از دلگفته های تلخکامی
[ زمزمه هایی برای « امیر سپهر » ] ( ۴ )
آریابرزن زاگرسی
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱۹ بهمن ۱٣٨۶ -
٨ فوريه ۲۰۰٨
مُرده ی جَهل نشد زنده؛ و گر نه نافخ ...... دیر شد تا به جهان، در بدمیده ست این صور ( نزاری قهستانی )
« .......... وقتی ما منفذهایی برای نیوشیدن سخنان یکدیگه نداریم، وقتی ما مغزی برای تاثیر پذیرفتن از تامّلات و تفکّرات و دیدگاهها و ایده های یکدیگه نداریم، وقتی ما از گفتن یک آفرین خشک و خالی در حقّ یکدیگه، اینقدر تنگ نظر و حاسد هستیم، دیگه چه انتظاری داریم از تغییر و تحوّل در مناسبات اجتماعی و کشوری؟. اصلا برای چی، اینقدر وقت خودمون و دیگرون را تلف می کنیم و بیخ گوش همدیگه، یاسینهای روضه ای می خونیم؟. که چی بشه؟. هدف از این همه قلمسوزوندنها و کاغذ نویسیها چیه امیر عزیز؟.
در نظر بگیر، تمام موکّلان و مبلّغان و مروّجان و شمشیرکشان مذاهب و مرامها و مسلکها و ایدئولوژیها و نظریه های آکبند و رنگارنگ آکادمیکی / ساینسی می خواهند به انسانها، تفهیم یا به عبارت دقیق تر و صحیح تر؛ تحمیل و تلقین کنند که هر کدوم به تنهایی، « شاهراه مشکل گشاینده ی مُعضلات بشری » هستند. هیچکدوم نیز حاضر نیستند، دیگران را به رسمیت بشناسند و حقّ و حقوق انسانی آنها را ارج گزارند و به مبانی و اصول عقیدتی و نظری یکدیگه، خردلی ریزنگاه توام با کنجکاوی کنند. هر کسی خودش را « جامع الکمالات نصّی » می دونه و بلندگوی تبلیغ و ترویج و تحکّم و چماق امریات و مُنهیات را به دست گرفته و بر سر دیگران، فریاد می زنه که:« به محمّد ابن عبدالله، ایمان بیاور، همه ی مسائلت، در یه چشم به هم زدن، رفع میشن!. به زرتشت، ایمان بیاور، زندگی ات، نور علا نور میشه!. به مسیح، ایمان بیاور، تمام دردها و غمها و رنجهایت، محو و سر به نیست میشن!. به موسا، ایمان بیاور، مطمئن باش که رستگار و خوشبخت و عمر جاودانه پیدا می کنی!. به مارکس، ایمان بیاور، تضمین می کنیم که از شرّ کاپیتالیسم و روده ی بلعنده و بهره کش اون، خلاص و آزاد خواهید شد!. » همینطور بگیر و برو تا دیگر رسولان کهنه و نو.
فاجعه اینه که هیچکس تلاش نمی کنه به انسانها بیاموزانه و نشون بده که بشر می تونه و باید یاد بگیره روی پاهای فهم و شعور و تصمیمهای فردی خودش استوار بایسته. هر گرایشی به دنبال تابع و مقلّد و پامنبری و دنباله رو و آمینگوی و هوراکش می گرده. علّتش نیز اینه که مقلّدین، بدون امّا و اگر و چون و چرا کردن، سراپا گوش به آمران هستند و هرگز در گفتارها و رفتارهای آنان، شکّ نیز نمی کنند. آنها فقط به هر چیزی اقتدا و تاسی می کنند که « آقا / پیشکسوتان / اساتید فاضل / متفکّران / فیلسوفان / انبیاء » و امثالهم گفته اند و می گویند. اینه که کار برای آمران، خیلی ساده تر و آسانتره تا اینکه بخواهند در برابر هر انسان چون و چرا کن و مستقل اندیش بیایند پاسخگو باشند. برخلاف کژفهمیها و سطحی نگریها، ریشه و منشاء « ولایت فقاهتی » را می توان در همان « شاهنامه ی فردوسی » به آسانی، تمییز و تشخیص داد که البته ارثیه ی شوم و منحوس موبدان قدرتپرست ( = نیاکان اخانید امروزی ) می باشه و به عصر صفویه یا مشروطیت و علم و کُتل بازیهای اخانید هیچ ربطی نداره. مسئله ی ولایت فقاهتی به عصر غالب شدن میترائیسم و سپس زرتشتیگری بر روان و ذهنیت ایرانی باز می گرده که امتداد خودش را در اسلامیت و دم و دستگاه آخوندها تا امروز حفظ کرده است.
