یادداشت سیاسی سیاسی دیدگاه ادبیات زنان جهان بخش خبر آرشیو  
  اجتماعی اقتصادی مساله ملی یادبود - تاریخ گفتگو کارگری گزارش حقوق بشر ورزش  
   

نامه ی ششم حسن نایب هاشم در بیست و هشتمین روز اعتصاب غذا
سپیدجامه یا سیاه جامه، «سیزده» را پیش از عید بدر کنیم!



اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۹ اسفند ۱٣٨۶ -  ۹ مارس ۲۰۰٨


در اعتراض به احکام سنگسار، پرتاب از بلندی، اعدام کودکان و اعدام های پرشمار بزرگسالان،
احکام قصاص منجر به نقص عضو و شکنجه‍ی مستمر زندانیان
و در حمایت از همه‍ی زندانیان سیاسی
و دیگر مقاومت کنندگان در برابر کودتای مخملین تدارک شده‍ی "انتخابات" مجلس

سپیدجامه یا سیاه جامه، «سیزده» را پیش از عید بدر کنیم!

« .....امروز جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۶۲ است. دیروز ۸ مارس بود. روز جهانی زن. اما ما در قلب اروپا، نتوانستیم از جشن های به مناسبت این روز، چیزی را تجربه کنیم. یک ماه و چند روز است که به اتریش آمده ام. همراه با یک زوج عزیز کرد که در ترکیه با هم بوده ایم و از آنجا با هم به اینجا آمده ایم. در فرودگاه دکتر همایون علیزاده، ما را تحویل گرفت و برای آنکه کارمان سریعتر سرو سامان بگیرد، به اردوگاه پناهندگان برد. چند روزی را در آنجا در اتاقی به عنوان «قرنطینه» گذراندیم و نخستین «مصاحبه» را انجام دادیم. «مصاحبه گر» صحبتش را با این تهدید که اگر سخنانم راست نباشد، بلافاصله سوار هواپیمایم خواهد کرد و عازم تهران خواهم شد، شروع کرد و من یکه خورده، اما پرغرور و اخمو، با کم اعتنائی به او و با نگاهی که به یک «بازجو» باید داشت، به سوالاتش، از آن پس پاسخ های کوتاه دادم. مترجم افغانی، مایل نبود بعضی از پاسخ های نسبتاً تندم را ترجمه کند. لبخندها و دلجوئی های نسبی «مصاحبه گر» در ادامه‍ی مصاحبه هم تغییری در نحوه برخوردم با او نداد. با عزیزانم، آن زوج جوان کرد که قبل از من مصاحبه داشتند، ظاهراً برخورد متعارفی داشت. ولی نمی دانم که چرا با من اینگونه آغاز کرده بود.
به هر حال، یکی دو هفته پس از آن، ما هر سه نفر تمام تلاشمان این بود که به پایتخت، شهر وین بیاییم و با رفیقانمان هر چه زودتر ارتباط برقرار کنیم. با تلاشی که کردیم، موفق شدیم در یک پانسیون پناهندگی که در جنب یکی از دو ایستگاه اصلی قطار شهر است، ساکن شویم. من با ۳ تن از همزبانان افغانی در یک اتاق هستم و به عزیزانم یک اتاق کوچک که به زحمت دو تخت روی هم و یک میز کوچک و دو سه صندلی در آن جا می گیرد، داده اند. رفیق زن، بسیار تمیز و شاید بتوان گفت که کمی وسواسی است. ولی چکنیم که تعداد کثیری از نوعی از سوسک که نظیرش را در ایران ندیده بودیم، از در و دیوار اتاق بالا می رود و در هر گوشه اثرات حضورشان ملموس است. از همان «قرنطینه» با خود عهد کرده بودیم که هر چه سریعتر آلمانی را خوب فراگیریم. از این رو، سه تائی، در اتاق ایشان، صبح تا شب فشرده آلمانی می خوانیم و با هم تمرین می کنیم. حتا زمان استراحتمان را هم به مرور درس های پیشین و ساده تر می گذرانیم. رفتن به یک کلاس آلمانی را هم جور کرده ایم. کلاسی که چند کیلومتری با پانسیونمان فاصله دارد و در این سرمای بیش از ده درجه زیر صفر، با لباس های زمستانی مان که چندان هم گرم نیستند، در حالی که ترامواها یکی یکی از کنارمان می گذرند، مجبور هستیم که این راه را روزی دو دفعه پیاده بپیمائیم. چه خوب که این راه، شامل خیابان اصلی مرکز خرید وین نیز می شود و این امکان برایمان هست که گاهی از یک در یک فروشگاه بزرگ وارد شویم و از در دیگر آن که چند ده متری جلوتر است، خارج شویم و به این ترتیب کمی خود را گرم کنیم.
