کفّاره های ایراندوستی
[تراژدی خونبار باهمستان ایرانیان]
آریابرزن زاگرسی
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۲ بهمن ۱٣٨۶ -
۱۱ فوريه ۲۰۰٨
[ زمامداران هر جامعه ای در گسترش و دوام خباثتهای اجتماعی افراد آن جامعه، مسئول و مقصّر هستند. ]
« نیکلای ماکیاوللی » ( ۱۴۶۹ – ۱۵۲۷ م. ) – از کتاب: گفتمان حکومتمداری - متن ایتالیائی
۱- آدرسهای نخود سیاهی.
تا زمانی که « جانستانان و قاهران غارتگر »، چه برخاسته از خاک وطن باشند، چه مهاجم و سلطه گر بر وطن باشند، بایستی این حقیقت تلخ و زهر آلود را نیز تاب آورد که هیچ ایرانی اصیل و پایبند به « بُنمایه های فرهنگی باهمستان مردم سرزمینش »، مجاز و مُحّق نیست « ایران » را دوست بدارد و به آن مهر بورزد و نگهبان و باغبان آن باشد. حُکّام جانستان و غارتگر فقط کرنش کردن و تعظیم و تسلیم شدن مردم را به اوامر و مبانی عقیدتی و ایدئولوِژیکی خودشان را به رسیمّت می شناسند و هر چیزی را به رنگ دلخواه اوامر خود می خواهند و بس. در حالیکه مهر به میهن و مردمش فقط و فقط می تواند فراسوی تمام علایق و وابسته گیهای مذهبی / عقیدتی / مرام و مسلکی / ایدئولوژیکی پدیدار و آشکار شود. آنانی که ایران و مردمش را با تمام تار – و – پود وجود خویش، دوست می دارند، هیچگاه و هرگز نمی آیند « ایدئولوژی و مذهب و مرام و اعتقادات فرقه ای خود » را « پیش شرط ایرانی بودن و مهر به آب و خاک و مردمش » بدانند و معیار و ملاک ایرانی بودن را فقط در گردن نهادن به یوغ اسارتی / حقارتی / صغارتی « مبانی مذهب / ایدئولوژی / اعتقادات حُکّام » بشمارند. آن میهنی که به رنگ و شمایل عقیده / مذهب / مرام و مسلک / ایدئولوژی غالبان و حاکمان و آمران و مهاجمانش در بیاید، آن میهن، میهن نیست؛ بلکه اسارتگاهیست که در سیطره ی حاکمان جبّار و خونریز و طلبکار مردم، گام به گام به سوی قهقرائی و فلاکت و نیستی، رانده و محکوم می باشد. من اگر از صمیم قلبم، میهنم و مردمش را دوست بدارم، هرگز و هیچگاه در این باره نمی اندیشم که چگونه می توانم عقاید و مذهب و مرام و مسلک و ایدئولوژی و نظریه ی خودم را آنهم با کاربست خشن ترین متدهای جبّاری و ستمگری و خونریزیهای وحشتناک و توصیف ناپذیر بر ذهنیت و قلب و روح و روان مردم سرزمینم، حاکم گیوتینی کنم. هرگز!. چنین کاری؛ یعنی خاصم سر سخت زندگی و ویرانگر میهن و جانخوار مردم شدن. کاری که موکّلان الهی / اسلامی به توسعه و دوام آن، افتخار کائناتی / عبادتی دارند.
نزدیک به یکصد سال آزگار است که « خوبترین خوبان ایرانزمین » به جای آنکه بیایند « آزادی » را بیارآیند و بال و پر بدهند و مرغزارها و افقهای رنگارنگ آن را گسترش دهند و فرابالانند و نگهبان و پدافند آن باشند، آمده اند با « آدرسهای عوضی و نخود سیاهی ( = سکولاریزم/ اسلامیت / مارکسیسم / کمونیسم / سوسیالیسم / مدرن و مدرنیته / لائیک بازی / لغتپرانیهای جمهوریخواهی با مخلّفاتش / دمکراسی طلبیهای تقلیدی / چای نپتونی! و ... و ... و .... و .... و ... )، تمام همّ و غمّ خود را تا همین ثانیه های گذرا و در سیطره ی یکی از خونریزترین و خبیث ترین حکومتهای تاریخ بشر (= ولایت گیوتین الهی ) صرف این کرده اند که خواسته و ناخواسته و آگاهانه و نا آگاهانه به فولاد زرهی شدن ریشه های استبدادی حکومت گیوتینی فقاهتی با خیر خواهی مطلق، شدّت مضاعف بدهند.
