از کعبه دارانِ غارتگر و جانستان
آریابرزن زاگرسی
•
تا زمانی که ما ایرانیان، «رعایت خطاگوییها و خطانظریها و چیزنویسیها و حرمتگزاری به ریش سفیدی» پیشکسوتان فرهنگی و کشوری را سرلوحه ی مرام و مسلک فردی خود می دانیم، بی گمان، آگاهانه و با قصد به امتداد و دوام «فریب خوردنها و قربانی شدن نسلهای ملّت خود»، شدّت و وسعت نیز می دهیم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۱ بهمن ۱٣٨۶ -
٣۱ ژانويه ۲۰۰٨
[ وقتی مُنکران و لعن کننده گان جیفه ی دنیا از حریص ترین و بلعنده ترین دنیاپرستان روزگار می شوند.]
۱- چرا نسنجیدن رادیکال نظرات پیشکسوتان / طلایه داران / خُسروان / بزرگان / انبیاء / متفکّران / فیلسوفان / دانشورزان و امثال اینان ، « خیانت به خویشتن و نابود کردن شیرازه ی فرهنگ » می باشد؟.
تا زمانی که ما ایرانیان، « رعایت خطا گوییها و خطا نظریها و چیز نویسیها و حرمتگزاری به ریش سفیدی » پیشکسوتان فرهنگی و کشوری را سر لوحه ی مرام و مسلک فردی خود می دانیم، بی گمان، آگاهانه و با قصد به امتداد و دوام « فریب خوردنها و قربانی شدن نسلهای ملّت خود »، شدّت و وسعت نیز می دهیم. یک ملّت، موقعی می تواند از قعر فلاکتهای باهمزیستی به در آید و راههای خردمندی را بپیماید که آحّادش بخواهند هنر « اندیشیدن با مغز خود را بفهمند و دریابند و مسئولیت تصمیمها و کردارها و گفتارها و رفتارهای خود را » با جان و دل، بپذیرند. ولی ملّتی که آحّادش؛ بویژه تحصیل کرده گان و فعّالین دامنه ی پولیتیک از تقلیدی به تقلیدی دیگر، پیوسته در نوسان هستند، آن ملّت، هرگز و هیچگاه، بیدار و هوشیار و خردمندانه نخواهد زیست که نخواهد زیست.
کثیری از ما تصوّر می کنیم عرصه ی « تقلید و متابعتی » فقط در حوزه های مذهبی و اعتقاداتی هست که واقعیت فونکسیونالیستی و عینی و ملموس دارد. در حالیکه تقلید و دنباله روی می تواند در تمام دامنه های نظری و پراکتیکی و حتّا ادغامی از تئوری و پراکتیک در لباس واقعیتهای متنوّع و رنگارنگ پدیدار شود. اینکه اساتید و پیشکسوتان و سردمداران یک سرزمین بیایند سخنانی را بگویند و عدّه ای مطیع و تابع بدون هیچ سنجشگری و وارسی و چرایی چند و چون آنها به « بازگویی و بازنویسی » سخنان چنان پیشکسوتانی رو آورند، پیداست که همه و همه از فاجعه ی « حبل المتین تقلید » حکایت می کنند که هنوز در وجود ریز و دُرشت تک، تک ما، نقش کلیدی و فونکسیونالیستی خودش را اجرا می کند؛ ولو هر کدام از ما با تحکّم و قاطعیت، سیصد و شصت درجه، خلاف آن را در انظار یکدیگر ادّعا کنیم.
