با درد جاودانه شدن، تاب آر ای لحظهی ناچیز
هژیر پلاسچی
•
جنبشهای اجتماعی و مبارزهی سیاسی اوج و فرود دارند و گاه دچار تیغ سرکوب و خودکامهگی میشوند و گاه بالنده و خروشانند. و در هر دوی این زمانهها روشنفکران راویان تلخیها و شادکامیها میمانند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۲٣ بهمن ۱٣٨۶ -
۱۲ فوريه ۲۰۰٨
گمان میکنم چپ در ایران به خصوص پس از تاثیراتی که «مائوئیسم» بر پیکرهی آن بر جای گذاشت، از گفتمانی بهره گرفت که در آن روشنفکر به عنوانی عنصری لاابالی، مزاحم، مشکوک، بی هویت و بی مسئولیت پذیرفته شده بود. عنصری که بنا بر نوشتهی حمید مومنی، تئوریسین نسل دوم سازمان چریکهای فدایی خلق ایران «خطری» است که «جامعهی سوسیالیستی» را تهدید میکند چرا که «تنها باقی ماندهی بورژوازی در جامعهی سوسیالیستی» است و به همین جهت «دیکتاتوری پرولتاریا» باید آنها را همیشه در کنترل خود داشته باشد. و «انقلابهای مداوم فرهنگی باید کاخهای برافراشتهیی را که آنان با آثار مخدر و بورژواگرایانهی ادبیات و هنر و غیره برای خود میسازند، ویران سازد.»
چنین نوع نگاهی به نقش اجتماعی روشنفکر هنوز هم در میان برخی از نیروهای چپ دیده میشود. آنان از روشنفکر چپ تنها زمانی دفاع میکنند که مانند «محمدجعفر پوینده» و «محمد مختاری» یا حتا «فروغ فرخزاد» و «احمد شاملو» دیگر حضور «منحرف کننده» نداشته باشند. به باور من اما نقش اجتماعی روشنفکران به عنوان نه تنها «عنصر آگاه» که به عنوان «عنصر آگاهیساز» در پیشبرد مبارزهی اجتماعی، اصیل و تعیینکننده است.
طبیعی است که بر اساس آنچه که نوشتم من تنها «عنصر آگاهیساز» را روشنفکر میدانم. روشنفکر کسی است که نگاه ویژهی خود را به جهان داشته باشد و جهان را آنگونه نبیند که همه میبینند. چنین کسی است که میتواند در برخورد با جهان پیرامونش آگاهی تولید کند.
روشنفکر کسی است که جهان اطرافش را «تعریف» نمیکند. او جهان را «تفسیر» میکند و درست اینجاست که میتواند با تفسیری که از جهان ارائه میدهد سویهیی را که ایستاده است مشخص کند. و باز گمان میکنم تنها چنین تفسیری، تفسیری فراروانهتر از تفسیر رسمی، میتواند راهگشای تلاش برای «تغییر» جهان باشد.
طبیعی است بر مبنای چنین تعریفی، «روشنفکر» را میتوان فردی دانست که از «ما» بودگی گذر کرده است. آدمی در دوران کودکی «من» است. یک «من» جستجوگر که راهی کشف جهان میشود تا بداند هستی چیست؟ و همین جستجو برای درک هستی و هویت فردی است که در گذر از کودکی به فصل «ما» شدن میرسد. فصلی که هویت آدمی تنها در جمع و با جمع تعریف میشود. نیازی شرربار برای اینکه آدمی تک افتاده در جهان که حالا دانسته است در کدامین برهوت آدمیستیز زیست میکند، بتواند از ضمیر جمع برای خواندن و شناختن خودش بهرهمند شود. او میخواهد بگوید: «ما میگوییم»، «ما میخواهیم» و «ما» هزار کار دیگر «میکنیم». انسانی سلطهجو یا سلطهپذیر یا گاه به گاه هر دو که «مای» نویافتهاش را به جای پدر مقتدر گم شدهاش مینشاند و از آن پس «ما» محور جهان میشود. روشنفکری به باور من یعنی گذر از این مرحله. یعنی رسیدن به وادی پیچیده و جانکاهی که انسان جستجوگر، در کاوشی که برای درک هستی بدان دست میزند به جستجوی خود نیز برمیخیزد. او درست دراین مرحله است که بر مبنای هویت فردیاش میتواند تفسیری ویژهی خود از جهان داشته باشد و البته بداند که تفسیر او یگانه تفسیر ممکن نیست. اگر جهان در کودکی شکلی مبهم و گم در مهاندود دارد و در دوران «ما» بودگی کوچک و حقیر و تک ضلعی است، در این مرحله کنگرهیی میشود با اضلاع گوناگون.
از سوی دیگر تفسیر چنین روشنفکری نمیتواند توجیهگر جهانی اینقدر نکبتی و پلشت باشد. چرا که تفسیر او وقتی از گوهر ناب انسانیاش سرشار باشد نمیتواند و نمیخواهد خود را قربانی هیچ شکلی از تفسیر رسمی کند. آنگاه است که بازنمود واقعیت در روشنفکر در پای مصلحت حزب و عرف و ایدئولوژی و مذهب و جامعه و حکومت و هیچ چیز دیگری ذبح نمیشود و بنابراین منعکس کنندهی مطلق واقعیت است. او اهل معامله نیست و درست به آنچیزی عمل میکند که آن «من» شورشی و عاصیاش، آن «من» گمشده که حالا به کاوشی دشخوار آن را یافته است، فرمان میدهد. ناگفته پیداست چنین هویتی در جهانی که سرشار است از بیعدالتی و آزادیکُشی در چپ جامعه ایستاده است.