اصولاً امسال، دشواری های ما به مراتب بیشتر از سال های پیش بود . پارسال در همین ایام، که شواهد، رسیدن ایام بسیار سخت تری را گواهی می داد، تصمیم گرفتم که از لرستان خارج شده، بار دیگر به تهران بیایم. از این رو باز در امتحان تخصص پزشکی شرکت کردم. زمان امتحان مصادف شده بود با «اعترافات تلویزیونی» رهبران حزب توده ایران. با این حال «امتحان» این بار به خوبی و خوشی گذشت و از تفتیش عقاید خبری نبود. داوطلبان رشته روانپزشکی از قبل هم کمتر شده بود و از این رو بدون دردسر قبولی را گرفتم و قرار شد که از ماه خرداد، دوره تخصصی خود را شروع کنم. سه هفته آخری که در خرم آباد بودم، وحشتناک بود. رفقای حزب توده ایران، که انتظار داشتند، «قهرمان پدر»شان، به تعبیر سیاوش کسرائی، به تلویزیون بیاید و حکومتیان را به باد انتقاد بگیرد، با «اعترافات تلویزیونی» او و بعضی از دیگر اعضای کمیته‍ی مرکزی حزبشان، با چهره های درهم و شکسته شان، مواجه شدند و از این رو همه کلافه و پریشان بودند و شیرازه‍ی کار و زندگی شان از هم گسسته شده بود. چون ضربه به آنان و ما همزمان نبود، ما به رغم ضعف هایی که این و آن نشان دادند، وضعیت بهتری داشتیم. با این حال روشن بود که ما نیز باید هر چه زودتر به یک عقب نشینی وسیع به رغم تمام عوارضش که مهمترین آن، قطع ارتباط با توده های زحمتکش شهر و روستا بود، دست زنیم و سازماندهی جدیدی را آغاز کنیم.
از خرداد ماه، دوران آموزش تخصصی خود را در «قله‍ی» تپه‍ی گیشا آغاز کردم. با خود قرار گذاشته بودم که هرچه زودتر، آن چنان در تخصص خویش، دارای دانش و مهارت گردم که به یمن آن، ضربه پذیری خود را به هنگام یورشی که قاعدتاًً دیر یا زود صورت می گرفت، کاهش دهم. می خواستم که یک شبه ره صدساله را بپیمایم. به سرعت هر کتاب تخصصی ترجمه شده را خواندم و به مطالعه سریع کتاب های مرجع روی آوردم. در آن «خلوتگاه» در قلب تهران، درمان بیماران موجی و غیرموجی هم، البته بخشی از وظایفمان بود. هنگام حرکت به سوی بیمارستان، از دامنه تا قله‍ی تپه، بارها با گشت های سپاه مواجه بودیم. تپه‍ی گیشا، به خیال دوستان ساده دل، جای مناسبی بود برای مدفون کردن کتاب های «ممنوعه». اما پاسداران هم این را می دانستند و گشت هایشان را در این منطقه افزایش داده، بسیاری را متأسفانه دستگیر کردند. یکی از مهمترین بحث های آن روزهای ما، در جمع اساتید و آسیستان ها، میزان «اثربخشی» داروهای «روانگردان» در گرفتن «اعترافات» بود. برای من که گاهی کاربست نوعی از چنین داروهایی را برای ایجاد گونه ای «هیپنوتیسم مصنوعی» تجربه می کردم، به هیچ وجه پذیرفتنی نبود که قوی ترین این داروها هم، بتواند بر اراده‍ی معتقدترین و مصمم ترین انسان ها فائق آید. در آن دوران همراه با اضطراب، از جمله سخنان یکی از اساتیدمان بسیار جالب می نمود. استادی از فعالان قدیمی حزب توده ایران که دهه ها بود هیچ ارتباطی با آن حزب نداشت و با این وجود در دستگیری بعضاً کور و فله ای توده ای ها او را هم گرفته و به زندان انفرادی برده بودند. او که خود روانپزشک برجسته ای بود، از تجربه خود در «انفرادی» و اینکه با وجود «بینش» کافی، دچار «توهمات» بینایی و شنوایی شده بود، سخن می گفت و در من هم به تدریج، این تصور که شدت شکنجه های روانی تا چه حد می تواند درهم شکن باشد، روشن تر می شد.
چند ماهی بعد در پایان تابستان، از خرم آباد خبر رسید که سپاهیان به جستجویم رفته اند. دیگر درنگ جایز نبود. مسئله روزها و حداکثر چندهفته در میان بود. با نزدیک ترین عزیزانم که ارتباطی طبیعی را می توانستیم با هم داشته باشیم، مشورتی کردیم. قرار گذاشتیم آنان که خانواده ای را تشکیل داده بودند و آه چندانی در بساط نداشتند، راهی «شرق» شوند و من اتومبیل و بقیه دار و ندارم را بفروشم و خرج قاچاقچی کرده، عازم ترکیه شوم. چند ماه در ترکیه را، همراه با یاران تازه ای که یافته بودم، در بیم و هراس امکان باز گرداندن به کشور، چنانکه بارها دیده شده بود، گذراندم و نهایتاً به کوشش فعالان حقوق بشر در اتریش، به وین رسیدم.
همانطور که نوشتم، زبان می خوانیم و وقت چندانی برای تعقیب رویدادها نداریم. ولی حال که تنها چند ماهی به انتخابات دومین دوره‍ی مجلس مانده است، از رویدادهای مربوط به آن نمی توان غافل ماند. شورای نگهبان که در این سال ها روز به روز قوی تر شده است، نظارت این انتخابات را نیز در دست دارد. همه‍ی حکومتیان از انتخاب «اصلح» صحبت می کنند و معلوم است که منظورشان، قشری ترین افراد خودشان است. مجلس کنونی، تدوین لایحه‍ی انتخابات را به وزارت کشور که ناطق نوری، وزیری که چندین بار مورد سوال و استیضاح همین مجلس قرار گرفته است، سرپرستی آن را دارد، سپرده است. در این وضعیت معلوم نیست «مجلس دوم» چه از آب درآید.....»


