•
باید با همه انواع و اشکال مدلهای پوتین آن قدر بجنگیم که دیگر رد پای هیچ پوتینی بر جای نماند نه بر جنازه تو همرازم! نه بر جنازه آن زن سوخته، نه بر بدن آن دختر قالی باف، نه بر سینه آن جوان دانشجو و نه بر کلاس درس شاگردی که میخواهد به زبان مادریش سخن بگوید و سرود «خمینی ای امام» نخواند و نه بر تاریخ به زنجیرکشیده یک خلق در یک تک سلولی جزیرهای دور افتاده
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
٣۰ بهمن ۱٣٨۶ -
۱۹ فوريه ۲۰۰٨
آن روزهای اول را در سایه روشن خاطراتی دور به یاد دارم. سن و سالی کمتر از آن داشتم که دردها را درک نمایم اما شور و شوقها را حس میکردم. تظاهرات را به یاد دارم و آن مرد لاغری که جلوتر از همه دف میزد. چه کیفی میکردیم از توپ برفهایی که به مجسمه رضا شاه با آن پالتوی درازش میخورد. پدرم چه آرامشی یافت وقتی که کراوات را با یک نفس عمیق از گردنش باز کرد و دور انداخت؛ گویی طناب دار را از گردنش درآورده بود. امید و آرزوها فضایی چنان دلانگیز و سبک آفریده بود که انگار همه تیرگیها را باران شسته و با خود برده بود؛ نگاههای مستقیم و افکاری با صدای بلند! گویی که دیگر پچپچهای ترس از شهرمان رخت بربسته بودند. بازیهای کودکانمان دیگر نه دکتر و مریض بازی، تعقیب و گریز میان ظالم و مظلوم بود؛ بازنده ژاندارم بود و برنده انقلابی.
دفتر آن روزهای ساده و روشن را صدای انفجاری بست. در یکی از روزهای بازی، صدای مهیبی آمد و شیدا دختر ۴ ساله با یک تکه نان در دست در چند متری من بر زمین افتاد. بالای سرش که رفتم سوراخی بالای چشم راستش داشت و سفیدی مغزی که از آن بیرون زده بود. خمپاره را شناختم و اولین درد را. مغز ازهمپاشیده دختر بچهای چشمانم را بر روی دنیا گشوده بود. میدانستم که از این پس زندگیام پر خواهد بود از منظره شیداهای بر زمین افتاده با سوراخی در گیجگاه و مغز سفید ازهمپاشیده. و بعدها دریافتم که دنیای بیشتر ما کُردها از همین لحظه بر زمین خوردن شیداها آغاز میشود. با هر دردی که قلبم را میفشرد یاد شیدای بر زمین افتاده در مغزم جرقه میزد و در این سرزمین قلبم چنان با درد خو گرفت که شیدا دیگر همراز لحظههای زندگیم بود. شیدای همرازم، شیدای شاهدم!
من و شیدای همرازم با هم شاهد روزهای جنگهای خیابانی، روزهای تاریکخانه زیر زمینها، روزهای شپش زدگی و روزهای شستشوی هر روزه جنازهها در حیاط مسجد بی مناره محله بودیم. به یاد داری شیدا چگونه با هم از گوشه تشک چسبیده به لبه آن پنجره کوچک زیرزمینمان که رو به کوچه باز میشد، دزدکی رفت و آمدها را دید میزدیم؟ تو به من آموختی که وقتی کفشهای کتانی یا معمولی در محلهمان هستند دلآسوده باشم اما پوتینها که آمدند بیشتر با تو و با منظره افتادنت عجین شوم. آن زمان صاحب پوتینها را «مجاهد [۱] » میگفتند. مجاهدین انقلاب با پوتینهایشان که میآمدند همه ما پا برهنه بر روی برف در کوچه به صف میشدیم. تو به پاهای برهنه اشاره کردی و من دیدم که پدر، عموهایم، مادرم و مردان و زنان همسایه پاهای سرخ شدهشان را در آن سوز سرما چه محکم بر زمین فشار میدادند. یاد گرفتم که پای برهنه در برابر پوتین چگونه باید ایستاد.
