل فارس، رام جید مینامیدند ، زامیاد مینامند و آرمئتی میدانند . درست همین رام آسمانیست که خودش آرمئتی زمین میشود . زمین ، یا آرمئتی ، همان « نوش خور» است که « نوشین باده» را مینوشد . نوش که به معنای خوشی وخوشحالی و خرّمی است ، نام رنگین کمان ( کمان بهمن ) است که نام سیمرغست . و « نوش گیاه و نوشدارو » ، مخلصه است ، تریاقیست که انسان را از هرگزندی ایمن میکند . همانسان که شیرابه درخت ون وس تخمک ، همه پزشک بود . بیمرگی وشادی ، مزه رام ( جی = زندگی ) است . خرداد ( هاروت ) و امرداد ( ماروت ) و رام ( زهره ) سه چهره گوناگون ارتا یا سیمرغ ، پیکریابی مزه ( اصل آمیزش و شادی ) بودند .
خرداد و امرداد و رام ،
اصـل « ازخـود رسـی » هستند
« مسئله نـقـد بودن مـزه »
ازدریای فراخکرت ، شیرابه جهان جان ، ازکاریزهای بیشمار، ازخود بسوی آماجهایشان ، بسوی جانها روانند . بقول مولوی
ازچشمه جان ره شد درخانه هرمسکین
ماننده کاریزی ، بی تیشه وبی میتین ( کلنگ )
دررام یشت ، پاره ۴٣ میآید که رام میگوید « جویند نام من است . ازآن روی جوینده نام من است که من به هردو آفرینش سپند مینو و آفرینش انگره مینو- می رسم » . من ، جی که مادر زندگی و اصل زمانم ، گوهر جستجویم و درجستجوهست که به همه سرچشمه های آفریننده زندگی ( درالهیات زرتشتی این همزاد و یوغ سپنتا مینو وانگره مینو ، شکل تضاد به خود گرفت ) میرسم . من ، که مزه کل زندگی هستم ، ازخودم ، به همه جانها میرسم . من ، همانسان که « ازخود ، جویا یا جوینده هستم » ، « ازخود ، رسنده » نیزهستم . همانسان گوهرخرداد و امرداد « رسائی » است ، به سخنی دیگر، شیرابه جهانند که ازخود ، به همه میرسند . درسانسکریت، طیف معانی « رس و رسا » باقی مانده است . رس ، هم زبان است ، هم شیرابه همه گیاهانست ، هم جوهرومغزوهسته هرچیز، هم درک و احساس است ، و هم مهرورزی و عشق و هم خوشی وشادی است. درواقع ، ویژگی رس همزاد خرداد و امرداد ، پیوند دادن و متصل ساختن انسان ، با جوهرو شیرابه و مزه چیزها و حقیقت چیزها درشادی ومهراست .
خدا یا سیمرغ ( ارتا فرورد ) ، شیرابه هستی ، ازخودش ، میرسد ، ازخودش ، رسیدن است . به عبارت دیگر خرداد و امرداد و رام، اصل رسیدن هستند . اصل ملاقات کردن ، یافتن ، نایل به مقصود وکام شدن ، اصل وصول به جوهرومزه چیزها شدن ، اصل رسیدن به هدف ، اصل الحاق شدن به حقیقت چیزها ، اصل وصال با گوهرچیزها هستند.
این خوشی وشادی رسیدن به گوهر یا مزه چیزها ، درآئین نوشیدن سه نوشابه آمیخته دریک جام ، و دست بدست شدن آن جام ( دوستگانی ) ، نمایان میشد . کسانی که شیرابه گیاهان وآب وشیر را ازجام مینوشیدند ، جـزو اجتماع سیمرغی درمیآمدند .
با آمدن میتراس و یهوه و الله ، رسم دیگری جانشین این شد . کسی عضو امت یا جامعه مقدس میشد که ازگوشت حیوانی که بشیوه مقدس ذبح شده باشد ، بخورد . « بریدن حیوان » که معنای کشتن حیوان را دارد ، و خوردن ازاین گوشت جان ازهم بریده ، موءمن را به امت یا جامعه مقدس میپوندد . بدینسان ، « اصل بریدن = کشتن یا ذبح» که قداست یافته بود ، جامعه مقدس یا امت مذهبی را بوجود میآورد .