۱۹ اسفند ۱۳۸۶، فردای ۸ مارس، صد سال پس از اعتراض ۱۵هزار نفره زنان کارگر نیویورک، که برای مزد بیشتر، ساعات کار کمتر و حق رأی زنان، از جان مایه گذاشتند، ولی با گذر زمان خود یا دختران و نوادگانشان به بخشی از حقوق خود رسیدند، زنان برابری طلب کشور ما، که به مسالمت آمیز ترین روش ها چون جمع آوری امضاء برای رسیدن به خواست های حداقلی و بدیهی خویش روی آورده اند، با زندان و دادگاه و منع خروج از کشور و نقض آشکار مسلم ترین حقوق اجتماعیشان مواجه اند. پارسال در ۱۳ اسفند، ۳۳ نفر از ایشان دستگیر شدند و اکنون روناک صفازاده و هانا عبدی از اعضای انجمن زنان آذرمهر سنندج و کمپین جمع آوری یک میلیون امضاء، چندماه دشوار را در زندان سپری کرده اند. آنانی که گناهی غیر از حق طلبی برای خود قائل نیستند و تنها جرمشان را تلاش برای برابری انسان هایی که به واسطه‍ی ملیت و جنسیت خود مورد تبعیض قرار گرفته و می گیرند، می دانند.
مقام های امنیتی و قضائی سنندج که توان و تمایل به برخورد با گروه های اسلامی تندرو (سلفی) در کردستان را که عامل بسیاری از بمبگذاری ها در شهرهای این استان هستند، ندارند، این دختران جوان را هدف گرفته و آنان را منتسب به گروه هایی با فعالیت مسلحانه کرده اند. درست همان کاری که در مورد عدنان حسن پور، یعقوب مهرنهاد و فرزاد کمانگر و بسیاری دیگر انجام داده و می دهند. نگین شیخ‌الاسلامی دبیر انجمن آذرمهر که روناک و هانا از فعال‌ترین اعضای آن بوده اند، در مورد ایشان می‌گوید:
«چگونه ممکن است انسان‌هایی که میزان ارزش و احترام‌شان به زندگی و حق حیات موجودات زنده به اندازه‌ای‌ست که از خوردن گوشت اجتناب می‌کنند و بر این باورند که هر موجود زنده در جهان حق زیستن دارد و ما نباید برای لذت نفسانی خویش آنان را از ادامه‌ی زندگی و حق حیات محروم کنیم تروریست باشند؟! کسانی که از آغاز جوانی دغدغه‌ی کمک به مردم دیارشان و رفع مشکلات زنان و کودکان که در سرزمین ما آسیب‌پذیرترین قشر جامعه هستند را داشته‌اند، روستا به روستا برای زنان کلاس‌های آموزشی برگزار کرده‌اند و با هزینه‌ی شخصی و از حقوق اندک خود برای کودکان خانواده‌های کم‌درآمد کتاب ‌خریده‌اند، آنان که از خشونت علیه زنان و کودکان در اشکال مختلف از جمله سنت غلط ختنه‌ی دختران که هنوز هم در برخی مناطق دورافتاده روستایی در کردستان رایج است رنج ‌برده‌اند و تمام تلاش‌شان آگاه‌سازی زنان و حل این مشکلات بوده چگونه ممکن است این همه احساسات انسان‌دوستانه و این همه فعالیت پی‌گیر و موثر را رها کنند و به اعمال خشونت‌آمیز یا به گفته‌ی آقایان تروریستی روی آورند؟! آخر چگونه می‌توانند چنین القابی را به راحتی در مورد این جوانان که پر از امید و آرزو هستند به کار ببرند و این اتهامات سنگین را به آنان نسبت دهند؟! برای من که از نزدیک این جوانان را می‌شناسم و از افکار و رفتار آن‌ها به خوبی آگاهم اتهامات نسبت داده شده به آنان به هیچ عنوان باور کردنی نیست حتی اگر به گفته‌ی آقایان اداره اطلاعات، خودشان هم اعتراف کرده باشند.»
روناک و هانا، در زندان، از «فراموش شدگان»ی یاد می کنند که سال ها را در «فراموش خانه های ندامت» به سر می برند و کسی از آنها خبری نمی گیرد و حتا برخی از خانواده هایشان وجودشان را انکار می کنند و نبودشان را بر حضورشان در زندان ترجیح می دهند. آنان، روناک و هانا، از همه می خواهند که نه خود آنان و نه آن «فراموش شدگان» را فراموش نکنند. پیمان ببندیم که نه روناک و هانا و نه همبندانشان را فراموش نکنیم و برای آزادیشان با نهایت توان بکوشیم!