کتک کاری، توهین، به هم ریختن خانهها و ناسزاهایی که با همان تلفظ مجاهدیشان بر خاطرم نقش میبستند و کم شدن هر باره چند نفر از میان ما که بعضیهاشان هرگز نیامدند، رد پای پوتینها در آن سالهای زندگیم بود.
پوتینها که میآمدند، تو شیدا زودتر از من مرگ را میفهمیدی حتی بیشتر از من از مرگ هراس داشتی اما تو که زنده نبودی. تو گفتی که بچهها نه از مرگ خودشان که از مرگ دیگران، از زندگی در دنیای پر از مرده میترسند.
پوتینها که فرار میکردند، زندگی نزدیکتر میشود و کفشهای کتانی پیشمرگها و زندگی با هم میآمدند. لحظات زندگی چه روشن بود. گاهی از زیرزمین بیرون میزدیم. جرعه آبی برای یک پیشمرگه تشنه، غذایی برای پیشمرگه زخمی در خانه نیمساخته همسایه و نگاهی کنجکاو به لباسها، اسلحهها و خندهها. وقتی در محلهمان پوتینها و یا کفشهای کتانی باشند نشان از مرگ و زندگی داشت، فصل میان مرگ و زندگی برایمان به این روشنی بود.
یک بار با لرزش مداوم زمین و صدای زنجیر تانکها پوتینها آمدند و ماندگار شدند و من از تو شنیدم که از سالهای دراز مرگ گفتی و اینکه دیگر در کنارم خواهی ماند.
یادت میآید آن ظهر بهاری را که دوان از مدرسه باز میگشتیم و پوتینها، کاک فایق پسر جوان سربه زیر همسایه را در حالی که سوالهای عبث و بی جواب بر لبانش نقش بسته بود در پیچ کوچه به ماشین انداختند و بردند و یک ماه بعد کاک فایق بر روی صفحه تلویزیون با صورت کبود و آماسیده به قتلها و عملیاتهایی اعتراف کرد که شاید هرگز در کتابها هم نخوانده بود. علیآقای عجم را یادت میآید که لهجه آذری داشت و دختر جوانش منیره که همه لبخند و نشاط و جاذبه بود. و من حس پسر بچگیام را نسبت به او شرمگنانه از تو، همرازم مخفی نگه میداشتم. پوتینها منیره را که بردند شانههای علیآقا از گریه تکان میخورد و پدرم او را چنان محکم در آغوش گرفت که مرز میان شانههای پدرم و علی عجم از میان رفت. منیره بعد از دو سال که آمد اگر تو او را به من نشان نداده بودی هرگز نمیشناختمش. بی نگاهی به هیچ سو به خانه پدریش خزید و تو در گوشم گفتی که او دیگر مرده است.
رد پای پوتینها تنها در محلهمان نبود. آقای سجادی را به خاطر میآوری که با پوتین و لباس نظامی به ما درس میداد و از کردی حرف زدنمان شاکی بود و اصرار میکرد که او را «برادر سجادی» صدا بزنیم. اما ما با همان محکمی پاهای برهنه بر روی برف در برابر پوتینهایش بیصدا ایستادیم و او را هرگز «برادر» خطاب نکردیم. یا روزی که او ما را به زور به نماز خواندن در وسط کلاس مجبور کرد و من در هر آیه آن نماز تصویر افتادنت را مرور کردم و این نماز با نماز مهربانانه مادر چه بیشباهت بود! یا سیلیهایی که به خاطر نخواندن سرود «خمینی ای امام» خوردیم و با صورت گریان، پوتینهایش را به ریشخند گرفتیم.
شیدای همرازم! سالهای طولانی پوتینی را به این شیوه باهم زیستهایم اما به خاطر تو هم که شده هرگز امید پاهای برهنهام را از کفشهای کتانی آزادی نبریدم.