تقلید فقط این نیست که اشخاصی معمّم بیایند رساله های کیلویی بنویسند و برای هر چیزی، فتواها و احکام قیراطی بتراشند و مُهر دقیانوسی خود را بر پای آن بکوبند؛ بلکه تقلید می تواند با کُت و شلوار و کراوات و سه تیغه اصلاح کردن سر و صورت نیز به بقاء و دوام خودش ادامه دهد. مرجع تقلید و تابعین مقلّد می توانند در فرمهای مختلف و مکانهای متعدّد، وجود داشته باشند. هیچکس نمی تواند کلاف سر در گم « تقلید و مرجع تقلید » را فقط به اخانید و مساجد و مذاهب ابراهیمی و امثال اینها میخکوب و محدود کند. دانشگاهها و اساتید خودی و باختر زمینی نیز می توانند دقیقا همان نقشهای « مقلّد سازی » را در رشته های مختلف آموزشی / تحصیلی ایفا کنند که حوزه های مذهبی اجرا می کنند. در ماهیت و کمیت و کیفیت « مرجع تقلید و مقلّدی » نیز هیچ تفاوت و تضادی بین رنگارنگی نامها و مکانها نیست که نیست؛ زیرا تا زمانی که هر « مقلّدی » نکوشد تمام آنچه را در مکتبهای طلبه گی آموخته است با دلیری و گستاخی، واژگون و متلاشی و به دور اندازد، هرگز « انسانی جوینده و پرسنده و اندیشنده » نیز از آب در نخواهد آمد که در نخواهد آمد؛ بلکه تمام عمرش همچون صفحه ی گرامافونی خواهد بود که گفته ها و شنیده ها و خوانده ها را بر لوح وجودش ثبت می کند و به دیگران فقط انتقال می دهد بدون آنکه بتواند یا با گستاخی بخواهد بر آنچه آموخته و شنیده و دیده و خوانده باشد، خردلی فکر و ایده و سنجشگری بیفزاید یا بکاهد یا در کلّ، خط بُطلان بر آنها بکشد.
در مسئله ی تقلید، فرقی نمی کند که « مرجع تقلید »، یک معمّم باشد. یا یک، استاد دانشگاه. یا یک متفکّر و فیلسوف و پژوهشگر باختر زمینی. تقلید، بحث در ظواهر نیست؛ بلکه « بحث کاراکتر رفتاری و اندیشیدن » می باشد. فقط از آخوند جماعت، تقلید کردن؛ مذموم نیست؛ بلکه هر نوع تقلیدی باید مذموم و سنجشگری شود. یک مرجع تقلید، « رساله » می نویسد. یک استاد دانشگاه نیز، « رساله / کتاب / جزوه » می نویسد. طلبه ای / دانشجویی که محصولات قلمی و گفتاری مراجع را الگوی بی چون و چرای کاراکتر و شیوه ی اندیشیدن خودش در هر زمینه ای به حساب آورد، آن طلبه، یک مقلّد تمام عیار می باشد؛ ولو بالاترین و عالی ترین تیتل دانشگاهی را داشته باشد و گفتارهایش نیز برای کثیری از دوستداران و همقطاران و رفیقانش، حجّت محض به حساب آیند. تقلید، تقلید است. شاخ و دُم نیز ندارد. بازگویی و بازخوری و بازنویسی و انتقال نصوص آکبندی / احکامی دیگران و تاسی کردن و نقل قول آوردنهای پی در پی از گفتارها و نوشتارهای اساتید اقدم و امثال اینان، همه و همه، تقلید و تقلیدگری می باشند. فکری و ایده ای و نظری و آگاهی و دانشی را که من به تن خویش، نیندیشیده و بازشکافی و گواریده و جذب وجود خودم نکرده باشم، هرگز فکر و ایده و نظری « اوریژینال » نیست و پشیزی نیز ارزش ندارد؛ گیرم که صدها و هزاران « مرجعنامه و کتابنامه و دایره المعارف معتبر » به ضمائم آن نیز آویخته و سنجاق شده باشند. هرگز صنار سی شاهی نمی ارزد که نمی ارزد.