این اصل بریدن ، حق مزیدن گیتی ومهرورزیدن به گیتی را نیز مخدوش میسازد .درحالیکه در نوشیدن ازجامی که شیرو شیرابه گیاه و آب، باهم آمیخته شده بود ، ۱- هم اصل مهرو۲- هم اصل مزیدن زندگی درگیتی ، بنیاد جامعه میشد . بدینسان خرداد و امرداد و رام ( زهره ) ، برضد ساختار این ادیان بودند و هرکدام بشیوه ای آنهارا بکنارمیزدند یا طرد و تبعید میکردند .
تبدیل « اصل ازخـود رسـی »
به « اصـل هرگـز نارسـی »
تبدیل « اصل آمیزش و خوشزیستی »
به « دوزخ=زیستن درکنارخوشی ولی محروم ازآن »
مزه زنـدگی، بسـیار نـزدیکـست
ولی هرگز، به آن نمیتوان رسید
خـلق دوزخ درگـیتی
برای موءمن ساختن مردم به آخرت ( مینو)
هرچه درتاریخ ، اندیشیده وگفته و کرده شده ، درآن اندیشه و گفته و کرده ، تنها آنچه مربوط به آن زمان گذشته است ، اندیشیده و گفته و کرده نشده است ، بلکه پدیده ای نیز برای نخستین بار، امکان گفتن و اندیشیدن و پیدایش یافته است که ارزش انسانی دارد . « اصل ازخود رسی » ، که درخرداد و امرداد و زُهره ( رام ) پیکربه خود میگیرند ، همان مسئله « نقد بودن » و « سکولاریته = طبع زمانی داشتن » است که امروز، گرانیگاه خواستها و« پسند ها » و « آرزوها » شده است .
خرداد و امرداد ، آبراه اتصال دریای سمندر( خدا = شیرابه زندگی وحقیقت ) به هرانسانی ( درختی ) است . اینست که درالهیات اسلام ، هاروت و ماروت ، همیشه وارونه درچاه آویزان میشوند . رستم و رخش هم درچاه افتاده اند . پدر ضحاک نیز که وارونه پسرش ، سرچشمه شیر برای همه مردمانست ، ازاهریمن، درچاه انداخته میشود. چون چاه ، آبراه و کاریزیست که خدا را به بُن آفریننده مردم وهرچه جانداراست میرساند . ازاین رو ، ریشه درخت که به آب در زیرزمین میرسد، نماد بیمرگی یا باز زائی همیشگی است . ازجمله شگفتی هائی که گرشاسپ می بیند ( گرشاسپ نامه ، اسدی توسی ) درشهری که مانند بهارخرّمست :
میانش درختی چو سروسهی که ازبار هرگز نگشتی تهی
هم ازبیخ او خاستی کیمیا بُدی برگ او ، چشم را توتیا
ازبیخ این درخت ، کیمیا میجوشید که اکسیر باشد، و یکی ازمعنای « رس یا رسا = خرداد » ، اکسیراست . ودر برگ او( امرداد)، توتیائیست که با چکاندن آن درچشمها ، بینش به خوبی وبدی پیدایش می یابد . این تصویر درخت است که سپس در داستان آدم درتورات ، تبدیل به دودرخت جدا ازهم یافت، که گوهرالهی را دربردارند و با انسان ، همسرشت وهمگوهر نیستند . یا سیامک در دخمه سیامک ( حصاری که درش را به هر تجاوزطلبی می بندد ) به گرشاسپ میگوید :
من این هردو ( خورد وپوشش ) دارم که ایزد زبخت
یکی مهربان دایه کرد ، این درخت
گه تشنگی ، بخشد ازبیخم آب به گرما کند سایه ام زآفتاب
( سایه ، معنای فرشگرد دارد ، رجوع به کتاب مولوی وسایه سیمرغ شود ) . چنانکه « درخت وس تخمک نیز ازبیخش » از آبراه و چاه و کاریز « خرداد و امرداد » ، آب به تخم هرجانی میرساند ، و برفرازش ، همه پزشک و درمان هردردی است، و اصل روشنائی است . ازآنجا که زرتشت درگاتا ، خرداد وامرداد را پذیرفته است ، برای موبدان زرتشتی ، راه چاره نمی ماند که این دوخدا را با دستکاری و حذف برخی صفات و قبول برخی صفات، بپذیرند . ازمیانه اره کردن این خدایان، وازآنها دوخدای متضاد ساختن ، تنها راه چاره بود ، که درفرصتی دیگر ازآن سخن خواهد رفت .
