نامه ی پنجم حسن نایب هاشم در روز بیستم اعتصاب غذا
بانو ندام! بی گناه و حتا با گناه، سزاوار اعدام نیستی، هیچ اسیری را مرگ نشاید!
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۲ اسفند ۱٣٨۶ -
۲ مارس ۲۰۰٨
نامهی پنجم در روز بیستم اعتصاب غذا،
در اعتراض به احکام سنگسار، پرتاب از بلندی، اعدام کودکان و اعدام های پرشمار بزرگسالان،
احکام قصاص منجر به نقص عضو و شکنجهی مستمر زندانیان
و در حمایت از همهی زندانیان سیاسی
و دیگر مقاومت کنندگان در برابر کودتای مخملین تدارک شدهی "انتخابات" مجلس
بانو ندام! بی گناه و حتا با گناه، سزاوار اعدام نیستی،
هیچ اسیری را مرگ نشاید!
« .....روز۱۱ اسفند ۱۳۶۱ هم آمد. هنور جنگ در میهنمان بیداد می کند و امسال هم تاکنون روزهای سختی را پشت سر گذاشتیم. در فروردین ماه، با همکاران پزشک دیگری به اهواز رفته بودم و سه هفته ای در بیمارستان مختص درمان سوختگی آنجا خدمت کردم. یک طبقه از این بیمارستان را تخلیه کرده بودند، تا مجروحان عملیات جنگی را به آنجا بیاورند و ما به مداوایشان بپردازیم. از بخش سوختگی هم ویزیت می کردیم. یک بار یک مادر که خود و چند فرزندش را سوزانده بود، به آنجا آوردند. تا آمدیم بجنبیم، در فاصله کوتاهی چند فرزندش زیر دست ما، که در جستجوی رگی برایشان بودیم از دست رفتند و خود او و دیگر فرزندان دیگرش به خاطر سوختگی شدید در ساعاتی بعد از آن. کوچکترین فرصتی نیافتیم تا بدانیم که چرا وی دست به این خودسوزی و عزیزکشی زده است. روزهای بعد از آن ناگهان تمامی طبقه خالی بیمارستان از مجروح جنگی پر شد. من و همهی همکارانم، سریع دست به کار شدیم. بعضی را به تهران اعزام کردیم. بعضی را همآنجا مداوا کردیم و بعضی را که آسیب کمتری داشتند، پس از درمان اولیه برای مرخصی نزد عزیزانشان فرستادیم. با این حال در میان آنان کم نبودند جوانانی که با وجود نقص عضو ایجاد شده، می خواستند دوباره بلافاصله عازم جبهه شوند و به توصیه های پزشکی ما که حداقل مدتی را به خود مرخصی بدهید، بی توجهی نشان می دادند. ماهی بعد از آن خوشبختانه خرمشهر آزاد شد و در همه شهرها مردم نقل و شیرینی پخش می کردند و اتومبیل ها چراغ ها را روشن کرده، با زدن بوق در شادی ها شریک بودند. آن هنگام زمانی بود که از نظر ما دیگر باید آتش بس داده میشد و جنگ خاتمه می یافت که نشد و خیل بازگشت کشته ها و زخمی ها از جبهه ها ادامه یافت.
اوضاع که چنین پیش رفت، از جنگ فاصلهی بیشتری گرفتم و مطابق قرار قبلی ام با خود در امتحان تخصصی شرکت کردم. در آن امتحان ظاهراً با بهترین نمرات آن طور که از زبان ممتحن مکتبی لو رفت قبول شدم، ولی در بخش شفاهی که با تفتیش عقاید همراه بود و پس از تحقیقات محلی صورت گرفت، ره به جائی نبردم. با وجود نیاز شدید به متخصص در رشته روانپزشکی، از میان داوطلبان تنها دو نفر را که ظاهراً کمترین نمرات را هم در امتحان آورده بودند، پذیرفتند. حال نوبت آن بود که خدمت به مناطق محروم کشور را بر مبنای «طرح خدمت خارج از مرکز پزشکان و ....» انجام دهم. آموزه ما در تمام سال های تحصیل این بود که «بهداشت و پیشگیری مقدم بر درمان است» پس در میان چند امکان، سرپرستی «اداره خدمات ویژه پزشکی» استان لرستان را قبول کردم و پس از فترتی به فاصلهی چند نسل، دوباره «لُر» شدم. در بیمارستان ها نیاز به پزشک زیاد بود. از این رو تا چند ماه عملاً نتوانستم به «اداره» خود بروم. شوق دیدار عزیزانم در تهران و در «اتحاد پزشکان و داروسازان» هم موجبی بود که چند روز هفته را فشرده در خرم آباد کار کنم و چند روز هفته را به عنوان "مرخصی" در تهران بگذرانم. با اینکه پزشک یک بیمارستان داخلی که نام «مهدی رضائی» آن را تغییر داده بودند، بودم، اغلب به هنگام حملات هوائی عراق به شهر خرم آباد و کشته و زخمی شدن بسیاری از مردم، لازم می شد که به بیمارستان جراحی «دکتر هوشنگ اعظمی» که نام آن را هم تغییر داده بودند، بروم و کمکی برای همکارانم در آنجا باشم.