گاهی میخواستیم درسی هم به پوتینها بدهیم مثلاً در نظاهرات سال ۷۷ برای رهبرمان اوجلان پوتینها را حسابی گوشمالی دادیم و یاد گرفتیم که پوتینها هم به راحتی له میشوند. آن روز عصر را که من با تردید حس زندگی را دوباره از آمد و شد کفشهای نوی میگرفتم چه حال عجیبی داشتی و بیشائبه وجودم را بر آن گشودی. تو آن دختر گریلا را که با کفشهای مکاپاش [۲] نوید زندگی میداد، از قبل میشناختی و میدانستی که به خوبی تو پوتینها را میشناسند. تو از من خواستی که حرفهای او را گوش کنم. او که میگفت پوتین فقط مال نظامیها نیست، اصلاً پوتین فقط کفش نیست و آن را تنها به پا نمیکنند. پوتینهای نامرئی زیادند. پوتینهای مخفی در مغزها، پوتینها مخفی در قلبها، در زبانها و در مشتها. میگفت که ما در کردستان آن قدر پوتین نظامی دیدهایم که فقط این نوعش را میشناسیم. و پوتینها انتقام این سخن را از او گرفتند.
آن روز که زیلان [٣] هم به جمع من و تو پیوسته بود، تو بیصداتر از همیشه بودی. زیلان مدام دستم را میکشید و مرا به دنبال خود میکشاند. به بیمارستان خمینی تبریز که رسیدیم با اشاره زنی را نشان داد. زنی سوخته که علامت زندگی تنها حرکت مدام دست راستش بود که چیزی را به عقب میراند. لباس ایلیاتی به تن داشت با دامنهای قرمز و زرد و سبز. با آن لباس نیمسوخته نمیشد تشخیص داد که از ایلات کرد است یا آذری. اصلا چه فرقی داشت؟ با تعجب به زیلان نگاه کردم یک کلمه گفت: پوتین! دکتر میگفت که آثار ضرب و جرح زیادی روی بدنش است احتمالاً قبل از خودسوزی به سختی کتک خورده یا حتی شاید خودسوزیی در کار نبوده. از بیمارستان بیرون زدم. زیلان به دنبالم دوید و یقهام را گرفت. چرا فرار میکنی ؟ تکلیفت را با پوتینها مشخص نمیکنی ؟ ما زنها همهمان رد پای پوتینهای مردان را بر تنمان داریم. و برای اولین بار صدای پوتین را در درونم حس کردم و مردانگی پوتین را نفرین گفتم.
درد پوتینهای زیادی را باز با هم چشیدیم؛ درد پوتین را بر جنازه دانشجویی که از پنجره خوابگاه پرتش کرده بودند یا آن دانشجوی آذری که از پس ضربه پوتین در پیاده رو خون قی میکرد. و یا لبریز از نفرت، پوتینهای دست دوم مزدوری را شاهد بودیم که در دالانهای شهر نُقلیمان گرد، سنگ، شیشه و خواب مرگ به جوانان میخوراندند.
این روزها همهاش با منی، مثل آن دوران زیر زمین. صدای پوتینها بیشتر و نزدیکتر از همیشه است. از روزی که آن پوتین زشت [۴] یک جفت گیوه کردی را جلوی دوربین به همه نشان داد و دستور داد که همه گیوهها را پوتین کنند تو نا آرام و عصبی هستی. یا روزی که آن مرد را با کراوات قرمز و موهای روغنمالیده که پیوست به یک بیانیه ایرانی ـ اروپایی بود نشانم دادی. پرسیدم چه شده باز هم پوتین؟ این دیگر از کدام مدله؟ جواب دادی یکی از قدیم ترین مدلها، اینها نمیگذارند بند پوتینها باز شوند. آن مرد دهان که باز کرد از آن یک دنیا پوتین درآمد: اینها تروریستند، تجزیه طلبند، عامل بیگانهاند باید توی سرشان کوبید باید از سوراخ گیجگاه مغزشان را درآورد.
