•
مرد، دستپاچه شد. خیره به نکتهی نامعلومی به فکر فرو رفت. بعد صورت دختر را کاوید که سرش پائین، هنوز در فکر پولی که گرفته بود "به چه اطمینانی داد؟ منظوری دارد حتما؟ پرتش کنم تو صورتش. نکند با این سن و سالش مرا عوضی گرفته
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۱۰ فروردين ۱٣٨۷ -
۲۹ مارس ۲۰۰٨
دختر جوان و رنگ پریده جلو میوه فروشی توقف کرد. با نگاه زیرچشمی به پشت شیشه، موزی برداشت و در آستین بلندش فرو برد. بعد با تردید، سیب سرخ بزرگی را لمس کرد و گذاشت توی جیبش. راه افتاد برود که مردی از پشت سر مچش را گرفت. فشار داد. با خشونت گفت پولش؟ دختر دستپاچه شد. زبانش بند آمد. با نگاه ترحم آمیز خواست چیزی بگوید که ... رهگذری سکه ای گذاشت دست فروشنده. با مکثی کوتاه لحظه ای دختر را پائید. تیز نگاهش کرد. از ذهنش گذشت: " نباید دزد باشد." دخترجوان سرش را انداخت پائین. غبار شرم صورتش را مهتابی کرده بود. آهسته و بریده بریده گفت "گرسنه م بود"! ایستاد. پشت به ویترین مغازه موز را با عجله پوست کند و بلعید. با نگاهی ازسپاس خواست چیزی بگوید که رهگذرراه افتاد، اما گامی برنداشته بی اختیار پا شل کرد. حس ناشناخته ای مانع رفتنش شد. بهت زده، دختررا تماشا کرد، درتلاقی با چشمان میشی او دلش لرزید. به ناگهان از دهنش پرید :
"با من بیا" !
نمیخواست بگوید ولی دیرشده بود. با تردید راه افتاد. شانه به شانهی دختر.
چند قدم پائین تر دراولین غذاخوری فرورفتند. روبروی هم نشستند. مرد بعد از سفارش غذا، درسکوتِ آزار دهنده و سنگین، مواظب دختر بود که با انگشتانش بازی میکرد. پیشخدمت، غذاها را روی میز چید و رفت .
دخترتند تند میخورد. واقعا گرسنه بود. وقتی نگاه های مرد را دید، گفت :
"دوروز است که غذا نخورده ام." و بعد ادامه داد:
"بیکارم جایی برای خواب ندارم. صاحب خانه امروز جوابم کرد."
مرد بعد از چند سئوال وقتی مطمئن شد که دختر دانشجوی دانشگاه لندن است گفت:
یک هفته برای آزمایش کاری بهت میدهم. درصورت رضایت همیشه کارخواهی داشت.
و حد و حدود کارش را گفت. قبل از جداشدن، با لحن آمرانه پرسید :
" چقدربه صاحبخانه بدهکاری!"
دختر که فکر میکرد عوضی شنیده، نگاهش کرد. مرد با نگاه عادی سئوال قبلی را تکرار کرد. دختر که سرش پائین بود مقداربدهی اش را گفت .
مرد چند تا اسکناس بهش داد و گفت تو جیبت باشد. حساب میکنیم. در دفترچه جیبی اش چیزی نوشت و بعد پرسید اسمت چیست؟
دختر گفت: " سیما."
- سیما؟ سیما چی؟
- سیما همسایه .
مرد، دستپاچه شد. خیره به نکتهی نامعلومی به فکر فرو رفت. بعد صورت دختر را کاوید که سرش پائین، هنوزدرفکر پولی که گرفته بود " به چه اطمینانی داد ؟ منظوری دارد حتما؟ پرتش کنم تو صورتش. نکند با این سن و سالش مرا عوضی گرفته با یه عوضی ..." و در این جدال بود که شنید مرد زیر لب چیزی گفت. سایهی گذشته ها درون مرد خزیده بود. زیرچشمی نگاهِ مرد کرد . از دیدن حباب هایِ ریزعرق، که پیشانی اش را درلحظه ای پوشانده بود خیره به او شد ، و آخرین جرعهی قهوه را سرکشید. مرد با دستمال سفید عرق پیشانی اش را گرفت و در تماشای صورت دختر، نگاهش فضای خالی زمان را شکافت.
به صدای آژیر ماشین پلیس که به سرعت رو به پائین میرفت به خود آمد، با مهربانی پرسید :
جایی که زندگی میکنی امن است ؟
- دو سال است که آنجا هستم غیراز من عده ای از دختران دانشجو هم زندگی میکنند. نزدیک دانشگاه است. به محل و آدم ها عادت کرده ام. محیط آرام و خوبی دارد.
- همانجا باش با همان دوستانت.
قبل از رفتن گفت: "اسم من ریچارد است. ریچارد بل ."
دست دختر رافشار داد و رفت .
درجشن فارغ التحصیلی دانشگاه، مادرش راکنار آن مرد دید. با تعجب خیره شد به آن دو که دست دردست هم لبخند میزدند. درچشمهایشان شادی مفرطی از مهر وعاطفه موج میزد. سیما را بوسیدند و تبریک گفتند. تا آمد بپرسد " مامان این آقا را که مدتی ست حامی من است، تو ازکجا میشناسی؟ گفت :
"پدرت ریچارد بل را معرفی میکنم."