فرزاد کمانگر، یک فعال حقوق مدنی به مناسبت ۸ مارس، نامه ای به معشوق خیالی یا واقعی اش نوشته است. اویی که در زندان خود را یکبار مجبور دیده که ۳۳ روز اعتصاب غذا نماید. اویی که در «رنج نامه» اش، از شکنجه هایی که بر او روا رفته است می نویسد:
«...تا می توانستند شلاقم میزدند. دست هایم را می بستند و روی صندلی مینشاندند و به جاهای حساس بدنم … فشار وارد می کردند و لباسهایم را از تنم به طور کامل خارج می کردند و با تهدید به تجاوز جنسی با چوب و باتوم آزارم می دادند...
...پای چپ من در این مکان بشدت آسیب دید و بعلت ضربه های همزمان به سرم و شوک الکتریکی بیهوش شدم و از هنگامی که به هوش آمدم، تاکنون تعادل بدنم را از دست داده ام و بی اختیار می لرزم، پاهایم را زنجیر می کردند و بوسیله شوک الکتریکی که دستگاهی کوچک و کمری بود به جاهای مختلف و حساس بدنم شوک می زدند که درد بسیار زیاد و وحشتناکی داشت بعدها به بازداشتگاه ۲۰۹ در زندان اوین منتقل شدم. از لحظه ورود به چشمانم چشم بند زدند و در همان راهروی ورودی (همکف - دست چپ بالاتر از اتاق اجرای احکام) مرا به اتاق کوچکی بردند که در آنجا نیز مرا مورد ضرب و شتم (مشت و لگد) قرار دادند...»
فرزاد که در "محاکمه" ای، کمتر از سه دقیقه ای، به اعدام محکوم شده است، در نامه‍ی خود به مناسبت روز جهانی زن، با عنوان «ققنوس های دیار ما» به معشوقش می نویسد:
«...در این روز به جای دستان مهربان تو، شاخه گل نرگسم را آراسته خیال پریشان تر از گیسوانت می نمایم. دو سال است که دستانم نه رنگ بنفشه به خود دیده است و نه عطر گل یاس. دو سال است چشمانم بی قرار چند قطره اشک از سر ذوق و خوشحالی است. تو بهتر می دانی که همه روزهای سال برای رسیدن به این روز لحظه شماری می کنم اما امروز مانده ام برای این روز چه هدیه ای مناسب توست آواز " مرا ببوس " یا آواز " باغچه پاشا " یا شمعی که روشنی بخش خاطراتمان باشد اما نازنینم نه صدای آوازم را می شنوی و نه می توانم شمعی برایت روشن نمایم ، اینجا ارباب "دیوارها" شمع ها را نیز به زنجیر می کشد...
...اما راز بی قراری من و روز تو: گلکم من در سرزمینی به دنیا آمده ام که زنانش بسان همه زنان دنیا نه نیمی از همه ، که "نیمی از آسمان اند" اولین گریه زندگی ام را در این سرزمین و همصدا با فریاد صدای زنانی سر دادم که همراه با رقص شعله ها درس اعتراض و تسلیم نشدن را به آتش می آموختند....
