روزما فرداست...
مزدک دانشور
•
همهمه ای عجیب از خواب می پراندم از لای در نور سالن پذیرایی توی اتاق خواب ریخته است. بلند می شوم. هر وقت خواب بد می بینم بلند می شوم می روم پیش بابا. خودم را جا می کنم توی رختخواب گرمش.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱ فروردين ۱٣٨۷ -
۲۰ مارس ۲۰۰٨
به برادر کوچکم بهروز، که همیشه تحسینش میکنم.
همهمهای عجیب از خواب میپراندم از لای در نور سالن پذیرایی توی اتاق خواب ریخته است. بلند میشوم. هر وقت خواب بد میبینم بلند میشوم میروم پیش بابا. خودم را جا میکنم توی رختخواب گرمش. امّا مثل اینکه نخوابیدهاند. بحث میکنند. دیده بودم که خانهمان بیاییند و بحث کنند و حتی دعوایشان بشود. امّا همیشه قبل از موقع خواب من
میرفتند. لای در را باز میکنم. نور چشمم را میزند. دوستان بابا روبه روی تلویزیون نشستهاند. خواب آلودهام و چشمم خوب نمیبیند. همیشه وقتی وارد جمعشان میشوم، همهشان به من توجه میکردند. امّا حالا همهشان دارند گریه
میکنند. رو میکنم به تلویزیون، مردی با سبیلهای بزرگ مثل عمو محسن دارد صحبت میکند. حتماً مرده است. آخر هر کسی بمیرد برایش گریه میکنند. منهم گریهام میگیرد. دنبال بابا میگردم. یکیشان دستهایش را باز میکند تا بغلم کند. بغلش نمیروم، میپرسم «بابا کجاست؟» میدانم که بابا هیچوقت گریه نمیکند. عمه قدسی که مرد همه گریه
میکردند. ولی بابا فقط با دیگران حرف میزد و گاهی سرش را برای آدمهایی که تسلیت میگفتند تکان میداد. بابای من از همه قویتر است. دستهای عمو انوش را کنار میزنم و میدوم سمت آشپزخانه که چراغش روشن است. بابا سرش را گذاشته است روی میز آشپزخانه، میروم کنارش، آستینش را میکشم، نگاهم نمیکند آرام یک دستش را از زیر سرش میآورد بیرون و بازش میکند و مرا میکشد توی بغلش، هر چه سعی میکنم از بغلش فرار کنم و صورتش را نگاه کنم، نمیشود. صورتش زبر است و گرم. یک کم که میگذرد میپرسم:
- بابا این آقاهه که تو تلویزیون بود مرده بود؟
که بابا با صدای گرفته جوابم را میدهد:
- نه بابایی ما مردیم..... ما مردیم...
و بعد انگار راه گلویش را چیزی گرفته باشد. دیگر هیچی نمیگوید.
****
مرد چفیه پوش توی صفحهی کوچک سیاه و سفید، خودش را پرت میکند روی خاک. ناگهان همه چیز در هم و برهم میشود. چند دقیقهای که میگذرد یک عمر است. بعد با سرو صورت خاک گرفته بلند میشود و رو به دوربینی که میلرزد با لهجه غلیظ اصفهانی میگوید:
- قبل از اینکه خودش بیاد سوتش مییاد......
سوت میکشد و من خودم را جمع میکنم، ولی ضربه آنقدر ناگهانی فرود میآید که جا میخورم و هزارسوزن از کف پا تا دماغم نوک میزنند. صدایم را نمیشناسم. انگار کسی دیگر جای من حنجرهام را پر میکند. خودم را میکشم تا درد کمتر شود. امّا فرقی نمیکند. دلم میخواهد فرار کنم. دلم میخواهد دستهایم آنقدر زور داشتند تا دستبندها را پاره کنند. یک آن فکر میکنم آن قدر زور دارم که تخت را بلند کنم, امّا میبینم که فقط جیر جیرش را درآوردهام.