در آن بیمارستان داخلی یک بار هم "درمانگر" یک زندانی سیاسی بودم که شکنجه گرانش او را در آخرین ساعات عمرش، برای "درمان" نزد ما آورده بودند. اویی که کلیه اش به طور کامل از کار افتاده بود و بدنش آش و لاش و پر از کبودی بود. در پرونده پزشکی و گواهی فوتش، علت مرگ را Crush syndrome که به معنی نشانگان له شدگی یا رفتن به زیر آوار می باشد، نوشتم. بعدها ظاهراً در پاسخ به شکایتی از مسئولان زندان خرم آباد، "بازرسانی" از تهران با هیئت و رفتاری عجیب و غریب برای "تحقیق" آمدند و از جمله با من نیز وارد گفت و گو شدند. آنان برای اینکه همجرمان خود را تبرئه کنند و خود قربانی را عامل مرگ بدانند، نظر کارشناسانهی مرا پرسیدند که آیا ممکن است که مرگ زندانی در اثر استفاده از سیانور باشد؟؟!! من گفتم که با نبش قبر خیلی چیزها روشن می شود و من در پرونده و گواهی فوت علت را نوشته ام و در مدارک بیمارستان موجود است، اما دریغا که بعداً اطلاع یافته ام که ورق های مربوط به علت مرگ از پرونده پاره و ربوده شده بود و به جای امیدواری به امکان پیگیری موضوع قتل او و شناخته شدن مسببان مرگ او، تنها خاطرهی زجر آن جوان در آخرین ساعات زندگی اش به یاد من ماند.
در فاصله ای کوتاه پس از آن حوادث، پدر بیمارم را که از مهمترین انگیزه های سفرهای مداومم به تهران، دیدار او بود، از دست دادم. پس بیش از پیش در محل مستقر شدم و بالاخره سرپرستی «اداره خدمات ویژه بهداشتی» را در سطح استان گرفتم که مسئولیت ۵ حوزهی بهداشت بیماری های غیر واگیر، بهداشت صنعتی، بهداشت دهان و دندان، بهداشت روانی و پیشگیری از سوانح و حوادث را به عهده داشت. به کارخانه ها سر می زدیم، نکات ایمنی را گوشزد می کردیم و کارگران را معاینه می کردیم، بعضی از بیماران روانی، قلبی، مبتلا به قند و فشار خون را مداوا می کردم و به روستا ها و شهرهای دیگر استان هم سرکشی هایی می کردم. این ها وظایفی پر شمار بودند و امکانات من و ما محدود و کار زیادی را طبعاً و تبعاً نمی توانستیم به پیش بریم و تنها به کمک گرفتن از عموم مردم امیدوار بودیم تا بتوانیم به بخشی از وظایفمان برسیم. با ادارات همکار، بهداشت محیط، آموزش بهداشت و بهداشت مدارس و بهداشت خانواده (مادر و کودک) هم برای پیشبرد امور، باید نزدیک ترین همکاری ها را می داشتیم.