...پس چگونه ممکن است روز تو "قربان"م و "نوروز"م نباشد بسیاری چون تو سالها در کنار پنجره چشم به راه عزیزانشان اند تا بازگردند فرقی نمیکند کی ... همراه با اولین برف زمستان که گنجشک ها را با مشتی گندم میهمان تنهایشان می کنند، یا هنگامی که برای بازگشت پرستو ها خانه را آب و جارو می نمایند یا نه، زمانی که خدا را مهمان سفره افطارشان می نماید ... تو نیز برای چنین روزی با تن پوشی به رنگ آسمان و لطافت "سیا چمانه عثمان" و "شاخه برزرن" و گردنبندی از میخک منتظرم باش چون میخک برای من یادآور بوی زن، بوی سرزمینم، بوی جاودانگی و در یک کلام بوی توست تا آن زمان به خالق شبنم و باران می سپارمت.»
لیلا، دانش آموز نیمکت سوم کلاس چهارم نسترن او در ۹ سال پیش، که اکنون زنی ۲۱ ساله و مادر فرزندی سه ساله است، به «نامه‍ی بابا آب داد» فرزاد کمانگر معلم محبوبش اینگونه پاسخ می دهد:
«سلام ای خواسته ی شگرف، عزیز رویایی، همه می گویند شکی نیست تو با پرستو همراه بهار میایی
باغبان باغ عشق سلام، امروزکه فرسخ ها از وجود نازنینت دورم احساس می کنم به اندازه ی شاهرگ حیات به من نزدیکی چون طنین صدایت را همواره در گوش دارم واندرزهایت را حلقه ای آویز گوشم کرده ام. بهترین درودها را به وسعت لحظات شاد باهم بودن برایت ارمغان دارم....
آقای کمانگر عزیز، هرگز فراموش نخواهم کرد زمانی که خبر از مرگ همکلاسیمان کوروش را شنیدی چه بر سرت آمد وچگونه برایش گریه کردی و اکنون هم هنوزدر غمش برایش می نویسی ویا روزی که سرگل دختر بیچاره ای را که به زور از نیمکت های شکسته ی کلاس سرد وتاریکش جدا کردند و او را به خانه نابخت شوهر فرستادند، بگذار از سرنوشتش برایت بگویم هر چند که مطمئن هستم بسیار اندوهگین ات می کنم. او را نیز مانند کوروش با جسدی بی جان به همان روستا بازگرداندند، اما با ۹۰ درصد سوختگی ناشی از خود سوزی. آقای معلم عزیزم بدان که بسیاری از بچه هایت به نوعی کوروش و سرگل می شوند. همین را بگویم که همه آرزوهایی را که از ما می پرسیدی می خواهید آینده چگونه باشد، در حد یک آرزو ماند. فقط خوشبختانه یک آرزوی من که هنگام خردسالی داشتم که کاش می شد فرشتگان را دید به حقیقت پیوست ومن یکسال تجربه با فرشته بودن را داشتم.»
رویا، صنوبر و تعدادی دیگر از دانش آموزان معلم سربلند فرزاد کمانگر هم به نامه‍ی وی پاسخ داده اند. آنان می نویسند:
«... کدام معلم است که هر ماه حق وحقوقش را با دیگران تقسیم کند و کتاب بچه هایش را از روی نیمکت بردارد و دزدکی پولی لای آنها بگذارد و کدام است که به اندازه ی فرزاد کمانگر شوق درس خواندن و امید به زندگی را به دانش آموزانش بدهد، معلمی که به ما آموخت به سرزمین مان عشق بورزیم و برای سر بلندیش بکوشیم و در مدحش سرود بخوانیم...
هر لحظه زندگیمان با او خاطره ایست، ما زندگی را با او میخواهیم، ما منتظر دستان پر مهرش هستیم، ما به قیمت جانمان او را می خواهیم چون او بسیار به آینده ی ما امیدوار بود، پس بگذارید آینده را نیز با او تجربه کنیم...»