امیر گرامی!، هر انسانی آرزومنده که در دنیایی بهتر و شایسته تر زندگی کنه. کمتر کسانی را میشه در گوشه و کنار این جهان پهناور، پیدا کرد و شناخت که از وضعیت و روزگار خودشون، جدّی جدّی، دلشاد و خشنود و راضی باشند. هر کسی دوست داره تغییری در زندگی اش ایجاد کنه و از آن حالتی که هست یه جورایی به در آید و روزگار و وضعیتهای زیباتری را تجربه کنه. ولی مسئله ی خنده دار و پرسش انگیز اینه که هیچکس نیز نمی خواد مسئولیت « شرّ و عواقب آن » را به عهده بگیره. هر کسی، فقط به دنبال خوشی و آسایش در سواحل دنیای آرزویی خودش می باشه. برای همینم هست که هر انسانی به یه بهشتی اعتقاد راسخ داره. خواه چنان بهشتی در جهان ماتریالیستی وجود داشته باشه. خواه در دنیای تخیلات و رویاها و ناکجا آبادها. خواه در « جنّت مکان » آنسوی مرزهای مرگ و خاکستر شدن. همین اعتقاد ساده و پیش افتاده هست که باعث میشه جهنّمهای وحشتناک، یکی به دنبال دیگری بر سر مردم، آوار و غالب شوند. از جهنّمهای الهی گرفته که فعلا سه دهه است در آن می سوزیم تا جهنّمهایی که دیگران در آن سوختند. مثل وصف آن جهنّمی که در کتاب: « در ماگادان، کسی پیر نمی شود. »، واتاب یافته. به نُدرت میشه اشخاصی را پیدا کرد که از خودشون بپرسن، « احتمالا، شاید یا به گمانم »، ممکنه سوای همین جهانی که ما در آن، زاده میشیم و می میریم یا مومنان، زحمت و منّت الهی می کشند و مقتولمون می کنند!، در هیچ کجای این کائنات اسرار آمیز، جهان دیگه ای وجود نداشته باشه.
انسانها به طور کلّی و در اینجا و اکنون، ما ایرانیان بویژه، اگه نخواهیم چنین « احتمالی » را بپذیریم، محاله که بتوان به بهشت زمینی یا حتّا « جنّت لامکان آُخروی » ایمان آورد؛ زیرا حدّاقلی ملموس و عینی را باید پذیرفت تا احتمال حداکثری را بتوان مُجسّم و متصوّر شد. انسان، وقتی امروز و اکنون و این جا را نداره، دیگه هیچ جایی برایش، ارزش نداره؛ ولو قصر فردوس برین باشه. هر کدام از ما دوست داریم، زندگی را بدانسان به ما ارزانی کنند و ببخشایند که ما در تصوّرات و مخیله و افکار و مفاهیم فردی یا جمعی / فرقه ای / سازمانی / حزبی / طریقه ای و غیره ترسیم می کنیم؛ یعنی اینکه زندگی بایستی طوری باشه که با شابلونها و تخت پروکراستی و کلیشه ها و رنگ و روغن اعتقادات ما، بی کم و کاست، همتراز و همخوان و همپا و همصدا و همشکل در بیاد. اگه اشکالاتی نیز وجود داره یا محتمل است که پیش بیاید، از خود زندگیه که ریشه میگیرن؛ نه از ابزار و ادوات و تصوّرات و اعتقادات و رفتارهای ما.