باز برای اینکه نگاهم به این هویت را آشکارتر کنم باید نوشته باشم به باور من اگر قرار است چنین هویتی را «روشنفکر» بنامیم، این روشنفکر در چهارچوبهای تنگ ایدئولوژیک با همهی شمایلهای گوناگون آن جای نمیگیرد. چنین است که اگر جانی به راستی روشنفکرانه باشد و از قضای روزگار در حزبی حضور داشته باشد که ناچار است از یک ایدئولوژی مشخص پیروی کند، هرگاه که زبان بچرخاند و قلم بگرداند به جای بازتولید ایدئولوژی حزب و استناد به «مجموعه آثارها» و «منتخب آثارها»، درست به جای خودش سخن میگوید و با عینک خودش جهان را نگاه میکند. و آگاهانه از واژهی «ایدئولوژی» استفاده کردم که به باور من حزب و هر تشکل هرمی نماد تجسد اندیشه و آگاهی وارونه است، نماد ایدئولوژی.
اگر چنین تعریفی از روشنفکری قابل پذیرفتن باشد، بخش بزرگی از «روشنفکران حزبی» بیرون از دایره میمانند و من باید بتوانم از آنچه نوشتهام دفاع کنم. به گمان من روشنفکر با چنین مختصاتی که من برایش ترسیم کردهام در برابر حزب و هر تشکل هرمی دیگری دو واکنش از خود نشان داده است. در نمونهی اول حضور اجتماعی روشنفکر به عنوان حضور مستقل همان «عنصر آگاهیساز» دیده میشود. و از آنجایی که عنصر آگاهیساز نمی تواند از آنچه در متن، در جامعه رخ میدهد خود را کنار بکشد حضوری معترض، عاصی و شورشی دارد. این روشنفکر اگر هم مدتی به ساختارهای هرمی پیوسته، یا خود را کنار کشیده و یا از سوی ساختار هرمی پس زده شده است. تاریخ جهان چنین روشنفکرانی بسیار به خود دیده است. ژان پل سارتر، آلبر کامو، پیر بوردیو، پل سوییزی، هری مگداف، هربرت مارکوزه، فرانسوا تروفو، ژان لوک گدار، آرونداتی روی، عزیز نسین، پابلو پیکاسو، یاشار کمال، فدریکو گارسیا لورکا، گابریل گارسیا مارکز، ایزابل آلنده و نوام چامسکی از نمونههای جهانی آن محسوب میشوند و در ایران احمد شاملو، فروغ فرخزاد، صادق هدایت، هوشنگ گلشیری، غلامحسین ساعدی، سهراب شهیدثالث، بیژن مفید، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده به این سنت وابسته بودهاند. چنین روشنفکری البته هیچگاه «پناه امن نجسته است». هیچگاه خود را از مبارزه برای عدالت و آزادی کنار نکشیده و هیچگاه در برج عاج زیست نکرده است.
نمونهی دوم اما روشنفکرانیاند که به احزاب پیوستند اما آنچنان شخصیتی مستقل داشتهاند که از سویی هویت فردی ایشان در جمع محو نشده و از سویی دیگر حزب هم آنها را با همان شکلی که هستند پذیرفته است. ژوزه ساراماگو، پل الوار، ناظم حکمت، ولادیمیر مایاکوفسکی، برتولت برشت، سرگئی آیزنشتاین، ماکسیم گورکی، محمود درویش، برناردو برتولوچی و در همین ایران خودمان مرتضا کیوان و سالهای آخر سیاوش کسرایی نمونه های مثالزدنی آنند.
نوع سومی از روشنفکران یا کسانی که بر اساس این متن سهون «روشنفکر» نامیده شدهاند هم بودهاند که به دلیل باور به آرمانهای نیک انسانی وارد ساختارهای هرمی شدند و البته در نهایت به سطح کارمندهای بخش فرهنگی و هنری حزب و سازمان فروکاهیده شدند. این چنین افرادی را به باور من نمیتوان روشنفکر دانست چرا که هرچه کردهاند در خدمت بازتولید آن ایدئولوژی بوده که بر ساختار هرمی حاکم است. آنها بر اساس دستور نوشتند و سرودند و کشیدند و ساختند و آرام آرام هویت فردیشان در «مای» حاکم حل شد. این دستور البته گاه تصمیم مرکزیت بود و گاه باوری مطلق.
این همه اما دلیلی بر ارجحیت هیچکدام از این دو دسته بر هم نیست و تنها به کار این میآید که هویتی مستقل به عنوان «روشنفکر» را به رسمیت بشناسیم. در ابتدای این مطلب به نقش اجتماعی روشنفکر به عنوان «عنصر آگاهیساز» اشاره کردم و اینک زمان آن رسیده که بنویسم به باور من روشنفکران حاملان آن آتش مقدسند، نگاهبانان آرمان و امید. جنبشهای اجتماعی و مبارزهی سیاسی اوج و فرود دارند و گاه دچار تیغ سرکوب و خودکامهگی میشوند و گاه بالنده و خروشانند. و در هر دوی این زمانهها روشنفکران راویان تلخیها و شادکامیها میمانند. آنها در روزهای تلخ سکوت و سترونی با نشان دادن چهرهی پلیدیها، حافظان آرمانگرایی میمانند و در روزهای پایکوبی و فراز شدن بیرق مبارزه در کنار جنبش مردم میایستند تا صدای رهاییخواهی و عدالتطلبی را حنجره باشند. روشنفکران فرهیختگی جهانی هستند که گاه امیدش را برای دگرگون شدن از دست میدهد و آنان به یاد زمین میآورند که بهار در راه است.
منبع:
deghar.blogfa.com
|