شیدای همراز این آقای بند پوتین ـ اروپا، از تو حرف میزند؟ بی هیچ جوابی با اشاره سر مرا به دنبال خود کشاندی. به ماکو که رسیدیم پوتینها همه جا بودند هر کدام مثل آقای سجادی یا مثل همان مجاهدین که ما را پا برهنه روی برف نگه میداشتند. هلیکوپترها هم که مدام پوتینهای بیشتری میآوردند و پوتینها آشکارا میترسیدند. او را با اشاره نشانم دادی. به او که رسیدم کودکیام باز آمد. نگاه کنجکاوم را به لباسش، به اسلحهاش و به لبخندش دوختم. کفشهای مکاپ گریلائیش حس گرم زندگی را به من باز گرداند و بی اختیار و کودکانه از او پرسیدم: تشنهای هوال روناهی [۵] ؟
روناهی مال آن ور مرز بود. نمیدانم این چه اهمیتی داشت اما آن آقای بند پوتین ـ اروپا مدام از این مسئله حرف میزد. از روناهی در این باره چیزی نپرسیدم، آخر میدانستم که این پوتینها همهاش دنبال بهانهاند تا هر چیزی را که از جنس خودشان نیست لگد مال کنند. روناهی را تصویر پسرکی با خود آورده بود، پسرکی با کوله بار بنزین و دقیقاً به همان حالت تو بر زمین افتاده شیدا! و با لکه قرمز بزرگی که بر روی برف روی خط مرزی مهم آقای بند پوتین ـ اروپا و آقای سجادی و مجاهدین درست کرده بود. مثل تو که من را این همه راه به اینجا کشاندی، آن پسرک هم روناهی را بدینجا آورد. روناهی با پوتین بیگانه نبود. دایی، عمو و خواهرش سالها بود که آن طرف مرز علیه پوتینهای ماه و ستاره دار فاشیستی میجنگیدند. اینجا هم روناهی هر روز پوتینها را میدید که چگونه سرنوشت دختران را با دار قالی اعدام میکنند و چه حقارتبار پوتینها را در مغز و دهان همزبانانش میچپانند. روناهی به هر چه پوتین بود تاخت و تو او را خواهرانه در آغوش گرفتی.
آن رعنا جوان کرمانشاهی، هورام [۶] هم که با کفشهای مکاپش آمده. پوتینها بدن زخمیاش را در جلوی دیدگان خواهرش تکه پاره کرده بودند. هورام را درد ستم و تحقیری به اینجا کشاند که اتحادیه جهانی پوتینداران در یک روز سرد فوریه به مردم پا برهنهاش روا داشتند.
شیدای همرازم میدانم که تو هم از دست این پوتینهای لعنتی طاقتت طاق شده است. آخر نمیشود که همیشه تنها با فشردن پاهای برهنهمان به زمین سرد و برفی اکتفا کنیم. تو هم میدانی که نمیشود زندگی را فقط به حساب آمدن کفشهای مکاپ گذاشت. یکی از همان مکاپپوشهای زندگیآفرین میگفت که عوض کردن مدل، نوع و جای پوتینها دردی را دوا نمیکند باید با همه انواع و اشکال مدلهای پوتین آن قدر بجنگیم که دیگر رد پای هیچ پوتینی بر جای نماند نه بر جنازه تو همرازم! نه بر جنازه آن زن سوخته، نه بر بدن آن دختر قالی باف، نه بر سینه آن جوان دانشجو و نه بر کلاس درس شاگردی که میخواهد به زبان مادریش سخن بگوید و سرود «خمینی ای امام» نخواند و نه بر تاریخ به زنجیرکشیده یک خلق در یک تک سلولی جزیرهای دور افتاده.
من ایمان آوردهام به این که «دیگر بس است!» همرازم...ما ایمان آوردهایم.
[۱] در اوایل انقلاب در کردستان به پاسداران انقلاب اسلامی، مجاهد میگفتند.
[۲] مِکاپ نوعی کفش که گریلاهای پژاک بهپا میکنند.
[٣] زیلان پهپوله؛ نام سازمانی لطیفه سلامت گریلای زن و عضو پژاک است که به طرز وحشیانهای در مریوان به دست سپاه پاسداران به شهادت رسید.
[۴] منظور احمدینژاد است که در آمدن به کردستان با گرفتن یک جفت گیوه کردی در دست، به عوامفریبی پرداخته و فشارها و سرکوبها و سیاست سیجی نمودن را گسترش داد.
[۵] روناهی دنیز؛ نام سازمانی "صنم اریشن" گریلای زن، عضو پژاک و اهل شهر مرزی وان ترکیه که در عملیاتی فدایی در شهر ماکو به شهادت رسید.
[۶] هورام ژیان؛ نام سازمانی "فرزاد قبادی" گریلای پژاک که در حین درگیری در کامیاران زخمی به دست نیروهای رژیم افتاد و تحت شکنجهای وحشیانه در مقابل دیدگان خواهرش به شهادت رسید.
|