ایراندوستی، هرگز، « پان ایرانیست بازی » نیست. ایراندوستی، هرگز، « ناسیونالیسم » نیست. ایراندوستی، هرگز این قوم و آن قومپرستی نیست. ایراندوستی، پروسه ی « مهر افشانی مسئولانه و توام با رادمنشی و دلاوری » به آب و خاک و مردمانیست که در گذر بیش از هفت هزار سال تاریخ لت و پار شده در زیر ساطور غارتگران و مستبدان خودی و همچنین بیگانه گان مهاجم و طمّاع با فرهنگ به شدّت تحریف و تقلیب و متلاشی شده اش بر آن است راهی کورمال کورمال « برای به خود آمدن و استقلال و آسایش بر شالوده ی فلسفه ی خوشزیستی فرهنگ باهمستان » در گوشه ای از این جهان پهناور به دست آورد. یک ایرانی ایراندوست آرزومند است که با ایستادن بر پاهای فهم و شعور و تجربیات و آگاهیها و دانش شخصی و داشته های دم دست خودش به ساختن و پروردن آن سرزمینی کوشا شود که در آن، زاده شده و شاخ و برگ گرفته است؛ ولو تمام دارائیهای مادّی و معنوی اش، فقط برای ساختن یک آلاچیق ساده و بی غل و غش، کفایت کنند. آزادی و سرفرازی و آبادانی و نگاهبانی از میهن نبایستی هیچگاه به « عقاید و مذاهب و ایدئولوژیها و مرام و مسلکها و نظریه های آکبند آکادمیکی » منوط و مشروط باشد؛ بلکه به « انسان ایرانی و شخصیت منحصر به فردش » بایستی استوار و متّکی باشد.
نزدیک به یکصد سال است که گرایشهای مختلف با در دست گرفتن شمشیر و گیوتین اعتقادات خود به جان « ایرانزمین و مردمش » افتاده اند و هر کدام با ادّعاهای تهی مغز و فریبنده و آلوده به دروغ از ایراندوستی و آزادی شعار می دهند؛ ولی تنها و تنها توانسته اند فقط نابودگر ایرانزمین و غارتگر آزادی و خوشی مردم ایران باشند. سهم تمام « خوبترین خوبان ایرانزمین » با آن گرایشهای ضدّ ایراندوستی و ضدّ تاریخ و فرهنگ ایرانی فقط فلاکت و مصیبت و ویرانی بوده است. تا زمانی که گرایشهای مختلف می آیند ایران و مردمش را قربانی مرام و مسلک و مذهب و ایدئولوژی و نظریه و تز خودشان می کنند، ایرانزمین و مردمش، هرگز و هرگز، رنگ و روی آزادی و آبادانی میهن را نخواهند دید که نخواهند دید؛ ولو چنین کشمکشهای خونین و فاجعه بار، هزار سال دیگر نیز طول بکشد. آنانی که عقاید و مذاهب و ایدئولوژیهای خود را بر « ایران و تاریخ و فرهنگش » ارجحیت می دهند، همانان نیز قصّابان مردم و نابودگران ایران و ایرانی هستند. تنها ملاک و معیار شناسایی حقگزاران و شهریاران دادگر و فعّالین آگاه و فرهیخته در هر دامنه ای که تصوّر پذیر باشد، فقط می تواند همعزمی و هماندیشی و همرزمی و همدردی برای واقعیت یافتن « مهر به ایران و مردمش و تلاش برای شناختن و نگاهبانی از بُنمایه های پرنسیپ فرهنگ باهمستان = گزند ناپذیری جان و زندگی و مهر و داد و راستی » باشند. تا چنین واقعیت خجسته ای در کرد و کار تمام گرایشهای متضاد و مختلف، به خودش چهره ی ملموس و شفّاف و گویا و اصیل نگیرد، محال است که کوچکترین تحوّل کلیدی و ریشه ای در ایرانزمین ایجاد شود؛ زیرا با همین نادیده گرفتن و پایمالی پرنسیپهاست که در دوام و استقرار مطلق حاکمان فقاهتی، کوچکترین خللی نیز نخواهد رسید که نخواهد رسید و گیوتین الهی بدون خردلی شرم و احساس مسئولیت و پاسخور نبودن در قبال اینهمه جنایتها و تبهکاریها دوام خواهد آورد و همچنان به آسیاب پُر رونق کّشتارها و خونریزیها و ترورها و تاراجهای نجومی خودش تا محو کامل ایران و مردمش با سماجت خودانتحاری، مقاومت خواهد کرد.