برای همینم هست که کثیری از ما ایرانیان، اعتقاد راسخ داریم باید و می توان با مرام و مسلکها و ایدئولوژیهای پُر دبدبه، البته و صد البته با برچسب « حقیقت محض » در زمره ی آن سالکان قویدل و مصمّم در آییم تا با شور و اشتیاق بکوشیم که خودمان و دیگران را به « سرچشمه های حیات جاودانه »، ترغیب و تشویق و راهنمون شویم. فقط وقتی که در انتهای اونهمه کش و قوس خوردن در توهّم خیالهای سرابگونه، ناگهان از بیابانهای سرگردانی و دربدری و فلاکتها و مصیبتها و شوربختیها سر در می آوریم، آنگاهه که فریادهای دادخواهیمان به آسمان بلند میشه و در به در به دنبال مقصّر و مُجرم می گردیم. ما ملّت گُل و بُلبل می خواستیم با انقلاب شکوهمند ( !؟ ) خودمون به سبزه زارهای بهشت آرزویی برسیم که در « پیچدرّه ی مجهولات زندگی، غافلگیر شدیم و ناگهان از باتلاق اقتلو اقتلو و فعّال مایشاء بودن گیوتین الهی و رونق سلّاخ خانه ی اخانید » سر در آوردیم. کجای اونهمه شعارها و بهشتخواهی ما، اوراق و قراضه بودند؟. شاقول مزنه ی تشخیصمان؟. یا کفه های ترازوی فهم و شعورمان؟. یا شاید هم خطای ذهنیت نافرهیخته و سطحی نگرمان؟. یا شاید هم، هزاران علّت ریز و دُرُشت که خاصّ ما ایرانیها می باشن و نمونه اش را در هیچ کجای جهان نمیشه پیدا کرد!. شاید!.
تصوّرش را بکن امیر جان!، وقتی از « شرّ »، صحبت میشه، بلافاصله تموم توپخونه و تجهیزات پدافندی خودمون را به سوی دیگران، آرایش کراسوسی / ناپلئونی می دهیم. وقتی نیز از « خیر » سخن می رود، بلافاصله تمام نور افکنها و چلچراغهای حاتم طائی بودن را بر وجود منحصر به فرد خودمون، متمرکز و میخکوب می کنیم. مسئله ی شرّ در ذهنیت تک، تک ما فقط می تونه در وجود دیگران وجود داشته باشه؛ نه در وجود من مدّعی و دیگران مدّعو. هر کدام از ما [ = وقتی می گویم ما، منظورم همه ی ایرانیهاست با هر نوع مرام و مسلکی که تصوّرش را بکنی. به قول زنده یاد: « فریدن فرّخزاد »، وقتی میگم مسلمونا؛ منظورم همه تونه از بهایی و مسیحی و زرتشتی و کمونیست و غیره و ذالک گرفته تا لامذهبش ] تمام هنر و تقلّاهای خود را حول و حوش این می ذاریم که تا انرژی و نفس در توشه و توانمونه، فقط دیگران را « قضاوت » کنیم، حال در هر زمینه ای که می خواد باشه. ما قضاوت می کنیم؛ زیرا از قضاوت شدن می ترسیم و می گریزیم و نفرت داریم. قاضی القضات شدن موکّلان اسلامیت شمشیری / آمری فقط به دلیل « قضاوت نشدن خودشون » هست که شمشیر به دست گرفته اند و خون می ریزند؛ نه به دلیل مسئله ی قضاوت فی نفسه.
