ابلیس (داستان کوتاه)
یوسف عزیزی بنی طرف
•
پس از دو شب پیاده روی و البته خواب و استراحت در روز، توانستیم شوره زار مرگبار جُفیر را پشت سر بگذاریم. اما چه استراحتی؛ از سایه خودمان می ترسیدیم. از همه اینها مهمتر دور زدن ماموران مرزی ایران و عراق بود؛ انگار خدا همه آنها را خواب کرده بود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۰ اسفند ۱٣٨۶ -
۱۰ مارس ۲۰۰٨
برادر عزیزم شَنشول
پس از دوشب پیاده روی و البته خواب و استراحت در روز، توانستیم شوره زار مرگبار جُفیر را پشت سر بگذاریم. اما چه استراحتی؛ از سایه خودمان می ترسیدیم. از همه اینها مهمتر دور زدن ماموران مرزی ایران و عراق بود؛ انگار خدا همه آنها را خواب کرده بود تا ما روز سوم به شهر زبیر برسیم. باور کن شب آخر از شدت خستگی در حالت خواب راه می رفتم. پاهامان تاول زده وبدن هامان تکیده شده است. پس از استراحت یک روزه در زبیر توانستم دوباره توان خودرا باز یابم. خوان دیگر یعنی مرز عراق وکویت را پشت سر گذراندیم. وارد بصره نشدیم بلکه از حاشیه شهر عبور کردیم. هنوز مسافت زیادی در خاک کویت نرفته بودیم که آن اتفاق وحشتناک رخ داد. پسرعمویمان سعدون پسر زایر جِحِیل بر اثر گلوله های شُرطی های کویتی در ساحل دریا تشنه لب از دنیا رفت. مثل تشنگان صحرای کربلا. نمی توانستیم بایستیم چون به دام پلیس می افتادیم. اما نام و نشانی قاتل سعدون را پیدا کردیم.
درد سرت ندهم با هزار بدبختی به کویت رسیدیم. در این چند روزه " کعیبر" که در واقع پیاده روی چند روزه ما از ایران به کویت است بارها مرگ را به چشم خود دیدم. راستی چه می شد اگر می توانستیم در وطن خودمان لقمه ای نان را باشرافت و بدون تحقیر می خوردیم که این همه رنج و محنت را تحمل نکنیم. اما نه، ظاهرا این سرنوشت محتوم ماست. آوارگی و عملگی در غربت؛ گرچه ما مثل بقیه ایرانی ها مشکل زبان نداریم. اما شنشول عزیز بیا وببین کویتی ها چه زندگیی دارند. واقعا چه زمانه ای شده؟ هروقت اینها را می بینم یاد حرف پدرم می افتم که همیشه می گفت زمانی شیوخ کویت - یعنی همین آل صباح – آهی در بساط نداشتند، نه نفتی بود و نه ثروتی و دستشان به طرف شیخ خزعل دراز بود. از تو خواهش می کنم مواظب حرکات زنم باش، می دانی جوان است و تازه عروس و من هم نتوانستم بعد از عروسی بیش از یک ماه نزد او باشم. منتظر جواب نامه ات هستم. شنیده ام برای خواهرم علاهن خواستگار آمده است. جزییات را حتما برایم بنویس. سلام مرا به همه اهالی مشروطه برسان. به خصوص عموهایم ناهی و راهی و موحان
و دیوان و دایی عزیزم غانم و زن دایی ام، بدریه و دوست شفیقم مزیهر ( منظورم همان عبدالزهرا یکدست است) که به من خیلی محبت کرد و پول قرض داد تا به کویت بیایم. برادرت فیصل.
حاج عبدالغنی نامه را که خواند با خود گفت" خودش است، پدر سوخته حرف های گنده گنده می زند. از دوازده نامه ای که این هفته از کویت دریافت کرده ام این یکی از همه بودارتر است".
دوباره نگاهی به نامه انداخت. مغازه مثل همیشه شلوغ بود. یکی از مشتریان از حاجی پرسید:
- ابوناجی، نامه ای از ماهود رسیده؟
- چند تا نامه از کویت رسیده باید ببینم.
نامه ها را زیر و رو کرد وبه زن ماهود گفت:
- از شوهرت نامه ای نرسیده.
وبالحنی آمیخته به شوخی افزود:
- دعا می کنم روزی محله مشروطه خیابان بندی شود و خانه های شما پلاک و شماره پیدا کند و شوهرانتان نامه هاشان را به جای مغازه ام به آدرستان بفرستند.
زن توی دلش گفت " گور پدر آدم دروغگو، تو که بابت این خدمت، کلی سوغات از کارگرهای بیچاره می گیری" و خداحافظی کرد ورفت.
عبدالغنی از نامه فیصل کپی گرفت و سپس نامه را در پاکتش گذاشت.
غروب وقتی به اداره ساواک رفت نامه فیصل یکی از موضوع هایی بود که با سرهنگ شه نیا رییس اداره در میان گذاشت.
سرهنگ گفت: پدری از این آدم در بیاورم که دیگر از این غلط ها نکند.
