برای ابراهیم لطف الهی!
مرتضی صادقی
•
دوباره یادم به مادری دیگر می افتد که نه او را دیده و نه می شناسمش ولی غم و اندوه مادر جمشید و خاطره او و هق هق گریه او که عشق فرزند جوانش را داشت برایم کافیست تا بتوانم احوالات مادر ابراهیم مدفون شده در بهشت محمدی را ترسیم کنم. به مادری که تازه از روز سه شنبه به جمع مادرانی که سالهاست در سوگ عزیزانشان می سوزند و می سازند وارد شده و انگاری بناست نگذارد سلسله این مادران انقراض یابد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۹ دی ۱٣٨۶ -
۱۹ ژانويه ۲۰۰٨
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
میرود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله یم به یم جشمه به چشمه جو بجو
طاهره قره العین
در اداره اطلاعات سنندج یک دانشجو در زیر شکنجه کشته شد، عنوان خبری است که بر پیشانی سایت اخبار روز نقش می بندد. خبر بر اساس گزارشهای رسیده از کردستان تنظیم شده و در ادامه آن بیانیه کانون روزنامه نگاران کردستان ایران که در اعتراض بقتل یک دانشجوی کرد در باز داشتگاه اطلاعات سنندج صادر شده، آمده است. اگرچه یک لحظه صحت خبر در ذهنم تردید ایجاد مکند، ولی بلافاصله با شناختی که از گردانندگان «اخبار روز» دارم چاره ای ندارم جز پذیرش صحت خبر. برای لحظاتی در خود فرو می روم و به دانشجو، دانشجوی مقتول فکر می کنم. «ابراهیم لطف اللهی». اگرچه در عرصه های حقوق بشری بصورت ارگانیک فعالیتی ندارم ولی همواره اسامی بازداشت شدگان را مرور می کنم و معمولا اسامی آنان بخاطرم می ماند. اما با این نام ناآشنا هستم. از خود می پرسم او که بوده چرا دستگیر شده؟ به اسامی افرادی که در بازداشتگاههای ایران بسر می برند و نامشان منتشر شده مراجعه می کنم، نام او را نمی بینم. طبیعتا برایم محرز است که هر چقدر هم شخصی پیگیر باشد نمی تواند مدعی باشد همه اسامی را دارد. در این موقع است که با دوستان دیگر تماس می گیرم. آین نام برای آنان نیز نا آشناست. در تماس با دوستانی که مسائل کردستان را با دقت بیشتری دنبال می کنند هم از عدم انتشار نام او در لیست بازداشتیها اطمینان نسبی حاصل میکنم در نهایت به سراغ ماشین جستجو گر گوگل رفتم و در آنجا هم تا آن ساعت نشانی که حکایت از دانشجوئی بنام «ابراهیم لطف اللهی» کند نیافتم. هر چه بیشتر گشتم کمتر یافتم، در همین حال ذهنم پروازی داشت به سنندج.
از بلندی های صلوات آباد، شهر سنندج را می بینم. قبل از همه نگاهم به گورستان بهشت محمدی می افتد به مادر جمشید، جمشید خزدوزی که در تابستان شصت و هفت جان باخت و تعریفی که او از پیدا کردن جسد فرزندش در بیابانهای اطراف قروه می کرد. هم یادم به دستان لرزان مادر جمشید و اشکهای جاری از دیده گانش و هم به تکرار این حادثه برای مادری دیگر، یادم به حمیرا خانم می افتد. مادر محمد نسترنی. همانی که در اعدامهای شصت جان باخت. او با اینکه از گریختن دیگر فرزندش خشنود بود اما پس از سالها باز در سوگ «حمه» می سوخت و می گریست. در سنندج لازم نیست تو زیاد جستجو کنی. اینجا و آنجا این مادرها را به وفور می بینی. مادرانی که اشک و دردشان نشان از بربریت حکام دارد، مادرانی که حضور خمیده شان، چشمان مترنمشان نشان ننگ حاکمیت و نامیزانی ترازوی عدالت در ایران است. مادرانی که حق دارند از من و تو سئوال کنند آیا ما برای میزان کردن این نامیزانی ترازوی عدل چه کرده ایم. و دوباره یادم به مادری دیگر می افتد که نه او را دیده و نه می شناسمش ولی غم و اندوه مادر جمشید و خاطره او و هق هق گریه او که عشق فرزند جوانش را داشت برایم کافیست تا بتوانم احوالات مادر ابراهیم مدفون شده در بهشت محمدی را ترسیم کنم. به مادری که تازه از روز سه شنبه به جمع مادرانی که سالهاست در سوگ عزیزانشان می سوزند و می سازند وارد شده و انگاری بناست نگذارد سلسله این مادران انقراض یابد، می اندیشم.