ولی دراسلام ، الهیات اسلامی مجبور بود راه چاره ای دربرخورد با این خدایان برگزیند ، چون راه ِ « ایمان به غیب و آخرت » ، هنگامی گشوده میشد که این « اصل ازخود رسیدن = اصل نقد بودن و نقد خواستن مزه یا حقیقت و شادی زندگی درگیتی » متزلزل ومنتفی گردد . ولی الهیات اسلام دربرخورد با همین « هاروت و ماروت و زُهره » ، یک چهره ازواقعیت اسلام را برجسته وچشمگیرساخت که درقرآن به روشنی عبارت بندی نشده است . برای ایجاد رغبت به ایمان به آخرت و جنت و فردا ، باید به هرترتیبی که شده در این دنیا ، برنامه برای « خلق دوزخ » ریخت . بدون خلق مداوم دوزخ دراین دنیا ، راه برای ایمان آوردن به آخرت و مینو ، گشوده نمیشود .
برای امید آوردن به بهشت درآخرت یا درآخرزمان ، باید دنیا را مرتبا، تبدیل به دوزخ و جهنم کرد . برای این کار، باید « اصل ازخود رسی » را تبدیل به « اصل هرگزنارسی » کرد .
هاروت و ماروت و زُهره ، باید تبدیل به اصل نارسیدنی ، اصل نسیه ، اصل دوزخ ( دُژ + اخو ) گردند . اینست که داستانهای هارت وماروت و زُهره در تفاسیرقرآن، فوق العاده ماهیت اسلام وقرآن را روشن و چشمگیرمیسازند . دراین جا فقط بخشی ازاین داستان ، که عطاردرمصیبت نامه آورده ، وشامل شیوه جالب برخورد اوبا این داستان و هاروت وماروتست ، آورده میشود تا هم گوهرخاموش ولی گویای اسلام ، و هم شیوه تفکر فرهنگی ایران دربرابرآن، شناخته شود . هاروت وماروت که فرشتگان مقرب الله هستند، به دنیا میآیند و عاشق زُهره میشوند ، و دراثر لغزششان ، درچاه آبی سرنگون آویزان میشوند که زبانشان از آب ،به پهنای یک انگشت ، دوراست .
تصویر جهنم چه درارداویرافنامه وچه درقرآن ، براساس شکنجه ها و عذابهای بدوی وخشن قراردارند . ولی دراینجا ، شکنجه و عذاب دادن ، اوج لطافت ومتلازما ، اوج قساوت را پیدا میکند . ازسوئی ، هاروت وماروت ، نیاز وجودی به آب ( شیرابه ومزه وحقیقت زندگی ) دارند ، ولی این نیاز، دراثر نزدیکی فوق العاده و دیدن آن ، افزوده وبر انگیخته میشود . ازسوی دیگر، رسیدن به این نیاز که فوق العاده نزدیکست ، دراثر وارونه آویخته شدن و دراثر سلب امکان حرکت ، غیرممکن ساخته شده است . ازسوی دیگر، هاورت وماروت که دراصل، کاریز درنهاد هرانسانی هستند ، این محرومیت از« مزه زندگی و حقیقت زندگی » را پیآیند گناه خود میدانند . به مزه زندگی و حقیقت نمیتوانند برسند، چون گناهکارند.