امیر گرامی و خوبم!، انسان، موجودیست که پیوسته در تکاپو و جنب و جوش و جست و جو می باشه. در هیچ کجا نیز آرام و قرار نمی گیره؛ زیرا در این افکنده جایی که افتاده است، احساس تعلّق نداره. بشر در تمام دورانهای تاریخ اجتماعی اش، برای فرو نشاندن آتش حسرتهایش، دست به انواع و اقسام آزمایشها زده بدون آنکه تضمینی برای رسیدن و واقعیت پذیر شدن حسرتها و آرمانهایش وجود داشته باشه. انسان آموخته که در زمان می زیید و هر چیزی را بایستی نسبی در نظر بگیره تا بتونه بر فراز نسبیتهای تخمینی / تقریبی، لحظه ای اتراق کنه برای به خود آمدن. اینه که بشر از کهنترین ایام بر آن بوده که مابین دو قطب « خیر و شرّ »، شالوده های یک زندگی شایسته را برپا بدارد؛ اونهم با پذیرش این حقیقت تلخ و ناگوار که هر کدام از ما انسانها می تونه هم قاتل باشه. هم فرشته. یا این یا آن، اصلا و ابدا وجود نداره؛ بلکه هم این. هم آن، خمیر مایه و پُتانسیل بالقوّه ی بشر می باشه. تلاش برای فرشته شدن، یه انگیزه و تلنگریه از بهر زیبا زیستن آگاهانه و توام با مسئولّیت پذیری فردی؛ نه اینکه پروسه ای برای « دگردیسی مطلق » باشه. ما اگه بر آنیم که جنایتکارانی را در واقعیتهای وطنی و سپس جهانی، تحت پیگرد بگذاریم و آنها را دستگیر و محاکمه در بند کنیم، نیک است در آغاز بکوشیم « قاتل تاریک چهره ای » را در وجود خودمون شناسایی کنیم و نیتها و مقاصد و نقشه هایش را خنثا و تحت کنترل در آوریم که در تار – و – و پود تک، تک ما، جا خوش کرده و منتظر آب گل آلوده و فرصت نشین بوسه ی اهریمنی می باشه. تا قاتلهای احتمالی در وجود تک، تک انسانها و بویژه ما ایرانیان ابتداء و انتهاء الکائناتی، شناسایی و دستگیر و در بند نشه، محاله بتوان جنایتکارانی را در گوشه ای از وطن یا جهان، دستگیر و محاکمه و در بند کرد.
انسان، موجود شگفت انگیز و راز آمیزیه. در پس اون چهره ی به ظاهر آرام و مثلا معقول!، چه چیزهای غافلگیر کننده ای که لمیده و پنهانه. فراموش نکن که ضحّاک، شاه دادگزاری بود؛ ولی با بوسه ی اهریمن، به یک مغزخواره ی جوانان تبدیل شد. خمینی را می گفتند که یه فرشته اس و نایب امام زمان. وقتی از درب هواپیما در آمد و ظهور کرد، به یه آدمخوار و قصّاب خونریز تبدیل شد. انسان، پدیده ای معمّائیست. یا به عبارت دقیق تر و شایسته ی تامّلات ممتد؛ اسرار آمیزترین خدای غافلگیر کننده!. خدایی که صدها لایه و پیچ و خمهای تاریک داره. انسان، وجودی نیست که روی شست پاهایش بتونه مسابقه ی دو میدانی بدهد؛ بلکه انسان موجودیست که هنر کرده روی پاهایش بایستد و با کف پا راه برود. اگه هر کدام از ما، به جای اونهمه جانسوزوندنها برای توهّمات دور دست و ماوراء الطّبیعی بر آن می شدیم که خردلی نیک منش در حقّ یکدیگه، رفتار کنیم، بی گمان، حال و روز خودمان و دیگران، بهتر از آن می بود که فعلا هست و دیگه اینهمه، منتظر معجزه ی غیبی نمی نشستیم. امیر جان!، بدان که شاهکلید واقعیت پذیر شدن تحوّلات و تغییرات مسالمت آمیز بدون خونریزی و ستمگری در گرو « تغییر قلبهای انسانها » می باشه؛ زیرا تا قلب آدمیان متحوّل نشه، رفتار و گفتار و اندیشه ی انسانها نیز، متحوّل نخواهد شد که نخواهد شد. من می پرسم کیستند و کجایند آن دلاوران مجهولی که بخواهند تغییر قلبها را با قلب فردی خودشون آغاز کنند؟. کجایند؟.