ایرانزمین و مردمش، زمانی از غُل و زنجیرهای اسارتی و حقارتی و صغارتی و چپاولی، « آزاد » خواهند شد که « آزادی و ایراندوستی »، پرنسیپ کلیدی رفتار و گفتار و نوشتار و اندیشه ی تمام گرایشهای متنوّع و مخالف و متضاد و ناهمگون بشود و هیچ گرایشی نیز بر آن نباشد که « ایران و مردمش » را به رنگ و لباس عقیده / مرام / مسلک / مذهب فرقه ای / گروهی / حزبی / سازمانی ببیند؛ بلکه « ایران و مردمش » را به « تنوّع رنگ آمیزی مجهولزار آزادی و ایرانزمین رنگین کمانی » ببیند و آرزومند باشد. آنانی که بر آنند ایرانزمین و مردمش را به رنگ اسلامیت یا مارکسیسم یا سوسیالیسم یا کمونیسم یا لباسهای عاریتی بیگانه ببینند، هرگز ایرانی اصیل نیستند که نیستند؛ بلکه حقیرانی به تقصیر می باشند که در چنگال توهّمات عقیدتی و مرام و مسلکی و مذهبی و ایدئولوژیکی خودشان به غارتگران و خاصمان سر سخت ایران و مردمش، تبدیل شده اند.
۲- فرو خفتن لهیب مسائل میهنی در سردابه های غربت نشینی خوبان.
انسان زمانی می تواند در « تغییر و تحوّلات و سرنوشت خودش و میهنش »، سهیم و دخیل و نقش گذار باشد که از نزدیک در بستر تمام « مسائل میهنی »، شناور و درگیر و عجین بشود؛ یعنی آن سرزمینی که آفت قدرتپرستان خونریز به مزرعه ی میهن و جان و زندگی مردمش، هجوم آورده اند. از دامنه ی حکومت گرفته تا ریزترین دامنه های کشوری. گریختن از میهن به هر دلیلی که می خواهد باشد، هیچگاه مسائل میهن را « حلّ و فصل » نخواهد کرد؛ بلکه پیچیده گی و توسعه و زنگار گرفته گی مسائل را شدّت نیز خواهد داد. مهاجرتها و گریختنهای اجباری / دلبخواهی از میهن باعث شده اند و همچنان می شوند که به مرور زمان با استقرار مهاجران در سرزمینهای بیگانه، شدّت « درد جانسوز مسائل میهنی » در ذهنیت و روح و روان آنها، نم نم در پروسه ی زمان، کاهش نیز پیدا کند و از این راه، زجر آور بودن شعله های لهیب مسائل جانسوز میهنی در روان و ذهنیت و روح مهاجران فرو کاهد و واکنشهای مخالفان را به حدّاقل تاثیر و نفوذ سوق دهد. دقیقا با کاسته شدن « شدّت درد » است که انسانهای مهاجر، هر چقدر نیز از مخالفان سر سخت حکومتهای وقت در میهن باشند، نمی توانند نقشی کلیدی و ریشه ای در رویدادهای میهنی ایفا کنند؛ زیرا قایقرانی که بیرون از رودخانه ی پُر طلاتم حوادث همآوردخواه می ایستد، فقط خودش هست که از غرق شدن احتمالی نجات می یابد؛ نه میهن و مردمی که در سنگلاخ مسائل جانسوز میهنی / منطقه ای / جهانی با شتابها و پیچ و قوسهای ویرانگرانه به قعر نیستی، محکوم هستند.
٣- زندگی در پشت ماسکها.
از میزان « سوگندها / قسمهایی » که ما هر روز بر زبان می رانیم، می توان وسعت « دروغگویی و پوچی و هیچی » مناسبات انسانی را در اجتماع ایرانی، تخمین زد. جامعه ی ما به همّت شمشیر دو لبه ی الهی از « قسم خوردنهای مکرّر دروغ آلودِ » انسانها در حقّ یکدیگر انباشته و در حال ترکیدن می باشد. در چنین جامعه ای هیچکس آن امکان و آزادی را ندارد که « فردیت و جهاننگری خودش » را در کنار مومنین مستبد و مفتش پدیدار کند و بزیید؛ زیرا در سیطره ی خونبار ولایت فقیه، شهادت دادن به « لا الله الّا الله »، ارجحیت ازلی - ابدی دارد؛ نه آفرینگویی بر فردیت و کرامت و شخصیت و وجدان خویشآفریده ی فردی انسانها.