گیج و بهت زده، انگار تالار دانشگاه را با آن همه آدم و سروصدا کوبیدند سرش!
با لکنت زبان پرسید :
"پس آن آقای همسایه که چند سال پیش فوت کرد کی بود؟
مادر انگار نشنید، یا که شنید خود را به نشنیدن زد. گفت :
- آن آقا را هم میبینی آن گوشه تکیه داده به میز استادان! با ریش بزی؟
- آری مسیو ساموئیل فرانسوی را میگین؟
- آری دخترم آن هم بابای برادرته. برادرت سهراب!
دختر با ناباوری چنگ به صورت خود انداخت و خواست جیغ بکشد که آن دو سیما را آرام کردند و بردند بیرون .
مادر گفت باقی داستان را بگذار برای گاه دیگری که شنیدنی ست!
۲
پدرم از سادات وعلمای معروف تبریز بود. مسجد دایر و پر رونقی دربازار تبریز داشت. بخش عمده ای از بازاریان و تجار و اصناف را دور خود جمع کرده بود. مسئلهی مرید و مرید بازی ازمیرات های بدخیم دور و درازگذشته های فرهنگی - اجتماعی دراین سرزمین است که هنوز ادامه دارد، اما پیداست که به تنگیِ نفس افتاده. بگذریم.
پدرم درسال های آخراقامتش در نجف، با مادرم، که دختر یکی ازعلمای معروف آن دیار بود و اهل کربلا، ازدواج میکند. مادرم زن باسواد وآگاهی بود. مسلط به علم کلام. وقتی درس پدرم تمام میشود برمیگردند به تبریز، اندکی نگذشته پدرش فوت میکند. پسر، جانشین پدر میشود. و امام جماعت همان مسجد را برعهده میگیرد.
دوپسر و سه دختر ومن آخرین دختر، اززن اول پدرم هستم. ایشان وقتی شرایط زندگی را بروفق مراد میبیند و خیل مریدان حلقه زده را دراطرافش، شروع میکند به ازدواج با چند زن جوان، عقدی. ولی از زن های بیوهی پولدارهم نمیگذرد. در شهر، بیوه های پولدار و سرشناس کم نبودند . مادرم میگفت: سید، که در چهار محله شهر در چهار خانه به تولید مثل پرداخته بود، در اندک مدت صاحب هفده پسر ودختر میشود. طبیعی ست که دراین تجدید فراش ها، «نو که آمد به بازار کهنه میشه دل آزار». زن های قبلی ازچشمشان میافتد و دیدارها نیز رنگ میبازد. همزمان با تولد من، دو دختر و دو پسر دیگر از نامادری های من چشم به جهان گشودند.
پنج ساله بودم که مادرم اززنبارگی های شوهر جان به لب شده بعد ازمدتی بگو مگو از همدیگرجدا میشوند. عدّه که تمام شد مادرم با موذن مسجد پدر که جوان خوش اندامی بود ازدواج میکند. مجتبا ثمرهی آن ازدواج است، که حالیه کامیوندار است .
ازدواج مادرم، به صورت انتقام بر سر زبان ها افتاده و درگوشه و کنارشهر میپیچد. آقا تاب نیاورده به بهانهی معالجه به تهران کوچید و سه سال بعد از دنیا رفت. دروصیّتنامه، از دو منطقه درحوالی تبریز نام برده و به وراث پسر و دخترش اکیدا توصیه کرده که مبادا درآنجاها با کسی ازدواج کنند. ...
سیما حرف مادر را قطع کرده میپرسد:
"برای چه این وصیّت را کرده مادر؟"
مادر با خندهی تلخی میگوید :
" بس که آقا درآن دو منطقه زن عقدی و صیغه ای داشته و بچه پس انداخته حساب از دستش دررفته. ترسش ازآن بوده که مبادا اولادش، با خواهران و برادران خود ازدواج کنند!
شیرفهمت شد دخترم"!
چشمان مادر پرمیشود و با بغض میگوید:
"برادربزرگم جانشین پدر شد اما قبل ازتصدی امامت مسجد، درتصادفی درتهران جان باخت. میگفت پدر دق مرگ شد. راست میگفت. پدر دق مرگ شد و آبرو باخته . اما هروقت یاد آن رفتار مادر میافتم از شجاعت کم نظیرش به خود میبالم و به روانش درود میفرستم."
سیما، غرق غم و اندوه ازمادرمیپرسد: ازاین شیوهی زندگی راضی بودی؟
نه! هرگز. عادت ها آن گزینه هارا جلو پایم گشوده بود. مهم، آزادی خودم بود و احترام به آزادی. بیش از همه چیز این ها را مدِ نظرداشتم. مگر غیراز این است دخترم؟
سیما، مادر را درآغوش میگیرد و با چشم های گریان میگوید :
حق باشماست مادر. به خود میبالم. مایهی سربلندیِ منی . به وجودت افتخارمیکنم.
مادر اشک های سیما را میگیرد و میگوید:
آزاد زیستنِ زنان درجوامع سنتی هزینه هایی دارد که تحمل و سنگینیِ قیدِ بدنامی «یک جانبه» کمترین آنهاست! باید پرداخت تا، به برابری زن و مرد رسید .
آهی میکشد و با دیدن تصویر جوانیِ خود در چشم های درخشانِ دخترش، لبخند
میزند .
|