میدونی که پیکر آدمی از میلیونها سلول زنده و جاندار، ساخته شده. آن پیکری تندرسته و شاداب که سلولهایش مریض و آلوده به انواع میکربهای مخرّب و آزارنده نباشند. یه باهمستان نیز مثل پیکر آدمی می باشه و ارگانی زنده و پویاست که حضور و وجود عناصر مخرّب می تونند سراسر اون را به سوی نیستی سوق دهند، درست بسان سرطانی که پیکر آدمی را به حلقوم مرگ می فرسته بدون آنکه چند ساله گی و موقعیت و فروزه های آدمی را در نظر بگیره. چیزی که غالب بر سلولهای تندرست آدمی بشه، هرگز رعایت فروزه های پیدایشی و زایشی آدم را نمی کنه. مرگ، مرگ است و سلول مخرّب، بلعنده ی جان و هستی و نیستی آدمی. برای ساختن یه باهمستان تندرست به فرد، فرد انسانهای رادمنش و دلیر محتاجیم. آدمایی که به وجدان فردی خودشون متّکی باشن و آقا بالاسر نخواهند. چنان آقا بالاسرهایی، خواه فقیه و آخوند محلّ باشن. خواه سیاستمدار و فونکسیونر حزبی باشن. خواه استاد دانشگاه باشن. خواه فیلسوف و متفکّر بزرگی باشن. در هر صورت، یه جامعه، زمانی می تونه بالنده گی و شکوفایی داشته باشه که تک، تک اعضاء آن، هنر مسئولیت پذیری و دلاوری را برای با هم زیستن بفهمند و با آگاهی و فهم و شعور به خویشتن وفادار بمونند.
فاجعه ی تاریخ معاصر ایران اینه که کثیری از ما، یاد گرفته ایم به تقلید از همدیگه، فقط تپه نوردی کنیم؛ ولی ادّعای کوهنوری و صخره نوردی داشته باشیم. کم می توان در میان اینهمه مدّعیان عجیب و غریب، یه نفر را پیدا کرد که مشتاق و مهجور و کنجکاو و مستقل به کشف و شناخت « قلّه های سر به فلک کشیده ی انسانهای با فکر و ایده و مسئول و وجدانمند و رادمنش » رو بیاره. علّتش نیز اینه که اون تپه نوردی را هر کسی می تونه؛ ولی قلّه نوردی، کار هر مدّعی نیست. بحث می کنند و قلمها می سوزونند و جارها می زند که « سکولار » شویم؛ زیرا از حکومت الهی؛ اونهم نوع فقاهتی اش، جدا و قلبا، خسته و بیزار شده ایم و دیگه « معجون پزی حلیه المتّقینی / زادالمعادی / معراج السّعادتی اخانید »، هیچ اعتباری نداره و امتحانات خودش را در هر فرمی و شکل و شمایلی نیز پس داده و حالا دیگه، « اولترا رفوزه » شده اس.بر مُنکران چنان جارچیهای مُحق، صدها لعنت باد!.؛ امّا ...
« سکولاریستها » می خواهند بر دینهای آُخروی چیره شوند و مردم را دعوت می کنند که سفت و سخت به همین دنیای ماتریالیستی بچسبند. حال بگذریم از اینکه ریش زبان استدلالات من از پُر پُشتی موهای چل گیسو نیز درازتر شدند از بس که گفتم و نوشتم معنای « دین = وجدان خویشآفریده » در تجربیات ایرانیان با نام جعلی دین در مذاهب ابراهیمی از زمین تا آسمون، متفاوت و متضادند. ولی کو گوش شنوا و کنجکاو؟. بگذریم!. فعلا بیاییم دین را با همین جُل و پلاس جعلی اش در مذاهب ابراهیمی در نظر بگیریم و اندکی در باره ی محتویات اونا تدقیق شویم. می بینیم هنوز که هنوزه سکولاریستهای وطنی ( ایضا نو نوارش! )، متوجّه نشده اند که تموم ادیان ابراهیمی در جهان و در ایرانزمین، بویژه نوع اسلامیتی اش از « دُنیوی ترین پدیده های بشری » می باشن که برای ریزترین مسائل مطرح و نامطرح انسانها، خروارها خروار، احکام و فتواهای قیراطی داره. من می پرسم مگه سکولاریستها، « تلمود یهودیها » را نمی شناسند؟. مگه « کاتشیسم کاتولیکها » را نمی شناسند؟. مگه « توضیح المسائل فقها » را نمی شناسند؟. چرا ما همچنان به عادت سنّتی خودمون، سُرنا را از سر گشادش می دمیم و یکی نیست از سکولاریستها بپرسه بر چه چیزی می خواهید چیره شوید و آن را افسار و دهنه بزنید؟. بر « دنیاگرایی ادیان با اسلحه ی سکولاریسم دنیاگرا! » یا اینکه سکولاریستهای وطنی ( ایضا نو نوارش! ) اصلا و ابدا، « صورت مسئله » را نمی فهمند ؟.