محمد حسن فلاحیه زاده، روزنامه نگار زندانی، بهروز جاوید تهرانی، از دستگیرشدگان ۱۸ تیر ۱۳۷۸ و زندانیان مارکسیست زندان رجائی شهر هم به مناسبت روز زنان، پیام داده اند.
محمد حسن فلاحیه زاده می نویسد:
«... همه میدانند که زن در قرون اول هجری برخوردار از حقوقی بوده که الان از آن محروم است. به عنوان مثال زن در اوایل ظهور اسلام اسب سواری میکند ولی در حال و گذشته ای نزدیک در برخی کشورهای اسلامی حق رانندگی را به زن نمیدهند و یا در آن زمان زن به عنوان جنگجویی ماهر در کنار مرد میجنگد و اگر برگردیم به قرنهای قبل از اسلام خواهیم دید که برخی از زنان کشورهایی را اداره میکردند همچون زنوبیا و بلقیس و زنانی مانند آنها...»

دیشب به دعوت «جامعه‍ی مستقل زنان ایرانی مقیم اتریش» در جشن سالانه شان به مناسبت ۸ مارس شرکت کردم. برنامه ای که با کیفیت بسیار خوبی برگزار شد. از دیدن زنانی که هر سال مصمم تر و استوارتر از پیش، از برابر حقوقی خود و هم جنسان شان به ویژه در ایران، به رغم هزینه های حتمی یا احتمالی آن، دفاع و آن را طلب می کردند، به خود بالیدم. از محبت متقابلشان به خود دلگرم شدم و در شادیشان با امید کسب دست آوردهای بیشتر شریک گشتم.

روز بیست وهشتم اعتصاب غذایم را می گذرانم. خوشبختانه هنوز هیچ علامت و نشانه‍ی غیر معمولی ندارم. در آزمایش خون سه روز پیش، به جز کاهش بیش از حد نصاب گلبول های سفید و پایین آمدن نسبی گلبول های سرخ، همه چیز کاملاً در حد طبیعی بود که آن هم امیدوارم از هفته‍ی آینده، برطرف شود. وزنم هنوز به وزن بابی سندز در شروع اعتصاب غذایش نرسیده است. با این حساب، حال که میدانم او با ۶۸ کیلوگرم وزن اعتصاب غذایش را آغاز کرده و توانسته است ۶۶ روز ادامه دهد، کاملاً برایم روشن است که در پایان ۳۳ روز، حتا اگر اعتصاب غذایم ادامه هم می یافت، قاعدتاً حداقل ۶۶ روز دیگر وقت می داشتم. به ویژه اینکه من بسیاری از ظرایف بهداشتی را رعایت می کنم که او نه می دانست و نه می توانست و شاید نه میخواست، در شرایط زندان آن «بانوی بیرحم آهنین» آنها را در نظر گیرد.

اجلاس عادی هفتم شورای حقوق بشر که مهمترین اجلاس سالانه‍ی آن است، هم در ژنو کار خود را آغاز کرد. امسال هم منوچهر متکی در روز دوم این اجلاس نطق بلند و بی محتوایی کرد و نشان داد که او هم چون رهبرش خامنه ای و رئیسش احمدی نژاد، با عرف بین المللی ناآشنا و موقعیت ناشناس است. وی در ابتدای سخنرانیش، از اعضای شورا خواست به احترام نوزاد فلسطینی که توسط ارتش اسرائیل کشته شده است یک دقیقه سکوت کنند و از اعضای مسلمان شورا هم خواست که برای آن نوزاد فاتحه بخوانند. اما با اینکه تقریباً تمامی اعضای شورا اعمال اسرائیل را محکوم می کنند و تاکنون ۴ اجلاس از ۶ اجلاس اضطراری شورا به جنایات اسرائیل در جنوب لبنان و فلسطین اختصاص یافته است، کسی به خواست متکی وقعی ننهاد و تنها خود او و هیئت نمایندگی جمهوری اسلامی به خواستش پاسخ مثبت دادند. متکی با خانم آربور، کمیسر عالی حقوق بشر نیز در حاشیه این اجلاس دیدار داشت. ظاهراً خانم آربور موارد اخیر نقض فاحش حقوق بشر و موارد حادی را که باید نسبت به آنها به سرعت اقدام شود به او گوشزد کرده است. چرا که متکی از او در این دیدار خواسته است که به موارد «انفرادی» که در «شأن» کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد نیست، بپرهیزد. در روزهای آتی گزارشگران ویژه اعدام های غیرقانونی، شکنجه، بازداشت های خودسرانه و .... آنچنانکه در «شأن»شان هست و هر مورد نقض حقوق بشر را در مورد هر فرد مهم می دانند، خلاصه ای از گزارش های خود به شورا را قرائت خواهند کرد. اغلب آنان در گزارش مکتوب خود، به موارد نقض حقوق بشر در حوزه‍ی مربوط به خود، از جمهوری اسلامی نام برده اند و بار دیگر خواسته اند که امکان بازدید از ایران برای بررسی دقیق تر برایشان فراهم آید.