علاوه بر آن، دیگر عضو کمیته سازمانی یکی از بخش های خرم آباد هم بودم و از رفقا و هواداران زیر مسئولیت خود طلب می کردیم که هر چه بیشتر با کارگران و دیگر زحمتکشان پیوند برقرار کنند و با شناسائی مشکلاتشان در طرح و رفع آن ها بکوشند. در جلسات کمیته رفقا با لطفی که به من داشتند، همه فارسی صحبت می کردند ولی در زمان استراحت، باید گوش ها را تیز می کردم تا از میان صحبت هایشان که با گویش لری ادا می شد، چیزی بفهمم. این روزها بیش از هر چیز درگیر فرمان های متناقض ۸ ماده ای و ۶ ماده ای خمینی و دستورالعمل ۲۴ ماده ای ستاد مرکزی پیگیری این فرمان ها هستیم که خود در معرض تعابیر گوناگون و متناقضی قرار گرفته است و هنوز هم به درستی نمی دانیم که بالاخره این فرامین، راه را بر ما بیش از پیش می بندد یا باز می کند. طلیعه آن که متاسفانه خیلی مثبت نیست. سه هفته پیش بخشی از اعضای کمیته مرکزی حزب توده ایران را به شمول رفیق کیانوری دبیر اول و رفقا حجری، عموئی، شلتوکی، باقرزاده، ذوالقدر و کی منش که هریک ۲۵ سال در زندان شاه اسیر بوده اند، دستگیر کرده اند و نمی دانیم که در زندان ها چه بر آنان می گذرد. امسال هم بسیاری از رفقایمان را از دست دادیم. هر چند زمانی است که بیش از هر وقت، خود را به پیوند بیشتر با زحمتکشان نیازمند می بینیم، ولی شواهد نشان می دهد که باید برای حفظ دست آورد ها، عقب نشینی برنامه ریزی شده ای را تدارک ببینیم. از اینرو با ظرافت پیشنهاد قبول پست معاونت بهداری استان را رد می کنم.....»
امروز در ۱۱ اسفند ۱۳۸۶، بیش از یعقوب مهرنهاد، فرزاد کمانگر، علی حیدریان و فرهاد وکیلی، نگران شهبانو ندام، طیبه حجتی و اکرم مهدوی هستم. از بیدادگران حاکم بر کشور و به خصوص دستگاه قضائی و ضابطان و مجریان فرامین ظالمانهی آنان همه چیز بر می آید. می خواهم به خود بقبولانم که برای نجات ۴ برنای یادشده هنوز فرصت داریم، ولی برای نجات جان این سه زن، مجال چندانی نه. آنان ممکن است اگر در همین چند روز آینده فریادرسی به دادشان نرسد، اعدام شوند و شیاطین در جلد انسان فرورفتهی واضع و مجری "قانون" ، تاب خوردن آنان، آویزان بر طناب را، جشن گرفته، به قهقههی سنگدلانه و ابلهانه نشینند. احمق ها با این همه مدارک و شواهد که در تمام دنیا به ثبت رسیده است، بی آنکه کوچکترین زحمتی به خود برای تجدید نظر در آموزش ها و باورهایشان بدهند، گمان می کنند که گرفتن جان انسان ها، می تواند «عبرتی» برای دیگران باشد تا آنان به نوبهی خود، جان دیگری را نگیرند. شهبانو ندام، ۱۱ سال پیش به اتهام قتل همسر خویش روانهی زندان شده است و سال هاست با شکنجه روانی و کابوس اعدام احتمالی خویش مواجه است. او را که مدعی است به ناچار اعتراف به قتل کرده است، می خواهند همزمان با اکرم مهدوی که شریک جرمش با پرداخت ۶۰ میلیون تومان دیه آزاد شده است و به صرف زن بودن و شاید فقیرتر بودن، حکم اعدام گرفته است و همچنین طیبه حجتی که از ۸ سال پیش در زندان به سر می برد و او هم در این سال ها را با کابوس و شکنجهی خطر اعدام سپری کرده است، به دار بیاویزند. بانو ندام از سازمان ملل و کمیساریای عالی حقوق بشر و تمامی سازمان های حقوق بشری استمداد طلبیده است که قبل از سحرگاه چهارشنبه ۱۵ اسفند (عملاً سه روز دیگر) برای نجات جانش اقدام کنند. من از عزیزی خواستم که مطلبی را سریعاً به انگلیسی ترجمه کند و به بخش اقدام اضطراری:
urgent-action@ohchr.org کمیساریای عالی حقوق بشر بفرستد. اما اینکار را تمام شده و انجام یافته نباید تلقی کرد. آرزو می کنم که تمامی فعالان حقوق بشر ایرانی، فعالیت روزهای آتی خود در این عرصه را بر روی این مهم متمرکز کنند و از ارسال نامه های بیشتر به آدرس فوق و دیگر آدرس هایی که در اختیار دارند، دریغ نکنند. از روز دوشنبه (پس فردا) اجلاس عادی هفتم شورای حقوق بشر که مهمترین اجلاس سالانهی آن هم به شمار می رود، در ژنو کار خود را آغاز می کند. احتمالاً امسال هم منوچهر متکی در نخستین روزهای این اجلاس به عنوان میهمان حضور خواهد یافت. اگر کارکنان کمیساریای عالی حقوق بشر و گزارشگران ویژه، گزارش های مربوط به وضعیت این سه زن در معرض خطر اعدام، به دستشان رسیده باشد، قادر خواهند بود از متکی و "حقوقدانان" عضو هیئت نمایندگی رژیم که به عنوان ناظر در اجلاس شورای حقوق بشر حضور دارند، در این مورد پاسخ بطلبند و پیگیری بیشتر و دقیق تر پرونده قضائی آنان را خواستار شوند.