تلاش برای به در آمدن از پیله ی مغز و مایه سوز تقلید بایستی انسان را به سوی « مستقل اندیشی و دلاوری و راستمنشی » سوق دهد؛ نه اینکه از زیر بار آتوریته هایی معمّم به در آورد و یوغ تقلید مدرن ( ایضا نو سکولار و مدرنیته ای! ) را بر گردن انسانها، میخکوب و جوشکاری بکند. کسانی که به راستی و از جان و دل در فکر « آزادی » می باشند، نبایستی هیچ کجا نیز در به در به دنبال « مقلّد و آمینگوی » بگردند؛ بلکه بایستی بکوشند که ردّ پا و رنگ و نما و صورتهای عجیب و غریب « تقلیدگری » را در هر فرمی که وجود دارد یا امکان بروزش هست با گستاخی و رادمنشی برسنجند و انسانها را بدانسو بیانگیزانند که به شخصه در پاره کردن غُل و زنجیرهای متابعتی و مقلّدی، پیشگام و دلیر شوند و روی پاهای مستقل اندیش و مستقل مصمّم و مستقل پاسخور بایستند و پایداری کنند. ما اگر ریگی به کفشمان نباشد و در به در به دنبال محفلهای مافیایی قدرتپرست و یارگیریهای همعقیده نباشیم، پس بایستی با رادمنشی و عریانی تمام فقط برای « آزادی و میهندوستی و باغبانی فرهنگ باهمستانمان » تلاش کنیم؛ نه دونده گی کردن و چیز نویسی خرواری منتشر کردن برای جُل و پلاس مردم را عوض کردن و بر گرده ی آنها همچنان حاکم اقتلویی و آمری شدن با اتیکتهای دهن پُر کن. به انسانها بایستی فقط آموزاند که خودشان مغزی برای اندیشیدن و خواستی برای گزینش راه و روش زندگی فردی دارند و به هیچ « مرجع تقلید و پیشکسوت و آتوریته و آقا بالا سری » محتاج نیستند؛ زیرا انسانی که خودش بیندیشد، خودش نیز می تواند « مرجع و زاینده ی روش زندگی فردی اش » شود بدون آنکه وابسته و آویزون دیگران باشد.
بحث « شکّ » به گرداگرد محور « تسلیم شدن و رضا به قضا دادن » نمی چرخد؛ بویژه در آن کرانه هایی که نمی توان « به پاسخهای قانع و مجاب کننده دست یافت و همچنین هرگز نادانستنی ماندن پرسشهای استخوانسوز بشری ». بحث شکّ، هیچ نظریه ی کلیشه ای و نصّی نیز نیست؛ بلکه شکّ، آغازگاهی تلنگری هست برای اندیشیدن و پرسشگری فلسفی با مغز خود. روشی می باشد برای جست – و جوی حقیقت که به انسان، انگیزه ای نیرومند می بخشد تا دلیر و مصمّم بتواند برای « رسیدن به یقین و اطمینان و آگاهی و دانش فردی » به آن، تکیه کند. بحث « شکّ؛ بویژه از نوع « رنه دکارتی » اش »، بر آن نیست که در برابر « ایمان / دانش / ساینس / ویسنشافت / اپیستومولوژی »، توپ و توپخانه ی پدافندی برپا کند؛ بلکه بر عکس. روش « شکّ دار » می کوشد با سرند کردن عقاید و دیدگاهها و سنّتها و آداب و رسوم و نظریه های مراجع و تمام آن فضای حاکم بر ذهنیت افراد یک اجتماع، مرز بندی سنجشگرانه و گویا کند؛ یعنی تمام آن چیزهایی که در بستر فرهنگ و تاریخ یک جامعه و همچنین جوامع جهانی در طول تاریخ از نسلهایی به نسلهای دیگر، انتقال و افزوده و جرح و تعدیل شده و به ارث رسیده اند و آنها را به نام « حقیقت مسلّم »، ارجگزاری و پاسداری می کنند.