زخمهای کف پایم تیر میکشند، روی زخمهای قبلی که میکوبد حس میکنم موهایم را با سوزن از سرم میکشند بیرون. تراشهی چوب را میبینم که رفته زیر پوست. خون نیامده است. میترسم. برادرم بیشتر میترساندم.
- این میره توی خونت بعدشم قلبتو از کار میندازه.........
سوزن روی شعله گاز قرمز میشود. دستهای ناشی برادرم پوستم را تکه تکه میکند تا تکه چوب را در آورد و بعد با افتخار نشانم میدهد. خمپاره دوباره سوت میکشد و من نمیتوانم بدوم. نمیتوانم بخوابم. نمیشود تکان بخورم. خاک آوار میشود. سینهام سنگین شده است. دهانم پر میشود و در خاک فرو میروم.........
کسی روی سطلی که سرم گذاشتهاند رژه میرود. صدا میپیچد و بم میشود. ضربهها که ادامه پیدا میکنند از
طنینشان کم میشود و ناگهان راه سینهام باز میشود. هوای سرد را فرو میدهم و احساس میکنم که ریههایم تازه
میشوند. لرزم میگیرد، بالای سرم مثل یک سایهی لرزان ایستاده است. چشمبند ندارم. صورتش را میآورد جلوتر، صورتش را کج و معوج میبینم. لبهایش را که تکان میدهد، بوی عفونت توی هوا میپیچد. پیرمرد دستهایش را بر هم میکوبد. گوشه دیگری از پرده را کنار میزند.
- انتقام مختار......... این که میبینی خولیه که شقه شده و آویزونش کردن......
زبان خولی هم شقه شده است و ازش خون میآید. صورتکها همه زشتند. میترسم. پای بابا را بغل میکنم. دست
میکشد روی سرم و بلندم میکند و میگوید:
- نترس بابایی..... اینا که از توی پرده نمییان بیرون!...
صورت کج و معوج لبهایش را تکان میدهد. دارم از بوی گند خفه میشوم. دیگر صدای سوت نمیآید. بابا سرم را دست میکشد و وسط صحن شاه عبدالعظیم
- بابا جان........ آدم زنده آدمیه که از حق خودش و دوستانش دفاع کنه.........
عصر پاییز است، رنگ برگهای چنار را دوست دارم. صدای قرچ قرچ شکستنشان را هم. از بغل بابا میپرم پایین،
میروم توی صحن و برگها را دانه دانه لگد میکنم.
****
نور پرژکتورها اذیتم میکند. دکتر به مادرم میگوید:
- چشمهای کمرنگ به نور حساسترند......
سرم را که اصلاح میکردند توی آیینه خودم را نشناختم. چند وقت بود آیینه ندیده بودم. ریشم را خودم تراشیدم. صورتم را زخم کردم که بازجو غر زد. بوی افترشیو نفسم را تازه کرد.
- برای تو گرفتم. اینم سوغاتی جنوب. قاچاقی همه چیز ارزونتره.....
و من از اقتصاد مصرفگرا برایش نطق میکنم. بور میشود. میبوسمش ولی از دلش در نیامده. افترشیو را میگذارم کنار دیوار. یکی برش میدارد. بقیه راه سرش را میبرد لای شالگردنش و تا برسیم به ایستگاه چیزی نمیگوید.
تپق میزنم و بازجو میآید طرفم. شاید میخواهد مرا بزند که توی نگاه مجری چیزی میبیند که عقب میکشد. دوباره متن را میخوانم و بلند بلند میگویم. مثل یک کارگردان خبره نظر میدهد که «حس نداری و اینجا را سکوت بده توی دوربین نگاه کن و......» که آخرش میگوید «کات!» و مجری را بیرون میکند. میآید طرفم. دستش را میبرد بالا. کلاس ساکت ساکت شده است. صورتم داغ شده است.