باز هم اندکی از خود برای آنانی که احیاناً نگران و یا تنها کنجکاو وضعیت سلامتی ام هستند، بگویم. روز بیستم اعتصاب غذایم را هم بدون کوچکترین ناراحتی می گذرانم. به خاطر آب نمک هایی که می نوشم، ذره ای افت فشار خون و سرگیجه پیدا نکرده ام. تنها حدوداً هر دو ساعت که قند خون پایین می آید، قدری عصبی و بی حوصله و کلافه می شوم که با چای همراه با حبه قندی رفع می شود. حدود ده کیلوگرمی وزن کم کرده ام و احتمالاً در ۱۳ روز آینده شش هفت کیلوی دیگر هم از وزنم کاسته خواهد شد. سرما را مقداری بیش از پیش احساس می کنم و متابولیسم بدن کاهش یافته است. با اینکه تجربه اعتصاب غذای بیش از ۲۵ روز را ندارم، بعید می دانم که در روزهای آتی با مشکل خاصی مواجه شوم.
خوشبختانه بابک دادبخش هم به اعتصاب غذایش پایان داد و خود را به پزشکان سپرد. ولی هنوز هم کسی از هویت کامل طیب و یزدان دو جوان ارسنجانی که حکم اعدام از طریق پرتاب از بلندی گرفته اند، خبردار نشده است و هنوز هم نام کوچک قربانیان بلوچ قطع دست و پا را نمی دانیم. نام خانوادگی مهدی، مرد ۶۰ ساله ای که به قطع ۴ انگشت یک دست، تبعید، زندان و شلاق محکوم شده است، روشن نیست. کارزارهایی برای نجات جان یعقوب مهرنهاد و فرزاد کمانگر، روزنامه نگاران و فعالان حقوق بشری که به اعدام محکوم شده اند، جریان دارد و امید آنکه بتوان کاری کرد که حکم ظالمانهی اعدام آنان لغو گردد، کم نیست. همزمان کارزار دفاعی برای نجات جان بهنام زارع و محمد رضا حدادی، جوانانی که به اتهام ارتکاب جرائمی در سنین کمتر از ۱۸ سال، حکم اعدام گرفته اند، نیز ادامه دارد، ولی افسوس که جوانی به نام جواد در اصفهان بدون آنکه فعالان حقوق بشر از قبل اطلاع پیدا کند، به خاطر قتلی که در ۱۶ سالگی مرتکب شده بود، به دار آویخته شد.
نمایش "انتخابات" مجلس رژیم، به مراحل انتهایی نزدیک می شود. "اصولگرایان" و "اصلاح طلبان" هر کدام خود را برای ارائهی چند «لیست» که هنوز هم نهایی نشده است، آماده می کنند. دست اصولگرایان بازتر است و قادرند تیم خود را از میان گزینه های بیشتری انتخاب کنند و حتا گاه در آرایش تیم کشوری خود، نامزدهایی مثل علی لاریجانی را به کمک برادر کوچکتر شورای نگهبانیش صادق لاریجانی که به همراه جنتی به قلع و قمع رقبا کمر بسته است، به شهرستان ها (در این مورد قم) می فرستند و به این ترتیب در آرایش کلیشان، «مرکزگریزی» معینی دیده می شود. اینان در تهران، حداقل با سه لیست «جبهه متحد اصولگرائی»، «ائتلاف فراگیر اصولگرایان» و «ائتلاف مردمی جنوب شهرتهران» که تفاوت چندانی در برنامهی خود ندارند، به صحنه بازی وارد خواهند شد. در شهرهای بزرگ دیگر و شهرستان ها نیز احتمالاً در حدی برای تظاهر به «رقابتی» بودن "انتخابات" کاندیداهایی را در برابر هم قرار خواهند داد و چه بسا که در بعضی از شهرهای کوچک و غیر تعیین کننده، رقابتی میان کاندیداهای این گروه با "اصلاح طلبان" رد صلاحیت نشده یا افراد "مستقل" شکل بگیرد. میزان حمایت و سرسپردگی به احمدی نژاد و سپاه، البته تا حدی اختلاف های واقعی درون این گروه از کارگزاران رژیم را که از جمله به دادن لیست های مختلف منجر شده است نشان می دهد، ولی در مورد مسائل اساسی و اصلی جامعه ما، تمامی این طیف راهبرد یکسانی دارند و رویکردشان به مسائل اصلی کشور نیز در مجموع یکسان است.
