یک نامه و با ما چه می کنی، شهرام جان؟!
دو سروده در ستایش پرویز مشکاتیان و شهرام ناظری
اسماعیل خویی
•
شمایان، تو و چون توها، گر نبودید،
جهانی که داریم،
در ژرفه های نهانی ش،
خاموش می ماند؛
و گوشی که داریم، بی هوش؛
و هوشی که داریم بی توش،
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
٣ فروردين ۱٣٨۷ -
۲۲ مارس ۲۰۰٨
● در ستایش پرویز مشکاتیان
● یک نامه
از این گوشهء دورِ بیدرکُجایی،
درودم به تو،
جانِ پرویز !
وگر پرسی از حالِ من نیز،
ملالی به جز پیری ام نیست،
کان هم به زودی سرآید !
تو، امّا، غمی زین مبادت، برادر !
تو می مان،
تو می مانی،
ای دوست !
تو می مانی و دوره ای دیگر آید .
و من نیز، اگر نه به پای تنِ خویش،
همان بر پر و بالِ شعر و سخن، باز می آیم
از کی کجاهای بیدرکُجایی،
به سوی تو،
ای جان !
تو، که ساز در دست،
در این دوردستان،
شوی دستگیرم به هنگامه های پریشانی،
ای دوست !
و یا ،باز،
به هنگام هایی که هنگامهء نا به هنگامِ یادی دل انگیز
مرا می برد تا گلستانِ ایرانی ی ساز و آواز،
نه تنها صبا،یا که شهبازیان،یا علیزاده یا لطفی وصالح ومجد و نیماد...
تاباربد ،یا نکیسا
که یابم در آنجا تو را نیز،
تو را، خوب من،
جانِ پرویز !
تو، ای آبیارِ گلستانِ الحانِ ایرانی،
ای دوست !
شمایان، تو و چون توها، گر نبودید،
جهانی که داریم،
در ژرفه های نهانی ش،
خاموش می ماند؛
و گوشی که داریم، بی هوش؛
و هوشی که داریم بی توش،
بی توشی از برترین شکلِ زیبایی ی ناب :
نواهای نازنده و دل نوازنده
در اوجی از همگرایی و همرایی ی ناب .
به نیروی زیبایی ی نابِ آواست
که انسان پذیرا ست معنای مرگ آفرین جهان را
و که نازک آرای اندیشه بر دوش تاب آرد این آسمان را :
به نیروی آواست،
آری،
به نیروی موسیقی ی نابِ کیهانی،
ای دوست !
ز موسیقی ی نابِ کیهانی آنجا،
در آن پس زمینه ست
که روییدنِ بامدادانهء آفتاب از دلِ آب زیباست؛
و بر صیقلستان ِ سیمابی ی برکه،
در شب،
شب آرایی ی رام و آرامِ مهتاب زیباست .
به هر بار کز تو نوایی شنیدم،
کمی بیشتر گشتم از خویش دور و
بسی بیش از پیش نزدیک
به آهنگ هفتاد رنگی که دارند خوش می نوازند
نوازندگان ستاره،
هماهنگ،
در اُرکسترهایی همآوا که،
با رهبری شان،
همه کهکشان ها به رقص اند؛
و کیهانِ خود گسترنده
کند از همه سو خود افشانی،
ای دوست !
چه جای شگفتی است
اگر دیر باورترینی چو من نیز باور بیارد
به آهنگْ درمانی،
ای دوست؟ !
نه دینی، نه آئینی است و
نه حزبی، نه فرمایشی، یا سفارش پذیرانه
آهنگ هایت :
خوشا جانِ آوا گزین و نوا آفرین ات :
که هرگز نزاید مگر نابِ انسانی،
ای دوست !
و، چون باز تولیدِ زشتی، دروغ و پلشتی
تسلسُل ز حد بگذرانید،
و شورید بر خویش و بر دیگری هر کس و چیز؛
و، وقتی فروماند
دهانِ وقیحِ مُسلسل
ز چهچه زدن
همنوا با سراییدنِ شورشی وحشت انگیز،
همه هر نُت اش مرگِ دیگر،
شمایان :
تو و چون توها،
جانِ پرویز !
فزایید بر دفتر موسیقی برگِ دیگر؛
و، در آن، گذارید
یکی نقطه از تک نُتی پیش بینی نگشته
به پایانِ فر گردِ این دورِ توفانی،
ای دوست !
به فرجام،
درودی به«آوا» یِ شیرین و «مینا»ی دردآشنای تو بادا... و
بدرود .
بیست و یکم ژانویه ۲۰۰۸ بیدر کجای لندن
● در ستایش شهرام ِ ناظری
● با ما چه می کنی، شهرام جان؟!
وقتی که، در رواق ِ افق، یک گوشه می نشینی،
از چهره ی شکفته ی خورشید ِ بامدادی د ف می سازی،
آن را به کف می گیری
و می نوازی،
با ابر و باد و باران و
با برگ و بار ِ شاخساران و
با جان گر گرفته ی یاران و
با ما چه می کنی:
کاینگونه شنگ
جان و جهان مان
به رقص می آید
و هر کدام از ما
خود را
در خویش
از خویش
می پالاید؟!
وانگه، به شامگاه،
باز،
می نشینی
زیر درخت ِشاخ و بر افشان ِ کهکشان و
بر آسمان
خورشید را
از شاخه ی افق می چینی،
از آن ترنجی می سازی :
در اوج ِ لذت، افشره اش را می نوشی
و پوست ِ مچاله ی آن را
در زباله دان ِ درّه ی رویا رو
می اندازی.
وآنگاه، چترِ شب را
بر می گشایی تا بارانی از نوازش و آرامش
بر ما ببارد.
و آبشارِ روشن ِ خاموشی
اندوه ِ شادِ خود را
بر ما بشارد.
و نهر ِ مهربانی از رویا
در خویش
غرقه مان
دارد.
ما، گوش ِ هوش ِخود سپرده به آ واز و ساز ِ تو ،
در پشت ِ پلک های بسته ی خویش،
هر لحظه ایرانی تر می گردیم ؛
و کم کمک به خویش بر می گردیم؛
و ناگهان به جا می آوریم
معنای باستانی ی خود را در تو.
شهرام جان!
درود بر تو!
بیست و دوم اکتبر۲۰۰۷
ساعت ٣.۵ بامداد
بیدرکجای لندن
|