درست این اندیشه ایست که این ادیان درهرگونه سازمانی که بسازند، شیوه کارشان قرارمیگیرد . انسان دردنیا ، هرچند به مزه و حقیقت زندگی فوق العاده نزدیکست و دراثر این نزدیکی ، تشنگی دراو تبدیل به حریق وجودی و محرومیت و اضطراب زندگانی میگردد ، ولی باید محرومیت خود را ، نتیجه دین خود، و عمل خدای خود که پای اورا بسته و آویزان کرده ، نداند ، بلکه درست محرومیت خود را ازمزه و حقیقت زندگی ، پیآیند گناه خود بداند .
بدینسان ، همه ادیان نوری ، دست اندرکار خلق دوزخ در دنیا هستند . شیخ فرید الدین عطار درمصیبت نامه ، با آوردن یک بخش از داستان هاروت وماروت طبق تفاسیراسلامی( ازآیه ۹۶ سوره البقره ) ، ناگهان ورق را میچرخاند ، و ناگهان هویت اصیل هاروت وماروت ، و اندیشه ای که درآن روزگاری پیکریافته بوده است ، و زرتشتیها نیزآن را پوشیده و تاریک ساخته بودند، برجسته و آشکارمیسازد . درآغاز داستان هاروت وماروت را طبق درک اسلامی آن، چنین میآورد :
گفت چون هاروت و ماروت از گناه
اوفتادند از فلک درقعر چاه
هر دوتن را سرنگون آویختند تا درون چاه ، خون میریختند
هردو تن را تشنگی درجان فتاد زانکه آتش دردل ایشان فتاد
تشنگی، غالب چنان شد هردورا
کزغم یک آب ، جان شدهردورا
هردوتن از تشنگی میسوختند همچو آتس، تشنه ، میافروختند
بود از آب زلال آن قعر چاه تالب آن هردو، یک انگشت راه
نه لب ایشان ، برآنجا میرسید
نه زچاه آبی به بالا میرسید
سرنگون آویخته ، درتف وتاب
تشنه میمردند ، لب بر روی آب
تشنگیشان گریکی بود ازشمار دربرآن آب، میشد صدهزار
برلب آب ، آن دوتن را خشک لب
تشنگی میسوخت جانها ، ای عجب
هر زمانی تشنگیشان بیش بود
وی عجب، آبی چنان ، درپیش بود
این تشنگی جانسوز که اوج عذاب وشکنجه درمحرومیت از« شیرابه زندگی ومزه و حقیقت جهان » است ، درتفاسیرقرآن ، مجازات متناسب با گناهیست که این دوفرشته کرده اند . ولی عطار دریک ضربه ، چرخشی نا گهانی به موضوع میدهد، و منش اصلی داستان خرداد وامرداد را ازسرزنده میکند و میگوید :
تشنگان عالم کون وفساد
« پیش دارند » ای عجب « آب مراد »
جـمـله درآبند و، کس آگاه نیست
یا نمی بینند ، یا خود ، راه نیست
« آب چاهی که درآن هاروت وماروت سرنگون آویخته شده اند » ، « آب مراد » یا عبارت دیگر، « مزه و حقیقت است که هر انسانی، تشنه رسیدن بدان هست ومقصد وغایت زندگی اوست » .
عطار، مسئله گناه را به کنار میاندازد . انسان، نه تنها این « شیرابه معنا وحقیقت ومزه زندگی » را درپیش خود دارد ، بلکه چون ماهی دراین آب شناور هست، ولی ازآن آگاه نیست و آنرا نمی بیند » .
خوب دیده میشود که دراین آب ( شیرابه وشیره هستی ) ، مزه زندگی درگیتی ، ازحقیقت ومعنا وغایت ، جدا ساخته نمیشود که به آسمان یا فراسوی گیتی ، انتقال داده شود . این دو باهم ،یک شیرابه وشیره و مزه و معنا دارند . عطار، وارونه داستان هاروت وماروت ، که دراثرگناه ، از آب ، بریده شده اند و آب برایشان نارسیدنی شده است ، همه جانها را در آب میداند . همه در دریا هستند که خدا یا سیمرغ میباشد .
مسئله ، جدا بودن ازآب ، مسئله نا آگاهی افراد ازبودن درآب وحقیقت وخدا است ، نه مسئله گناه از خدائی که خودش این دریاست ، و اصل مزه و معنا و حقیقت است، که رسیدنی به همه جانهاست .