- آقا شما حق ندارین منو بزنین!
که ناگهان دیوانه میشود. بچهها بلند میشوند و مرا از زیر دست و پای معلممان بیرون میکشند. توی اتاق بهداشت تامپون توی دماغم میگذارند. گریهام نگرفته است. بچهها با تحسین نگاهم میکنند. برایشان نطق میکنم: معلم حق نداره شاگرداشو بزنه! تنبیه بدنی........
پرت میشوم روی زمین. دستم را به رومیزی گرفته بودم. هر چیزی روی میز بود پخش زمین میشود. غلت میزنم و استکان را میسرانم داخل آستینم. همینطور قوز کرده میمانم و لگد به پهلوهایم میخورد.
****
لای پتو پیچیده بودمش. صدایش را خوب خفه کرد. یک آن تیر میکشد. چوب عمیقتر میرود لای پوستم. سوزن توی زخم بازی میکند. نکند برود داخل خون، برسد به قلبم. عمو محسن بغلم میکند و مرا میبوسد. سبیلهای تیغتیغیاش صورتم را اذیت میکند.
- عمو! چرا سبیلت اینقده گندهاس؟
میخندد. دندانهای تک و تایش معلوم میشوند.
- تو هم یه روزی یه سبیل گنده پشت لبت سبز میشه، صبر کن آقا پسر!.....
- سبیل بهت نمییاد. چرا اصلاً سبیل گذاشتی؟ خیلی جواده!.....
غضبناک نگاهش میکنم. نمیداند که حرفش چقدر دلم را خالی کرده است. میتوپم که «این هویته همراهی با گذشتهاس.....» دوباره میرود توی لک. هوا سوز پیدا کرده است. سردم است. دستهایش را میلغزاند داخل آستین لباسم.
- تو همیشه گرمی
قلبم تند تر میزند ولی این بار گرم نمیشوم. نگاه میکنم به چشمهایش. پرژکتورها چشمهایم را میزند. دکتر با صدای پریناز میگوید:
- چقدر وقتی حرفای جدی میزنی چشمات برق میزنه........ بهت افتخار میکنم عزیزم.
باد میکنم. سرم را بالا میگیرم به نظرم همه چیز آسان میآید. انقلاب...... امّا سوز به گوشهایم نیش میزند. سرما نوک انگشتهایم را کرخت کرده است. نوک انگشتهای پا را هم. کفشهایم را با خجالت در میآورم. جورابم پاره است.
- اینم مثل سبیل مده؟ یا واقعاً پول به جورابم نداری فدایی محترمِ خلقِ غیرِ محترم!
و بعد میآید جلو. بغلم میکند. لبهایش را آرام پهن میکند روی لبهایم. زیر لب نجوا میکند.
- همینجوریام دیونتم........ با جوراب......بیجوراب.... با خلق.... بیخلق.....
صدایش زمزمه میشود. نجوا میشود. سرد است. بابا دست میکشد به گونهام
- بابایی گریه نکن! یه روزی میفهمی ما واسه چی گریه میکردیم. یه روز خوب! یه روز قشنگ! روزشماها فرداست......
بقیهاش را از حفظم . همیشه این شعر را میخواند. می خوانم:
- روز ما فرداست، فردا روشن است شام تیره صبح را آبستن است
نمیدانم توی این چه شعر چه چیزی است که بغض بابا میترکد و من دیگر طاقت نمیآورم و همراهش شروع میکنم به گریه کردن. صورتم را میچسبانم به صورتش. این بار امّا سرد است. زمزمهاش از دوردست میآید. انگشتهایم را تکان میدهم. خون گرم است. امّا نوک انگشتهایم یخ زده است. دلم میخواهد بخوابم صدای پریناز لایی لایی میخواند. بروجردی است. صدایش آرام محو میشود.
مزدک دانشور
|