زمانی می توان از چیزی، « دانش / ساینس / ویسنشافت » داشت که فرد، فرد ما به تن خویش با محکّ فهم و شعور و تجربیات و بررسیهای شخصی بتوانیم به « شناخت و آگاهی و دانش داشتن از چیزی »، کوشا و رادمنش شویم. آنچه را که به ما از کودکی تا دوران بلوغ، یاد می دهند؛ چه در خانواده ها، چه در مدرسه ها و دبیرستانها و دانشگاهها و حوزه ها و دانشکده ها و موسسات آموزشی، همه ی اینها هنوز « دانش آزموده و برسنجیده و محک خورده ی شخصی » نیستند که نیستند؛ زیرا خود من در باره ی چند – و – چون آنها نیندیشیده و داوری نیز نکرده ام. به جای آنکه بیاییم فقط طومار تایید و تمجید کردن « حرمتگزاری به اساتید و پیشکسوتان ریش سفید و امثال اینها » را نشانه های فهم و شعور بدانیم، بایستی بیاموزیم که انسان، مادر زاد، ارجمند هست؛ ولی عقاید و افکار و دیدگاهها و نظراتش، شایسته و بایسته ی سنجشگری می باشند. اساتیدی که از بر سنجیدن نظراتشان، بند یقه ی خودشان و شاگردانشان و هوادارانشان تنگ می شود، استاد نیستند؛ بلکه دیکتاتورهای مرجعی می باشند که صغارت و حقارت و متابعتی و ذلالت و حماقت تمام شنوندگان و متابعین خود را از صمیم قلب، خواهان و آرزومندند. فقط آنانی استاد جوینده و اندیشنده هستند که سنجشگران آراء خود را با دلیری، بستایند و ارج گزارند.
به جای آنکه بیاییم گفتارهای ناپژوهیده و نیندیشیده و نا وارسیده ی پیشکسوتان را چشم و گوش بسته بپذیریم و به رسمیت بشناسیم و به دهان و قلم آنها تاسی جوییم و طوطی وار با تکرار مکرّرات، ذهنیت و روان خود را آلوده وخشک کنیم، نیک است با وجدانی بیدار به کمک مغز خود و دیدن با چشمان سنجشگر و تیز بین فهم خود به سخن در آییم و در زبان و کلمات فردی به « دریافته های شخصی» بدون آنکه رعایت احدی را بکنیم، با گستاخی رو آوریم. این است رمز و راز « پرنسیپ حقیقت جویی و کاربست روشهای شکّ انگیزشی ».
چنین دلاوری و راستمنشی از بهر کاربست « شکّ انگیزشی »، امکانیست که تک، تک ما را می تواند از در غلتیدن به دام خطاها و فلاکتها و مصیبتهای ارثیه ای و قرن به قرن و احتمالا حادث شونده در موقعیتهای اکنون و آینده، هشدار دهد و بیدار نگاه دارد. چنین تلاشی به ما مدد می کند تا همه چیز را « ریشه ای » به عنوان « تکیه گاههای نامطمئن و ناکاویده و ناپژوهیده » در نظر بگیریم و هرگز اتیکت « حقیقت نصّی و هرگز خلل ناپذیر » به آنها نچسبانیم تا بتوانیم با گشوده فکری به امکانها و افقهای رشد و بالنده گی و فرهیخته گی خودمان و دیگر همنوعانمان، بال و پر بدهیم و همچنین دامنه های کسب دانشها و آگاهیهای فردی و اجتماعی را مهیا کنیم و وسعت دهیم.
تک، تک ما تا بر آن نباشیم و سرسختانه تلاش سرسختانه نیز نکنیم که هر چه زودتر، ذهنیت و روان خودمان را نه تنها از کلاف برهوتی « تعلیم و تعلّم مدرّسی / متابعتی » به در آوریم؛ بلکه زیر بار حقارت آمیز و سنگینی غُل و زنجیر « آتوریته ها » نیز نرویم، مطمئنا نسل اندر نسل، حمّال خورجین خطا گوییها و چیز نویسیها و نظرات گمراه کننده ی آنها خواهیم ماند.