جانم برایت بگویم امیر عزیز!، تمام این کژ رویها و آدرسهای نخود سیاهی در روبرو شدن با « اسلامیت و موکّلان تاق و جفتش » بر سر اینه که هیچکس نمی خواد صمیمانه با « اصل مسئله ی اسلامیت و واقعیت گیوتینی موکّلانش »؛ مرزبندی و سنجشگری شفّاف و صریح و رادمنش داشته باشه. منظورم بحث بر سر « تصویر الله و انسان در قرآن و اسلامیت به طور کلّی و فعّال مایشاء بودن گیوتین اقتلوئی اش ». صدی نود تموم این سیاه نویسیها و سیاهگوییهایی که در طول سه دهه ی اخیر از طرف فعّالین خیر و ناجی ایرانزمین و مردمش تا امروز منتشر شده اند، همه برای گریختن از روبرو شدن علنی و همآوردی رُک و راست با اسلامیت و متولّیانش می باشه. ما تا این مُعضل کلیدی « تصویر الله آمر به اقتلو و انسان ظلوم و جهول » را رادیکال به بحث و سنجشگری نگذاریم، تمام کلکل کردنهایمون فقط خشت بر آب است و بس.
امیر عزیز!، قصّه ی سکولاریستها و آنتی سکولاریستها، سر دراز داره و منم دل و دماغ این روضه ها را ندارم دیگه. فقط یادت نرود که خیلیها دوست دارند تائیدشون کنی. نشون بدهی که براشون ارزش قائلی و اونا را به قول معروف تحویل میگیری و اونا نیز خودشون را یه کسی می دونن البته. خب!. اینگونه توقّعات بشری را میشه یه جورایی فهمید و از چند و چونشون سر در آورد. واقعیت اینه که به اسلامیستها باید فهموند تموم مردم ایران، مسلمون نیستند. این حضرات شاید بیست درصد آمار مردم ایران را داشته باشند. به همین دلیل و برهان قاطع باید یاد بگیرند که از حکومت مطلقه بودن با دلیری و آگاهی، واپس بنشینند و فقط در یه رقابت سالم با دیگر گرایشهای فکری و سیاسی به حقّانیت مقامها و پُستهای مملکتی، برگزیده شوند و دست یابند تا هیچکس نیز اگر واقعا خادم ملّت هستند به قلع و قمع اونا، آرزومند و خواهنده نباشه. یا آخوند جماعت و اسلامیستها به طور کلّی، به « پرنسیپهای فرهنگ باهمستان ایرانیان » ارج خواهند گذاشت و نگهبان آنها خواهند شد یا اینکه دیر یا زود بایستی فرو آمدن گیوتین را بر حلقوم خودشون از سوی غارتگرانی ماهرتر و قدرت پرستانی چیره دست تر از خودشون در همون ایرانزمین، شاهد و ناظر و منتظر باشند. یه دوست ظریفی داشتم که خیلی شوخ طبع بود. هر وقت می خواست اشخاصی را به یه پارتی دعوت کنه، دیگرون ازش می پرسیدند: « آیا ما می تونیم فلان و بمان چیز را نیز با خودمون بیاریم؟ ». جواب می داد: « شما می تونید هر چیزی که دوست دارید و دلتون می خواد با خودتون بیارید، فقط یه چیز را التماس عاجزانه دارم که اصلا و ابدا با خودتون نیارید؛ چونکه خیلی دلخور میشم و حال و روزم خراب خراب میشه. اونم اینه که از همتون تمنّا می کنم « حقیقتهای خودتون » را در خونه هاتون بذارید و تمام در و دولاب خونه را نیز بر روی اونا، حسابی قفل و کلید بزنید! ».