آخرین چهارشنبه‍ی صفرالحرام گذشت. گفته می شود که جلادان زندان ها آخرین چهارشنبه‍ی ماه های قمری را برای اعدام در زندان ها در نظر گرفته اند. البته اخبار که همیشه حاکی از اعدام در روزهای دیگر هم هست. ولی خوشبختانه عجالتاً خبری از اعدام شهربانو ندام، اکرم مهدوی، طیبه حجتی، سهیلا، زهرا و همچنین بهنام زارع و محمد رضا حدادی، جوانانی که به اتهام ارتکاب جرائمی در سنین کمتر از ۱۸ سال، حکم اعدام گرفته اند، نرسیده است. باید امیدوار بود که کوشش ما فعالان حقوق بشر در رساندن ندای این مظلومان به نهادهای حقوق بشر و نأکیدات احتمالی خانم آربور به متکی باعث نجات جان آنان تا این لحظه شده باشد؛ هر چند هنوز هم کماکان بیم آن می رود که هر آن جلادان دست به کار شوند و جان آنان را بگیرند.

۵ روزی به نمایش آخرین صحنه‍ی "انتخابات" مجلس رژیم بیشتر نمانده و هنوز فضای آن سرد سرد است. چند روز قبل تعطیل رسمی بوده و اکنون به رغم پایان تعطیلات و محدودیت های افزوده شده، امکان تبلیغات وسیع برای کاندیداها فراهم نیست. گفته می شود که هنوز خیلی از مردم حتا نمی دانند که همین جمعه روز "انتخابات" است و مشغول رفع گرفتاری های معمول شب عیدشان هستند. در اکثر شهرستان ها و شهرهای بزرگ به جز تهران، «رقابتی» واقعی پیش بینی و برنامه ریزی نشده است و چون آن داستان مولوی «سهم شیر» خامنه ای محفوظ در نظر گرفته شده است. این «سهم» همانطور که پیش بینی شده بود، حداقل ۵۰ درصد کرسی هاست. هرچند که بعضی از "اصلاح طلبان" گمان می کنند که در بیش از ۵۰ درصد کرسی ها امکان رقابت دارند و واقع بین ترهایشان سهم خود را بسیار کمتر می دانند. (یک سوم یا حتا کمتر از آن، ۸۰ به شمول تهران به حساب سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی). با این حال "اصلاح طلبان" «روبه صفتانه» (به تعبیر همان داستان مولوی) گفته اند که به این وضع تن خواهند داد و حتا اگر امکان «رقابت» در یک کرسی را داشته باشند، در "انتخابات" شرکت خواهند کرد. حمله به ستادهای انتخاباتی "اصلاح طلبان" در بسیاری از نقاط کشور صورت گرفته است. تاج زاده گفته است که از مجالس خصوصی جناح مقابل خبر رسیده است که حتا یک اصلاح طلب نباید وارد مجلس شود و از این رو اینان شاید به یک نماینده که البته کسی چون اکبر گنجی، فرد «آگاه و شجاعی» را در میان آنان نیافته است، قناعت داشته باشند.

با این حال ایشان در تهران بختشان را بلندتر می بینند. "اصولگرایان" و "اصلاح طلبان" در پایتخت هر یک با دو «لیست» اصلی و چندین «لیست» فرعی وارد میدان شده اند. اشتراک دو لیست اصلی "اصلاح طلبان" بیشتر از اشتراک دو لیست اصلی "اصولگرایان" است و این امید معینی را برای کاندیداهای مشترکشان فراهم آورده است. ولی مشکل اصلی "اصلاح طلبان" آنگونه که از زبان اکثرشان نیز بیان می شود، نگرانی از میزان مشارکت مردم در "انتخابات" است. شواهد نشان می دهد که خامنه ای و نزدیک ترین ایادیش، سناریویی شبیه "انتخابات" شورای دوم را برنامه ریزی کرده اند. به صورتی که با حداقل مشارکت مردم، لیست تحویلی خود به سازماندهی داده شده ترین نیروهای خود، یعنی سپاه و بسیج را که قاعدتاً باید لیست «جبهه متحد اصولگرایان» باشد، برنده اعلام کنند. شواهد تا این لحظه نشان می دهد که "اصلاح طلبان" بعید است بتوانند حدی از مشارکت را که معادله‍ی فوق را برهم زند، تأمین کنند. نظرسنجی های تاکنونی نشان می دهد که در تهران و شهرهای بزرگ، در بهترین شرایط برای حاکمان، میزان مشارکت از ۲۵ درصد فراتر نخواهد رفت و رقم واقعی قاعدتاً به مراتب کمتر از آن خواهد بود. به این ترتیب به نظر می رسد که هدف خامنه ای و ایادیش این است که با شگردهای تبلیغاتی «بزرگ نمایانه» و تقلبات وسیع (آنچنان که یکی از یاران کروبی، ابراز امیدواری کرده است که انتخابات «رایانه» ای باشد و «یارانه»ای نباشد) همچون "انتخابات" دوره‍ی دوم شوراها، البته با تأکید بر شعار «مشارکت حد اکثری»، حداکثر، مشارکتی حدود ۵۰ درصد را «صحنه آرائی» کنند.