این چشمه را که درهرکسی هست، میتوان با کاویدن به آسانی یافت و راه آب و کاریز سیمرغ را گشود، تا باگشادن این راه آب یا کاریز، کلید گشودن همه مشکلات شد. هیچ خدائی با همه قدرتش نمیتواند انسان را ازاین چشمه گشائی درخود و مزیدن آب زندگی و چشیدن حقیقت، بنام مجازات گناه، باز دارد . آنگاه درحکایتی که بدنبال داستان هاروت وماروت میآورد ، همه اندیشه های اسلامی را بی سروصدا ، مانند خس وخاشاک درتموج دریا ، بکنارمیراند .
کاملی گفتست آن بیگانه را کاخرای خر، چند روبی خانه را
چند داری روی خانه پاک تو
خانه چاهی کن ، برفکن خاک تو
اینقدرمشغول زهد و طاعات یا پاک کردن ورفتن خانه ات نباش. خانه وجود تو، نیازبه چاه آبی دارد که بتوانی زنده بمانی. اینکه زبان هاروت وماروت یک انگشت با آب فاصله داشت،خرافات و ژاژگوئیست.دوگز زمین را بکن و به آب درخانه زندگی خودت میرسی
آب نزدیکست ، چندینی متاب
چون فروبردی دوگزخاک، اینت آب
کار باید کرد ، مرد کار نیست ورنه تا آب، ازتو، ره بسیارنیست
ای دریغا ، روبهی شد، شیرتو تشنه می میری و دریا زیرتو
تشنه ، از دریا جدائی میکنی برسرگنجی، گدائی میکنی
این خودت هستی که با آنکه تشنه هستی، ولی به دریا وچشمه پشت میکنی و برسرگنج نشسته ای ، ولی ازگدائی کردن ، کام میبری .
این اندیشه که جمله درآب ( درشیرابه و شیره و جوهرزندگی وحقیقت یا خدا ) هستند ، اندیشه ای جز همان دریای فراخکرت سیمرغ نیست که ازکاریزو چاه خرداد و امرداد به همه جانها میرسد، نیست . این اندیشه درآب بودن جمله جانها وانسانها ، بیان بیواسطه بودن خدا ومزه و حقیقت با هرانسانیست . این اندیشه درتصاویر گوناگون در عرفان باقی میماند . همه انسانها ، ماهیها دردریای خدا یا حقیقت یا زندگی اند.
عشق ، شاخیست زدریا که درآید در دل
جای دریا و گهر، سینه تنگی نبود
عشق ، شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی ومزه را ، صورت و رنگی نبود
کی خشک لب بمانم ، کان جو ، مراست جویان
کی غم خورد دل من ؟ وآن غمگسار با من
بیا که بحرمعلق توئی ومن ماهی
میان بحرم و این بحررا که دید میان؟
بحریست چون آب خضر، گرپرخوری نبود ضرر
گرآب دریا کم شود ، آنگه برو دلتنگ شو
میباش همچون ماهیان، دربحر، آیان و روان
گرباد خشکی آیدت ، از بحر، سوی گنگ شو
گه برلبت لب می نهد ، گه بر کنارت می نهد
چون آن کند، رو نای شو ، چون این کند، رو چنگ شو
این جوهای آب وخمرو شیرو انگبین که درقرآن ، ازآن سخن رفته است همه درخودت روانند، وتو نیاز به بهشت نداری . تو، اصل مزه وشیرابه وجودی ، و خودت میزان ومعیارشناخت و نیک وبد هستی ، و فقط با دیده خودت، همه چیزوارزش خودت را ببین و بسنج
عاشقا دوچشم بگشا ، چهارجو، درخو ببین
جوی آب وجوی خمر و جوی شیر و انگبین
عاشقا درخویش بنگر، سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام آن گل بینا ، که فارغ باشد او
کان فلانم خارخواند و آن فلانم یاسیمین
دیده بگشا ، زین سپس با دیده مردم مرو
کان فلانت گبر خواند و آن فلانت مرد دین
بررسی درباره « مزه زندگی » ادامه دارد
|