ای امیر عزیز!، امروزه روز، ایران به انسانهایی نیاز داره که « حقیقتهای » خودشون را در کنج دل و مغز خودشون، در یه قصر رویایی، جا داده باشند و بدون هیچ حقیقتی به گرد یکدیگه بیایند. ما ایرانیها، اگه روزی روزگاری یاد گرفتیم و آموختیم که بدون حقیقتهای نصّی می تونیم « حقیقت باهم بودن یکدیگر را » بیافرینیم و پاس بداریم؛ مطمئن باش که اون حقیقتهای خانه نشینمون نیز ارج و قرب پیدا خواهند کرد؛ ولو اعتقادات تربچه پیازی باشند!. ولی وقتی قراره حقیقتهامون، تعیین کننده ی همه چیز باشند، اونوقته که می تونیم به نوبت از راه غصب و مصادره به مطلوب کردن دستگاهها و ارگانهای قدرت خانمانسوز، فقط و فقط قصّاب همدیگه و خانه خراب کُن وطن باشیم. آره امیر عزیز!. چه حقیقتهایی که آدمها را ذلیل و حقیر و آلت دست خود نکرده اند. چه خونها و جانها و بناها و دانشها و ثروتهایی که به پای « غول حقیقتها » ریخته و هدر داده نشد.
اگه من بیام در سمت و سوی حقیقت زرتشتیگری، کباده بکشم و سینه بزنم، اونگاهه که مقبول و محبوب و پیشکسوت و عالم بی همتای روزگار در نزد زرتشتیان به حساب می آیم. اگه من بیام در سمت و سوی حقیقت محمّد، عَلم و کُتل بگردونم و روضه خوانیهای شمشیری کنم، اونگاهه که علّامه دهر و نابغه ی بی مثال تاریخ اسلامیت در نظر اسلامگرایان به شمار خواهم اومد. اگه من بیام و در سمت و سوی حقیقت کارل مارکس، مبارزه ی طبقاتی کنم و تسمه به گرده ی کاپیتالیستها بکشم، اونوقته که در هر مجلسی، حضور بی دعوت دارم و مارکسیستها بر صدر می نشانندم و اسمم را در قالبهای خوش رنگ و نگار بر سر وبسایتها و مجّلاتشون، آذین بندی می کنن. سر رشته ی قصّه ی حقیقتها و امتیازهای آلوده به خون و تبهکاری را بگیر و برو تا به آخر امیر جان و خودت بخوان حدیث بی سر انجامی آنها را. کی میشه ما ایرانیها، حقیقت « فردیتهای خودمون و تلاش برای آزادی و آفرینش باهمستانی خردمندانه » را دریابیم و بفهمیم؟. کی آخه دیگه؟. دردسر ما برای فقدان هنر کشور داری و باهمستانی که شایسته ی زیستن باشه، باور کن که از وضعیت جغرافیایی و عوارض مسائل ریز و درشت اراده های فعّال داخلی و بیگانه، منشاء نمی گیره؛ بلکه در « ترور فیزیکی و معنوی و فکری نامتعارفان خویشاندیش و شخصیتهای مستقل فکر »، ریشه داره. برای همینه که آسیاب پسرویها و قهقرائیها و فلاکتهای بی سر و سامانی را قرن به قرن داریم دوره می کنیم و دوره می کنیم و دوره می کنیم و احتمالا با این وضعیتی که شاهدش هستیم، چنان آسیابی، ارثیه ی ژنتیکی تمام نسلهای ایرانزمین خواهد شد. تا لحظه های خوشگوار دیگر که لختی، قلم را بگریانم و بخندانم، روزگارت خوش و سرشار از شادمانی باد! . » ///
|