حاج عبدالغنی گفت: به جان جناب سرهنگ طبق دستورات جناب عالی همه نامه های اینها را چک می کنم.
- کار درستی می کنی چون در کویت گروه های سیاسی ناسیونالیستی فعالیت دارند که با اعلیحضرت شاهنشاه مخالفند. ناسیونالیست های عرب اهوازی را می گویم.
- بله قربان واقعا باید اینها را کنترل کرد.
- حاجی، کنترل کافی نیست، اینها باید سرکوب شوند. من دستور داده ام حساب های بانکی شان نیز زیر نظر قرار گیرد.
حاج عبدالغنی گزارش های دیگری هم داشت که به سمع رییس ساواک برساند. سرهنگ پس از گفتگو درباره گزارش ها گفت:
- مطمئن باش حاجی همین که پای فیصل به ایران برسد گیر ماموران ما می افتد. در آن موقع البته سوغاتی هایت را ماموران بالا خواهند کشید.
- اما جناب سرهنگ در عوض، بقیه کارگرها هوای مرا خواهند داشت، چون می ترسند به سرنوشت فیصل دچار شوند. سال هاست فیصل هر وقت از کویت برگشته سوغاتی من و زن و بچه ها را از یاد نبرده است. پیراهن " جیسون" و ادوکلن "آرامیس" و دشداشه "تترون" و عطرهای گران قیمت. اما این بار اگر خودش با سوغات نزد من نیاید، برادر یا پدرش خواهند آمد که واسطه شوم تا شما او را آزاد کنید و این البته خرج دارد. این را به آنها خواهم گفت. آنها که نمی دانند از کجا ضربه می خورند. مثل بقیه موارد پس از آزادی فیصل تشکر هم خواهند کرد. تشکر فراوان.
حاج عبدالغنی قبل از رفتن به منزل تصمیم گرفت به مسجد جامع برود ونماز شب را در آن جا بخواند. " اما نه، باز آن دو سه جوانک ریشو مرا متلک باران می کنند". عبدالغنی بر تردید خود فایق آمد
و وارد مسجد شد. حاج غانم را دید که در گوشه ای نماز می خواند، به سویش رفت و در کنارش به نماز ایستاد. آن دو در سفر حج آن سال همسفر بودند. پس از نماز، خاطرات سفر حج سوژه صحبت آن دو دوست قدیمی شد.
حاج غانم به حاج عبداالغنی گفت:
- چرا این همه دیر آمدی، تا حالا کجا بودی؟
- کاری پیش آمده بود، گرفتار بودم.
حاج غانم که موضوع را می دانست اصرار نکرد تا آن را از زبان عبدالغنی بشنود. بی هوا شروع به خندیدن کرد. عبدالغنی پرسید چرا می خندی؟ بگو تا من هم بخندم. حاج غانم گفت:
- یاد حرف شیخ کشکول افتادم. شیخ عشیره خودتان، می دانی که چقدر بذله گو و شوخ طبع است؟
- برای من هم لطیفه می سازد.
- دقیقا. در روز آخری که در حج بودیم به او گفتم در موضوع رمی جمرات شیطان دو سه تا از سنگریزه ها به شیطان نخورد.
- واو چه گفت؟
- گفت از نظر من اشکالی ندارد و تو می توانی وقتی به ایران برگشتی در اولین فرصت و در شهر خودمان چند سنگریزه به سوی عبدالغنی پرتاب کنی، جبران می شود.
- برپدرش لعنت.
و در حالی که تظاهر به خندیدن می کرد بلند شد و خداحافظی کرد.
سه جوان ریشو همچنان در گوشه ای نشسته بودند و حاج عبدالغنی را می پاییدند. به خانه که رسید پسر بزرگش – ناجی – برای چندمین بار گفت که از زخم زبان هم سن و سالانش کلافه شده است وبه پدرش توصیه کرد که رفت و آمد به اداره ساواک را کمتر کند. پدر گفت:
- شما ها بچه اید، من یکی دو پیراهن بیشتر از شما پاره کرده ام. کسی نمی تواند این رژیم را سرنگون کند.
- اما آنها می گویند اگر انقلاب شود دخل ساواکی ها را در می آورند.
حاج عبدالغنی با تمسخر صحبت پسرش را قطع کرد و گفت:
- به این صورت صاف و سوف من نگاه نکن. تو که مرا می شناسی همین که ورق برگشت ریش توپی می گذارم و به جای روزی یک بار سه بار به مسجد می روم.
حاج عبدالغنی برای پرهیز از سروصدا و دعوا با ناجی بحث را درز گرفت چون چند شب پیش سر همین موضوع ها کار به زد و خورد کشیده بود. زودتر از هر شب به رختخوابش رفت. یاد صحبت شیخ کشکول افتاد. لبخند خشنودی بر لبانش نشست و درحالی که ملافه را روی سرش می کشید با خود گفت" ای کاش این پسر بچه بی تجربه حرف های شیخ کشکول را می شنید تا مطمئن شود که ابلیس، دم به تله نمی دهد".
|