مرا به ساندیهگو برد!
میرزاآقا عسگری (مانی)
•
تا در خلوتگاهی
بر لبانم نگین بوسهای بنشاند
مرا به ساندیگو برد!
لبهای من اما
در ترسی سپید یخبسته بود!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۹ دی ۱٣٨۶ -
۱۹ ژانويه ۲۰۰٨
تا در خلوتگاهی
بر لبانم نگین بوسهای بنشاند
مرا به ساندیگو برد!
لبهای من اما
در ترسی سپید یخبسته بود!
بامداد دیماه بر جاده میخزید و
به ساندیهگو میرفت.
تا در کنجی دنج
بوی خوشِ جانش را
با خوشهئی از گلهای خودرو به من ببخشاید
مرا به ساندیهگو برد
اما زاهدی کهنهپوش در من بود
که عطرهای ممنوعه را نمیفهمید!
خوابِ نیمروزی اقیانوس
زیر ستارهی مادینهی خاور
به رنگهای یشم ونیلوفر میپیوست.
تا با آوائی تابان ترانهی هستیاش را بخواند
مرا به ساندیهگو برد.
در گوشهای من اما
عنکبوت پیر اوراد لانه داشت.
نیمروز رهگذر
زیبائی درختان را میگشود.
میخواست بر برهنگیام بال بگسترد
چنان که آمد و شد خیزابها بر دریا.
پوست من اما
پوشهئی از سنگ بود!
شباهنگام، کامجوئی سنگها را حتا
در زیر پستان روشن ماه دیدم.
تا بلور درخشانش را بر من بنماید
ماه برهنه را نشانم داد.
چشمان مرا اما بهجای پلک
برگهای خیالی بهشتی تلخ پوشانده بود.
ماهِ فربه
بر دریا سروی درخشان انداخته بود
سپید و غلتان
که همچون تودهای از خُردهالماس
بر آب میلرزید.
سرو برهنهی من
بر من تابیدن گرفت
دستانِ ترسیدهی مرا اما
عقربِ کجباوری گزیده بود.
زمان به پهلوی تاریک خود غلتید
غروب ماه، روح مرا در تاریکی گذاشت
و ساندیهگو
که میتوانست در بوسهای بدرخشد
در ناکامی غروب کرد.
نه شکفتم نه پرپر شدم
بل گرهی بر گلوی زمانه شدم
هنگامی که او مرا به ساندیهگو برد!
دیماه ۱٣۷۰. کالیفرنیا
|