۲- جارچی بی صدا و ندا:
[ .... بدان! کسانی که نامحرمند، عمّامه به سَرند، اگر چه طفل باشند. ولی عمّامه، هر چه بزرگتر باشد، صاحب آن، بیشتر نامحرم است. همچنین دیگر عُلماء و پیشنمازان و خُدّام مساجد و روضه خوان و واعظ و تاجر و کسانی که به حج رفته باشند که گریختن از ایشان، واجب است ....... ]
از کتاب: « کلثوم ننه » - / مُلّا آقا جمال خوانساری / ص. ۵۵
- ابوالعیناء را که ظریف عربست، یکی از بزرگ زاده گان بغداد که دم از ظرافت می زد، گفت: « ما همیشه در ذکر مَساوی و قبایح توییم و دمی از غیبت تو، خالی نیستیم ». ابوالعیناء گفت: « اگر این نمی گفتی، حماقت تو، مرا معلوم نمی شد! ».
- شاعری مُهمل گوی، پیش میرزا الغ بیگ می گفت: « چون به خانه ی کعبه رسیدم، دیوان شعر خود را از برای تیمّن و تبرّک در حجرالاسود مالیدم ». ایشان فرمودند: « اگر در آب زمزم می مالیدی، بهتر بودی! ».
- دشمن آدمی می تواند سمت چپ یا راست یا پشت آدم، کمین کند. فقط « حریف و رقیب » انسان هست که روبروی آدمی می ایستد.
.... ))) - شهوترانی « مُلّا نصرالدّین » در مسجد:
« روزی، « مُلا » از فرط شهوت به خود همچون مار می پیچید و برای فرو نشاندن لهیب شهوتش، به هر سویی، سرک می کشید. از قضا در هول و ولای چاره جویی، چشمش به ماچه الاغی افتاد که در کوچه، سرگردان بود. مُلّا، چنان حرص شهوت بر نفسش غالب بود که ماچه الاغ در نظرش بسان حوری بهشتی آمد. بی درنگ، افسار ماچه الاغ را در دست گرفت و سریع به داخل مسجد محلّ شد و بدون هیچ شرم و حیایی، ماچه الاغ را به کار گرفت. مُلّا در حینی که داشت شهوت خود را با آه و ناله بر آن زبان بسته، انزال می کرد، ناگهان مومنی وارد مسجد شد و مُلّا را در آن کار قبیح دید و با تحقیر از ته گلویش، محکم، خدویی بر زمین انداخت و از راه خویش، باز پس رفت. مُلّا، وقتی آن عمل مرد را دید، خشمگین شد و گفت: « حیف که دستم به کار است؛ و گر نه ای کافر ملعون به تو، یاد می دادم که خانه ی خدا، جای تف انداختن نیست! ».
٣- انسان در گستره ی امکانهای بالقوّه و معمّائی اش.