در مقابل "اصلاح طلبان" که شاید خود نیز ندانند که برای اصلاح چه چیز به این بازی وارد شده و خود را بازیچه کرده اند، در آرایش تیم خود از میان یک قشون شکست خورده، «مرکزگرائی» معینی را پیشه کرده اند و برای مثال اسدالله کیان ارثی را که شانسی برای انتخاب در اصفهان برایش نمی دیدند، به لیست تهران خود افزوده اند.
کروبی که محمدرضا خاتمی، به خاطر تک روی ها و خود رای های او، اصلاح طلبش نمی داند، با لیست «اعتماد ملی» خود تا به امروز از جمله در برابر «ستاد ائتلاف اصلاح طلبان» صف آرائی کرده است. در اردوی "اصلاح طلبان"، صحبت از لیست های «ائتلاف مردمی اصلاحات» و «ائتلاف اصلاح طلبان جوان» هم در میان است. اینان بنا به موقعیت دشوارشان قرارشان بر این بود که تنها یک لیست فراگیر داشته باشند. اما ایشان علاوه بر اینکه به اعتراف خود به احساسات جریحه دار شده و فشار برخی از دوستان و دلسوزانشان برای کنار کشیدن از "انتخابات" اهمیتی نداده اند، به خواست آنان برای نشان دادن یکپارچگی هم توجهی نشان نداده اند. با این حال ظاهراً مجید انصاری از جانب ایشان مأموریت گرفته تا قبل از ۱۴ اسفند و زمان شروع تبلیغات "انتخاباتی" در جهت رسیدن به لیست واحدی که در هر حال ترکیب ضعیفی خواهد داشت، تلاش کند.
از ۱۵ اسفند تا ۲۴ اسفند، توده مردم با طیف وسیع و تمایلات گوناگونشان هر روز بیش از پیش، به رغم تمامی برنامه ریزی ها و مدیریت های صورت گرفته در این "انتخابات"، به نقش آفرینی خود خواهند پرداخت.
تظاهرات دانشجویان شیراز با شعارهایی چون «آزادی و عدالت، دوای درد ملت»، «گر تیر و فتنه بارد، جنبش ادامه دارد»، «ای ملت آزاده، حمایت حمایت» و .... وارد دومین هفتهی خود شده است. گسترش موج اعتراضات در سطح دانشگاه ها و حمایت مردمی از آنان در هر سطح می تواند برنامه های تدارک شده ی حکومتیان را مختل کند.
سیاست عدم شرکت و تحریم به سیاست عام تمامی نیروهای غیر حکومتی و حتا اصلاح طلبان در نقاطی که امکان رقابت ندارند، تبدیل شده است. در چنین شرایطی، خامنه ای و چشم و گوش های «گمنام»ش به ریسکی بزرگ دست زده اند. این احتمال که مردم رویکردی مشابه انتخابات دوره دوم شورا داشته باشند، به هیچ وجه بعید نیست. در آن صورت به زور هزار تقلب و تبلیغات وسیع و وارونه هم نمی توانند عدم شرکت وسیع مردم را، «استقبال میلیون ها» قلمداد کنند.
کاش ما نیروهای دموکرات و سکولار نیز به کمک نخبگانی که خود را به مراتب صالح تر از کاندیداهای کلیهی لیست های «رسمی» ارائه شده برای حضور در بالاترین ارگان قانونگذاری کشور با مضمونی بسیار فراتر از مجلس مسلوب الاختیار رژیم می دانند، با حمایت از طرح «به موازات "انتخابات" نمایشی مجلس، کاندیدا معرفی کنیم!»
www.asre-nou.net
www.akhbar-rooz.com
بتوانیم در فرصت اندک باقی مانده، بار دیگر صالح ترین شخصیت ها برای هدایت کشور به مسیر تعالی را به جامعه معرفی کنیم تا به جای معمم ها و مکلاهای دست نشاندهی خامنه ای، تصویری از بدیل مردمی آنان در ذهن ها نقش بندد.
۱۱ اسفند ۱۳۸۶
حسن نایب هاشم (فرود سیاوش پور)
www.hambastegi83.blogspot.com
hambastegi1384@yahoo.com
|