خاطرات یک تروریست یمنی در عراق (۶)
تام داونی
- مترجم: عباس احمدی
•
در سال ۲۰۰۳، یعنی هنگامی که ایالات متحده به عراق حمله کرد، برای خالد مثل روز روشن بود که در کدام جبهه باید بجنگد. رفتن به عراق از راه سوریه مثل آب خوردن بود. کافی بود که آدم خودش را به شکل زارعین سوری در بیاورد و با چند ورقه ی جعلی، نصف شب، از مرز عبور کند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۵ بهمن ۱٣٨۶ -
۲۵ ژانويه ۲۰۰٨
ماموران امنیتی به مدت پنج روز و پنج شب خالد را مورد بازجویی قرار دادند. در جریان این بازجویی ها خالد متوجه شد که وضع او از وضع همقطارهایش که در افغانستان توسط آمریکایی ها دستگیر شده بودند، به مراتب بهتر است. زیرا در انگلستان طبق مقرارت قانونی و با حفظ حقوق متهمین با او رفتار می کردند، در حالی که در افغانستان از این چیزها خبری نبود. خالد متوجه شد پلیس مدرک محکمی علیه او ندارد، بنابراین همه چیز را منکر شد و اظهار بی گناهی کرد. پلیس که نمی توانست او را بدون مدرک محکمه پسند، بیش از این در بازداشت نگه بدارد، سرانجام مجبور شد که او را آزاد کند.
این واقعه یعنی بازداشت در فرودگاه لندن، موضوع مهمی را به خالد گوشزد کرد: زندگی او به عنوان یک مجاهد و جهادیست ها، پس از واقعه ی یازده سپتامبر، از این رو به آن رو شده بود. قبلا خالد می توانست به سهولت از این سوی دنیا به آن سوی دنیا برود، اما حالا در فرودگاه لندن به خاطر این که فقط با یک ساک دستی و با یک بلیط یک طرفه مسافرت می کرد و نیز به خاطر این که کشور مبداش ایران بود، سروکارش با ماموران امنیتی و سین جیم و زندان و بازداشتگاه افتاده بود.
خالد به مدت یک سال ونیم ، بدون سر و صدا، در انگلستان زندگی کرد: زندگی او خلاصه شده بود در کار در یک مغازه یمنی و عبادت در یک مسجد محلی. در همین ایام ، خالد با یکی از هموطنان یمنی اش به نام وعیل الضالعی آشنا شد که بعدها مانند خالد، به عشق جهاد دچار شد. این شخص، در انگلستان یکی از مشهورترین استادان ورزش رزمی "تکواندو" بود و یکی از امیدهای انگلیس برای کسب مدال طلای المپیک در این رشته ورزشی بود.
در سال ۲۰۰٣، یعنی هنگامی که ایالات متحده به عراق حمله کرد، برای خالد مثل روز روشن بود که در کدام جبهه باید بجنگد. رفتن به عراق از راه سوریه مثل آب خوردن بود. کافی بود که آدم خودش را به شکل زارعین سوری در بیاورد و با چند ورقه ی جعلی، نصف شب، از مرز عبور کند. خالد با استقاده از همین حیله وارد عراق شد. اما، جنگیدن در عراق، داستان دیگری بود. در اوایل کار، تعداد جنگجویان غیرعراقی مانند خالد در عراق چندان زیاد نبود. قسمت عمده ی نیروهای شورشی از سنی های عراقی تشکیل شده بود که فقط می خواستند آمریکایی ها را ازعراق بیرون برانند. آن ها از ورود جنگجویان عیرعراقی مانند خالد استقبال می کردند، زیرا در شرایطی نبودند که در این مورد مته به خشخاش بگذارند، اما چندان علاقه ای به آرمان اصلی جهادیست ها مبنی بر برقراری قوانین شرعی اسلامی در عراق نداشتند.
خالد در همان روزهای اول متوجه شد که نمی تواندخودش را در بین عراقی ها به عنوان یک نفر عراقی جابزند. جثه ی عراقی ها از یمنی ها درشت تر بود و لهجه ی آن ها را نیز نمی شد تقلید کرد، مخصوصا که عراقی ها هنگام حرف زدن، از حرکات مخصوص دست و بدن استفاده می کردند که تقلید آن غیرممکن بودبه همین علت مردم به زودی متوجه ی خارجی بودن این افراد می شدند و شیعه ها، محل جنگجویان سنی خارجی را به سرعت به مقامات امنیتی اطلاع می دادند. خالد و همقطارهای عربش با همان مشکلی روبرو بودند که نیروهای آمریکایی ها مدت ها بود با آن دست و پنجه نرم می کردند. هم جهادیست ها و هم آمریکایی ها نمی دانستند به کدام یک از عراقی ها می توانند اعتماد کنند.