به این ترتیب، تنها راه مقابله با این ترفند، نشان دادن «مشارکت حداقلی» مردم، آنچنان که قطعی به نظر می رسد، به خود مردم کشور و همچنین مردم دیگر کشورهاست.
تجارب سال های اخیر نشان داده است که به «پای صندوق نرفتن ها»، اگر تنها به «در خانه نشستن ها» منحصر شود، کمتر قادر است، ترفندهای تبلیغاتی حکومتیان را به خوبی خنثی کند.
بعضی از کاندیداها، به رغم رد صلاحیت، با بی اعتنائی به شورای نگهبان و «عبور» از آن، تبلیغات انتخاباتی خود را شروع کرده، ادامه می دهند. عزیزی طرح یک «اعتراض سفید» را به صورت چسباندن یک برگه سفید بر روی دیوارها و پنجره‍ی خانه ها، مغازه ها و اتومبیل ها به عنوان نمادی از «عدم حضور کاندیدای دلخواه» ارائه داده است.
محمد ملکی، در "انتخابات" پیشترین، پیشنهاد کرده بود که مردم در حرکتی متمدنانه و صلح جویانه، «پرچم سفیدی» با شعار «انتخابات فرمایشی، نه» را برافرازند و به جهانیان نشان دهند. عیسی سحرخیز، در آن "انتخابات" از احزاب و گروه های سیاسی خواسته بود از مردم بخواهند که در خانه ها نمانند و در حاشیه ننشینند، بلکه در صحنه‍ی اجتماع، «رنگ سفید» را به عنوان نمود رفتار مسالمت آمیز اعتراضی خود برگزیده، به صورت پوشیدن «پیراهن سفید»ی در تن یا گرفتن «پرچم سفید»ی در دست، به نمایش گذارند.
روز جمعه ۲۴ اسفند، روز "انتخابات"، آخرین جمعه‍ی سال هم است. روزی که مادران و دیگر بستگان قربانیان سیاسی این رژیم و آن رژیم، در گلستان «خاوران»، قطعه‍ی ۳۳ بهشت زهرا و دیگر گلستان های گوشه و کنار این مرز و بوم، بر سر گور عزیزان از دسته رفته شان، با سال کهنه وداع می کنند. «سفید جامه» (آنچنان که انوش می خواست و مادر، فروغ چشمان ما به آن تن داده بود) یا «سیاه جامه» (آنچنان که معمول است) همراه این عزیزان باشیم.
آنجا آزادی هرچه زودتر همدردانی با عزیزان از دست رفته، چون علی صارمی، محمد علی منصوری و دخترش معصومه منصوری، و ناصر سوداگری را خواستار شویم.

جمعه، به کوه و دشت و صحرا نیز بزنیم. نحسی «سیزده» را، (خامنه ای و ۱۲ نگهبان او را) این بار پیش از عید، بدر کنیم!

طرح «به موازات "انتخابات" نمایشی مجلس، کاندیدا معرفی کنیم!»

www.asre-nou.net

www.akhbar-rooz.com

این بار با استقبال کافی همراه نشد. «کلید دل یاران» یافت می نشد. به تعبیر زنده یاد سیاوش کسرائی، «بیشتر می گردیم».
«جمعی از یاران ما» به خطا تصور کرده اند که نفس ارائه‍ی این طرح «شرکت در انتخابات و مشروعیت بخشیدن به جمهوری اسلامی» بوده است. بسیاری دیگر هم قطعاً ملاحظاتی خاص خود را داشته اند. اما دریغا، که اغلب دانستن آن را از ما دریغ داشتند.


یکشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۶

حسن نایب هاشم (فرود سیاوش پور)


www.hambastegi83.blogspot.com

hambastegi1384@yahoo.com


اگر عضو یکی از شبکه‌های زیر هستید می‌توانید این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:

Facebook
    Delicious delicious     Twitter twitter     دنباله donbaleh     Google google     Yahoo yahoo     بالاترین balatarin


چاپ کن

نظرات (۱)

نظر شما

اصل مطلب

بازگشت به صفحه نخست