سرخی صورت ما از سیلی زمانه است
علی خردپیر
•
به راستی چه کسی درد روزنامه نگران ایرانی را خواهد نوشت؟ درد کسانی را که در سخت ترین شرایط اقتصادی حاضر نیستند دست از کار خود بشویند، هر چند که با سانسور و فشار هم دست به گریبانند. من یک پرسش دارم. آیا این جنون است که ما را با خود می کشاند؟
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۶ بهمن ۱٣٨۶ -
۵ فوريه ۲۰۰٨
در تاکسی نشسته ام. با کوله باری از فکر و پریشانی خیال. نمی دانم عاقبت جماعت خبر نویس و گزارشگر ناوابسته، چه خواهد شد در سرزمینی که آغاز و پایان رفاه را با رانت نوشته اند .
تلفن همراه ام زنگ می زند. همکاری در آنسوی خط از خستگی اش می گوید. از ذهن آشفته ای که مدت هاست آرام نگرفته و درگیر و دار آن است که حرفه محبوب خود را رها سازد تا شاید با طی کردن مدارج علمی عالی تر، چند صباحی از فضای آلوده ی رسانه های وطنی دور باشد. اگر چه می دانم جالی خالی اش را سخت می توان پر کرد اما تشویق اش می کنم. این رسانه ها که در نگاه پر دغدغه ما، رسانه نیست، پس بود و نبود ما دیگر این میان چه صیغه ای است؟ ما همان جماعتی هستیم که از اینجا رانده و از آنجا مانده ایم. درونی ها که نمی گذارند چنان که باید بگوییم و روایت کنیم و بیرونی ها هم که خبری از حال و روزمان ندارند و فقط توقع است و توقع. پس این حرفه که رفاه نسبی یک کارگر قلم به دست را نسیبمان نکرده است و در به ظن بسیاری از طبقات تمام اساسا حرفه به حساب نمی آید، چه دارد که چنین معتادیم به بودن .
گفتگویمان تمام می شود. اگر چه درد دل بیش از این ها است و رنجی که روزنامه نگار ایرانی می کشد به غمی کهنه می ماند که هر تلنگری موجب شکستن دل است. چنان است روزگارمان که گویی فقط یک همدرد می خواهیم و هم گریه تا مویه هایمان دل کبوتران آسمان را هم کباب کند به چنین حال و روزی .
تاکسی را عوض کرده ام تا ادامه مسیر دهم. در نیمه را می پرسم: "آقای راننده شما از فلان مسیر می روید؟" و این مسیری است که رسیدن به مقصد را دور می کند. راننده جوانی است که مودبانه پاسخم می گوید و عذر خواهی می کند. می گویمش که جای نگرانی نیست. پرسشم فقط از باب تعجب بود و حالا هم از هر مسیری که می خواهی برو که آنقدر زندگی پیچ و خم در برابرمان گشوده که دیگر این ها "مساله" ما نباشد. همدردی می کند. برایش می گویم از ارزانی مرگ در مملکت گرانی ها و اینکه چندی از دفن یکی از همکارانمان نگذشته که یکی از آنانی که در تشییع جنازه هم حاضر بود حالا روانه بهشت زهرا است.
کم کم صحبتمان با همدلی های متقابل گل می کند. نام می برم از احمد بروقانی که معاون مهاجرانی در وزارت ارشاد دولت قبل بود. می شناسدش! می گویم او در مراسم دفن پیکر همکاری بود که...
می شناسد و می گوید: "مهران قاسمی از بچه های روزنامه اعتماد ملی! خدا بیامرزدش ! ... "
شگفت زده ام. یعنی مهران آنقدر مشهور بود که مردم کوچه و بازار هم او را می شناسند. یا احمد بورقانی عضو هیات ریسه مجلس ششم و رفیق روزنامه نگاران حامی اصلاحات چنان آوازه داشت که او هم .... .
در همین افکارم که می گوید: "من خودم روزنامه نگارم " .
من در روزنامه جام جم، صبح تا بعد از ظهر کار می کنم و از آن پس هم با این ماشین .... .
شرمنده هستم. نمی دانم من که خود شاکی هستم از چه و که شرمنده ام. اما فقط این حس شرمندگی است که وجودم را پر می کند. شاید شرمنده ام که روزنامه نگار این دیار ، - چه فرق دارد از روزنامه وابسته به سازمان صدا و سیما یا روزنامه های دیگر - به چنان مرحله ای از معاش رسیده که باید به جای مطالعه در وقت فراغت، مسافرکشی کند تا بتواند سر و ته چاله های مخارج زندگی را هم آورد .
مهران قاسمی، دبیر سابق روزنامه اعتماد ملی را می شناخت. می گفت "روزی به دیدار بورقانی هم رفتم. آن زمان که در بیمارستان بستری بود. گفتم که احمد آقا مطلبی بنویس و گفت دیگر نمی نویسم. پرسیدم چرا؟ گفت، دکتر سیگار کشیدن را غدغن کرده است . "
به مقصد رسیده ام. سعی کرده ام شرمندگی ام را به چهره نیاورم. خجالت می کشد کرایه را بگیرد. با هر ترفندی که بر می آمد پولی در ماشین گذاشتم و پیاده شدم .
این هم از روزگار روزنامه نگاران ایران. از دیدار با احمد بورقانی، حامی روزنامه نگاران تا کار در رسانه مکتوب سازمان صدا و سیما و از آن پس هم مسافر کشی در غروب سرد این سرزمین .
به راستی چه کسی درد روزنامه نگران ایرانی را خواهد نوشت؟ درد کسانی را که در سخت ترین شرایط اقتصادی حاضر نیستند دست از کار خود بشویند، هر چند که با سانسور و فشار هم دست به گریبانند. من یک پرسش دارم. آیا این جنون است که ما را با خود می کشاند؟
|