« اندازه ی خود را باز یافتن و پاس داشتن »، یک ایده آل و آرزوست. مابین کشمکش « افراط و تفریط » می توان انسان را در اوج نیکیها و ذلالت خباثتهایش شناخت و ارزشیابی کرد؛ یعنی در گستره ی امکانهای ناکرانمندش که منتظر تلنگری و بوسه ی اهریمنی هستند. دیگری را دوست داشتن و به او مهر ورزیدن، مستلزم آنست که من در آغاز، دیگری را بشناسم و با او، افت و خیز داشته باشم تا بتوانم در پروسه ی آشنائیهای متقابل، یکدیگر را به رسمیت بشناسیم و ارج گزاریم. ولی نزدیک شدن به انسانها بدون آنکه از خود بپرسیم آیا چنین نزدیکی، ارزش و آخر و عاقبتی دارد یا نه؟؛ یعنی سنگ رو یخ شدن به دست انسانها. فروخته شدن به دست انسانها. آزرده و شکنجه شدن و جان باختن به دست انسانها. اسیر و ذلیل و حقیر و بدنام شدن به دست انسانها. غارت و گرسنه و تشنه و خون آلود شدن به دست انسانها. ملعون و منفور و رانده و در قرنطینه شدن به دست انسانها. تیر باران و اعدام و حبس و مفقود شدن به دست انسانها. آری! زیباست اگر فرد، فرد ما بتواند خودش را در لابیرنت چنین مناسباتی بیازماید و خویشتن را به محکّ بزند تا ببینیم و دریابیم و بفهمیم چرا آنانی که به چنان تبهکاریها و جنایتها و رسوائیها در حقّ همنوعان خود، افتخار می کنند، وقتی خودشان به دام مناسبات ناخوشایند می افتند، به ناگهان، وا می روند و تن به هر نوع، کاری می دهند و به تمام آن ایده آلها و آرزوها و آرمانها و رویاهای خیال انگیز و دلربای خود، پشت می کنند و واقعیت پذیر شدنشان را زیر پا می گذارند. آنچه در مناسبات بشری می تواند مرا « آسایش و امنیت و یقین » ببخشاید، هرگز « استدلالها و اسناد و مدارک و اصول نظری و تئوریکی و مطلق علمی / ساینسی بودن مبانی اعتقاداتی و فلان و بیسار » نیستند؛ بلکه فقط « منش رفتاری فرد، فرد انسانهاست » که مرا می توانند در نزدیک شدن و شناختن و مهر ورزیدن به همنوعانم، قانع و مجاب کنند.
۴- ریشه های تاریک فرهنگ.
در کُنج و کناره ها می توان بسیاری چیزها را یافت که بیرون از دامنه ی دید انسان هستند و چه بسا تمام آن چیزهایی را که ما می خواهیم و می جوییم، همانانی باشند که در « گوشه ها و کناره ها » پراکنده شده اند و ما هیچ، خبری از آنها نداریم یا در صدد کشف و شناخت آنها نیز برنمی آییم. معمولا انسانها زمانی به کاویدن کُنجها رو می آورند که عیان شده ها از سکّه، افتاده باشند. در گوشه ها و کُنجها می توان چهره هایی را کشف کرد و شناخت که از روی قصد و عمد و حسادت به گوشه ها پرتاب و رانده شده اند. ریشه های « باغ فرهنگ »، همواره در تاریکی « گوشه ها و کناره » هاست که خودش را در اعماق می گستراند و استمرار می دهد. فرهنگ هر کشوری را آنانی، آبیاری و باغبانی کرده اند و همچنان می کنند که به « کُنج و کناره ها » افتاده اند؛ نه آنانی که در مجامع حکومتی و حزبی و عقیدتی و مذهبی و ایدئولوژیکی و آکادمیکی و بارگاهی / محفلی و سازمانی و فرقه ای خود با ساز و دهل در مدح یکدیگر، به احسنت! احسنت! گویی و مشاعره مشغولند.
۵- بی اعتمادی و دوام آن.
« مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسه! ». من می اندیشم که بُنمایه ی تجربی این ضرب المثل ایرانی از « سوختنی » حکایت می کند که یک ملّت در مسئله ی « اعتماد کردن و جانفشانی و پایداری و از خود مایه گذاشتن برای خوبترین خوبان » به آن مبتلا شده است و داغ سرخورده گیها و فریبها و فلاکتها و بدبختیها و ستمها و زورگوییها و آزار دیدنها را بر گرده ی خویش دارد و زخم دردهای جانسوز آنها را هنوز می چشد و یاد از آن تجربه های تلخ، تمام وجودش را به آتش می کشد. ملّتی که فریب معتمدین و طلایه داران و کشور داران و خوبترین خوبان خود را بخورد، آن ملّت به هیچکس، دیگر وفا نخواهد کرد؛ ولو مدّعی، نامش « وفادار » باشد.
|