۴- بلاهتهای قرون.
هر قرنی، بلاهتهای خاصّ خودش را دارد. اینکه برای شالوده ریزی و پرورش و زایش و فرمولبندی کردن « ایده ها » نمی توان صد در صد به واقعیتهایی قیراطی تاسی کرد و برایشان، حقّانیتهای بی چون و چرا تراشید، بُرهانیست که قطعیت آن را « تجربیات بشری » نشان می دهند و اثبات می کنند. تمام ایده های بشری را می توان به نام « فرضیه هایی » در نظر گرفت که انسان را می توانند در فراز و نشیبهای زندگی اجتماعی و کورمالی برای « نو جویی و نو خواهی و نو اندیشی و نو افقهای دیگر » فقط مددکار و ابزار کمکی باشند. آنچه در ساختمایه ی هستی ابناء بشر هرگز تغییر پذیر نیست، اینست که آدمی از کهنترین ایام حیاتش بر روی کره زمین تا امروز و فرداهای دیگر با حقیقتهایی مثل : « مرگ و درد و گذرایی زمان و مرزهای گریز ناپذیر »، گلاویز و درگیر بوده است و تا کنون نتوانسته است به تمام آن اهداف و مقاصد و آرمانها و آرزوها و ایده آلها و ناکجا آبادهایی دست یابد که همواره فرا راه خودش با شور و اشتیاق و انرژی آتشفشانی، آنها را آذین بندی و خجسته آرایی می کند. باید از خود پرسید چرا بشر هر ایده ای و اصول و مبانی هر مذهب و ایدئولوژی و نظریه و مرام و مسلکی را که بخواهد تا آخرین سرحدّات و جزئیاتش را واقعیت پذیر کند، بلافاصله با فلاکت نیستی و نابودی خودش و پدیده ها مواجه می شود؟. چرا؟. آن معنویت خواهی اسلامیت با تمام ادّعاهای دروغین و شارلاتانبازی موکّلان معمّم و بی عمّامه اش، چرا در گسترش جزئیات قیراطی اش به فعّال مایشاء شدن گیوتین الهی / فقاهتی انجامید؟. چرا آن آرمانخواهی سوسیالیستی با تمام عَلَم و کَتل ساینسی / روشنگری اش در جزئیات حزبی / سازمانی /چریکی اش به حکومت مخوف استالینی مختوم شد ؟. چرا نژادگرائی و قوم یکدست داشتن و آرزوی استقلال مطلق در واقعیت پذیری جزئیات توتالیتری اش حتّا از راه قانونی به فاشیسم هیتلری انجامید؟. چرا و بر اساس کدامین دلایل مجهول و تاریک و معمّایی؟. و چرایی بسیاری از اینگونه مثالها و واقعیتهای تاریخی.
تدقیق شدن و تلاش برای یافتن پاسخ شایسته ی آفرینها به چنین پرسشهایی می تواند به ما بیاموزاند که سر سپرده گی و تبعیت بی چون و چرا کردن و ایمان سفت و سخت و هرگز انعطاف ناپذیر داشتن به اصول و مبانی عقیده ای / مذهبی / ایدئولوژیی / ایده ای / نظریه ای » می توانند در اوج گسترشهای ریز ریزشان به بدیلی ضدّ خودشان تبدیل شوند و فجایع اجتماعی و گیتایی و کیهانی را ایجاد کنند. به همین سبب است که برای مثال، آن پُتانسیل ساینسگرایی / ماوراء الطّبیعی بشر در عرصه های تکنیکی / معنوی به مرزی رسیده اند که « تکنیک و الاهان »، آمر و مالک انسان شده اند؛ نه اینکه انسان، تکنیک و صنعت و الاهان و امثالهم را در اختیار فهم و شعور و مسئولیت و زندگی و مسائل باهمزیستی خودش داشته باشد. انسان امروزی، برده ایست اسیر شده در چنگال محصولات ایده ای و آرمانی خودش. ///
|