به شهر می رم. به جای جای سنندج به آنجائی که دانشجوی جوان با چه عشقی در آن قدم می زد. انگار من همواره همراه او بودم در «دور میدان» و در« خیابان فرح» در کنار« باشگاه» و در«خیابان سیروس در میدان ۲۲ بهمن و در جور آباد، و در خیابان ادب و تپه کرباسی» آخر او دانشجوی رشته حقوق بود، او قرار بود وکیل شود، قرار بود قاضی شود، او قرار بود کوشش کند این ترازوی نامیزان میزان شود. او قرار بود از نسلی باشد که قلم سلاح سبک و زبان سلاح سنگینش باشد. او قرار بود از نسلی باشد که صلاح جامعه را در مبارزه مسالمت آمیز جستجو کند. حالا که دیگر سال شصت نیست که جوانان و نوجوانان را دسته دسته در شکنجه گاهها قربانی کنند. جامعه ایران برای فاصله گرفتن از دوران ترور و وحشت هزینه های بس گرانی را متحمل شده. پس این جنایت از چه روست. نه توان این را دارم که همراهی با ابراهیم در سنندج را رها کنم و نه اینکه آن مادر هرگز نادیده از ذهنم می رود. ابراهیم از من فاصله می گیرد او فهمیده دیگر در «سنه» نیست. من حالا در سه فضای مختلفم. از طرفی دوان دوان در پی ابراهیم می دوم و از طرفی در کنار مادرش نمی توانم جوشش اشکهایم را پنهان کنم و در عین حال جویای نام او در لیست بازداشتیها. اسمش را نمی یابم ولی به او می گویم ابراهیم جان نامت را یافتم همین الآن برای فعالین حقوق بشری و آنها برای سازمانهای یبن المللی می فرستند. با انتشار نامت گزمگان می فهمند کسانی به فکر تو هستند و شرایط تو را تعقیب می کنند. و حتما این موضوع باعث می شود بدانند قصد جان تو کردن برایشان هزینه بردار است، او میرود. به او می گویم سرعتت را کم کن، می دانم گله داری از نزدیکانت. از دوستانت، از هم دانشگاهیهایت، که چرا نام تو را منتشر نکردند من همراه او می دوم.
ابراهیم! من به تو قول می دهم که به همه بگویم که نباید ترسید.باید نام دستگیر شده گان را منشر کرد. حالا ممکن است بر اثر این انتشار دو سیلی اضافه هم به زندانی بزنند، اما انتشار نام از تیزی دندانهای خوناشام می کاهد. او می رود و می گوید و من همواره فریاد می زنم تو درست می گوئی همانگونه که جامعه برای پیش گیری از بیماریهای مهلک نیاز به آگاهی دارد برای مقابله با این حاکمان بیمار نیز باید آگاهی داد. باید گفت یکی از راههای مقابله با وقوع چنین جنایاتی انتشار گسترده نام کسانی است که دستگیر می شوند. باید امکاناتی فراهم آید تا هر کسی بداند انتشار نام این افراد اقدامی در راه پیشگیری از فاجعه است. تنها پس از شناسائی و انتشار نام این قربانیان فرداست که می توان امروز برایشان حصار امنیتی فراهم آورد. کوشش در راه انتشار گسترده نام این عزیزان چه در سطح داخلی و چه بین المللی از جمله راههای موجود است برای پیشگیری از چنین فجایعی.
اما ابراهیم به سرعت از آبیدر بالا می رود و در این حال است که یک بار دیگر فضای آبیدر با طنین صدای زیبای نجم الدین غلامی آنجائی که شعر خانم هوری غمیان در رسای برادر جانباخته اش اسعد غمیان «شهید آرام» را به آواز می خواند، به لرزه در می آید. شعری که ترجمه فارسی تحت اللفظی اش از این قرار است.
در حالی که لباس کردی در بر داشتم
دنبال تو گشتم. کوه به کوه دره به دره دشت به دشت
راههای سنگلاخ و دره ها را زیر پا گذاشتم
نه تو نمرده ای و در درون دل من هستی
خونی هستی که در رگهایم من جاری ای
....تا هستم یاد تو روشنائی چشم من است
morteza۱٣۴۲@yahoo.com
|