اکثرجنگجویان خارجی در عراق، بسیار جوان بودند. خالد در سن سی و دو سالگی، در مقام مقایسه با آن ها، خودش را یک پیرمرد به حساب می آورد. مجاهدین که در خانه های امنشان مخفی شده بودند، مجبور بودند برای اطلاع از نقل و انتقالات نیروهای آمریکایی و نیز برای پیداکردن یک محل مناسب برای حمله به آمریکایی ها، به شورشیان عراقی متکی باشند. ماه ها پس از آن که پرزیدنت بوش "فتح عراق و ختم غایله ی عراق" را اعلان کرد، خالد و همقطارانش به نیروهای آمریکای در منطقه ی موصل در شمال عراق، شبیخون می زدند. در همان ایام، پسر صدام در یک درگیری مسلحانه، کشته شد. ماه بعد، زعیل، دوست "تکواندو" کار خالد، در شهر رمادی در حین زدوخورد با نیروهای آمریکایی به قتل رسید.
خالد سه ماه در عراق ماند و سپس از راه سوریه به انگلستان بازگشت. اما به نظر می رسید که جهاد، او را رها نمی کند و همه جا مانند سایه، در تعقیب اوست. یک روز عصر که خالد از سر کارش به خانه بازگشته بود، صدای بال های یک هلی کوپتر را در بالای سرش شنید و چند لحظه بعد، ماموران پلیس در خانه اش را شکستد و به زور وارد خانه اش شدند و خالد را به عنوان یک تروریست دستگیر کردند و به دستانش دستبند زدند و او را باخودشان بردند. مردم محله نمی توانستند باور کنند که جوان محجوبی که در پشت پیشخوان مغازه ی سر کوچه شان کار می کرده است،یک تروریست خطرناک و عضو گروه القاعده باشد.
ماموران امنیتی انگلیس، خالد را درمورد سوابق گذشته اش تحت بازجویی قرار دادند. آن ها می دانستند که خالد در سوریه بوده است و از او پرسیدند که برای چه به سوریه رفته بوده است. خالد به آن ها گفت که برای کسب و کار به سوریه رفته است. آن ها می دانستند که خالد در سال ۲۰۰ پس از مراجعت از ایران به انگلستان در لندن بازداشت شده است و از او پرسیدند که برای چه به ایران رفته بوده است. خالد به آن ها گفت که برای زیارت امامان شیعه به ایران رفته بوده است. خالد ادعا کرد که هرگز به افغانستان نرفته است و هیچ وقت دلش نمی خواهد به آن کشور برود. آن ها می دانستند که بعضی از جنگجویان یمنی در زندان "گوانتا مونا"، اقرار کرده اند که توسط خالد برای جنگ در افغانستان استخدام شده بودند و از او پرسیند که برای چه این افراد را به جنگ در افغانستان ترغیب و تشویق کرده است. خالد به آن ها گفت که اظهارت این زندانیان یمنی کذب محض است و آن ها دروغ می گویند. آن ها می دانستند که چند روز پیش از آن که وعیل در زدو خورد با نیروهای آمریکایی در عراق کشته شود، خالد با تلفن دستی با او صحبت کرده است و از او پرسیدند که در باره ی چه موضوعی با زعیل صحبت می کرده است. خالد به آن ها گفت که تماس تلفنی او با زعیل یک گپ دوستانه بوده است و در باره ی موضوع خاصی صحبت نکرده اند.
خالد به مدت یک هفته در بازداشت ماموران امنیتی انگلیس بود و پس از آن مجبور شدند او را آزاد کنند. زیرا به غیر از موارد مشکوک فوق الذکر، مدرک محکمه پسندی علیه او نداشتند. هنگامی که خالد از زندان آزاد شد، همسایه های او که اکثرا از سفید پوستان انگلیسی بودند با روی گشاده از او استقبال کردند. یکی از همسایه های او که مرد مسنی بود گفت که "من ممکنست که به پسر خودم شک کنم، اما به خالد کوچک ترین شکی ندارم و به این مرد اطمینان کامل دارم." بسیاری از هموطنان یمنی خالد و سایر رفقای مسلمان او، از ترس آن که مبادا پلیس به آن هم شک کند، از دور و برخالد پراکنده شدند و او را ترک کردند. هنگامی که خالد متوجه شد که رفقای یمنی اش او را ترک کرده اند، اما همسایه های انگلیسی اش در کنار او ایستاد ه اند، دچار غلیان احساسات شد و در خلوت خود با صدای بلند به گریستن پرداخت.
(ادامه دارد)
* منبع: مجله ی رولینگ استونز، شماره ی ۹٨۹، ۱۵ دسامبر ۲۰۰۵
|